‏نمایش پست‌ها با برچسب پیرزن و عروسک هایش. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پیرزن و عروسک هایش. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خوابِ صورتی عروسک

اول:
همه بودند. لیلا، فرنگیس، فاطمه، محسن و زری. فقط دامن‌ها و پاها دیده می‌شد و گاهی تصویری محو  از موهای طلایی فرنگیس که می‌ریخت روی سطح نادیده و جلوی چشمانش را می‌گرفت. داشتند از روی خطوط می پریدند. لی لی کنان. یک پا را بالا گرفته بودند و از یک کادر مربع به دیگری می‌رفتند. گاهی دستی می آمد و می‌نشست روی کتف دخترها و هل می‌داد. ددست پسرک سیاه‌چرده‌ای که اسمش محسن بود. خوشحال بود  و داشت با آن‌ها می‌خندید. صدای قهقهه‌شان که در سرش پیچید، عرق کرده و منگ از خواب پرید.
باریکه‌ی آفتابی که به زور از لای پرده ی ضخیم ، روی فرش افتاده‌بود در چشمش نشست. تشنه بود پیرزن  و از دیدن آن‌همه تصویر آشنا در خواب  و ناآشنا در بیداری نفسش به شماره افتاده بود. پارچ آب را برداشت و لبه‌اش را به دهان چسباند. آب، گرم و لزج قطره‌قطره از گلویش پایین رفت. وقتی که پارچ را روی زمین گذاشت، نگاهی دلخورانه به درون آن  انداخت که خبری از یخ‌های شب قبل در آن نبود.  هنوز صدای خنده‌های ریز کودکی در سرش بود که رفت دستشویی تا مشتی آب به صورتش بزند. حالا دیگر هیچ چیز را به‌خاطر نمی‌آورد، جز همان صدای خنده‌های ریز ریز دخترانه. نشست روی زمین  و پتو ملافه را همان‌طور نشسته تا کرد.هنوز خوابش می آمد و فکر کرد چرا باید به این زودی بیدار شود؟ کدام کار واجبی برای او روی زمین مانده بود که چشم انتظار انجامش باشد. بلند شد و پرده را کیپ کرد. چند باری امتحان کرد تا مطمئن شود راهی برای آفتاب نیست. پنکه‌ی سقفی را روشن کرد و همان‌جا روی فرش دراز کشید و ملافه را روی پاهایش کشید.
پنکه، تلق‌تلق کنان، مثل کسی که با غرولند از خواب بیدار شود، چند دور آهسته چرخید تا وقتی که شتاب گرفت  و هوهویش ، لالایی ظریفی بود که می‌توانست او را بخواباند. چشم بر هم گذاشته‌بود اما از پشت پلک های بسته، باریکه‌ی نور را می‌دید که با تکان‌های پرده از وزش باد پنکه، می‌آید و می‌رود. قایم باشکی بی‌مزه که جلوی چشمش را تاریک و روشن می‌کرد. بیدار بود پیرزن که دید ؛ اول یک ذره‌ی صورتی کوچک بود. بی‌شکل و ژله‌ای . اما ذره‌ذره شکل گرفت. مثل جنین یک روزه‌ای شاید ، به همان کوچکی ولی نه با نقص آن. همه چیز داشت؛ سر و گردن و دست و پا و حتی موهای  طلایی کوتاهی که روی سرش چسبیده‌بود. یک عروسک خیلی خیلی کوچک . چشم‌های آبی‌اش باز بود و لبخندی محو گوشه ی لب‌هایش، کمی لای پلک‌هایش را باز کرد ،  عروسک تبدیل به لکه‌ی زرد بزرگی شد. چشم‌هایش را بست ، دوباره بود همان‌جا افتاده به پشت. چشم‌هایش را به هم فشار داد، عروسک تبدیل به لکه ی سیاهی شد .  کمی خودش را با این بازی تازه  سرگرم کرد.  دل ازعروسک کوچک که با  لکه‌ای صورتی شکل گرفته‌بود ، نمی‌کند. چند باری سعی کرد با پلک‌هایش به آن شکل بدهد اما عروسک همان بود که بود . فقط وقتی عروسک داشت ذره ذره بزرگ می‌شد، بزرگ و بزرگتر ، پیرزن چشم هایش را بی هیچ شتابی  باز کرد و به کنجی در روبرو خیره‌شد. نمی‌خواست نگاهش به عروسک‌های روی طاقچه بیفتد و خوشحال بود که این اتفاق، نه در خواب که در بیداری برایش افتاده بود.  شعفی همراه با دلهره. دلهره‌ای ناشی از به یادآوردن چیزی که نه تنها از خاطرش رفته‌بود بلکه معنای یادآوری را هم فراموش کرده‌بود. گنگ و گیج  بلند شد و نشست. و این شکل عجیب ، احساسی شبیه دلهره به او می‌داد که خوشایند بود و نمی‌دانست که دلهره است و خوشایند است یا نه. فقط جایی در گوشه های ذهنش ، چراغی می‌درخشید که به او یادآور می شد عروسک ، برایش آشناست...
دوم:...ادامه دارد
از مجموعه‌ی پیرزن و عروسک‌ها،  شماره‌ی10
پ ن : همان‌طور که در اولین قسمت این مجموعه متذکر شدم، این نوشته داستان نیست، حداقل هنوز داستان نیست.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

ورق‌های بازی

دسته‌ی ورق‌های بازی،با خطی قوس مانند روی زمین پخش شده . هفت دسته به ترتیب، یکی ، دوتایی،سه،چارتایی،پنج‌تایی وشش تایی و باقیمانده‌ی ورق‌ها بُرخورده بالا سمت چپ. پیرزن دوزانو روبرویشان نشسته . حلقه‌ی موی نامرتب بیرون آمده از بافه‌ی پشت سر را پشت گوش می‌دهد و دست‌ها را روی زانوی نشسته صلیب کرده، خم شده‌است روی زمین. چشم دوخته به ورق‌ها .شاه خشت را برمی‌دارد و در کنج خالی قوس می‌گذارد ، بعد یک چهار پیک را روی پنج دل می‌گذارد و زیرش را نگاه می‌کند . بی‌فایده است ،ورق زیری هیچ ربطی به ورق‌های روشده ندارد. دست می‌برد و یکی از ورق‌های بالا را رو می‌کند ، این یکی هم نیست، دوباره امتحان می‌کند . بی‌بی گشنیز را روی شاه خشت می‌گذارد و حالا سرباز دل را می‌تواند از ردیف خانه‌های قفل شده ، روی بی‌بی بنشاند. فال که گرم می‌شود ، او هم بی‌اختیار تند می‌کند . ورق‌ها قفل می‌شوند و او همه را به هم می‌ریزد ، دوباره بُر می‌زند و ردیف دیگری می‌چیند و همین‌طور بُر زدن‌های دیگر و فال تازه و دوباره و دوباره تکرار می‌کند . بالاخره یکی باز می‌شود . پیرزن خوشحال یک‌یکی ورق‌ها را روی هم می‌چیند . آخرین شاه سیاه را نگه می‌دارد ، کمی مکث می‌کند و بعد او را هم روی دسته‌ی باز شده می‌گذارد . با خود فکر می‌کند تمام شد . حالا که توانسته گره ورق‌ها را باز کند، زیاد خوشحال نیست ، شاید چون فال تمام شده . وقتی دسته‌ای فال ورق باز می‌شود ، با خودش می‌گوید کاش نیتی برای این فال کرده‌بودم .
دوباره ورق‌ها را روی هم می‌چیند. همان‌طور دو زانو نشسته و دسته‌ی ورق‌ها در دست ، بُر نمی‌زند . نگاهش به کنجی از دیوار دوخته‌است که باریکه‌ای آفتاب از لای پرده راه باز کرده و خط باریکی را روشن کرده . پیرزن به نیتی فکر می‌کند که باید قبل از شروع فال ورق از ذهن بگذراند . سعی می‌کند فکر کند ، سعی می‌کند چیزی را در حافظه‌اش زنده کند ، آدم‌هایی که دیده ، چیزهایی که شنیده . به ردیف عروسک‌ها روی تاقچه نگاه می‌کند، فایده‌ای ندارد . عروسک‌ها سنگ شده ، خاموشی‌شان را بر ذهن او تحمیل می‌کنند ، نمی‌خواهد ذهنش تاریک شود . نگاهش به باریکه‌ی آفتاب روی فرش می‌افتد ، تنها یک تصویر ، منفرد ، رها شده و معلق ، بی‌ارتباط با چیزی دیگر در ذهنش چرخ می‌خورد . زنی  بین زمین و آسمان روی باریکه‌ی بندی راه می‌رود ، سعی می‌کند با چوبی که در دست دارد تعادلش را نگه دارد تا از طناب باریک بگذرد . هر چه سعی می‌کند که بفهمد این تصویر چیست و از کجا به ذهنش رسیده چیزی به یاد نمی‌آورد ، فقط همان زن است با چوب بلند تعادل در دست  روی طنابی افقی بین زمین و هوا .
د رنهایت بی‌آن‌که یادش بیاید کی تصمیم گرفته ،می‌بیند مشغول بُر زدن ورق‌هاست و فال دیگری را از سر گرفته . ورق‌ها هربار که باز می‌شوند ، پیرزن را به داشتن نیتی بر فال ترغیب می‌کند و هربار که گره باز نمی‌شود ، ولع فال دیگری را در او بیدار می‌کند. هم‌چنان مشغول چیدن ورق‌ها روی هم است و زن بندباز دمی به ذهنش می‌آید و باز می‌گریزد . فکر می‌کند خیلی وقت است که مشغول بازی‌ست .
صدای در حیاط او را به خود می‌آورد. تک خشت را که از زیر شش گشنیز درمی‌آورد ، می‌گذارد بالا و به پشت در حیاط می‌رود . زن همسایه کاسه‌ای آش را به او تعارف می‌کند . پیرزن ظاهرا شرم‌گین از سر برهنه و موهای نامرتبش اما در واقع از شرم حضور آن زن که نمی‌شناسدش و به یادش نمی‌آورد کاسه را می‌گیرد ، می خواهد به زیرزمین برود تا کاسه‌ی آش را خالی کند و برایش بیاورد که زن همسایه به اسم صدایش می‌کند که نیازی نیست و بعد می‌گیرد و در بهت پیرزن با او خداحافظی می‌کند و می‌رود .پیرزن به اتاق برمی‌گردد، دسته‌ی ورق‌ها هم چنان روی زمین است و او فکر می‌کند با خودش که از کی بوده که هیچ‌وقت نیتی برای فال نداشته‌است و انگار جهان برایش بی‌تفاوت مانده.
------------------------------------------------------------------------
پ ن:از مجموعه پیرزن و عروسک ها - شماره 9

