‏نمایش پست‌ها با برچسب یادها،ادبیات داستانی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یادها،ادبیات داستانی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

در نکوداشت غلامحسین ساعدی و رنج هایش

   طَرَف بَیَل

" ماه ، رنگ
پریده و بادکرده  از طرف  پروس بالا می آمد "
از آن وقت که
اسلام رفت ، اهالی بَیَل در گوشه و کنار پراکنده شدند . وقتی که اسلام بی‌خبر و
خداحافظی گاری‌اش را برداشت و آرام و خمیده قامت ، با سایه‌ای در خود فرورفته ،
کوچه‌های تنگ و باریک بَیَل را پشت سرگذاشت و چنان گام برداشت که کسی به صدای گام‌هایش
برای وداع نیاید وبه ناکجاآبادی رفت که خودش هم نمی‌خواست ، دیگر برای اهالی بَیَل
دل و دماغی نماند. در راه فقط یک نفر او را از دریچه‌ی همیشگی ‌اش به کوچه دیده‌بود
و نشنیده‌بود که اسلام مثل همیشه پاسخش دهد وقتی که پرسید : " ها ! مشد اسلام
کجا می‌ری ؟ " ...و او رفت که رفت به جایی که نه زبان مردمانش را می‌دانست و
نه می‌خواست بداند تا باز با درد آنان نیامیزد .عفونت جهل بَیَلی‌ها بود که او را
از آن‌جا بیرون می‌راند .
بَیَلی‌ها را پس
از آن دیگر پای ماندن نبود ‌‌، برخی فرزندانشان را در گوشه و کنار دنیا  پراکنده کردند ، بی‌آن‌که کسی بشناسدشان یا به
دنبال نشانی از خود باشند  . آن‌ها رفتند
تا درهیاهوی جمعیت گم شوند و برخی دیگرکه در همان ولایات اطراف ماندند و هنوز و
همیشه در فکر رفتن به ، جایی برای گم شدن هستند.
 " اسلام" که رفت ، بَیَلی‌ها از آن‌جا
رفتند . اول از همه کدخدا راه افتاد و به سمتی رفت و بعد یکی یکی، زن مشد حسن و
بچه‌ها و دیگران و دیگران . آنان در سراسر ولایات اطراف پراکنده شدند و بیماری جهل
و فقرشان را چون طاعونی واگیر همه جا منتشر کردند. فقر آن‌ها که نشانه‌ای از جهلشان
بود در سراسر بلاد گسترش یافت و همه گیر شد .  برخی که رفته‌بودند ، خبری از آن ‌ها نشد و آن‌هایی
که مانده‌بودند این بیماری خطرناک را نسل به نسل منتقل کردند تا به جایی رسید که
عنوان "این جامعه بیمار است "
برترین تعریفی شد برای بَیَلی‌های به جای‌مانده. فقر البته اندکی تغییر شکل
داد و در چیزهای دیگری تسری یافت . بَیَلی‌ها از نظر اجتماعی – اقتصادی – سیاسی و
فرهنگی و مذهبی به شدت بیمارند . در جامعه همه‌جور انسانی یافت می‌شود که به راحتی
می‌توان مهر بَیَلی را بر پیشانی یا در آزمایش "دی.ان.ای" اش یافت  .از میان آن‌ها
برخی قصد هدایت دیگران را دارند . برای برخی علم از آسمان نازل می‌شود ،
یکی قصد نجات دنیا رادارد در حای که خود چشم به دهان دیگرانی‌ست که حرف می‌زنند و
هرکس به نوعی  در عفونت خودش دست و پا می‌زند
.  سینماها و مراکز فرهنگی نیمه‌باز و یا
تعطیلند و اگر هم باز باشند راهی به جایی نمی‌برند ، کتاب‌ها هنوز خلق نشده و به
بازار نیامده ، خفه و خاموش می‌شوند ، مردم به شدت به هم بدبین‌اند و به هر کجای این
جامعه که نگاه کنیم نشانه‌های بیماری از در و دیوارش بالا می‌رود ، حتی ماه هم ورم
کرده و تب‌دار است و هوای پاکیزه‌ی دم صبح مثل پیشترها به دل نمی‌نشیند . بَیَلی‌ها
از وقتی که اسلام  – که خودش هم مثل
نویسنده‌اش هیچ‌گاه مناسبت نامش را با خودش نیافت – رفت به دست‌های بیکار و و
بیهوده پرسه زنشان در هوا چشم دوخته‌اند و به امید دریچه‌ای اند که از آن به بیرون
نگاه کنند تا بپرسند :" ها مشد اسلام ! چه خبر ؟ "اما روزنه‌ی دریچه را
با نگاه کور خود بسته‌اند  تا فراموشی و
نادانی حاکم بلامنازع  قلمروشان بماند  تا  در
کوچ اسلام فراموش کنند مردی را که رفته‌است چگونه فکر می کرد او شاید می‌دانست درد
بَیَلی‌ها را ، دردِ فقر اندیشه ، فقر آزادی و فقر شادی.   

