‏نمایش پست‌ها با برچسب این سو و آن سو. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب این سو و آن سو. نمایش همه پست‌ها

۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه

تکامل ذهن در گذر زمان

 

اگر مغز را نه عضوی از پیکرۀ انسانی بلکه موجود مستقلی در نظر بگیریم که همچون دیگر موجودات طبیعی تاریخچه‌ای تکاملی پشت سر دارد می‌توان دقیق‌تر احول و تغییرات ذهن را زیر نظر گرفت که این البته کار متخصصان است و ما فقط می‌توانیم نتایج دستاوردهای شگرف آن‌ها را مطالعه کنیم؛ دستاوردهایی که ما را به سرنخ‌هایی بس شگفت از این دنیای اسرارآمیز خواهد رساند که چگونگی روابط و رفتار انسان را در طول تاریخ رقم زده است.


تمام دستاوردهای فرهنگی بشر و خلق اولین متون ادبی، (به‌ویژه عهد عتیق و متون بین‌النهرین)، به‌عنوان پایه‌ای در شناخت و تفسیر عملکرد مغز به کار می‌آید. بنابراین آشنایی با این متون به عنوان پیش‌نیاز، همگی، پایه‌ی شناختی قرار می‌گیرد که با ارجاع مدام به آن سیر تحول فرهنگی قابل درک خواهد بود. تکامل زبان، ادبیات و ارتباط ذهن و زبان و خلق ادبی به مفهوم خاص، شعر- مواردی است که منشأ یا خاستگاه آگاهی را پیش رویمان ذره ذره می‌شکافد درست مثل شکافتن همان چین و چروک‌های متعدد مغز گرچه هنوز هم که هنوز است گره‌های ناگشوده‌ی زیادی برای محققان دارد.

آگاهی عنصری است که معمولاً روشن و بدیهی قلمداد می‌شود، کتاب «منشأ آگاهی» به چیستی آگاهی و روند تکامل آن می‌پردازد و کتابی است که آن را با «تعبیر خواب» فروید و «منشأ انواع» داروین مقایسه کرده‌اند.
اینکه انسان‌ها در هر عصر به زبان خود، توصیفی از آگاهی دست داده‌اند نشان می‌دهد که نوع بشر از زمانی که نخستین جرقه‌های آگاهی در ذهنش پدید آمد، کمابیش آن را می‌شناخته است. در دورۀ طلایی یونان که زندگی بر دوش بردگان بود، آزادی آگاهی مساوی آزادی شهروندانی بود که با فراغ بال این سو و آن سو می‌رفتند. سؤال مهم این است که ما چگونه می‌توانیم تجربۀ درونی آگاهی را امری صرفا مادی بپنداریم؟ و اگر چنین باشد، دقیقاً چه زمانی پاسخی به آن داده‌ایم؟ این سؤال و پاسخ آن، هرچه که باشد، نقطه‌ی کانونی تفکر در قرن بیستم بوده است.
نویسنده در فصل اول کتاب برای درک آگاهی به مثال «نقطۀ کور» متوسل می‌شود: اگر دو تکه کاغذ را به ابعاد دو سانتی‌متر برش بزنیم و در فاصلۀ چهل سانتی چشم خود بگیریم و با یک چشم به یک تکه کاغذ خیره شویم و دیگری را به سمت دیگر حرکت دهیم خواهیم دید که در نقطه‌ی معینی محو می‌شود. سپس توضیح می‌دهد این نقطه چنان که گفته می‌شود نقطۀ کور نیست بلکه نقطۀ نیستی است زیرا انسان نابینا تاریکی‌اش را می‌بیند اما در این آزمایش ما به هیچ‌وجه نمی‌توانیم متوجه شکاف در دیدمان بشویم چه برسد به اینکه به نحوی از آن آگاه باشیم. همان‌طور که در آنچه می‌بینیم گسستگی وجود ندارد، آگاهی نیز شبیه آن است که هر گونه شکافی را از بین برده و توهم پیوستگی ایجاد می‌کند.
ذهن آگاه تمثیلی است از آنچه جهان واقعی نامیده می‌شود. این ذهن از واژگان یا مجموعه واژگانی ساخته شده که اصطلاحات آن تماماً استعارات و تمثیل‌هایی از رفتارهای جهان فیزیکی است. واقعیت آن با ریاضیات برابری می‌کند و به ما امکان می‌دهد روندهای رفتاری را کاهش دهیم و بهتر تصمیم بگیریم. به واژگان دقت کنید: «فلانی
"قلبی سیاه" دارد.» «ما راه‌حل این مسأله را "می‌بینیم".» «آقا یا خانم الف "روشن ضمیر" است.» زبانی که ما برای توصیف فرآیندهای آگاهی به کار می‌بریم تماماً استعاره است و فضایی ذهنی که بر آن استوار است استعاره‌ای است از فضای واقعی و بنابراین چه بسا با دیدگاهی که ما به این مسأله «روی می‌کنیم» دشوارهایی همراه خواهد داشت که باید با آن «دست و پنجه نرم کنیم» تا جزئیات آن را «دریابیم». ما با استفاده از استعاره‌های رفتاری، چیزهایی برای انجام دادن در این فضای استعاری ذهنی ابداع می‌کنیم.
اما دو ساحتی چیست؟ در مغز انسان دو ساحتی چه روی می‌دهد؟ اهمیت ذهنیت کاملاً متفاوت مردمان صد نسل پیش در تاریخِ گونۀ (نوع) ما ایجاب می‌کند تا تبیین کنیم چه ویژگی و خصوصیتی در ساختار بسیار دقیق سلول‌ها و رشته‌های عصبی درون جمجمۀ ‌انسان وجود داشته که ساختاری دو ساحتی را شکل داده است؟ ذهن دوساحتی با وساطت گفتار تجلی می‌یابد پس نواحی دوساحتی مغز باید به گونه‌ای مهم با ذهن دوساحتی مربوط باشند. آیا این ساختار ذهنی در بشر نسل امروزه هم مانند نسل‌های پیشین وجود دارد؟ اگر نه، پس برخی اختلالات همچون اسکیزوفرنی و یا باورهایی همچون هیپنوتیزم را چگونه می‌توان تبیین کرد؟ تفاوت و عملکرد دو نیمکرۀ راست و چپ مغز چیست؟

ما می‌دانیم سه ناحیۀ مغز که در گفتار دخالت دارند عبارت است از: 1. قشر حرکتی مکمل (Supplementary motor cortex) در منتهی الیه قطعۀ چپ پیشانی 2. ناحیۀ بروکا (Broca's area)، پایین‌تر و در عقب قطعۀ چپ پیشانی 3. ناحیۀ ورونیکه    (Wernicke's area) شامل قسمت عقب لُب گیجگاهی چپ با قسمت‌هایی از ناحیۀ آهیانه که دانشمندان ثابت کرده‌اند ناحیۀ ورونیکه ضروری‌ترین ناحیۀ مغز برای گفتار بهنجار و تعیُن‌یافته است. نویسنده با جدیت متذکر می‌شود که «البته بسیار خطرناک است که فکر کنیم میان تحلیل مفهومی پدیده‌ای روان‌شناختی و ساختار ملازم آن در مغز هم‌شکلی وجود دارد؛ با وجود این نمی‌توانیم از آن اجتناب کنیم.» نکتۀ مسحورکننده این است که کارکرد زبان تنها در یک نیمکره ظاهر می‌شود یعنی نیمکرۀ چپ. بیشتر کارکردهای مهم دیگر در هر دو نیمکره وجود دارند. زیاده داشتن از هر چیز امتیازی بیولوژیکی است که اگر یک طرف آسیب دید، طرف دیگر به کارش ادامه دهد. همه چیز اما نه زبان. «زبان، این آخرین رشته پیوند که زندگی، خود، در هزارۀ پس از یخبندان باید به آن وابسته بوده باشد.» با این همه ساختار عصبی لازم برای زبان در دو نیمکرۀ راست و چپ وجود دارد. در واقع ظاهراً نواحی نیمکرۀ راست که با نواحی گفتاری در نیمکرۀ چپ مطابقت می‌کنند، کارکرد مهمی که آسان مشاهده شود، ندارند. پس آیا ممکن است این نواحی خاموش «گفتار» در نیمکرۀ راست در مرحلۀ نخستین تاریخ انسان کارکردی داشته‌اند که اکنون ندارند؟ نویسنده توضیح می‌دهد جواب روشن است گرچه قطعی نیست. «فشارهای انتخابی تکامل که می‌توانسته‌اند چنین نتیجه شگرفی به وجود آورند، فشارهای تمدن دوساحتی بوده‌اند. تنها یک نیمکره مسئول زبان آدمیان شد تا نیمکره‌ی دیگر را برای زبان خدایان آزاد بگذارد.»