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

لبخندِ عروسک

پیرزن و عروسک ها (8)
خواب نمی‌دید پیرزن . به‌یاد داشت که مدت‌هاست دیگر خواب نمی‌بیند.بیدار بود و مثل خواب‌زده‌ها با کاغذی در یک دست و زنبیلی به دست دیگر که فراموشش کرده‌بود ، بال‌های باز چادرش را روی زمین کشاله می‌داد و در طول خیابان می‌گذشت.روی کاغذ آدرسی نوشته‌بود که او به دنبال آن ، در جستجوی نام و شماره‌ی خیابان‌ها به هر طرف سر می‌چرخاند اما شلوغی جمعیت نمی‌گذاشت که چیزی ببیند . شتابی هم نداشت زن و تنها گام‌هایش بودند که او را از دالان جمعیت به جلو می‌کشاندند .
خیابان در ازدحام جمعیت سراسر رنگ بود ، جلوه‌ی رنگ‌ها چشمش را می‌زد ، به‌یاد نداشت که تا حال این همه آدم را یک‌جا دیده‌باشد آن هم نه در یک خیابان که از هر چارراهی که می‌پیچید ، باز جمعیتی بود که دهان‌های‌شان به خشم یا شادی باز و بسته می‌شد و چشم‌ها گاه می‌گریست و گاه می‌خندید . در بی‌خودی‌ایی که گام برمی‌داشت صدایشان را نمی‌شنید و تنها حرکات هماهنگ‌شان را در عقب رفتن می‌دید که تا او را می‌دیدند برایش راه می‌گشودند و او از میان‌شان می‌گذشت . صورت‌ها برایش آشنا بودند اما نمی‌شناخت . خیلی وقت بود که کسی را به‌یاد نمی‌آورد گو این‌که می‌دانست کسی برایش نمانده که بخواهد به دنبال نشانی از آشنا باشد، فقط با کاغذی در دست که حالا رفته‌رفته از رطوبت کفِ دست داشت مرطوب و مچاله می‌شد ، به سمتی می‌رفت که آدرس روی کاغذ را پیدا کند . جمعیت با تمام ازدحام‌اش ، راه را بر او تنگ نکرده‌بود و او از دالان‌های انسانی ، از صورت‌های خشمگین و عرق‌‌گرفته می‌گذشت تا باران گرفت و بعد خودش را در بازار سبزی‌فروش‌ها یافت . تازه آن‌جا بود که یاد زنبیل توی دستش افتاد و این‌که نمی‌دانست چه می‌خواسته بخرد . تا توانست سبزی خرید ، از هر چه بود و راهِ آمده را از حاشیه‌ی پیاده‌روها گذشت . جمعیت هنوز تک و توک دیده‌می‌شد ولی نه آن‌طور که او از آن گذشته‌بود .
کلید را که به در انداخت و وارد حیاط شد ، با خود فکر کرد خانه دارد از هم وامی‌رود ، سال‌ها بود که آن خانه‌ی کلنگی را نگه داشته‌بود . با چوب برای خودش روی بهارخواب ایوانی زده‌بود که باد در طول زمان ایرانیت‌هایش را برده‌بود و حالا داربست خالی با چوب‌های شکم‌داده ، بدجوری حس ویران‌شدن خانه را به سرش می‌کوفت . در را بست و سبزی‌ها را همان‌جا توی حیاط پهن کرد ، نشست و با حوصله تک‌تک برگ‌ها را از ساقه‌ها جدا کرد و در تشت ِآب ریخت و آب‌کشی کرد . بعد به زیرزمین رفت و اجاق‌گاز چارپایه‌ای را از زیر خرت و پرت‌ها بیرون کشید و آورد در حیاط گذاشت ، رویش را تمییز دستمال کشید و غبارش را گرفت و بعد شلنگ بلند گاز را به زیرزمین برد و به لوله‌ی گاز متصل کرد ،درقابلمه‌ی بزرگ آب ریخت و گذاشت تا نخودها بپزد و سبزی‌ها را به آن اضافه‌کرد ، فکر کرد به تمام همسایه‌ها آش می‌دهد .
قابلمه داشت توی حیاط قل‌قل می‌کرد که از پله‌های زهوار دررفته بالا رفت ، روسری‌اش را برداشت و روبروی طاقچه‌اش ایستاد ، عروسک‌ها ، یادمان گذشتگانش ، چیزی به یاد او نمی‌آوردند ، گو این‌که برخی از آن‌ها را از یاد برده‌بود و نمی‌دانست کدام عروسک برای خاطره‌ی چه کسی است . دالان جمعیت از ذهنش بیرون نمی‌رفت و چهره‌های آشنای ناشناس . وقتی خواست برود به نظرش رسید که عروسکی به او لبخند می‌زند ، با تکان سر خیال بیمارگونه را از خود زدود و روی ایوان آمد تا موهایش را شانه کند . بافه‌ی گیسو را باز کرد و دندانه‌های شانه را لای موهای جوگندمی‌اش فروبرد . موهایش همیشه می‌ریخت و او همواره دستمالی را روی زمین پهن می‌کرد . سرش را که کامل شانه زد و خواست موهای ریخته را بردارد با تعجب دید که برخلاف همیشه فقط لاخ‌های سفید مو کَنده‌شده و موهای سیاه برجای مانده‌اند . آینه‌ی شکسته را به دست گرفت و خود را درآن دید. این‌بار موها را پشت سر بافه نکرد ، بلکه آن‌ها را روی سر گوجه‌کرد و با گیره محکم بست ، بعد روسری را به سر کشید و کاسه‌های خالی را دور قابلمه چید .
وقتی آش را به در خانه‌ی همسایه‌ها می‌برد ، برخی با لبخند معناداری کاسه را می‌گرفتند و برخی اصلاً او را در آن کوچه ندیده‌بودند ، کاسه‌ها را خالی می‌کردند و باز به او برمی‌گرداندند . به خانه که برگشت خستگی رضایت بخشی از سر و کول‌اش بالا می‌رفت . با خود گفت باید فکری به حال چوب‌های روی ایوان بکند ، بدجوری نمای خانه را ویران‌کننده نشان می‌دهد .
پ ن : 1- قسمت های قبلی این مجموعه را می توانید ازقسمت دسته های  ستون سمت راست ، عنوان "پیرزن و عروسک ها" ببینید .
2- ادامه ی داستان" زنی با بوی بد دهان " را در آن سوی دیوار بخوانید . دیدگاه های شما به خصوص درباره ی این داستان ، آن را تبدیل به داستان تازه ای خواهد کرد . با  پیشنهادهای شما درباره ی ادامه ی ماجرا داستان را پیش خواهم برد . منتظر ادامه نویسی ها ی شما در ان سوی دیوار هستم . سپاس

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

یک داستان خیلی خیلی شتاب زده

گاندی :
"اول
نادیده ات می گیرند، بعد مسخره ات می کنند، آن وقت با تو می جنگند، ولی در نهایت
پیروزی با تست."