در آستانه ی بهار با یادی از جای خالی سلوچ و مرگان دولت آبادی

          
"ازروز برف مترس ، از دگر روز برف بترس! امّا دگر روز برف که امروز بود...
 پس ای مرگان ! عشق تو تنها به پیرانه ترین چهرۀ خود می تواند بروز یابد: اشک . پس ، تو مختاری که تا قیامت فقط بگریی . گریستن وگریستن . اشک مادرانت در تو مردابی خاموش است . نقبی بزن ورهایش کن".

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

من در تقاطع اشباح

در این پست به مرور یکی از پست های قدیمی نشسته ام . وقتی که پست های "من در تقاطع اشباح " را می گذاشتم قصد ادامه اش را داشتم که نشد وحالا گمان می کنم زمانش رسیده است .با این کار می خواهم هم ادای دینی کرده باشم به ادبیات وآن چه از قصه ورمان خوانده ام وهم معرفی اندکی باشد برای تعداد اندکی که شاید (البته بسیار غیر محتمل )اثری را نخوانده باشند یا بخواهند به این شکل به بازخوانی اش پردازند .شاید این پست عزمم را در ادامه ی این کار جزم تر کند تا ادامه اش دهم .

از تمام دوستانی که قبلن این پست را دیده اند وبرایشان تکراری ست عذرخواهم ومنتظر ایده های تمامی دوستان برای بازخوانی بهتر ادبیات بومی کشورمان هستم .در این جا هم بیشتر سعی بر این داشته ام که به ادبیات وطنی بپردازم که یکی دو مورد استثنا را بر من می بخشایید.

شرزين

زن فرياد زد : چشم هايش . و دو چشم از چشم خانه ها بيرون كشيده شد . شرزين گفت : تو از واروني سپهر چشماني را بركندي كه در زنان به زيبايي نگريسته بود . او پيش ازين دندان به پتك داده از جگر نعره كشيده بود . به سخن راستي او را توبيخ كردند و به دروغي او را ستودند . شرزين جهان بي خرد را تحمل نكرد و با دو چوب دست همچون بلم راني برصحيفه ي شن آرام آرام دور شد.

(طومار شیخ شرزین)

زیور

نشسته بر تلخي خويش. دامن هايش روي زمين يله . گيسو پريشان كرده مي نالد: گلم واي ... خبر كشته شدن گل محمدش را شنيده مردي كه هيچوقت عشقش را با او قسمت نكرد ولي تلخي هايش را بر شانه هايش مي گذاشت. نشسته بر اندوه خويش با گيسوان پريشان شده از ضرب چنگ دستهايش و زار مي زند بردل خويش... بر وجودي كه هيچگاه آبستن فرزندي نشد تا عشق مرد را به دست آورد.

نشسته بر خشم كور خويش و چشمه هاي اشكش سراسر خشكيده.

(کلیدر)

اسلام

از نگاه اسلام ماه گنديده و باد كرده از سمت پروس بالا مي آيد. صداي زنگوله شنيده مي شود . صدا از فراز بيل مي آيد و در كوچه ها چرخ مي خورد . اسلام به حلق اسب خاك پاشيد و زالوها را تاراند .

اما روز بعد او غريبه اي بود با سازي عجيب در شهري دور افتاده كه چيزي مي خواند. كسي زبان او را نمي فهميد.