 کتاب در واقع شرح این تاریخچۀ تکامل ذهن و زبان است و کارکرد آن در تمدن تا نشان دهد انسان از چه زمانی دیگر نیاز به شنیدن صدای خدایان نداشت و توانست صدای خودش را جایگزین صدای خدایان کند.
جولین جینز، نویسنده کتاب «منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی،» متواضعانه و مکرراً در فصل‌های مختلف کتاب بیان می‌کند که تمام داده‌هایی که به دست آورده است نیاز به گذر زمان دارد تا به شکلی دقیق‌تر اثبات شود و مثلاً اطلاعات ما از متون خط میخی بین‌النهرین نسبت به ده‌سال پیش اکنون خیلی بهتر است همان‌طور که ده سال بعد بیشتر هم خواهد شد. و بنابراین چیزی را در حال حاضر می‌تواند اثبات کند «چند مقایسۀ ادبی است که نشان دهد تغییری روان‌شناختی مانند آگاهی واقعاً رخ داده است.» مثلاً نامه‌‌ی جالبِ فرمانی که برای آوردن چندین بت به غنیمت گرفته شده به بابل است، ماهیت روزمرۀ رابطۀ خدا و انسان را در بابل قدیم نشان می‌دهد و نیز این نکته که از خدایان انتظار می‌رود در سفرشان غذا بخورند جالب توجه است. (ص253)
یکی از ویژگی‌های اصلی آگاهی استعارۀ زمان است؛ زمان همچون فضایی که بتوان آن را به گونه‌ای تقسیم‌بندی کرد که وقایع و اشخاص را بتوان در آن قرار داد و آن درک از گذشته، حال و آینده را که در آن روایتگری ممکن است ایجاد کرد. پس تاریخ این ویژگی آگاهی را می‌توان حدود سال 1300قبل از میلاد دانست. تاریخ بدون مکانمندسازی زمان که ویژگی آگاهی است غیر ممکن است. بخشی از پشت جلد کتاب توضیح روشنگرانه‌ای دارد:
«آگاهی دنیایی است استعاری که ما با استعارۀ رفتار در جهان فیزیکی آن را در حدود سه هزار سال پیش به وجود آورده‌ایم. پیش از ظهور آگاهی، صداها که آغازگر اعمال بودند، مرجعیتی بی‌چون و چرا داشتند ولی پس از آن و قطع شدن صدای خدایان، جست‌وجوی مرجعیت به مسأله‌ای مبرم بدل شد که در فالگیری، طالع‌بینی، غیبگویی، علم و غیره تجلی یافته است.»
خواندن این کتاب، برای همه‌ی دوستداران مبحث تکامل، بویژه تکامل مغز قابل توصیه است. این کتاب چنان سرشار از اطلاعات ناب و درخشان است که خواندن آن را به لذتی پیوسته تبدیل می‌کند.

منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی
نوشته: جولین جِینز
ترجمه: سعید همایونی
نشر نی
چاپ اول: 87. چاپ پنجم: 95

۱۴۰۰ بهمن ۱۴, پنجشنبه

و اما قتل

 


نگاهی به:
بررسی پرونده یک قتل
زیر نظر میشل فوکو

 ترجمه مرتضی کلانتریان

 نشر آگه. چاپ دوازدهم، 1400


قتل، این نارواترین خصلت بشری، از جذبه‌ای عجیب و عمیق برخوردار است. چنان زشت که تمام انسانها با هر خوی وفرهنگی آن را شنیع می‌دانند و دایره‌ای از ممنوعیت دور آن می‌کشند. با این همه در تمام جوامع هستند کسانی که پا از دایره‌ی منع بیرون می‌گذارند؛ (حتی کسانی که خود پیشتر از انجام عمل شنیع، از ممنوعیت آن سخن گفته‌اند). کشتار همواره با تمدن انسانی قرین بوده است چه در جنگ‌ها و چه در آشوب سیاست اما قتل فردی موضوعی همواره فراتر است. انگار فردی بودن قتل به آن شخصیت می‌دهد. دیگر آدم‌های تابع دایره‌ی منع -که اکثریت جوامع انسانی را تشکیل می‌دهند و هرگز دست به قتل فردی با گناه یا بی‌گناه نمی‌آلایند- نیز از جذبه‌ی قتل در امان نیستند. تیراژ فراوان داستان‌های پلیسی گذشته از اینکه پاسخی به نیاز حل معماست، بیانگر اندیشیدن به قتل است نه برای دست به عمل قتل زدن بلکه برای غور کردن در رفتار و منش کسانی که کشته شده‌اند یا کشنده‌اند زیرا فقط داستانه‌ای پلیسی نیست که پرتیراژ است بلکه داستان‌های غیرپلیسی قتل محور نیز در این جذبه همراه انسان است.
حرف از داستان شد. آن چیز که قتل را
قبل و بعد از انجام این کردار مهیب- برجسته و جذاب می‌کند نه خود قتل که ماجرای فرد یا افرادی است که به مرحله جنون کشتار رسیده‌اند و در این جنون مقتولان بی‌گناه نیز همدستند. همدستی آنها وقتی بیشتر آشکار میشود که دادگاه‌های بررسی قتل بر پا میشود و در این دادگاه‌ها وکیل متهم در سویی است و دادستان(به عنوان نماینده مقتول) در سویی دیگر و افکار عمومی ضلع سوم این مثلث را میسازد. حالا همه دایره را از یاد برده‌اند و در مثلثی که دست به دست داده‌اند مشغول نگریستن به قاتل می‌شوند. و قاتل- که اغلب ساکت است و وکیل از سوی او سخن می‌گوید- با تعریف ماجرایش ناگهان از هیبت هولناک خود خارج میشود و در سوی، اگر نگوییم معصوم، لااقل در سوی ناگزیر ماجرا صف می‌بندد. مقتولان فراموش میشوند و آنچه اهمیت دارد قاتل است و چگونگی مجازات یا تبرئه‌ی او. دسته‌ای حق به او می‌دهند. دسته‌ای شعورش را زیر سوال میبرند و ناتوانی‌اش را در انجام تصمیم درست و دسته‌ای دیگر به منش او می‌نگرند که چه به زیبایی در نقش معصوم فرورفته است و یا لااقل بخش بزرگی از بار گناه را از دوش خود برداشته و به دوش مقتول یا مقتولان نهاده است.
این است ماجرایی که فوکو به همراهی تیمی برگزیده از بهترین تحلیلگران به واکاوی قتلی روستایی می‌پردازد و پیش از آنکه ما را به تحلیل‌های کتاب برساند، داستان می‌گوید. داستانی موبه مو  مستند از دل پرونده‌های خاک خورده از سال 1835، یعنی یک قرن و نیم پس از قتل. پرونده‌ای که پیش از خود قتل، روند دادرسی آن است که برای ما شگفتی می‌آفریند و دقت نظام قضایی فرانسه را به رویمان می‌گشاید. پس در روایت قتل، درنگی شهرزادگونه است که خواننده را پای بازخوانی قتل می‌نشاند. شهرزاد خوب می‌داند که ذهن چطور برده و مطیع قصه است و برای دنبال کردن آن بی‌تاب. پس روایتهای کسل‌کننده‌ی شهود و اسناد دادگاه هم خواندنی می‌شود و این همه تازه اول ماجرا ست. ماجرا از آن دست‌نوشته‌ای آغاز میشود که متهم-قاتل در زندان می‌نویسد. چهل صفحه در پانزده روز و شرح حال نکته به نکته روزمرگی‌های خانواده‌اش با حافظه‌ای بی‌نظیر که نکته‌ای را فرونگذارد. دست‌نوشته‌ای که پایه تحلیل میشل فوکو میشود و در کنار دیگر تحلیل‌ها بعد دیگری از داستان را به روی ما بازمی‌گشاید.
میشل فوکو در تحلیل صفحات پایانی کتاب با عنوان «قتل‌هایی که روایت می‌شود» به این دست‌نوشته اشاره می‌کند: «در شیوۀ عمل ریوییر، یادداشت‌ها و قتل به ترتیب زمانیِ منظم اتفاق نمی‌افتند: جنایت، بعد روایت. نوشته حرکت را نقل نمی‌کند؛ اما میان این و آن تار و پود گوناگونی بافته شده است: از یکدیگر پشتیبانی می‌کنند، هر یک دیگری را، در روابطی که هرگز از تغییر بازنمی‌مانند، به دنبال خود می‌کشد.»(ص232) و «قتل که برای پس از انشای یادداشت‌ها و تنها به منظور به جریان انداختن فرایند ارسال آن پیش‌بینی شده بود، آزاد می‌شود و سرانجام به وسیله‌ی تصمیمی که کلمه به کلمه، بی‌آنکه آن را بنویسد، محدودۀ آن را مشخص کرده بود، یعنی به وسیله‌ی روایت، تنها و اول از همه ظاهر می‌شود.»(ص234) فوکو گرچه به بُعد روایی قتل توجه دارد اما دو همکار دیگرش، ژان پییر و ژان فاوره مقاله‌ی تحلیلی خود را با عنوان «حیوان، دیوانه، مرگ» چنان استادانه به سرانجام می‌رسانند که با پایان یافتن آن، نمای قاتل و مقتولین تکثر می‌یابد همچنان که خودشان می‌گویند «ما نسبت به مرده‌ها بری‌الذمه نیستیم.» این نگاه جامعه‌شناختی به این قتل، یکسره چشم و گوش ما را به وضعیت ستم اجتماعی باز می‌کند؛ ستمی که ستمگر را توجیه نمی‌کند بلکه گاه و بیگاه جای آن با ستمدیده عوض می‌شود تا گرهی از چرایی قتل، این مهیب‌ترین رفتار آدمی، باز شود و شاید، چه بسا جلوی فاجعه‌ای از این دست گرفته شود البته اگر ستم در ابعاد بزرگ اجتماعی و سیاسی کنار رود. این قتل برای فوکو و گروهش، دستمایه‌ای برای شناخت ساز و کارهای قدرت، نهادهای اجتماعی، به چالش کشیدن علوم پزشکی و نیز زیر سؤال بردن ارزشها و اعتقادات فراهم می‌آورد. 
ترجمه زنده‌یاد مرتضی کلانتریان و تسلط او بر واژه‌های حقوقی ما را به دادگاهی تمام عیار در بررسی پرونده‌ی قتل می‌برد؛ پرونده‌ای که یکسر آن داستان قتل است با شخصیت‌ها و کنش‌ها و حوداث پیرامون و سوی دیگر آن پزشکان و روان‌پزشکانند که هر کدام در ضلعی از مثلث دادستان یا وکیل ایستاده‌اند و سوی دیگر آن تحلیل‌گرانی که پس از یک قرن و نیم از همان رفتار آدمی سخن می‌گویند که گذر زمان گردی بر آن ننشانده است.    