                         پیرزن و عروسک هایش(؟)
رنگی سرخ بر زمینه ی یکدست سبز
پاشید . و منتشر شد . پیرزن دنبال قطرات سرخ را گرفت و به پهن دشت بیکرانه ای رسید
که یکسر سبزه زار بود و در آن فضای پهناور خودش را دید که سرگردان به هر سو چشم می
چرخاند تا نقطه ای معلوم را بیابد . بعد ناگهان از گوشه ای از سبزه زار تلفنی زنگ
می خورد ، خود را به کیوسک قدیمی و زردنگ تلفن رسانید اما تا به آن برسد پایش به
سنگی سیاه لغزده و نقش زمین شده بود ، صدای زنگ تلفن همچنان در آن بیکرانه طنین
انداز بود و او را نای برخاستن نبود .همان طور که به پشت افتاده بود از گوشه ی چشم
به سنگ سیاه نگاه کرد و دو چشم ریز درخشان روی او با شکافی چون دهان یکسره باز او
را در خود لرزاند ، با تمام تلاش تقلا می کرد که برخیزد و صدای زنگ تلفن حالا تبدیل
به بوقی ممتد از بی مخاطبی شده بود و در تقلایش برای رسیدن به کیوسک از خواب پرید
. دهانش خشک بود ، عادت نداشت که شب ها بیدار شود و تشنه باشد . او مدت ها بود
خواب ندیده بود ، درست از روزی که از خواب برخاسته ودیده بود همه از اطرافش
رفته اند ، کسی نمانده بود ، خانه خالی خالی بود و او را بی خبر گذاشته و رفته
بودند و بعد دیگر نیامدند ، نمی خواست پاپیچشان شود که برگردند یا او را با خود
ببرند ، آن قدر نیامدنشان طول کشید که او دیگر شکل زندگی خود را یافته بود بی
هیچ امیدی ، همان وقت ها بود که به یاد درگذشتگانش – نه آن ها که رفته بودند _
عروسک های یادبود را خریده بود و از شب همان روز دیگر هرگز خوابی ندیده بود وحالا
ناگهان با تکان این خواب عجیب  برخاسته و در تاریکی اتاق کورمال کورمال دنبال
کلید چراغ می‌گشت تا روشنی‌اش ، وضعیت تازه‌ی دشوارش را برایش قابل فهم کند اما نه
روشنایی اتاق و نه رفع تشنگی اش چیز یبه درک او نیفزود . نه این که بخواهد معنای
خوابش را دریابد یا معنای  وضوح غیر قابل
انکار خواب را دریابد ، بلکه این کیفیت خواب دیدن بود که او را برانگیخته و به فکر
برده بود ، همان طور که نشسته و فکر می کرد ،متوجه شد که یک پارچ آب را تمام
کرده اما از تکان های دلش کاسته نشده است هنوز . با خودش فکر کرد چه چیزی می تواند
حالا بعد از این همه مدت دلش را چنان لرزانده باشد که زندگانی مرده اش را در خواب
شکلی و رنگی دهد و ا زهمه مهم تر آن سبزی بینهایت که احاطه اش کرده بود و تلفنی که
زنگ می خورد انگار هنوز در گوشش ، القاگر چه پیامی بود . دمی همان طور نشسته چشم
بر هم گذاشت  وچند نفس عمیق کشید ، به ردیف
عروسک های خاموش و دست بسته اش روی طاقچه خیره شد و دانست که این رنگ جدید که در
احوالش پیدا شده نشانی از هیچ کدام از آن ها یا اشیای مرده ی اتاق نیست . از
رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره رفت ، شب در ساکت ترین حالت خود نفس می کشید اما در
تنفس ناموزون آن چیزی بود مثل بو که معنایش را در نمی یافت . برای اولین بار پس از
سالیان یاد کسانش افتاد که مدت ها پیش ترکش کرده و رفته بودند ، فکر کرد ماه بر
آنان هم می تابد و آن ها هم سکوت بویناک شب را احساس می کنند هر جا که باشند . بعد
برگشت و اولین کاری که به ذهنش رسید را انجام داد، دوشاخی تلفن را وصل کرد و
امتحانش کرد که تلفن کهنه و گرد گرفته بوق داشته باشد . دمی به صدای بوق ممتد تلفن
گوش سپرد ف، احساس کرد چقدر این صدا را دوست دارد و چقدر این صدا به بوی شب نزدیک
است ، بویی آبستن ! بادش آمد که زمانی وقتی به ترکیب جدیدی
از کلمات دست می یافت آن ها را در دفترچه ی کوچکش می نوشت ، دفتر چه ای که سال ها
بود خبر از آن نگرفته بود . به آشپزخانه رفت ودر کتری آب جو ش  آورد و کمی برای خودش
چا ی دم کرد و همان طور که نشسته بود و محو بو و سکوت سنگین شب بود جرعه جرعه چای
خورد . تشنگی ! این هم حسی بود که مدت ها پیش از دست داده بود . همان طور که در
سکوت غرق شده بود به آن چه در طول آن روز و رزوهای پیش از سر گذرانده بود اندیشید ، زندگی اش چنان معمولی بود و کارهایش چنان تکراری که حادثه ای برای به خاطر ماندن
نمی ماند ، با خود گفت دوباره سعی می کنم . چند باری دیوان حافظ را که از روی
تاقچه برداشته بود و کنارش گذاشته بود خواست باز کند اما دلش راضی نشد که این سکوت
را بشکند ،سکوت داشت رازی را به او می گفت که نمی دانست . دوباره برای خودش چا
ی ریخت و در نور بی حال چراغ به رنگ ارغوانی آن خیره شد . با خود فکرکرد درخشش رنگ
چای از چیست ، وقتی که رنگی چنین کدر است و بلافاصله با این فکر یک جفت چشم قهوه
ای را به خاطر آورد ، یک جفت چشم جوان که روز همین شب در کوچه به رویش خندیده بود
، سعی کرد بیشتر فکر کند تا چهره ی آن چشم ها را به خاطر آورد ، درخشش آن چشم ها
چیزی شبیه رنگ چا ی بود خسته اما راضی و آن برق ... چند بار زیر لب تکرا رکرد آن
برق .. برق آن چشم ها ی جوان و بعد یک انگشت را به یاد آورد انگشت سبابه ی پسری
جوان که به شکلی مبهم رنگ سبز را برایش تداعی گر بود ، رنگی شبیه همان که در خواب
دیده بود ، راضی از این که افکارش دارد راه به جایی می برد بی اختیار قندی به دهان
گذاشت ، قند مزه ی شور و گس خاک را می داد ، مدت ها بود که قندان همان طور روی
تاقچه بی استفاده مانده بود چون با تلخی بی نهایت دهانش ، طعم قند فقط تلخی را
بیشتر به رخش می کشید اما حالا آن تکه قند زرد شده را با ولع می مکید ، دوست داشت
آن را بجود اما فوران افکار مجال را از او گرفته بود ، حالا به روشنی یادش بود که
آن جفت چشم قهوه ای جوان آن روز در کوچه در حالی که داشت می گریخت به رویش لبخند
زده بود و انگشت اشاره ی سبزش را رو به او تکان داده و گفته بود مادرجان ! سبز
باشی و چون نسیمی به سبکی وزیده و رفته بود . حالا آن جفت چشم جوان بود که خون را
در رگ هایش به جنبش آورده بود . به تندی برخاست و پرده را کنار زد و با تشویش به
انتهای کوچه نگریست . او حالا نگران یک جفت قهوه ای غمناک بود که به روشنی لبخند
می زد