(عزاداران بیل)

بنجی

در كوچه ها پرسه مي زند و نمي داند اين كوچه ها ‘ كوچه هاي كودكي اش نيستند . در كوچه ها باد مي آيد و بنجي مي ترسد . دستش اما در دست خواهرش نيست خواهري كه عاشقش بود. كدي يك شب با باد رفته و بنجي در غروب هاي سرد و غمگين پاييز سرگردان دختري كه خواهرش بود از كنارمان مي گذرد و ما نمي دانيم او كسي ست كه كوچه هاي كودكي اش را گم كرده است.

(خشم و هیاهو)

آيدين

آيدين را توان شكنجه ي مادر نيست پس از آن قربانگاه_ خانه مي گريزد. آيدا نيست و آيدين در زيرزمين ها قاب مي سازدو چشمش مدام به نورگير كوچكي در كف كليساست كه بعد ازظهرها چشمان زيبايي نگاهش مي كنند و همان دستها برايش روزنامه مي اندازند.

آيدين در زير زمين ها نفس مي كشد شعر شايد ديگر نگويد اما موهايش تند تند سفيد مي شوند و شايد ديگر خودش را در آينه به جا نياورد.

(سمفونی مردگان)

شازده

سر برسينه خم كرده روي تنها صندلي باقي مانده ي اجدادي نشسته است ودر سكوت به عقربه هايي مي انديشد كه در سر سراي كاخ جد بزرگ بي هيچ واهمه و وقفه اي مي چرخيدند. سل جسمش را فرسوده و زن ظريف بيرون آمده از خاطرات اجداي جانش را . اكنون در خالي مهيب خانه ي اجدادي سرفه مي كند و خون بالا مي آيد .

پايين زير ستون هاي خانه هزارها موش ناپيدا چيزي مجهول را مي جوند.

(شازده احتجاب)

راوي

... برمي گرددو روي دو زانو مي نشيند و يكي يكي اشياي بي مصرف را وارسي مي كند .خنزر پنزرها دورش را گرفته اند . هيچ ارزشی ندارند كه در كارتني بچيند با اين حال آن ها روي هم تلنبار مي كند و باز تل اشيا را در جستجوي شي ايي گمشده به هم مي ريزد . دوباره از پنجره نگاه مي كند هيچكس نيست نه پير مردي ونه دختري... برمي گردد چمدانش را بر مي دارد و از در بيرون مي زند با خود مي گويد : فقط خيالي بود.

باد تندي مي وزد و پنج انگشت دست از لاي چمدان به پنج گوشه ي ناپيدا نشانه رفته.

(بوف کور)

آمارانتا

عشق... تنها عشق بر او فاجعه بود. او كه نقش عاشق را نياموخته بود نتوانست در هيات معشوق تجلي كند . آن گاه پاسخ منفي به خواستگار داد . مرد گفت دوستت دارم و رفت. آمارانتا پنجه در آتش اجاق فروبرد . پس از آن هميشه سياه مي پوشد ودستش را با كهنه ي چرك آلودي مي بندد. جايي را كه عشق سوخته بود.

(صد سال تنهایی)

طوبي

مورچه ها در كنار وگوشه ها از سر وكول هم بالا مي روند ودر گوش هم پچ پچه مي كنند واين وزوز مدام غيبت در گوش طوبا مي پيچد از وقتي كه كودكي بيش نبود تا حالا كه هفتاد ساله ست. خانه خالي ست و ويران و سوراخ ها تهديدش مي كنند .از هر گوشه اي ممكن ست چيزي حيات او را تهديد كند... طوبا ديگر فکر نمي كند ... طوبا يادش رفته كه زماني متفاوت بوده...طوبا تنها چيزي را كه به خاطر دارد ترس است.

با ياد واحترام به بهرام بيضايي_ محمود دولت آبادي_ غلام حسين ساعدي_ ويليام فاكنر _ عباس معروفي_ هوشنگ گلشيري_ صادق هدايت_ گابريل گارسيا ماركز _ شهرنوش پارسي پور كه آدم ها و اشباحشان را به ما تقديم كرده اند.