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

بازگشت به دمادم

از این به بعد اینجا خواهم نوشت. مهم نیست که فیلتر است یا نیست. مهم این است که خیالم راحت است در جایی می نویسم که میتوانم یادداشت هایم را همیشه یا تا هر وقت که بخواهم نگه دارم. نه مثل وردپرس با آن خرابی فلج کننده اش که دسترسی ام را به پیشخوانم ناممکن کرده و نه مثل سایتی که در دامنه دات. آی. آر درست کردم و بدون اطلاع من ان دامنه را به دیگری واگذار کرده. بی در و پیکری فضای مجازی به علاوه کم دانشی من از سازو کار این فضا نوشتن د رجایی به جز صفحات اجتماعی که با خیال راحت گوشه ای برای خودت باشد، کارم را کمی مشکل کرده ولی من از سالها پیش و به هنگام فیلترینگ وردپرس این سایت را راه انداختم. به گمانم مطالب وردپرسم را در اینجا درون ریزی کردم تا وقتی که خود بلاگر هم فیلتر شد. بعد از ان باز به سراغ همان وبلاگ قدیمی وردپرسم رفتم که حالا از دسترسم خارج شده. درست است که من دانش کمی در مورد  نت دارم اما لااقل از دو متخصص کامپیوتری هم که کمک گرفتم نتوانستند مشکل وردپرس را حل کنند. بهرحال از این پس اینجا را خانه خودم میدانم و در همینجا خواهم نوشت. حرفهای زیادی با خودم و برای خودم دارم که باید حل و فصلشان کنم. میدانم خوانندگان سالهاست از فضای وبلاگها رخت بربسته اند اما مطابی را که قرار باشد عمومی شود در صفحات اجتماعی ام، به فراخور، اینستاگرام، فیسبوک و کانال تلگرامم خواهم گذاشت.
جهان جای ترسناکی هست یا نیست؟ خوابها حرف دیگری میزنند و شبها با روزها متفاوتند. 

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

همینگوی و کوه یخ


همینگوی در نطقی که به مناسبت دریافت جایزه نوبل (۱۹۵۴) ایراد کرد، سبک خود را با استعاره "کوه یخ" توضیح داد: «می‌کوشم کارم مثل "کوه یخ" باشد، که هفت هشتم آن زیر آب پنهان است و تنها یک هشتم آن به چشم می‌آید. هرچه از بدنه داستان بیشتر حذف کنیم، کوه یخ قوی‌تر می‌شود. قدرت داستان در چیزهایی است که نویسنده می‌داند اما فاش نمی‌کند. اگر او چیزی را به خاطر ندانستن حذف کند، در داستان سوراخ پیدا می‌شود.»

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

سنگی در دست

خشم، حالتی طبیعی در وجود انسان است. هیچکس را نمی توان یافت که هرگز خشمگین نشده باشد. خشم ها گاه گروهی اند و گاه شخصی. وقتی که خشمگین می شویم به هر چیزی پناه می بریم تا خشم خود را فرو بنشانیم یا حداقل به دیگران نشان دهیم که خشمگین هستیم و اگر کسی درک از وضعیت خشماگین ما نداشته باشد به دستاویزهای گوناگونی چنگ می زنیم و از آن بدتر وقتی دلیل اصلی خشم برای خودمان نیز مبهم باشد، آخرین چیز یا کسی را که از او دلخور بوده ایم، یادآور می شویم. در آن وقت می توان تمام تقصیرها را گردن او انداخت، می توان زیر لب بدو بیراه هم نثارش کرد یا اگر پرخاشگرتر باشیم نه زیر لب که با صدای بلند مخاطبش می کنیم. اما این همه ماجرا نیست. گاهی سرچشمه خشم های جمعی از جایی دیگر آب می خورد. خشم های کورجمعی ریشه های ناخودآگاهی دارند. چقدر ازین خشم های جمعی در جامعه نصیب زنان می شود ؟ خشم هایی که باعث تعریف شدن مجازات هایی سنگین برای زنان - درمقایسه با جرم هایی مشابه با مردان - شده است و وقتی یک زن به هرگناهی، کرده یا نکرده مجازات می شود چه اندازه به تخلیه ی خشم جمعی و فردی روح یک جامعه اشاره می کند. ما روزانه چقدر ازین جلوه های خشم را در اطراف خود شاهد هستیم؟ خود ما چقدر شریک این تخلیه ی جمعی خشم هستیم و چرا زنان به عنوان بخشی از جامعه باید منکوب تر باشند و... این ها سوالاتی است که در پست های بعدی به دنبال  پاسخی بر آن هستم. پاسخی که کامنت های شما دوستان اشاره گر آن خواهد بود. ممنون می شوم که اگر نمونه هایی سراغ دارید ، همین جا بنویسید.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

تصادف یا تقدیر

تصادفی دستم می رود روی دمادم وردپرس،تا می خواهم آدرس را اصلاح کنم، صفحه باز می شود ؛بله خانه ی اصلی خودم است ،باز شده بی فیلتر. اول فکر میکنم اشتباهی رخ داده سراغ وبلاگ های دیگر دوستان وردپرسی می روم.  آن ها هم به راحتی بازمی شوند . یعنی فیل پرید؟ باور می کنم و نمی کنم . فکر می کنم حتما تصادفی ست . چند بار صفحات را هی می روم و می آیم اما واقعا مشکلی نیست. حالا دیگر از اثاث کشی راحت شدم. این چند روزه تغییر آدرس های من ، دوستان زیادی را کلافه  کرده بود که از آن ها عذر خواهم. امیدوارم وضعیت همین طور سفید بماند و من بازهمین جا بنویسم، در دمادم اصلی.

اتفاق همیشه می افتد

دمادم در آستانه ی سه سالگی بود که این اتفاق افتاد.از چند روز پیش داشتم با خودم فکر می کردم که دمادم دارد سه ساله میشود. دو سالی در بلاگفا و نزدیک به یک سال در وردپرس. وقتی دمادم یک ساله بود ،سایت پر طرفدار هفتان فیلتر شد. آن جا خواندم که هفتان در سه سالگی فیلتر شد. با خودم فکر کردم چه سخت است وقتی که آدم طفلی را به سه سالگی برساند و بعد ناگهان سقف فروبریزد. برای همین امسال که منتظر موعد سررسیدن سه سالگی دمادم بودم ناخودآگاه به ذهنم آمد که هفتان هم سه ساله بود و نکند این عدد شوم باشد. فکر کردم اگر سایت یا وبلاگی به سه سالگی برسد و از آن بگذرد دیگر از خطر جسته، که خرافه به حقیقت پیوست.نه دمادم مثل هفتان ،آن همه خواننده دارد ونه قصد مقایسه دارم ،فقط از یک خرافه ی خنده دار حرف زدم که به وقوع پیوست.
وقتی سایت یا وبلاگی به تنهایی فیلتر می شود ، انگار نوعی احترام  بر او گذاشته باشند. او را مناسب آن دانسته اند که رویش تمرکز کنند ، با آن مخالفت کنند و در نهایت فیلتر کنند . صاحب آن سایت البته که بر خود می بالد با تمام رنجشی که داشته . اما وقتی مجموعه ای از وبلاگ ها  و سایت های دامنه ی وردپرس باهم فیلتر میشود ، از آن احترام خبری نیست . انگار که در یک گور دسته جمعی دفن شود مرده ای و کسی هم آن را به یاد نیاورد یا ...
حالا دمادم هست.این جا می نویسم، کاری جز نوشتن نمی دانم.از طرفی صفحه ی کوچکی هم در بلاگ اسکای دارم . برای دوستانی که دوست دارند دمادم را بخوانند نه آن قدر که عبور از فیلتر را به جان بخرند. مطالب را هم زمان در هر دو جا منتشر می کنم. اما آرشیو همین جا می ماند.
فید اینجا در پایین صفحه هست و باز می نویسم ، شاید کسی بخواهد از گودر استفاده کند و تازه شروع کارش باشد که خدا بیامرزد پدر فید خوان را؛ فید مطالب دمادم:
http://damadamm.wordpress.com/feed/
این هم آدرس وبلاگ تازه :
  http://damadamm.blogsky.com
و باقی بقا. بقایی که دارد خیلی به اثبات نظریه ی داروین نزدیک می شود،باتمام مخالفتی که با داروین بیچاره دارند.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