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

پیرزن و عروسک هایش 6

فراموشی و رستگاری

پیرزن وقتی که تصمیم گرفت همه چیز را از خاطر ببرد ، ناگهان همه چیز چون غباری در هوا گم شد. او تمام خاطرات و خواب‌هایش را ناگهان از دست داد این چیزی بود که خودش خواسته‌بود . بعد از آن اتفاقی که افتاد و او درست از همان وقت همه چیز را فراموش کرد جز آن لحظه را . فراموش نمی‌کرد که چرا خواسته‌بود همه چیز را فراموش کند . فراموش نکرده‌بود که باورش را به تفاوت از دست داده‌بود – چیزی که هرگز دوباره به دستش نیاورد ، مثل آدم‌هایی هم که با باور به چیزی می‌دیدشان و نمی‌توانست بفهمدشان - فراموش نکرده‌بود که از همان وقت شروع به خریدن عروسک‌هایش کرد . عروسک‌هایی که یا به یادبود درگذشتگانش بودند یا یادها و خاطراتی که نمی‌خواست از ذهنش بروند، یا در گوشه‌ای از ذهنش بودند اما درست نمی‌دانست کجا و چطور نشسته‌اند . حالا از هر چیز تنها عروسکی مانده‌بود بی‌خاطره‌ای که می‌دانست شاید عزیز باشد، چون این را هم از دست داده‌بود . اما هر چه می‌کرد آن لحظه را فراموش نمی‌کرد .
اول صدای شکستن چیزی آمد . چیزی نه درون او که در فضای اطرافش و رو به او شکست . ظرفی از جنس شیشه و او ناگهان رو به دستی که شکستگی شیشه را به دست داشت - تنها دست را به خاطر داشت بی‌هیچ تصویر دیگری -   در جا ماند . اول هرچه سعی کرده‌بود صدایی از گلویش بیرون آورد نتوانسته‌بود اما نفهمیدکه چطور یکدفعه نفس بلندی کشیده و به دنبال آن صدا و هیاهویی که با همان شتاب آغاز، ناگهان فرونشسته‌‌بود خنده‌اش گرفت . نه خنده‌ای عصبی که لبخندی آرام . شاید از همان وقت فهمیده‌بود که چقدر حالت‌های آدمی  بی‌معنی است، در جایی که باید بگرید ، می‌خندد  و لابد در جایی هم که باید می‌خندیده ، چه بسا که نگریسته‌باشد و درست از همان جا  بود که حتما ایمان و باورش را از دست داده‌بود .
به‌یاد داشت که نشسته و خرده‌های شیشه را جمع کرده‌بود ، یکی‌یکی و با دقت . دست و تیزی بریده‌ی شیشه را زود از خاطر برده‌بود ، بی‌هیچ خشم یا کینه‌ای .او حتی از ریزترین ذرات پخش شده‌ی شیشه بر زمین نگذشته‌بود و بعد با دقت همه‌چیز را مرتب کرده . در حالی که مشغول جمع‌وجور کردن اطراف بوده، بی‌که بداند چرا بعد از آن‌همه آرامش و لبخند و درست وقتی که هر دلیلی برای خشم با خنده‌ی بعد از ان بی‌معنا بوده ، ناگهان گریه‌اش گرفته‌بود، آرام و بی‌صدا . گریه‌ایی که در روزهای بعد هم بی‌مقدمه و دلیل به خصوص وقتی مشغول کاری تکراری بود- از آن کارهایی که نیازی به فکر ندارد و آدم مثل ماشین می‌تواند انجامشان دهد-  به سراغش می‌آمد و او همان‌جا دانست که دارد راه گذشته را می‌رود و چا ره‌ای از طی‌کردن این راه ندارد، راهی که مادرانش رفته‌اند  که پایانش همیشه یک چیز بوده؛گریستن . چیزی که پیش‌ترها از خود می‌پرسید که چه کار‌ی‌ست که آدم  بی‌هیچ دلیل واضحی بگرید ؟! اما بعد از تنها اتفاقی که از خاطرش نمی‌رفت با خود گفته‌بود ، مهم نیست که دلیلی نباشد مهم این‌ست که این تنها کاری  بوده که از دستشان برمی‌آمده یا شاید به همین هم فکر نکرده‌بودند . اول باید گریه بوده‌باشد و بعد یافتن دلیلی بر آن . برای مادرانش بهانه ، شاید غربت امامی یا معصومی ، فرزند تولد نایافته‌ی مرده‌ای، عشقی چنان کهنسال که خود هم فراموشش کرده‌اند اما مهم این است که می‌تواند بهانه‌ای بر گریستن باشد و حالا او می‌دید که به شیوه‌ی مادرانش می‌گرید آن هم در تنهایی و دور از چشم دیگران، درست مثل آن‌ها  که اگر  دیگرانی شاهد گریستن می‌شدند تنها شرمساری موهومی را به دنبال داشت و از آن بدتر این که دلیلی برای توضیحش نداشتند  و این برایش عذابی بس بیشتر از ابهام شرمساری بود .
 او وقتی پی به گریستن‌های خودش برد که به یاد آورد مادرانش را و این که این گریه‌ها برای او همیشه معمایی بوده که بی‌توضیح مانده‌بود و حالا درست بعد از روزی که سبب شد باورش را به همه چیز از دست بدهد این حال به سراغش آمده‌بود و او پی برده‌بود تفاوتی با گذشتگانش نخواهد‌داشت و دارد راه آن‌ها را می رود درحالی که همیشه مطمئن بوده که زندگی‌اش متفاوت خواهدبود و عنان زندگی را خود به دست خواهدگرفت، وقتهایی که ایمان زیادی به انسان و قدرت انتخابش و اختیارش داشت . این رنج - رنج شکست باورش شاید  - چنان آزارش داد که تصمیم گرفت همه چیز را فراموش کند تا آسوده‌تر زندگی کند بی عذابی از نداشتن یا داشتن باور . خاطراتش را به مزبله ی ذهن سپرد تا شکست خود را فراموش کند و بعد برای این که رد پایش را گم نکند رفت و عروسک ها را هرکدام به نشانه ای از گذشته‌اش خرید و ناگهان اندوهش فروکش کرد .
او دیگر نه به شیوه‌ی مادرانش می‌گریست – چون چیزی را به خاطر نمی‌آورد و نه می‌توانست ذره‌ای خودش را با آن‌ها مقایسه‌کند ، چون اصلا چیزی را در ذهن نداشت و بعد ذره‌ذره خواب‌هایش را هم از دست داد و بعد از فردای همان روز موهایش شروع به سفید شدن کرد ، شاید برای همین بود که بعد از مدتی یکی یکی عروسک‌هایش را جمع کرد و در چمدانی گذاشت ، بارانی‌اش را پوشید و روسری‌اش را زیر گلویش گره‌زد و چمدانش را که خودش هم از سبکی بیش از حدش تعجب کرده‌بود به‌دست گرفت و رفت.
اما همان وقت که در را پشت خود سر خود بست و مدتی سرگردان خیابان‌ها شد با تعجب دید که هیچ جایی برای رفتن ندارد ، چیزی که تا قبل از این اصلا فکرش را نمی‌کرد – او همیشه فکر کرده بود که همه چیز به خود آدم بستگی دارد ، ماندن یا رفتن و بعد سعی کرده بود این فکر را هم با تمام باورهای دیگرش فراموش کند و حالا در خلا فراموشی با این که خاطره ای از این تصور پیشینی‌اش نداشت متوجه شد که نمی‌تواند هیچ جایی برود چون جایی وجود ندارد و باز هم مثل مادرانش – با این که دیگر خاطره‌ای از آن‌ها  نداشت – برگشت ، کلید را در قفل دری که پشت خود بسته‌بود انداخت ، باز کرد و داخل شد و یکی یکی عروسک‌هایش را روی طاقچه چید . عروسک هایی که حتی وقتی هم که فکر می‌کرد، زیاد فکر می‌کرد نمی‌توانست آن طور که می‌خواهد به یادشان بیاورد اما تیزی شیشه و روزی را که تصمیم گرفته بود همه چیز را فراموش کند از یاد نمی‌برد. این دقیقا چیزی بود که دلیل فراموشی‌اش شده‌بود و خواب‌ها و رویا هایش را از او گرفته‌بود و خودش با سماجت در ذهنش نشسته‌بود . خودش فکر می‌کرد شاید این تنها نشانه‌ی زنده‌بودنش باشد .

برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید .

رقص هول



زمانی که خواب می‌دید خوب می‌دانست که خواب‌ها مثل سطل زباله‌ای در ذهن عمل می‌کنند ودر رویا ها آشغال‌های ذهن را که انگار از پس قرن ها آن‌جا تلمبار شده بیرون می‌ریزیم .اما از وقتی که خواب نمی‌بیند نمی‌داند با این هیاهویی که در سرش است چه کند .گاه قلم و کاغذ برمی‌دارد تا بتواند با همان سوادی که دارد بعضی را به قلم آورد تا از ذهن رها شوند اما ذهنش هرگز در اختیار قلم نیست گاه چیز دیگری فکر می‌کند و می‌بیند که چیز دیگری نوشته .اصلا او هیچ وقت با نوشتن میانه ی خوبی ندارد و این‌کار برایش از هر یادآوری دردناکی سخت تر است هرچند که این کار را خیلی دوست می داشته در زمان هایی که جوانتر بوده و آرزویش بوده که یک جا بنشیند و سر فرصت بنویسد اما وقتی که فرصت به سراغش آمده تازه دیده نه ! این آن چیزی که نیست که می‌خواسته بشود برای همین شاید نوشتن را رها کرده و سراغ نیم رخ هایش امده تنها طرحی که از بچگی می توانست راحت بکشد . یادش بود که خواهرش همیشه به او خرده می‌گرفت که نیم رخ کشیدن چهره خیلی بی‌مزه است و اصلا هم کارش را قشنگ نمی کند اما او چاره‌ای نداشت طرح هایش همیشه نیم رخ از آب درمی‌آمد.
و حالا که خواب نمی بیند نمی داند با یادهای قرون گذشته ی ذهنش چه کند جز این که گاه و بیگاه جلو ردیف عروسک هایش بایستد و آن ها را نگاه کند و آن چه را که می‌خواهد از آن ها به یاد بیاورد اما خاطره هم همیشه همراه انسان نیست و از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرد .هر چه را که می‌خواهد به یاد بیاورد فراموش می‌کند و چیزهایی که انگار اصلا نمی شناسدشان از گوشه و کنار ذهنش سرک می‌کشند و او همیشه کلافه است .نمی‌داند اگر این عروسک‌ها را نداشت چه می‌کرد و حالا هم یکی از آن‌ها را زمین گذاشته و دارد سعی می‌کند تکه‌هایی از خاطرات او را به یاد بیاورد .ذهنش مثل کبوتر سرگردانی که در میان سطلی پر از روزنامه‌های چروکیده ی باطله مانده باشد از گوشه‌ای به گوشه ای می‌پرد و او که می داند عنان ذهن را در اختیار ندارد خود را یکسره به او می‌سپارد تاتصویر؛ تصویری که هیچ ارتباطی یا شاید تنها اندک ارتباطی با عروسکی داشته باشد که یادمان یکی از آن ها ست که می‌خواهد یادشان را نگه دارد به رقص درمی‌آید .تصویر روشن وروشن تر می‌شود تا به  تمامی او را در برمی‌گیرد .
دست برهم کوفت و به هوا پرید. زن‌های دور وبر هلهله کشیدند و دست زنان خندیدند .بعضی از دختر بچه‌ها با نگاه‌هایی مشکوک، چشم‌های درشت خود را پشت دامن مادرهایشان پنهان و آشکار می‌کردند . او همان‌جا ایستاده‌بود و هنوز خبر نداشت که قرار است چه پیش آید .
آمد وسط حلقه‌ی زن‌ها ، عروس پشت چشم نازک کرد و لب‌های سرخش به دو طرف صورت کشیده‌شد . هرکس چیزی می‌گفت خندان . صداها در گوشش نامفهوم بود .دوباره که برهم کوفت و به هوا پرید ، دید که دو دامن از روی‌هم پوشیده و پیژامایش را که توی جوراب‌های مشکی کلفت کرده‌بود، کمی روی روی جوراب ولو شده‌بود ، روسری زنی را برداشت و مثل دستمالی در هوا تکان داد . جلیقه‌ای را از تن دیگری درآورد و روی پیراهنش پوشید . اول رقصی معمولی را شروع کرد به شکل محلی و بعد ناگهان روی زمین افتاد . زن‌ها همه با هم ها کردند .پاهایش از دو طرف باز شد ، پاهای کوتاه و کج ومعوج شده در جوراب‌ها و پیژاما ، همان‌طور که روی صد و هشتاد درجه نشسته بود ، کف دو دست را بر زمین گذاشت و روی قالی پشتک وارو زد ، دامن‌هایش وارونه شدند و پیژامای چیت زرد و سفیدش پیدا شد، عروس لب کج کرد اما زود خنده را به لب‌ها برگرداند .
دایره‌زنان اوج گرفته‌بودند که صورت‌های پنهان دختر بچه‌ها از پشت دامن مادرهایشان بیرون آمد، هیچ‌کس نشسته‌نبود ، حتی عروس. باز دور زد و چند دور چرخید، صورت تیره‌ی کوچکش کبود کبود شده ، همان‌طور که می‌چرخید و رقصی من‌درآوردی را اجرا می‌کرد، دست برد و دامن زنی را کشید ، همه قیه کشیدند، زن مستاصل بر زمین نشست و دو دست برسر گرفت ، یکی را آورد وسط ، کشان کشان ، زن به زور چرخی با او زد و به کنارسی رفت ، دامن زن را از دستش بیرون کشیده‌بود و داشت به او می‌داد . صدایی از گوشه‌ی مجلس بلند شد : " بی‌حیا...!" چند نفر به دنبال صدا سر چرخاندند ونیافتند . دایره‌زنان اوج گرفتند، باز پشتکی زد و با پاهای باز شده نشست ، لب‌هایش را به بیرون کشید و به بالا تا کرد . لثه‌های قرمز و دندان‌های زرد و کج و معوجش، دندانی طلا را در دهان نشان می‌داد . بچه‌ها جیغ کشیدند ، با همان لب‌های وارونه یکی از دامن‌ها را درآورد و بعد جلیقه‌های متعددی را که روی هم پوشیده‌بود، خم شد و پیژاما و جوراب‌ها را درآورد ، همان‌طور داشت می‌چرخید و می‌رقصید .
آن‌وقت‌ها که بچه بود به نظرش می‌آمد که حتما سن زیادی از او گذشته .با تک‌تا زیر‌پیراهنی روی زمین ولو شده‌بود و همان‌طور ورجه ورجه می‌کرد. دامن دیگر را که درآورد همه جیغ کشیدند اما زیر دامنی کوتاهی برتن داشت .رفت روبروی عروس و می‌خواست با لب‌های تا شده دهانش را ببوسد . عروس دست به دهان گذاشت و جیغ خفیفی کشیده روبرگرداند، دستی که به لب‌هایش بود سرخ شد . با عصبی مبهمی که داشت انگشت‌های سرخ شده را به دامن سفید فشار می‌داد و بچگی‌اش که از لابه لای دامن مادرها عروس را زیر نظر داشت نگران کثیف شدن لباسش بود که ناگهان دید ، رقصنده‌ی پیر بر زمین نشسته ،پلک‌ها را وارونه می کند که چشم‌هایش را بست و تا آن‌جا که توانست جیغ کشید و بعد که به‌خود آمده‌بود دید که دارد یکی‌یکی لباس‌هایش را می‌پوشد و زن‌ها هرکدام با لودگی به او چیزی می‌گویند .
پیرزن بلند شد و آن عروسک را بر جایش گذاشت ، نه؛ این آن تصویری نبود که می‌خواست به‌یاد آورد .
(برای دیدن قسمت های قبل این جارا ببینید.)

پیرزن و عروسک هایش4

      این نوشته داستان نیست
برای دیدن قسمت های (1) (2) (3) کلیک کنید .
 پیرزن ، مدتی همان‌طور وسط اتاق ماند ، انگار که آمده‌باشد تا چیزی را بردارد اما یادش رفته چه چیز را .نگاهش به طاقچه و به سمت عروسک‌ها خیره‌ماند .با خود فکر کرد که هرگز عروسک جدیدی نمی‌گیرد چون آخرین‌بار که رفته‌بود تا برای یکی دیگر از درگذشتگانش، عروسکی به یادبود بگیرد ، هرچه گشت از آن عروسک‌ها پیدا نکرد . نمی‌خواست یک‌شکلی عروسک‌ها را به‌هم‌بزند .گذشته از آن ، حالا هر چه می‌ساختند از این‌هایی بود که چشم‌های پرمژه‌شان باز وبسته می‌شد و موی آدمیزاد را هم روی سرشان کاشته‌بودند ، دست‌ها و گردنشان می‌چرخید و یک‌جا بند نبودند .برای همین بود که تصمیم گرفت دیگر عروسکی نگیرد و با همان‌ها که دارد سر‌کند .
 به طرف طاقچه رفت ، یکی از عروسک‌ها را بالا گرفت  و کلید بزرگ قدیمی را از جای خالی‌اش برداشت . عروسک را سر جایش گذاشت و به زیرزمین ، سراغ صندوقچه‌ی بزرگ قدیمی رفت.درش که با قرچ‌و‌قروچ باز شد، آلبوم بزرگ قدیمی را در‌آورد و عکس        هایش را ورق زد . زیرزمین ، نیمه‌تاریک بود اما نه آن‌قدر که چشم‌های تیزبین او درست نبیند . دنبال مدلی برای نقاشی‌ می‌گشت .خودش هم انگار از تکرار یک مدل به‌تنگ آمده‌بود .ولی چاره‌ای نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر کسی سراغی از او نمی‌گرفت که بتواند آن‌ها را مدل‌کند ، گو این‌که از این موضوع ملالی نداشت . نگاهش روی یک عکس ماند. عکس رنگ‌ورورفته‌ی سیاه و سفیدی از نیم‌تنه‌ی یک زن. آلبوم را برداشت و روی لبه‌ی پنجره‌ی کوتاه زیرزمین گذاشت و باز نگاهش کرد . زن ، دست‌هایش را طوری گرفته‌بود که انگار داشته دست می‌زده و روبه دوربین لبخند می‌زد . روسری‌اش را آن قدر جلو کشیده‌بود که هیچ مویی روی پیشانی‌اش پیدا نبود. دوباره نگاهش کرد ، حالت خنده‌اش طوری‌بود که اگر به چشم‌ها نگاه می‌کردی انگار دارد گریه می‌کند و لی اگر به لب‌ها دقیق می‌شدی داشت می‌خندید . عکس را از آلبوم بیرون آورد و همان طور که با عکس داشت از پله‌ها بالا می‌رفت با خود فکر کرد چه مدت‌ست که دیگر کسی سراغی از او نگرفته ؟ به نظرش رسید از وقتی که شکل کلمات را با هم قاطی می‌کرد .فقط شکل کلمات را و نه معنایشان را . مثلا وقتی می‌خواست بگوید "رفتم شامپو خریدم " می‌گفت :"رفته بودم شوفاژ بخرم ". یا یک‌بار به مغازه‌داری به جای خرما گفته بود کپسول ؛ "آقا کپسول‌ها کیلویی چنده ؟" و مغازه‌دار همان‌طور برٌوبرٌ نگاهش کرده و چیزی نفهمیده‌بود .اوایل اشتباهاتش را تذکر می‌دادند و برایش اصلاح می‌کردند ، اما بعد از خیرش گذشتند چون خیلی زیاد شده‌بود .
حالا همان‌طور که رو به عروسک‌ها ایستاده بود تا یادش بیاید که چندمین عروسک یادمان این زن است ، به عکس هم نگاه می‌کرد و می‌دانست که در چهره‌ی هیچ مدلی ، چنین تصویری نقش نمی‌بندد ، همچنان در فکر گریه‌ای بود که در پس لبخندٍ ‌زن پنهان شده‌بود یا لبخندی که در پس گریه ، خود را مخفی می‌کرد . عروسک‌ها را از چپ به راست شمرد و به هفتمی که رسید مکث‌کرد . دست‌های عروسک ، چسبیده‌به‌هم به حالت دعا ، چیزی شبیه دست زدن آن زن در عکس بود . مداد و کاغذش را برداشت و روی بالکن جای همیشگی‌اش نشست تا شاید این‌بار بتواند نیمرخی از آن لبخند را در‌آورد .