مرد صد تومانی

این ماجرا ، داستان نیست ؛ واقعیتی‌ست ریشه‌کرده در سرطان وتراول
مرد از سایه گذشت و به آفتاب کم‌رمق پیاده‌رو خود را رساند. کلاه کشی‌اش را تا زیر ابروها پایین کشیده‌بود و از تمام صورتش فقط لب و دهانش پیدا بود، چشم‌هایش را عینک تیره‌ی آفتابی پوشانده‌بود. مرد دیگر روزنامه‌ی تاشده را در دست تکان داد و نزدیک شد. دو مرد با هم دست دادند. مرد روزنامه‌ی تاشده را به طرفش گرفت. آن یکی دستش را کمی نزدیک برد که بگیرد ، اما در نیمه‌راه پشیمان شد و باز دست را به جیب فروبرد.گفت:
-  می‌دونی ، مجبورم.
مرد که هم‌چنان روزنامه‌ی تاشده را روبه اوگرفته‌بود گفت:
-  فکرشو نکن.
داشت فکر می‌کرد که این مرد را جایی دیده،داشت در ذهنش دنبال نشانه‌ای بر شناسایی‌اش می‌گشت ، آن یکی اما او را شناخته‌بود که گفت :
-   می‌دونم...این‌ کار کثیفیه! می‌دونم چی فکر می‌کنی .اما اگه مشکل منو بدونی این فکرو نمی‌کنی.
مرد روزنامه‌ی تاشده را کمی بیشتر به او نزدیک کرد :
-  حرفشو نزن...تو نبودی یک نفر دیگه . این روال کاره. تقصیر تو نیست. این کار هم مال من نیست ، مال یه بنده‌خداییه که عجله داره.
مرد روزنامه‌ی تاشده را گرفت و با خجالت تایش را باز کرد. نگاهی به تراول صدتومانی لای آن انداخت و تای دیگری به روزنامه داد و زود در جیب بغل پالتویش تپاند. گفت:می‌دونم جایی حرفشو نمی‌زنی .تو همچین آدمی نیستی .
مرد که روزنامه را داه‌بود و دستش خالی شده‌بود ، کف دست‌هایش را به هم مالید ، بعد دستش را دراز کرد و با او دست داد :
-  من همین الان هم یادم نمی‌آد از چی حرف می‌زنی .
-  ممنونم، خداحافظ
-  به امیدِ...  خواست برود که مکث کرد :راستی مجوز کتاب حله دیگه؟
مرد که هم‌چنان سر به زیر داشت و می‌خواست از آفتاب پیاده‌رو بگذرد تا به سمت سایه‌ی خیابان برود گفت: خیالت راحت باشه.
-  تا قبل از تعطیلات؟
پای راستش را از جدول پایین گذاشت: خیلی قبل از تعطیلات، تو همین هفته آماده‌اس.
دو مرد از هم جدا شدند و هر کدام به راه خود رفت. مردی که تراول صد تومانی را لای روزنامه‌ی تاشده گذاشته و تا این‌جا  آورده‌بود داشت در ذهنش مرور می‌کرد .داشت فکر می‌کرد که آن‌قدر که خیال می‌کرد سخت نبود .
روزی در دفتر نشری،از دوستی که آن‌جا نشسته‌بود، پرسید که هر کتاب تقریبا چقدر طول می‌کشد تا مجوز نشر بگیرد ؟ و آن دوست که کار کشته‌ی صنعت نشر بود پاسخ داده‌بود که معلوم نیست و در جواب او که پرسیده بود راهی برای زودتر آمدن مجوز نیست ، سیگارش را در زیر سیگاری تکانده‌ و گفته‌بود :
-  چرا راهی هست ، به خصوص که این کتاب ،شعر و داستان نیست که سخت‌گیری خاصی داشته باشد .
همان‌جا گوشی تلفن را برداشت وبا کسی که در آن سوی خط حرف می‌زد مشخصات کتاب را داد. کارمند اداره‌ی فخیمه از آن سوی خط  چیزی گفته‌بود که دوست آن مرد دمی گوشی را نگه داشت ، کمی حرف زد بعد تشکر کرد و گوشی را گذاشت.مرد صبورانه نگاهش می‌کرد . آن دوست ، سیگارش را خاموش کرد و گفت : -  شانس آوردی . کتاب دست یه بنده خداییه که اهل این کاره ، معروف به تراول صدی . فقط هم تراول صدی می‌گیره ، نه هیچ شکل دیگه‌ای و باید لای روزنامه‌ی تاشده باشه . مرد پرسیده‌بود که چه شانسی ؟ و دوست پاسخ داده‌بود : اگه می‌افتاد دست اون کله‌گنده‌هایی که حقوقای بالای یه میلیون دارن فکر می‌کنی چقدر باید می‌دادی؟
او همان‌روز ، پول‌های جیبش را جمع کرد.هفتاد تومان می‌شد.رفت بانک و سی تومان دیگر برداشت، همان‌جا یک تراول گرفت و یک روزنامه . صفحه‌ی آگهی روزنامه را جدا کرد و تراول را لایش گذاشت تا سرقراری برسد که دوستش هماهنگ کرده بود.حالا که داشت از سمت آفتاب پیاده رو به دفتر دوستش برمی‌گشت،مثل همان مرد ، دست‌هایش را در جیب‌های کتش فرو برده‌بود ودلش می‌خواست کلاه و عینکی هم می‌داشت.به دفتر که رسید، ماجرا را برای دوستش تعریف کرد و او گفت:راست می‌گه، مشکل بدی داره،بیمار سرطانی دارن،مجبوره.
مرد به چیزی فکر نمی‌کرد،فقط به دوستی فکر می‌کرد که قول چاپ کتابش را تا قبل از تعطیلات داده بود،کتابی که نویسنده‌اش سرمایه‌گذاری کرده و روی فروش قبل از سال حساب می‌کرد.  

خشم و هیاهو

 مردها از ورودی بزرگ ورزشگاه گذشتند ، وجودشان سرشار از خشم بود و تنفر. با افراد کناری‌شان تنه زدند و آن‌ها هم به دیگران و تنگ از کنا رهم گذشتند . صورت‌هاشان خندان بود اما در دل به کورسوی امید خود ساخته‌شان ، ایمانی نداشتند . تیم حریف هیاهوی شادمانه‌اش بیشتر بود ، تعدادشان هم بر خلاف تصور بیشتر از آن‌ها به نظر می‌رسید . بدتر از همه رنگ قرمز لباس‌هایشان بود که کینه‌ای ابدی را در دل مردان جوان آبی تیزتر می‌کرد . آن‌ها برخلاف طرف مقابلشان به امید نهفته در درونشان ایمانی چنان راسخ داشتند که چون به چهره‌ی حریف می‌نگریستند ، خشم را در آن‌ها بیدار می‌کرد. تا وارد ورزشگاه شوند ، مردان آبی و قرمز با چشم‌های از حدقه درآمده و حرکات سر و دست و کلام برای یکدیگر شاخ و شانه کشیدند . آبی‌ها اما خشمگین بودند . خشم آن‌ها نه تنها از کُری خواند‌های حریف که از خودشان بود . آن‌ها هر هفته و در هر بازی خشم خود را با هیاهویی در شعار بیرون می‌ریختند. آن‌ها از تیمشان راضی نبودند و مثل هر آدم دیگری در هر جای دنیا، نارضایتی‌شان را ابراز می‌کردند . اما این‌بار معلوم نبود چه اتفاقی افتاده‌بود – شاید فقط لیدرهای آبی از پشت پرده‌ی ماجرا باخبر بودند- کسی قرار نبود بر علیه کسی شعار دهد و ناگهان هولناک‌ترین اتفاق ، شاید در طول تاریخ ِ نه فقط فوتبال که ورزش ، افتاد .
قمری غریب
مردی آبی سر کبوتر بی‌دفاعی را با دستش کند و به هوا پراند . جهان دمی سکوت کرد از رفتار حقیرانه‌ی خشن مردی که کنترل بر روح و روان خود نداشت . ورزشگاه اما همچنان در هیاهوی خود غرق بود . کسی چه می‌داند چه بسا بسیار کسان که اطرافش بودند برایش کِل هم کشیده‌باشند . آن‌ها و آن مرد هیچ توجهی به عمل قبیح خود نداشتند. کشتن یک حیوان ، آن‌هم پرنده‌ای چنان نازک ، اوج حقارت انسانی‌ست و تسلیم او به خشم که رذیلانه‌ترین صفتی ست که از بین موجودات فقط در انسان یافت می‌شود .
می‌گویم کشتن یک حیوان بسیار هولناک‌تر از کشتن انسانی است و اصلا با کشتن انسان قابل مقایسه نیست . برخی معتقدند که وقتی انسان‌ها به راحتی کشته می‌شوند دیگر دم زدن از حقوق حیوانات بی‌معنی است ، این دو هیچ تشابهی به هم ندارند و کشته شدن راحت انسان ، توجیهی بر کشتن حیوانات نخواهد بود . انسان‌ها از نظر خلق و خوی انسانی در شرایط یکسانی قرار دارند ، چه بسا فرد بی‌دفاعی که زمانی مورد حمله و آزار گروه یا فرد قوی‌تری قرار گرفته ، اگر موقعیتش عوض شود ، همان رفتار را با حمله‌کنندگان احتمالی خود داشته‌باشد که آن‌ها با او داشته‌اند.حتی اگر کشته هم بشود باز از نظر شرایط انسانی در انسان بودن شبیه آن‌ها ست ،  هوش و قدرت تفکر و خلاقیت او شرایط برابری را برای دفاع ایجاد می‌کند . و اصلا به حیوان‌ها چه ربطی دارد کشتن انسان‌ها ؟
هیچ حیوانی در طبیعت به حیوان یا حتی انسان حمله نمی‌کند مگر برای شکار یا دفاع . همان‌طور که هیچ رفتاری نیز در طبیعت بی‌پاسخ نخواهد ماند . اما کشتن پرنده‌ای به دست انسانی دچار خشمی کور و جنون‌آسا برای بی‌بهاترین سرگرمی روز تعطلیش در هیچ منطقی نمی‌گنجد . پرنده‌ای که در موقعیت زمانی و مکانی خودش زندگی می‌کند ، درکی از شرایط انسانی ندارد و بدتر از همه خوی درندگی هم برای دفاع ندارد – چه اگر این‌طور نبود، ببر و گرگ را هم شاید در ورزشگاه‌ها سر می‌بریدند - .
ناگهان کبوتر بی‌گناه ،در ابتدای بازی ، بی‌که تصوری از جهان پر هیاهوی ورزشگاه داشته‌باشد در پیشگاه آبی‌های خشمگین  قربانی می‌شود . پاسخ طبیعت به چنین رفتاری چه خواهد بود ؟و مردی که چنین وحشیانه به قتل پرنده‌ای دست زده چه چهره‌ای در درون و برون خود خواهد داشت ؟ تمام خشم‌های سرکوب شده و نفرین‌های همیشه رهایش در فضای ورزشگاه ، ناگهان به قربانی شدن پرنده‌ای می‌انجامد .
 قربانی کردن حیوانات یکی از بدوی‌ترین رفتارهای انسانی است ، به خصوص اگر برای خوردن نباشد .
ما در چنین مکانی زندگی می‌کنیم در میان آدم‌هایی که برای سیراب کردن خشم خود قادر به هر کاری خواهندبود و آیا جامعه‌ای چنین بیمار راه به جایی خواهد برد؟  

میانجی گری زنان سابین

بی هیچ شرحی مقایسه می کنیم :





برداشت از وبلاگ آزاده ، توضیح نقاشی سابین را همان جا بخوانید.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

دایره های تو در تو

در ابتدا هیچکس نبود و بعد یکی یکی آمدند . بعد یک نفر ایستاد و دور خود دایره‌ای کشید . خواب‌هایش در آن بود و بعد دیگری و دیگری و...هرکس دایره‌ای به دور خود و خواب‌هایش . بعد خوابهاشان را برای هم تعریف کردند ودر مدار دایره‌های کوچک روزنه‌ای پدید آمد ، این‌طور بود که داستان شکل گرفت و افسانه‌ها بال و پر گرفتند . و دایره‌هاشان بزرگتر شد . هر گروه در یک دایره داستان‌های خود را داشت و بعد داستان‌هایشان را برای دایره‌های بزرگتر کناری تعریف کردند و دایره بازهم بزرگتر شد . بعد چیزهای دیگری به میان آمد ، حق آب و نان و بعدها میزان حقوق هرکس در دایره و این طور قوانین وضع شدند و نظام های اجتماعی و حکومتی شکل گرفت و دایره‌ها بازهم بزرگتر شد .  می‌شد داستان‌های دایره‌های دوردست را در دایره‌ی خود حل کرد و جهان این چنین مهربان شد و بزرگ . اگر در ابتدا دایره‌های بردگان و رنگین پوستان مجزا بود ، حالا همه دایره‌ای بزرگ بودند با مرکزی متحد ، هر چند هنوز راه درازی مانده‌بود تا داستان‌های تمام دایره‌ها یکی شود و افسانه‌هاشان . شعر هم بود و ترانه و موسیقی و حتی رقص که در دایره‌های مجزا ابتدا اشکال گوناگون داشت اما داشتند راهی باز می‌کردند که همه آوازهای یکدیگر را چون داستان‌های هم بفهمند ، اما ناگهان به یکباره قدرت پدید آمد و دایره‌ای را از آن خود کرد ، سرنیزه‌ای را برداشت و دور دایره‌ای بزرگ از مجموع چند دایره را خراشی عمیق داد و  آدابی و مناسکی را تبرای دایره‌اش تعریف کرد .اول کتاب‌ها را برداشتند و بعد به داستان‌ها رسیدند و حتی افسانه‌ها ،همه را جمع کردند وبه جای آن افسانه‌هایی تازه را یک شبه ساختند و به آن‌ها دادند . مردمان دایره از مدار خطوط سرنیزه عقب نشستند و به داستان‌های  قدیمی دایره‌ی خود دل خوش کردند و مدام آن‌ها را زیر لب می‌خواندند یا در گوش نوزادان خود پچ پچه می کردند .بعد وسایل ارتباط جمعی آمد و توانستند با دایره‌های دور دست به گفتگو بنشینند. خطوط سرنیزه ، روزنه‌های ایجاد شده‌ی ارتباط را با نوک تیزش خراش انداخت . کسانی که در آن دایره بودند اندکی بیشتر از خطوط سرنیزه فاصله گرفتند و دایره‌شان تنگ‌تر شد ، حالا دو دایره بود؛ یکی بزرگتر با مدار مشخص سرنیزه و دیگری کوچکتر؛دایره‌ای که مردم با داستان‌های خود درون مدار سرنیزه کشیده بودند ، در فاصله‌ی بین این دو مدار خلاء بزرگی چون سیاه چاله‌ای کهشکشانی حاکم بود .
مردم دایره‌ی نامرئی با خطوط کمرنگ سعی داشتند راهی به دوایر همسایه بیابند ، پس از امواج هوایی کمک گرفتند و دایره‌هایی نامرئی در هوا رسم کردند ، خطو ط سرنیزه ، آن‌جا را هم با کمک کسانی از اهالی همان دایره‌ی کمرنگ که به افسانه‌های سرنیزه خو کرده‌بودند گرفتند. حالا مردمانی بودند که داستان های دایره‌های دیگران را در خود داشتند و می توانستند به هرطریقی داستان‌های تازه‌ی آن‌ها را بشنوند اما داستان‌های خودشان راهی برای برون رفت از دایره‌ی عظیم تیره با خراش‌های واضح پررنگ نداشت. پس شروع به پیشروی به سمت سیاهچاله‌ی عظیم خلاءگونه کردند . سردمداران خطوط سرنیزه ، این پیشروی را به فال نیک گرفتند و تشویقشان کردند که از دایره‌ی کمرنگ خود فراتر روند و همه در دایره‌ی بزرگ خطوط خراش مانند جای گیرند و مردم دسته‌دسته آمدند تا به پشت خطوط واضح سرنیزه رسیدند با خراش هایی که در تن زمین ایجاد کرده بود . همه همان جا ایستادند ، این آخر خط بود، اما آن‌ها برای یافتن راه به دایره‌های پیرامون و شنیدن داستان‌های جهان و گفتن داستان‌های خود  ،خلاء عظیم سیاهچاله را پشت سر گذاشته بودند ، پس یک نفر اولین گام را بر خطوط سرنیزه گذاشت و خراش به رنگ خون در آمد ، دیگرانی که پشت خطوط بودند برایشان علائم مورس فرستادند و آن‌ها توانستند در طول سال‌های متمادی ، روزنه‌هایی بسیار ریز در خراش‌های عمیق سرنیزه ایجاد کنند ، هر روزنه  به قیمت سرخی خونی که خراش را می‌شکافت و بعد توانستند داستان‌ها‌شان را چون مردمان عصرهای پیشین به گوش دایره‌های دیگر برسانند ، دایره‌هایی که برخی‌شان در خراش‌های خود محصور بودند و این طور بود که دایره‌ها باز در هم ادغام شدند با لکه های قرمز رنگی که بر خراش‌هاشان نشسته بود و صدای یکدیگر را شنیدند ، می‌دانستند عصر برده‌داری از مدت‌ها پیش منسوخ شده اما آن‌ها هنوز به فکر گذار از خراش‌های حالا دیگر خونین شده‌ی خود بودند و این‌طور بود که داستان‌های جدید شکل گرفت و افسانه‌هایی مدرن ، افسانه‌هایی نه مربوط به ساکنین یک دایره‌ی تنگ که دایره‌هایی به ظاهر از هم دور و مرتبط با خطوط واضح سرخ رنگی که از خراش ها گذشته‌بود و به یکدیگر آمیخته‌بودند و بدین ترتیب انسان عصر نو با دغدغه‌های خویش پا به عرصه‌ی جهان گذاشت ، با خواب‌هایی که کسی نمی‌توانست آن‌ها را از او بگیرد و رویاهایی که در تمام خطوط سرنیزه جریان داشت ، تا شاعر بخواند که :
"نان از سفره و کلمه از کتاب گرفته‌اید
با رویاهامان چه می کنید ؟ "*
* سید علی صالحی – مجموعه‌ی سفر بخیر

ویلون نوازی در مترو

معمولا ایمیل های ناشناس را باز نمی کنم .اما چند روز قبل ایمیلی به دستم رسید که عنوانش مجذوب کننده بود و نتوانستم بر کنجکاوی خود غلبه کنم پس به سراغش رفتم  البته که اشتباه نکرده بودم . ازدوست ناشناس فرستنده ی این مطلب سپاسگزارم .نکته ی قابل توجه در این نوشته مرا به این نکته متذکر ساخت که در جایی که هنر و علم دارای ارزش باشند چه کارهای تحقیقاتی -علمی برای اعتلای هنر می توان انجام داد .
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات
باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد،
این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر
بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت
‌های مردم بود.
نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد:
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم، چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

نقل از محمد تقی طهماسب ناظمی

پروانه ای روی آنتن

همبستگی واتسلاو هاول با مردم ايران

واتسلاو هاول نمايشنامه نويس برجسته جهان و رئيس جمهور سابق جمهوری چک به مردم ايران پيام داد که تسليم نشوند.
هاول که از فعالان حقوق بشر در جهان است و تلاش های زيادی را برای دفاع
از حقوق مردم برمه و بلاروس انجام داده در گفتگو با راديو اروپای آزاد
گفته است که با مردم معترض ايران احساس همبستگی می کند.
وی در باره نگرانی اش از انتخاب مجدد احمدی نژاد گفت:« من او را از
طريق حرف هايی که زده و در رسانه ها منعکس شده، می شناسم. اظهارات او
نگران کننده است و ربطی به مذهب یا ميهن پرستی ندارد. »

هاول ضمن ابراز همدردی با مردم ايران که به نتايج انتخابات اخير معترض
اند، گفت اميدوار است که تظاهرات آنها با خون ريزی و قتل عام مواجه نشود.
وی از دولت های غربی خواست تا با اعمال سياست های خود دولت احمدی نژاد
را ايزوله کنند . هاول همچنين همبستگی دولت های غربی را با دانشجويان و
کسانی که از حقوق بشر در ايران دفاع می کنند، امری لازم دانست.
وی گفت برای مردم ايران و پيروزی آنها دعا می کند و از آنها می خواهد که اگر به نتايج فوری نرسيدند، دچار ترديد نشوند.
هاول در ادامه پيام خود گفت: « تلاش های آنها روزی به نتيجه خواهد رسيد
اما خدا می داند کی و چگونه. نمی توانيد برايش زمان تعيين کنيد. حداقل
تجربه ما اين را می گويد.»
واتسلاوهاول از مخالفان سرسخت نظام کمونيستی و توتاليتريسم حاکم بر
چکسلواکی بود و پس از فروپاشی کمونيسم در اين کشور و تقسيم آن به دو
جمهوری چک و اسلواکی در سال 1990 به رياست جمهوری چک برگزيده شد و تا سال
2003 در قدرت ماند.
«پروانه ای روی آنتن»، «خاطرات» و «اپرای گدايان» از جمله آثار واتسلاو هاول است.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