پیرزن و عروسک هایش3


پیرزن به ردیف عروسک‌هایش روی طاقچه نگاه کرد .همه به نقطه‌ای نامعلوم در روبرو خیره بودند ودست‌هاشان که به حالت دعا روی هم بود انگار بی‌کار مانده بود .چون در آن وقت پیرزن فکر کرد که عروسک‌ها خوابند . دانه‌های نخود را که برای تمییز کردن آورده بود همان طور در دست می چرخاند وگردی قلمبه شان را لمس می‌کرد وقتی یکی از نخودها با تمام گردی‌‌اش از دستش سر خورد وروی زمین غلتید با خودش فکر کرد خوش به حالشان که آن‌ها خواب نمی‌بینند .به آشپزخانه رفت در دیگ را برداشت وچند دانه نخود داخل آب در حال جوش ریخت وباز درش را بست در همان حال با خودش فکر می‌کرد که آن‌ها نمی‌توانند خواب ببینند چون نه کینه‌ای از کسی دارند ونه خاطره‌ای .
خاطره ،خاطرات ،این ها چیزهایی بود که آزارش می داد ،خشم ،حسد ،کینه را بابزرگ نمایی وبزرگ بینی که در خودش یافته بود به بیرون پرتاب کرده اما خاطرات ! آن ها همیشه بودند یادهایی که به ذهنش چسبیده بودند مهم نبود که آن‌ها یادهای خوشایند باشند یا ناخوشایند مهم این بود که آن ها حضورشان را به او تحمیل می کردند وعدمشان ؟به این هم فکر کرده بود آگر آن‌ها نبودند زندگی‌اش رنگی نداشت نه خاکستری نه سیاه ونه سفید مطلقا هیچ با این وجود برای او که گوشه‌ی کوچکی از ذهن زندگی وفضا را اشغال کرده بود سنگین بود برای بی‌وزنی او  سنگین بود وتحمل می کرد درست مثل کوهی فرو رفته در سکوت سالیان ، پیرزن یادها را با خودش این طرف وآن طرف می کشید.
دوباره برگشت به اتاق تکیه داده به متکا پاهایش را دراز کرد ومدتی به همان حالت ماند با کمال تعجب متوجه شد که در این لحظه هیچ یادی به سراغش نمی آید هنوز خونسرد بود ومنتظر مانده تا یادها از گوشه وکنار سرک کشند ، خبری نبود .پاهایش را جمع کرد ودوباره تمرکز کرد سعی کرد به چیزی خاص فکر کند اما ذهنش در خلا بود یک لحظه اندیشید که این همان چیزی بوده که می خواسته اما می‌دانست که نه حالا وچنین بی خبر وبدون مراسم ، یادها باید از ذهنش بروند .سعی کرد توجهی نداشته باشد خودش را به بی‌خیالی زد تا بلکه خودشان در حواس پرتی او ذره ذره از گوشه وکنار سرک بکشند حتی سعی کرد بخوابد چشمانش را برهم گذاشت وخودش را رها کرد رها از فکر یادها .
مدتی گذشت ،پهلویش خشک شد حتی انگار چرتکی هم زده‌بود اما باز هم دید که یادها نمی آیند، بلند شد وروبروی عروسک‌ها ایستاد انگار بیدار شده وباز دعا را از سر گرفته بودند، وانمود می‌کردند که توجهی به او ندارند یعنی خودش این‌طور خیال می‌کرد اما وقتی که بوی سوختن نخودها را درته دیگ شنید ،  نمی‌دانست که آن‌ها می‌توانند بفهمند که چه هنگام یک عروسک‌ می‌شوند یا نه !؟به آشپزخانه رفت وگاز را خاموش کرد تمام این کارها را که انجام می‌داد مثل راه رفتن وخاموش کردن شعله‌ی گاز ، استنشاق بوی سوختگی، این‌ها چیزهایی بود که در عروسک‌ها نبود اما او در آن لحظه که نیمرخش روبه آینه‌ی قدی قدیمی اتاق بود به این چیزها فکر نمی‌کرد فقط می‌دانست که هیچ یادی به سراغش نمی‌آید واوخودش را دید که با   ذهن خلا گرفته‌ی عروسک‌ها ، اما رو به قبله ایستاده ودست‌ها را به بغل زده که آیا برای دعا آماده شود؟!
 این هم چیزی نبود که به آن فکر می‌کرد .تنها فکرش این بود که حالا خودش هم یکی از آن‌ها شده یا نه ؟!







* برای دیدن قطعه های قبل این جا و این جا را ببینید .

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

پیرزن و عروسک هایش(1)

پیرزن و عروسک هایش

بعضي نوشته ها هست كه نمي توانم نام داستان بر آن ها بگذارم مثل پست پنجره و در عين حال يك جوري يقه گيري مي كنند و رهايي از دستشان ممكن نيست طوري كه نمي توان بي خيالشان شد انگار هستند ونيستند . در واقع اين ها پرش هايي از خيالند كه تا رسيدن به داستان فاصله ي بسيار دارند فكر كردم شايد وبلاگ قالب خوبي براي بيان اين تكه هاي كوچك ذهن باشد و با سهيم كردن ديگراني كه آنرا مي خوانند بتوانم آن را براي خود معنا بخشم. پيرزن و عروسك هايش یکی از آنهاست.

نشسته روي ايوان و موهايش را دسته مي كند تا ببافد . پيرزني ست با موهاي يكدست سفيد و بلند. سبزه روست نه از اين پيرزن هاي سفيد ناز و صورتش كمي درشت ست اما در هيچكدام از اين نشانه هاي ظاهري چيزي كه دلالت بر بدجنسي او باشد وجود ندارد.

هرچند يك بار چادرش را به سر مي كشد مي رود در حياط را باز مي كند و سركي به كوچه مي كشد انگار كه منتظر كسي باشد و ما نمي دانيم منتظر كي. اما مي دانيم كه تنهاست يعني تنها زندگي مي كند شايد بچه ها و نوه هايي هم اين طرف و آنطرف داشته باشد كه آنها اينجا نيستند. تنهايي اش از آن تنهايي هايي نيست كه آدم دلش به حالش بسوزد كه مثلا آخر عمري كسي در از رويش باز نمي كند و حتما خيلي غمگين ست .نه ! ابدا تنهايي او را آزار نمي دهد نوعي بي نيازي يا تنهايي خود خواسته از رفتار و حركاتش پيداست. اهل نقاشي هم هست و گاه قلم مو به دست مي گيرد وشروع به كشيدن مي كند هميشه هم يك چيز مي كشد . يك زن با چادر خال خالي شايد حتي كمي پير و نيم رخ و البته بدون چهره كه سرش را معلوم نيست چرا به يك طرف كج كرده _ كج كه نه _ بلكه حالت قرار گيري سرش نسبت به بدن زاويه اي صد وهشتاد درجه اي دارد يعني انگار كه گردنش استخوان نداشته باشد و راحت مي تواند بچرخد و معمولا سرش در جهت عكس بدن ست و شكل سر شبيه هلال ماه كه دماغي هم از فرورفتگي آن بيرون زده و لبها كه خيلي هم پت و پهن ست و چند مژه ي بلند به جاي چشم و بقيه ي هلال هم خال خالي ست انگار كه چادر باشد روي سرش. با اين كه هميشه همين را مي كشد اما باز خودش كاري ست و اورا از پيرزن هاي ديگر متفاوت مي كند .