مرگ پسر استالین

وقتی قطب شمال -تقریباً به حدی که مماس باشد- به قطب جنوب نزدیک شود،کره ی زمین از میان خواهد رفت.خلائی انسان را در بر خواهد گرفت که او را گیج و منگ می کند و در برابر جاذبه ی سقوط به تسلیم وامیدارد.
اگر عذاب ایدی و شرایط ممتاز فردی با هم یکسان باشد،اگر هیچ تفاوتی میان عالی و پست وجود نداشته باشد،هستی بشر حجم و ابعاد خود را از دست می دهد و به گونه ای تحمل ناپذیر سبک می شود.
آنگاه پسر استالین تن خود را روی سیم های خاردار -مانند کفه ی ترازو- پرتاب می کند،کفه ای که به حالتی رقت بار بالا می رود و تحت تاثیر سبکی بی نهایت دنیایی فاقد حجم و بعد،همان بالا می ماند.
چگونگی مرگ"ایاکوف" پسر استالین فقط در سال ۱۹۸۰ در روزنامه ی "سندی تایمز" چاپ و انتشار یافت. او طی جنگ جهانی دوم اسیر شد و با افسران انگلیسی در یک اردوگاه آلمانی به سر می برد.توالت اردوگاه مشترک بود و پسر استالین همیشه آن را آلوده می کرد.انگلیسی ها از توالت آلوده خوششان نمی آمد،حتی اگر عامل این آلودگی پسر استالین باشد.تا این که مجبور شدند ملامتش نمایند و سرانجام وادارش ساختند توالت را پاک کند.پسر استالین خشمگین شد و با آنان درافتاد و کار به زد و خورد کشید.بعد از فرمانده ی اردوگاه تقاضای ملاقات کرد تا درمورد اختلاف آنان حکمیت کند.فرمانده حاضر نبود درباره ی آلودگی توالت با کسی هر چند پسر استالین باشد مذاکره کند.پسر استالین تاب تحمل این سرشکستگی و تحقیر را نیاورد و درحالی که به روسی دشنام های مستهجن می داد، خود را روی سیم های خارداری انداخت که اردوگاه را محصور کرده بود و برق فشار قوی در آنها جریان داشت.او روی سیم های خاردار از پای در آمد و جسدش که دیگر توالت انگلیسی ها را آلوده نمی کرد در هوا معلق ماند.
هیچ کس به اندازه ی او احساس نمی کرد که چقدر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی -خوشبختی و بدبختی- تبدیل پذیر است و چقدر دو قطب هستی انسان به یکدیگر نزدیک. مردم به دو دلیل از او وحشت داشتند : با قدرتی که داشت می توانست به آنها آسیب برساند - بالاخره هر چه بود پسر استالین بود- و دوستی اش نیز بی خطر نبود امکان داشت استالین دوستان او را به جای پسر لعنتی خود مجازات کند. کسی که یکی از عظیم ترین فاجعه ی قابل تصور بشری را به دوش می کشید اکنون می بایست مورد قضاوت قرار گیرد آنهم نه برای چیزهای والا بلکه به خاطر نجاست و کثافت.آیا اصیل ترین فاجعه ها و مبتذل ترین حادثه ها تا این حد حیرت انگیز به هم نزدیک است؟پس نزدیکی می تواند سرگیجه بیاورد؟
هرچند پسر استالین زندگی اش را به خاطر نجاست فنا می کند،اما ایم مرگ پوچ و بی معنا نیست. حداقل نه بیشتر از آلنانی هایی که زندگی خود را فدای توسعه ی امپراتوری شان یا روس هایی که به خاطر قدرت کشورشان جان باختند.آنها مرگی حماقت بار و فاقد معنا و ارزش دارند ولی در مقابل مرگ پسر استالین در بحبوحه ی بلاهت بار جنگ جهانی دوم،تنها مرگ با مفهومی است که می توان به حساب آورد.

پ.ن:نقل از کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا

به خاطر دموکراسی

نمی دانم در کجای تاریخ انسانی جهان ایستاده ایم . نمی دانم که داریم با خود و گذشته و آینده مان چه می کنیم . فقط می دانم که ما خواسته و نا خواسته داریم با نگاهی وارونه به جهان و مفاهیم انسانی می نگریم و این وارونگی را در آینه ی مقعر خود می تابانیم .
دموکراسی نتیجه ی تلاش انسان است در طول تاریخ ، تلاشی اگر نه مشترک بین تمام ملت ها که حداقل تمام آن ها به نتیجه ای مشترک درباره ی آن رسیده اند و این نتیجه گیری را هیچ ملتی آسان به دست نیاورده است اما ما طوری برخورد می کنیم که گویی معنایش را نمی دانیم و مثل طفل تازه به مدرسه رفته ای که معلم می خواهد با زبان بی زبانی حروف و اصوات را برایش معنا کند با آن مواجه می شویم .
ما می دانیم منظورمان از مشارکت چیست و می دانیم هر نوع خللی به مشارکت جمعی وارد آوردن چه خللی را در سیستم حیات اجتماعی وارد خواهد آورد اما بازهم این تحفه ی گران قیمت را قدر نمی دانیم .
درست است که در ثبت نام کاندیدهای ریاست جمهوری هر فردی و با هر اندازه سواد و و ضعیتی شرکت نموده است و بازهم می دانیم که این رفتارها نه تنها شرکت در بازی سیاسی گروهی نیست - چه  خود می دانند که  میسر نخواهد بود  - بلکه نشانه ای از اعتراض است ، اعتراض به چیزی که هست و نمی خواهند باشد و به خاطر اندیشه ی فردگرایانه ی وحشتناکی که ما ایرانی ها داریم خیال می کنند خود می توانند اوضاع را به سامان کنند . اما هر چه باشد و هر تحلیلی به خاطر این و ضعیت بخواهیم صادر کنیم هرگز نباید حریم دموکراسی را بشکنیم . کاری که با زیرکی محض برخی درصدد اجرایش هستند وقتی که به پیرمرد هشتاد ساله یا آن مردی که با قیافه ی کابویی  برای ریاست جمهوری ثبت نام کرده خنده های ریز می کنند یا مخفیانه به روی مردم لبخند می زنند ، در واقع دارند خشم خود را از دموکراسی نشان می دهند که این است : بیایید و نگاه کنید که معنای دموکراسی همین است این مسخره بازی ها " ! این خنده ها و ایراد گرفتن ها در واقع دارد ذره ذره جای این حرف را باز می کند که هرکس نمی تواند کاندید شود و با قوانینی باید این وضعیت را محدود کرد و در عین حال که این حرف را می زنند، ردصلاحیت شدن تمام  کاندیدهایی از این دست را توسط شورای نگهبان نادیده می گیرند  و انگار نه انگار که شورای نگهبانی هم هست  اما از کجا معلوم که این محدود کردن ها تا کجا خواهد رفت  . امروز با قانونی مانع حضور پیرمرد یا جوانی می شویم یکی به دنبال راه حلی و یا دردلی برای مشکلات است و دیگری می خواهد نگاه ها را به سوی خود بکشد گرفتن  این دو خواسته ی کوچک  از آن ها آیا معانی دیگری در خود نخواهد داشت ؟ معانی ایی که به ریش دموکراسی و هر چه مردم سالاری ست بخندد ؟

خشم

یاد فیلم خشم افتادم . این روزها مدام صحنه های فیلم جلوی چشمم تکرار می شود نه از آن رو که خشمگین شده ام . بلکه به خاطر حرکت جمعی گروهی از مردم که همسو با جمع اعتقادات و افکارشان شکل می گیرد .
غریبه ای در جستجوی نامزدش وارد شهری کوچک می شود . از طرفی در همه جای شهر هم صحبت از قاتلی فراری ست که که کودکی را کشته است . یک بار به اشتباه مردی پلیس ، غریبه را به جای قاتل می گیرد و در حالی که برای پلیس مسلم شده که اشتباهی پیش آمده و مرد بیچاره بی گناه است و در صدد آزادی اش برآمده ، خبر در شهرمی  پیچید و مردم دور اتاقک زندان را احاطه کرده  و خواهان کشتنش هستند . بعضی حتی نمی دانند که قضیه چیست اما در هیاهو و مشت های گره کرده شرکت می کنند . فریادهای پلیس برای آرام کردنشان به جایی نمی رسد و قبل از این که نامزد ش از راه برسد اتاقک را آتش می زنند و او را زنده زنده می سوزانند . مرد بیچاره گرفتار خشم کور جمعی شده ، جمعیتی که وقتی با هم است هیچ عاطفه یا خردی ندارد و بعد در مقابل نامزد بیچاره ی مرد که همشهری شان ست تنها سری به تاسف و تسلیت تکان می دهند .
خشم ! خشم ! خشم و...هزار حرف نگفته از سیاهی لشکر مردم .

دیوانه و سنگ

دیوانه‌ای را
دیدند که که تکه سنگی به دست گرفته و با آن تک ضربه ای به سرش می زند و هربار که
که از زدن فارغ می‌شود می‌گوید "آخیش"گفتند : این چیست که و چرا چنین می‌کنی
؟ مگر درد از تو سراغی نمی‌گیرد ؟ گفت : این سنگ است و بر سرم می‌کوبم و دردم آید
، گمان می‌کنید درد را نمی‌دانم ؟ ! گفتند : پس چرا چنین می‌کنی و خود را رنجور می‌سازی
؟ گفت : بدان سبب که هر بار می‌زنم مرا درد آید و چون نمی‌زنم ، می‌بینم چه خوب
است که دردم نمی‌آید و از این بابت است که می‌گویم " آخیش" .
به قول زنده‌یاد
عمران صلاحی ، "حالا حکایت ماست ". حکایت ما با درد و فراغ و لوایح و
قوانین ریز و درشتی که هر بار بیشتر چفت گلویمان را می‌گیرد تا وقتی که نباشد
بگوییم " آخیش " .
سانسور بیداد می‌کند
، همه‌چیز و هر چیزی که کوچکترین اشاره‌ای به وجود سانسور داشته‌باشد ، با عناوین
مختلف اخلاقی و سیاسی و نرم و مخملی و زبر ، برانداز می‌شود . زبان حاکم بر بالای
سرمان ،ادبیات تهدید است و ما در این سال‌ها ( جوان‌ترها شاید چهار پنج سال اخیر
را به یاد داشته‌باشند )مدام این زبان بُرّنده چون شمشیر داموکلس را بر بالای سر
خود حس می‌کنیم . اما نه این که صدایی از کسی برنیاید و یا اصلاً آهی باشد که با
ناله سودا کنیم ، بلکه هنوز که هنوز است معنای زندگی مدنی و حقوق شهروندی را نمی‌دانیم
– چیزی که یونانیان باستان به آن پی برده‌بودند- .
چهار سال پیش وقتی
قرار بود با همین اندک روزنه‌ای که برای تنفسمان مانده ، مشارکتی شبه دموکراتیک در
انتخابات داشته‌باشیم ، زبان به نفی و انکار و این از آن بدتر و به ما چه و چه و
چه ، شانه‌ای بالا انداختیم و با ژست شبه روشنفکری‌مان (به حساب خودمان که این‌جا
هم جایی‌ست که بتوان مخالفت را بانفی نشان داد)در انتخاباتی که به نوعی و هر کس به
طریقی سرنوشت اجتماعی‌اش به آن گره می‌خورد شرکت نکردیم آن هم در کشوری از کشورهای
جهان سوم که اگرنه مثل بقیه‌ی آن کشورها ، بلکه بیشتر از آن‌ها ، سیاست تا مخفی‌ترین
شئون زندگی هر فرد را در برگرفته تا بعد به کسی
که آمد خندیدیم ، جوک ساختیم ، و خودمان را شاد کردیم تا فرصت همان آخیش را
بیابیم و ماندیم منتظر تا بعد که برود بیشتر و بلندتر بگوییم "آخیش"! و
برای ضربه‌ی بعدی خود را آماده کنیم . برخوردمان درست مثل انتخاب‌های مدیران
فوتبالمان بود که وقتی با انتخابی عجیب ، بازیکن پرسابقه‌ سرمربی تیم ملی شد ، گوش
برنامه‌ی نود از
SMS های موافق کر شد
تا وقتی که برود همه بگویند " آخیش" تا دیگری آید و ضربه‌ای را که قرار
است بزند تا برود و بگوییم "آخیش" و این تاریخ درد و آه ، یا همان ضربه
و آخیش انگار دارد مدام تکرار می‌شود .
نه! نمی‌توان گفت
ما جزیی بریده و منفک از کل سیستم‌ایم . ما قطره‌ای هستیم در این‌جایی که هست از
سیاست گرفته تا فوتبال و خود ، خواسته یا ناخواسته تعیین‌کننده‌ی چیزی هستیم که
وقتی شاهدش می‌شویم سر به مخالفت و غرولند با آن برمی‌داریم . ما درد را می‌فهمیم
و گاه از آن خوشنودیم ، شاید از آن رو که وقتی هیچ فکری برای جامعه‌ای آلوده در
تباهی و سقوط نمانده‌باشد ، این‌ها علامت اندیشه است و "آخیش" بعد از
ضربه ، نشانه‌ای از روشنفکری.
این‌ها که گفتم
تنها سخنی از سر دل بود . نه قصد تشویق کسی را دارم برای حضور در مشارکت‌های جمعی
و و نه قصد دلسرد کردنش را . فقط گاهی می‌بینم آن‌چه به سرمان می‌آید آئینه‌ای ست
جلوی چشممان که دوست نداریم ببینیمش  شاید
از آن رو که آن زمان ، درست وقت " آخیش" است .  

پیروزی بزرگ

حال بچه ای را دارم که ذره ذره می خواهد راه رفتن را یاد بگیرد . می خواهد حرف زدن را بیاموزد و خیلی چیزهای دیگر . بلند شده ام و تاتی تاتی می کنم . دنیا برایم معمایی بزرگ است و هر گام به بلند کردن کوهی می ماند . بالاخره موفق می شوم راه درست کردن وبلاگ در این سایت را یاد بگیرم و درست می شود و پست اول بی آن که خودم چیزی نوشته باشم ظاهر می شود .اما این طفل ، این بچه نمی تواند جلوتر برود پاهایش را بسته اند و برای گفتن کوچکترین آوایی باید اول با دهان دوخته اش مقابله کند . بله ! ورد پرس به خاطر مشکلات فیلترینگ لاگ این نمی شود . یعنی من نمی توانم به صفحه ی اصلی خودم بروم تا نوشته هایم را در آن بگذارم . بلکه فقط می توانم اولین پست دمادم را که خودکار ارسال شده نگاه کنم ! چه باید کرد ؟ آن هم برای کسی که به زور توانسته با کامپیوتر ارتباط بگیرد و تمام دانسته هایش خودآموزی ست .
بچه دهان دوخته را باز می کند و نفس می کشد . حالا این فوران حرف ها ست که او را امان نمی دهد . این که انجام کوچکترین کارها در این جا به کندن کوهی شباهت دارد و چقدر وقت و انرژی خودمان و دولت مردانمان برای این بگیر ببندها هدر می رود . ما به نوعی و آن ها به نوعی دیگر و اگر نبود این بگیر و ببندها آیا این طفل بهتر و روان تر و با فصاحت بیشتری حرف نمی زد ؟ شاید برای این است که زبانمان این همه الکن شده !
دیگر این نوزاد چه بگوید جز این که : فاتح شدم / خود را به ثبت رساندم .

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بازی

یکی بود یکی دیگر هم بود وهمین طور بودند ورفتند ورفتند تا به دوستی قدیمی ـدوست یکی شان ـ برخوردند .آن یکی پس از سال ها دوستش را در شهری دور می دید وسه نفری می رفتند ودر گوشه ای از شهر بزرگ می نشستند وچای می خوردند وگپ می زدند تا آن دوست که آن روزها مثل حالا سرشار از انرژی وطرح وبرنامه بود ٬ یک طرح ارایه کرد ؛ایده ی نوشتن یک داستان مشترک . داستان هایی که با دو یا سه نویسنده یا گروهی از نویسندگان نوشته شود .آن یکی از طرح دوستش خیلی خوشش نیامد چون به چنین کارهایی در داستان اعتقاد نداشت اما یکی دیگر ـنفر سوم ـ که تازه با دوست آن یکی داشت آشنا می شد از این طرح در ذهن خود استقبال کرد وحتا وقتی که با هم تنها شده بودند ذوق زدگی اش را به آن یکی ابراز کرد اما مخالفت همچنان مصرانه ادامه داشت .

زمان گذشت . زمان به جایی رسید که آن ها در شهری دور افتاده وخلوت واتاقی اجاره ای نه تلویزیونی داشتند ونه کامپیوتری .انگار که در غاری در قرون قدیمی زندگی می کنند . داشتن با شیوه ی صوفیان قدیم خودشان را از چشم دیگران دور می کردند ٬داشتند تلاش می کردند که از ذهن دیگران فراموش شوند ودر غار خود ساخته شان در آن شهر پناه گرفته بودند . شهری که در اوج ظهور انواع روزنامه ها ٬ تنها روزنامه ی قابل خواندنی که به آن جا می رسید جام جم بود وبا چه شوقی حوادثش را می خواندند وجدولش را حل می کردند .اما کافی نبود .کتاب هم البته بود . اما زمان در شهرهای کوچک ـخودتان می دانید - عجیب کند وکشدار می گذرد . این جاست که آن دیگری به حرف در آمد ودوباره پیشنهاد دوست آن یکی را تکرار کرد واو هم پذیرفت واین کار تبدیل شد به یک بازی . بازی با جملات وداستان ها .بازی با تخیل . این طور که یک نفر جمله ای می نوشت برای شروع داستان ودیگری جمله را ادامه می داد با جمله ی دیگر وهمین طور داستان پیش می رفت وآن ها هن هم را می خواندند وداستان شکل می گرفت .

حالا پس از سال ها که دیگر از غار وغار نشینی خبری نیست آن داستان ها راپیدا کرده ام ومی خواهم این بازی را با شما دوستان نویسنده و دیگرانی که به این خانه سری می زنند به اشتراک بگذارم . جمله ای از یک داستان را این جا می گذارم و هرکس قدم رنجه نمود واین پست را خواند بنا به ذوق خودش جمله ای در ادامه ی داستان بنویسد تا ببینیم این بازی به کجا می رسد وببینیم می شود آیا این طور یک داستان به صورت گروهی نوشت یا نه ؟ وبه جان آن دوست دعا کنیم که این پیشنهاد از او بود ودر فکر داستانی گروهی هم بود .واما داستان :

یکی(م.ایلنان ) :زن بیرون آمد ودر فضای گرفته ی بارانی رفت . توی اتاق بی پنجره مرد اسلحه ی رولور را برداشت و توپی را باز کرد . گفت : آخ اگه بدونی چقدر دوستت دارم ...نامرد ! وبی هوا گلوله را توی یکی از حفره های شش گانه گذاشت .توپی را چرخاند وچشم بسته آن را جا انداخت .گفت :گلوله ی رمینگتون ۲۶۰ ٬ حالا کجا وایسادی ؟ من حداکثر شش بار فرصت دارم مرور کنم کجا اشتباه کرده ام . فقط شش بار .

دیگری(دمادم) :بعد برگشت وپشت سرش را نگاه کرد . چهره ی پیرمرد درشت هیکل با هندوانه ای روی دوشش به نظرش آمد .انگار خمپاره اندازی را با خود حمل می کند وصاف ایستاده ونشانه گرفته است .سایه ی پیرمرد پشت سرش٬ از نظر محو نمی شد .به چپ وراست اتاق قدم می زد اما همه جا پیرمرد پشت سرش بود وزن جایی بیرون از اتاق دور ودورتر می شد .

یکی دیگر(خواب بزرگ ):پیرمرد زن بود و زن همان پیرمرد.اینها چیزهایی است که وقتی آدم رولور روی شقیقه خودش می گذارد می فهمد. بنگ .سقف هنوز چکه می کرد و کپی فیلمها روی میز بود.بنگ.باد از پنجره می خورد به صورتش و نه در بهشت و نه در جهنم بادی نیست تا به صورت آدم بخورد.بنگ سوم با بقیه فرق داشت.بنگ بود مثل بنگ .و زخم سفید روی چشم پیرمرد و انگشت پای زن که آن طور کجی قشنگی داشت. و بعد...

دیگری(پریا):سایه ی زن به سمت مرد بود اما دور می شد..
مرد اسلحه را روی پیشانی خودش گذاشت و نا خودآگاه پوزخند تلخی زد. دستش را انداخت در امتداد بدن. گفت: می دونم که زود بر می گردی. من می خوام اینجا دخل یه نامردو بیارم..همین جا..همین اتاق که بارها بهت گفتم دوستت دارم.. پس زود برگرد تا خودمو..
به گذشته فکر کرد. به اولین هایشان. به آخرین هایشان. به اینکه چرا هنوز بهش می گه دوستت دارم با وجود اینکه خیلی چیزارو می دونه که..
هنوز چشم دوخته بود به هوای گرفته ی بیرون. چند بار چشماشو بهم زد تا این فکرا از ذهنش بره..تا بغض از گلوش بره...