دوازده عروسك هم دارد كه همه را رديف روي تاقچه چيده و مي ايستد روبرويشان وبه آن ها نگاه مي كند وگاه گردگيري . عروسك ها همه زنان كوچك پلاستيكي هستند از آن قديمي ها كه دست و پاشان حركت نمي كند و لباس تنشان و چشم هاشان به جاي مژه و پلك فقط رنگ ست و با اينكه رنگ ورويشان كمي رفته اما حالتشان باقي ست چند تاشان دست به سينه دارند به حالت تعظيم يا دعا اين ها را به ياد مردگانش نگاه مي دارد هر عروسك براي يك مرده ي عزيز لابد .

شش گربه ي قد ونيم قد هم دارد . نه اشتباه نشود مثل پيرزن هاي خارجي نيست كه گربه نگه دارد اين شش تا همين جوري سر از حياطش در آوردند اول يكي بود كه بعد با بچه هايش شروع به پلكيدن در حياط كرد و پيرزن برايشان غذا مي گذاشت به آنجا عادت كردند و ماندگار شدند هيچوقت هم تعدادشان از شش تا بيشتر نمي شود يعني اگر يكي اضافه شود يكي خود به خود مي رود پس گربه ها تغيير مي كنند يعني همان شش تاي اولي نيستند و پيرزن اين را مي داند و به روي خودش نمي آورد انگار كه هميشه همان ها بوده اند .

اصلا اين پيرزن چه مي خواهد و در اين حياط چه مي كند با رديف عروسك هايش كه با چشم هاي آبي شان _ برخي دست به سينه _ خيره شده اند به روبرو . و او هنوز هم نشسته روي ايوان و بافتن آخرين دسته ي گيسويش را تمام مي كند نه ابدا پيرزني نيست كه پيري اش ترحم انگيز باشد انگار كه آدم جواني ست در حال بافتن موهايش وهزار جور كار هم روي سرش ريخته.

پيرزن خواب نمي بيند اين رازي ست كه فقط من مي دانم به كسي نگوييد.

(۲)

پیرزن از وقتی که فهمید می تواند مردگانی را لیست کند (از وقتی که دید می تواند افرادی رابشمارد که می شناخته وحالا مرده اند)دانست که پیر شده ست .آن وقت هنوز سی سالش هم نشده بود و پیری اش از همان هنگام اتفاق افتاد . او هر روز می نشیند – به حالت دعا – جلوی طاقچه ای که عروسک هایش را ردیف کرده و دست ها را بالا می برد وبه هم نزدیک می کند و دعا می خواند .کسی نمی داند دعای او چیست یا اصلا با زبان کدام دین نیایش می کند. مهم هم نیست مهم این ست که او هر روز وقتی که از خواب بیدار می شود، مردگانش را یاد می کند آن هم به این شکل .بعد سبد خالی اش را برمی دارد و از خانه بیرون می رود .در راه کم دیده شده که او با کسی حرف بزند، شاید هم بزند اما به نظر نمی رسد آشنایی طولانی ای با کسی داشته باشد در حد سلام شاید و احوال پرسی اما همان هم زیاد طول نمی کشد. کسی زیاد خودش را معطل او نمی کند آخر همه فکر می کنند که او نباید از جایی یا کسی خبر داشته باشد. بالاخره اگر آدم از جایی یا کسی خبر داشته باشد، خودش هم از دیگران پرس و جو می کند تا اخبارش کامل شود .گاه فقط در حد سر تکان دادن یا زدن لبخندی است، همین وبس .بیشتر وقت ها یی که به خانه می رسد سبدش خالی ست. شاید همسایه های کوچه ای که او ساکن آنجاست با خودشان فکر کنند خسیس ست یا به بهانه ای بیرون می رود، اما او را دیگر چه بهانه ای می تواند بیرون بکشد؟گاهی هم یک دانه خیار یا دانه ای بادمجان یا حتی مقداری سبزی ته سبدش دیده می شود ،اگر کسی سر خم کند و به دقت محتوایش را نگاه کند .

وقتی کلید به در می اندازد تا داخل شود همیشه صورتش را طوری می گیرد که از دو طرف نیمرخ دیده شود و این نیمرخ به طرز عجیبی نا کامل ست، درست شبیه نقاشی هایی که می کشد، با کمی تو رفتگی حتی .شاید هم فقط این طوربه نظر می آیدبه خاطر تاثیر نقاشی هایش اما این چیزی ست که خود من دیده ام با همین دو چشمم . وقتی هم که گیس هایش را هی می بافد و هی باز می کند، به این فکر نمی کند که اولین باری که توانست مرده ای را به خاطر آورد کی بوده، برای همین خودش نباید به یاد داشته باشد که از کی پیری به سراغش آمده یا از کی احساس کرده که دیگر پیر شده و خیال می کند همیشه همین طور بوده. ولی در حین بافتن گیس هایش وقتی لابه لای موهایش تارهای سیاهی را می یابد، آرزو می کند که کاش همه اش یکدست سفید شود، چون این طور هم زیباتر ست و هم به نظر خودش ملیح تر . بعد به آشپزخانه می رود و قابلمه ای خالی را تا نیمه آب می ریزد و می گذارد روی گاز تا بعد فکر کند که چه بپزد وبه این فکر می کند که آخرین عروسک از ردیف سمت چپ ،کدام خاطره را درذهنش زنده می کند از کسی که حالا به جایش نشسته .

(۳)

پیرزن به ردیف عروسک‌هایش روی طاقچه نگاه کرد .همه به نقطه‌ای نامعلوم در روبرو خیره بودند ودست‌هاشان که به حالت دعا روی هم بود انگار بی‌کار مانده بود .چون در آن وقت پیرزن فکر کرد که عروسک‌ها خوابند . دانه‌های نخود را که برای تمییز کردن آورده بود همان طور در دست می چرخاند وگردی قلمبه شان را لمس می‌کرد وقتی یکی از نخودها با تمام گردی‌‌اش از دستش سر خورد وروی زمین غلتید با خودش فکر کرد خوش به حالشان که آن‌ها خواب نمی‌بینند .به آشپزخانه رفت در دیگ را برداشت وچند دانه نخود داخل آب در حال جوش ریخت وباز درش را بست در همان حال با خودش فکر می‌کرد که آن‌ها نمی‌توانند خواب ببینند چون نه کینه‌ای از کسی دارند ونه خاطره‌ای .

خاطره ،خاطرات ،این ها چیزهایی بود که آزارش می داد ،خشم ،حسد ،کینه را بابزرگ نمایی وبزرگ بینی که در خودش یافته بود به بیرون پرتاب کرده اما خاطرات ! آن ها همیشه بودند یادهایی که به ذهنش چسبیده بودند مهم نبود که آن‌ها یادهای خوشایند باشند یا ناخوشایند مهم این بود که آن ها حضورشان را به او تحمیل می کردند وعدمشان ؟به این هم فکر کرده بود آگر آن‌ها نبودند زندگی‌اش رنگی نداشت نه خاکستری نه سیاه ونه سفید مطلقا هیچ با این وجود برای او که گوشه‌ی کوچکی از ذهن زندگی وفضا را اشغال کرده بود سنگین بود برای بی‌وزنی او سنگین بود وتحمل می کرد درست مثل کوهی فرو رفته در سکوت سالیان ، پیرزن یادها را با خودش این طرف وآن طرف می کشید.

دوباره برگشت به اتاق تکیه داده به متکا پاهایش را دراز کرد ومدتی به همان حالت ماند با کمال تعجب متوجه شد که در این لحظه هیچ یادی به سراغش نمی آید هنوز خونسرد بود ومنتظر مانده تا یادها از گوشه وکنار سرک کشند ، خبری نبود .پاهایش را جمع کرد ودوباره تمرکز کرد سعی کرد به چیزی خاص فکر کند اما ذهنش در خلا بود یک لحظه اندیشید که این همان چیزی بوده که می خواسته اما می‌دانست که نه حالا وچنین بی خبر وبدون مراسم ، یادها باید از ذهنش بروند .سعی کرد توجهی نداشته باشد خودش را به بی‌خیالی زد تا بلکه خودشان در حواس پرتی او ذره ذره از گوشه وکنار سرک بکشند حتی سعی کرد بخوابد چشمانش را برهم گذاشت وخودش را رها کرد رها از فکر یادها .

مدتی گذشت ،پهلویش خشک شد حتی انگار چرتکی هم زده‌بود اما باز هم دید که یادها نمی آیند، بلند شد وروبروی عروسک‌ها ایستاد انگار بیدار شده وباز دعا را از سر گرفته بودند، وانمود می‌کردند که توجهی به او ندارند یعنی خودش این‌طور خیال می‌کرد اما وقتی که بوی سوختن نخودها را درته دیگ شنید ، نمی‌دانست که آن‌ها می‌توانند بفهمند که چه هنگام یک عروسک‌ می‌شوند یا نه !؟به آشپزخانه رفت وگاز را خاموش کرد تمام این کارها را که انجام می‌داد مثل راه رفتن وخاموش کردن شعله‌ی گاز ، استنشاق بوی سوختگی، این‌ها چیزهایی بود که در عروسک‌ها نبود اما او در آن لحظه که نیمرخش روبه آینه‌ی قدی قدیمی اتاق بود به این چیزها فکر نمی‌کرد فقط می‌دانست که هیچ یادی به سراغش نمی‌آید واوخودش را دید که با ذهن خلا گرفته‌ی عروسک‌ها ، اما رو به قبله ایستاده ودست‌ها را به بغل زده که آیا برای دعا آماده شود؟!