دیگری(لعل بذری):اما اينها چيزهايي نبودند كه بتواند از ذهنش بيرون كند .فكرهاي آزاردهنده اي كه مثل قير چسبيده بود به پس ذهن اش ؛ زن با آن خنده هاي لوند و لحن كشدار و پر عشوه اش ، دوباره آمد جلوي چشمش و نشست روي راحتي . بي قيد و رها ،پاها
را انداخت روي هم و سرش را تكيه داد به پشتي مبل .
حالا خوب در تيررس اش بود . مي توانست حتي دور بزند و برود از پشت سر تا باز
چشمش نيفتد به آن دو كاسه شراب و دست و دلش بلرزد و ...که هر چه کشیده
از همین دو کاسه ی شراب بوده تا به حال .

یکی دیگر(صفا):اشک و فضای گرفته بیرون نمی گذاشت نه سایه پیرمرد و نه زن را ببیند افکار آزار دهنده مثل مارهای سمی حالا داشتند به قلبش نفوذ می کردند دیگر تاب نیاورد چشمهایش را محکم به هم فشرد و ماشه را چکاند...

دیگری(شمیم ):صدای زنگ آپارتمان را که شنید، کابوس ناپدید شده بود اما رد پاهای آن، در همه جانش، داشت او را به مرز خفگی می کشاند. به ساعت نگاه کرد، نُه صبح بود. سه ساعت دیرتر بیدار شده بود. اگر امروز اولین روز بود که به سرکارش دیر می رفت، جای بخشایش باقی بود. در این هفته، این سومین روز بود که به بلای دیر بیدار شدن، گرفتار آمده بود. مگر دیشب چه خورده بود یا چه کرده بود که چنین کابوسی تولید شده بود. شاید خیلی وقت ها پیش تولید شده بود اما در انبار ذهنش قایم شده بود. سرش منگ منگ بود. نیاز به آن داشت که دوباره چشم هایش را ببندد. فقط برای لحظه ای که بتواند رد پای آن کابوس را پاک کند. اما صدای زنگ، دوباره و محکمتر از پیش شنیده شد. سراسیمه از تخت بیرون پرید. با لباس خواب و موهای آشفته، چادرش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. صاحب منزل بود. آقای سکاکی. از این ماه باید پانزده هزارتومان بیشتر اجاره می پرداخت و گرنه تا یک هفته ی دیگر جُل و پلاسش توی کوچه بود.

یکی دیگر(خلیل جلیل زاده ):مرد همین که زن دررابازکرد آروغی زدوخودش راانداخت توی حیاط .
-ازسرسازش آمدم ...
زن چادرراپایینترکشید .سکاکی رامی شناخت . چشمهای هرزه ی زاغش را روی گلهای ریز روی سینه ی زن دوخت . حرصی بیدارشده ونوانگیخته توی نگاهش بود .یکی توی اتاق ماشه راکشید . مرد چفت درراکشید . مچ دست زن توی هوا تاب خورد .
_ بی شرم ...بی ...ناموس
یکی که توی اتاق بود داشت آخرین سیگارش رامی کشید . نیمه تمام رهاکرد .
((شیشمی ... هستش...حتما ...حس ششمم...ششمی ...هستش ...))
وتصورکرد مخ معیوبی راکه هرتکه اش جایی می خوردوبعد رد گلوله ی فرضی راگرفت به جایی که قاب عکس زن آویزان بود .
خون پریش می کند قاب را...
سکاکی روباه مستی بود که باطعمه اش بازی می کرد . روباه پیرمست بی حیا. زن روی زمین خراب شد .اندامش تاخورد . سنگینی تن مرد مست بدبو ونفسهای ... زن جیغ فروخورده اش را بیرون داد. صدانبود . چیزی شبیه زنجمویه ی درمانده ترین زن عالم . یعنی کسی نمی شنید .پس آنکه توی اتاق بود ؟ .
نشانه رفت مخش را . پس کله اش را . برایش همه چیز طبیعی بود . ماشه راچلاند. چندکلاغ ازسپیدارهمسایه پرکشیدند . هوره ی زن با نفیر ششمین گلولهدرهم آمیخت . زن تکانی به خود داد. مرد روی تنش ماسیده بود . بوی خون می داد.روی قاب چهره ی زن تریشه های چرب یکی جامانده بود ...

دیگری(طلوع):زن حسابی ترسید ه بود .تمام تن اش می لرزید . با این وجود با خودش فکر کرد باید کاری بکند.به سختی نعش مرد را به کناری زد و خودش را از زیر تنه ی سنگین سکاکی بیرون کشید .تن اش بوی مرگ گرفته بود.قسمت جلوی لباسش حسابی خونی بود.به سرعت به اتاق رفت و رو به مرد گفت:
چرا کشتی اش .می خواستی با یک چیزی بزنی تو سرش تا فقط بیهوش بشه.حالا باید چکار کنیم؟در همین موقع دوباره صدای زنگ در به گوش رسید .زن هراسان به مرد نگاه کرد.مرد اما همانطور خونسرد گوشه ی اتاق ایستاده بود و به حیاط چشم دوخته بود...

یکی دیگر(حجت صوفی):خوب آنچه تا این جا خوانده اید فصل های آخر کتابی ست که آنرا می بندم و می گذارم کنار و هرگز سراغش را هم نمی گیرم...همین الان دوباره آمده است داخل و ادای_پیرمردها را در می آورد...می رود و پیرزن اش را داخل می کند...دیگر نمی توانم به این رفت و آمد های مضحک بخندم...حتی می توانم پیش بینی کنم که دقیقا چه اتفاقاتی قرار است پشت سر هم بیافتد تا مرد در انتها کار_خودش را تمام کند...اصولا من به زنها معتقدم...اعتقاد چیزی ورای این حرفهاست...دلم می خواهد اعتقاداتم را از بین ببرم تا در انتها آن قوی ترهایشان باقی بمانند...زنانی که گلوله از درونشان رد می شود..دوباره آمده است داخل و دارد سعی می کند با اسلحه اش مرا بترساند...

دیگری(ابوالفضل حسینی):پشتی صندلی را می گیرم و روی دو پایه ی عقبی دنبال خودم می کشم تا به پنجره برسم . توی این اتاق لعنتی تنها چیزی که آدم را کمی آرام می کند نزدیک شدن به پنجره است . صدای موتور قراضه ای می آید. سعی می کنم حدس بزنم : شاید پست چی باشد که نامه ی اخراج پسر نظامی سکاکی را می برد . حتمن سکته می کند. بهتر ! پیرمرد سگ مصب ! شاید هم پیک موتوری رستوران هزار و یک شب است که دارد برای مهمان های پیرزن عیاش همسایه غذا می برد . ... چه قدر کش می آید این صدا ! کاش یارو ساقی پارک باشد . از همین جا صدایش می کنم و هر چه داشته باشد ازش می گیرم . به جهنم دارم دیوانه می شوم . مگر چه قدر آدم طاقت دارد . الان سه ماه و بیست و پنج روز است که پاکی دارم . همه اش هم به خاطر حرف زنیکه بود وگرنه خودم به درک ! اصلن می خوام بزنم که فنا بشم . نباشم . اما حالا چی . منو گذاشته رفته . اونم با کی . با اون مردک بی بته که حتم دارم حرومش می کنه .
با نوک انگشت روی کتاب می زنم. هر یک ثانیه یک ضربه ! می شمرم . هشت -نه -ده- یازده - دوازده ... هیجده ... موتوری نیامد . صدایش هم محو شد . فکر کنم برگشته . شاید هم داخل کوچه پیچیده . ... بیست و چهار-بیست و پنج - بیست وشش... ضربه ها طولانی تر شده . از روی بی حوصله گی خودم می فهمم . شد هر نفس یک ضربه . کتاب را باز می کنم . بهتر از این پنجره ی کسالت آور است.

یکی دیگر(علی رضا مجابی):وقتی اسلحه را دیدم... جا خوردم، از ترس که نه، از این که این چه جهان شومیست که همیشه یک نفر به خاطر آن چه که هست و نه آن چیزی که از او می خواهند باشد، به قتل می رسد؟! در خودم خزیدم و به کابوس مرگ نفرین فرستادم که فرصت دیدن و تجربه های متفاوت را از ما گرفته بود... در خودم نعره زدم، گمشو...مردک آدم ندیده!!!

دیگری(بهمن 59):درود . سپاس . بدرود . این تنها جمله - کلماتی بود که مرد توانست از حنجره ی خودش بشنود . آنگاه در مغزش صدایی پیچید : « گمشو ... مردک آدم ندیده .» و با صدای شلیک واقعی اولین گلوله ، مرد ک آدم ندیده ، برای همیشه درون قاب عکس فرو خفت و داستان یک زندگی را از یاد تمام اسلحه ها زدود . بر سر جنازه ی مرد ، کاغذی پیدا شد که روی آن نوشته بود : « برای شلیک ، تنها یک گلوله کافی است . درود . سپاس . بدرود . »

نه! این داستان را سر باز ایستادن نیست . می تواند تا ابد ادامه یابد ٬ می تواند همین جا یا حتا در جایی قبل از این تمام شود و یا افراد وشخصیت های دیگری وارد شوند ٬ مثل یک مهمانی بزرگ که تعداد مدعوین آن قدر زیاد است که هیچکس کسی را نمی شناسد وحتا صاحبخانه را ودر آخر متوجه شوند که میزبانی در کار نیست .این چند صدایی مطلق نیست ؟نمی دانم .بیشتر شبیه این ست که عده ی زیادی همه با هم حرف بزنند وگاه به گاه سکوت کنند وبه کلام دیگری گوش فرا دهند وباز ادامه ی صحبت خود را از سر گیرند . آیا این داستان ـبازی ـروایت مشخصه ای دارد ؟بیشتر مشخصه های داستان کلاسیک را دارد یا مدرن را ویا پست مدرن ؟اگر هر کدام از این ها ویا مشخصه های دیگری را دارد بیایید تا در پست بعد درباره اش به گفتگو بنشینیم ودرباره ی این طور نوشتن بحث کنیم .