این هم چیزی نبود که به آن فکر می‌کرد .تنها فکرش این بود که حالا خودش هم یکی از آن‌ها شده یا نه ؟!

(۴)

پیرزن ، مدتی همان‌طور وسط اتاق ماند ، انگار که آمده‌باشد تا چیزی را بردارد اما یادش رفته چه چیز را .نگاهش به طاقچه و به سمت عروسک‌ها خیره‌ماند .با خود فکر کرد که هرگز عروسک جدیدی نمی‌گیرد چون آخرین‌بار که رفته‌بود تا برای یکی دیگر از درگذشتگانش، عروسکی به یادبود بگیرد ، هرچه گشت از آن عروسک‌ها پیدا نکرد . نمی‌خواست یک‌شکلی عروسک‌ها را به‌هم‌بزند .گذشته از آن ، حالا هر چه می‌ساختند از این‌هایی بود که چشم‌های پرمژه‌شان باز وبسته می‌شد و موی آدمیزاد را هم روی سرشان کاشته‌بودند ، دست‌ها و گردنشان می‌چرخید و یک‌جا بند نبودند .برای همین بود که تصمیم گرفت دیگر عروسکی نگیرد و با همان‌ها که دارد سر‌کند .

به طرف طاقچه رفت ، یکی از عروسک‌ها را بالا گرفت و کلید بزرگ قدیمی را از جای خالی‌اش برداشت . عروسک را سر جایش گذاشت و به زیرزمین ، سراغ صندوقچه‌ی بزرگ قدیمی رفت.درش که با قرچ‌و‌قروچ باز شد، آلبوم بزرگ قدیمی را در‌آورد و عکس هایش را ورق زد . زیرزمین ، نیمه‌تاریک بود اما نه آن‌قدر که چشم‌های تیزبین او درست نبیند . دنبال مدلی برای نقاشی‌ می‌گشت .خودش هم انگار از تکرار یک مدل به‌تنگ آمده‌بود .ولی چاره‌ای نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر کسی سراغی از او نمی‌گرفت که بتواند آن‌ها را مدل‌کند ، گو این‌که از این موضوع ملالی نداشت . نگاهش روی یک عکس ماند. عکس رنگ‌ورورفته‌ی سیاه و سفیدی از نیم‌تنه‌ی یک زن. آلبوم را برداشت و روی لبه‌ی پنجره‌ی کوتاه زیرزمین گذاشت و باز نگاهش کرد . زن ، دست‌هایش را طوری گرفته‌بود که انگار داشته دست می‌زده و روبه دوربین لبخند می‌زد . روسری‌اش را آن قدر جلو کشیده‌بود که هیچ مویی روی پیشانی‌اش پیدا نبود. دوباره نگاهش کرد ، حالت خنده‌اش طوری‌بود که اگر به چشم‌ها نگاه می‌کردی انگار دارد گریه می‌کند و لی اگر به لب‌ها دقیق می‌شدی داشت می‌خندید . عکس را از آلبوم بیرون آورد و همان طور که با عکس داشت از پله‌ها بالا می‌رفت با خود فکر کرد چه مدت‌ست که دیگر کسی سراغی از او نگرفته ؟ به نظرش رسید از وقتی که شکل کلمات را با هم قاطی می‌کرد .فقط شکل کلمات را و نه معنایشان را . مثلا وقتی می‌خواست بگوید "رفتم شامپو خریدم " می‌گفت :"رفته بودم شوفاژ بخرم ". یا یک‌بار به مغازه‌داری به جای خرما گفته بود کپسول ؛ "آقا کپسول‌ها کیلویی چنده ؟" و مغازه‌دار همان‌طور برٌوبرٌ نگاهش کرده و چیزی نفهمیده‌بود .اوایل اشتباهاتش را تذکر می‌دادند و برایش اصلاح می‌کردند ، اما بعد از خیرش گذشتند چون خیلی زیاد شده‌بود .

حالا همان‌طور که رو به عروسک‌ها ایستاده بود تا یادش بیاید که چندمین عروسک یادمان این زن است ، به عکس هم نگاه می‌کرد و می‌دانست که در چهره‌ی هیچ مدلی ، چنین تصویری نقش نمی‌بندد ، همچنان در فکر گریه‌ای بود که در پس لبخندٍ ‌زن پنهان شده‌بود یا لبخندی که در پس گریه ، خود را مخفی می‌کرد . عروسک‌ها را از چپ به راست شمرد و به هفتمی که رسید مکث‌کرد . دست‌های عروسک ، چسبیده‌به‌هم به حالت دعا ، چیزی شبیه دست زدن آن زن در عکس بود . مداد و کاغذش را برداشت و روی بالکن جای همیشگی‌اش نشست تا شاید این‌بار بتواند نیمرخی از آن لبخند را در‌آورد .

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

پیرزن و عروسک هایش (2)

پیرزن را که به یاد دارید؟ عروسکی به عروسک هایش اضافه شده .

پیرزن از وقتی که فهمید می تواند مردگانی را لیست کند (از وقتی که دید می تواند افرادی رابشمارد که می شناخته وحالا مرده اند)دانست که پیر شده ست .آن وقت هنوز سی سالش هم نشده بود و پیری اش از همان هنگام اتفاق افتاد . او هر روز می نشیند – به حالت دعا – جلوی طاقچه ای که عروسک هایش را ردیف کرده و دست ها را بالا می برد وبه هم نزدیک می کند و دعا می خواند .کسی نمی داند دعای او چیست یا اصلا با زبان کدام دین نیایش می کند. مهم هم نیست مهم این ست که او هر روز وقتی که از خواب بیدار می شود، مردگانش را یاد می کند آن هم به این شکل .بعد سبد خالی اش را برمی دارد و از خانه بیرون می رود .در راه کم دیده شده که او با کسی حرف بزند، شاید هم بزند اما به نظر نمی رسد آشنایی طولانی ای با کسی داشته باشد در حد سلام شاید و احوال پرسی اما همان هم زیاد طول نمی کشد. کسی زیاد خودش را معطل او نمی کند آخر همه فکر می کنند که او نباید از جایی یا کسی خبر داشته باشد. بالاخره اگر آدم از جایی یا کسی خبر داشته باشد، خودش هم از دیگران پرس و جو می کند تا اخبارش کامل شود .گاه فقط در حد سر تکان دادن یا زدن لبخندی است، همین وبس .بیشتر وقت ها یی که به خانه می رسد سبدش خالی ست. شاید همسایه های کوچه ای که او ساکن آنجاست با خودشان فکر کنند خسیس ست یا به بهانه ای بیرون می رود، اما او را دیگر چه بهانه ای می تواند بیرون بکشد؟گاهی هم یک دانه خیار یا دانه ای بادمجان یا حتی مقداری سبزی ته سبدش دیده می شود ،اگر کسی سر خم کند و به دقت محتوایش را نگاه کند .

وقتی کلید به در می اندازد تا داخل شود همیشه صورتش را طوری می گیرد که از دو طرف نیمرخ دیده شود و این نیمرخ به طرز عجیبی نا کامل ست، درست شبیه نقاشی هایی که می کشد، با کمی تو رفتگی حتی .شاید هم فقط این طوربه نظر می آیدبه خاطر تاثیر نقاشی هایش اما این چیزی ست که خود من دیده ام با همین دو چشمم . وقتی هم که گیس هایش را هی می بافد و هی باز می کند، به این فکر نمی کند که اولین باری که توانست مرده ای را به خاطر آورد کی بوده، برای همین خودش نباید به یاد داشته باشد که از کی پیری به سراغش آمده یا از کی احساس کرده که دیگر پیر شده و خیال می کند همیشه همین طور بوده. ولی در حین بافتن گیس هایش وقتی لابه لای موهایش تارهای سیاهی را می یابد، آرزو می کند که کاش همه اش یکدست سفید شود، چون این طور هم زیباتر ست و هم به نظر خودش ملیح تر . بعد به آشپزخانه می رود و قابلمه ای خالی را تا نیمه آب می ریزد و می گذارد روی گاز تا بعد فکر کند که چه بپزد وبه این فکر می کند که آخرین عروسک از ردیف سمت چپ ،کدام خاطره را درذهنش زنده می کند از کسی که حالا به جایش نشسته .


***خارج از موضوع: بالاخره وبلاگ ایلنان افتتاح شد .ایلنان داستان نویس ست اما در وبلاگش مطالبی غیر ازداستان خواهید دید .چیزهایی که فکر می کنم به نحوی ذهن ما را درگیر می کند .اگر می خواهید وبلاگ متفاوتی ببینید اینجا را کلیک کنید