۱۳۸۵ بهمن ۲۱, شنبه

من در تقاطع اشباح (2)

آدم ها و اشخاصي در ذهن ما زنده اند ونفس مي كشند . اين آدم ها خاطرات ما را مي سازند و انگار كه جزيي از ما شده اند. گذشته از افرادي كه ديده ايم وشنيده ايم آدم هايي هستند كه حيات واقعي دارند اما در دنياي ما نمي زيند . آدم هايي كه به خاطر خلاقيت ذهن پا به عرصه ي حيات گذاشته اند. كساني بيرون آمده از دل رمان ها . اينهاست ديگر اشباحي كه در اطراف ما نفس مي كشند.

TinyPic image

شرزين

زن فرياد زد : چشم هايش . و دو چشم از چشم خانه ها بيرون كشيده شد . شرزين گفت : تو از واروني سپهر چشماني را بركندي كه در زنان به زيبايي نگريسته بود . او پيش ازين دندان به پتك داده از جگر نعره كشيده بود . به سخن راستي او را توبيخ كردند و به دروغي او را ستودند . شرزين جهان بي خرد را تحمل نكرد و با دو چوب دست همچون بلم راني برصحيفه ي شن آرام آرام دور شد.

(طومار شیخ شرزین)

زیور

نشسته بر تلخي خويش. دامن هايش روي زمين يله . گيسو پريشان كرده مي نالد: گلم واي ... خبر كشته شدن گل محمدش را شنيده مردي كه هيچوقت عشقش را با او قسمت نكرد ولي تلخي هايش را بر شانه هايش مي گذاشت. نشسته بر اندوه خويش با گيسوان پريشان شده از ضرب چنگ دستهايش و زار مي زند بردل خويش... بر وجودي كه هيچگاه آبستن فرزندي نشد تا عشق مرد را به دست آورد.

نشسته بر خشم كور خويش و چشمه هاي اشكش سراسر خشكيده.

(کلیدر)

اسلام

از نگاه اسلام ماه گنديده و باد كرده از سمت پروس بالا مي آيد. صداي زنگوله شنيده مي شود . صدا از فراز بيل مي آيد و در كوچه ها چرخ مي خورد . اسلام به حلق اسب خاك پاشيد و زالوها را تاراند .

اما روز بعد او غريبه اي بود با سازي عجيب در شهري دور افتاده كه چيزي مي خواند. كسي زبان او را نمي فهميد.

(عزاداران بیل)

بنجی

در كوچه ها پرسه مي زند و نمي داند اين كوچه ها ‘ كوچه هاي كودكي اش نيستند . در كوچه ها باد مي آيد و بنجي مي ترسد . دستش اما در دست خواهرش نيست خواهري كه عاشقش بود. كدي يك شب با باد رفته و بنجي در غروب هاي سرد و غمگين پاييز سرگردان دختري كه خواهرش بود از كنارمان مي گذرد و ما نمي دانيم او كسي ست كه كوچه هاي كودكي اش را گم كرده است.

(خشم و هیاهو)

آيدين

آيدين را توان شكنجه ي مادر نيست پس از آن قربانگاه_ خانه مي گريزد. آيدا نيست و آيدين در زيرزمين ها قاب مي سازدو چشمش مدام به نورگير كوچكي در كف كليساست كه بعد ازظهرها چشمان زيبايي نگاهش مي كنند و همان دستها برايش روزنامه مي اندازند.

آيدين در زير زمين ها نفس مي كشد شعر شايد ديگر نگويد اما موهايش تند تند سفيد مي شوند و شايد ديگر خودش را در آينه به جا نياورد.

(سمفونی مردگان)

شازده

سر برسينه خم كرده روي تنها صندلي باقي مانده ي اجدادي نشسته است ودر سكوت به عقربه هايي مي انديشد كه در سر سراي كاخ جد بزرگ بي هيچ واهمه و وقفه اي مي چرخيدند. سل جسمش را فرسوده و زن ظريف بيرون آمده از خاطرات اجداي جانش را . اكنون در خالي مهيب خانه ي اجدادي سرفه مي كند و خون بالا مي آيد .

پايين زير ستون هاي خانه هزارها موش ناپيدا چيزي مجهول را مي جوند.

(شازده احتجاب)

راوي

... برمي گرددو روي دو زانو مي نشيند و يكي يكي اشياي بي مصرف را وارسي مي كند .خنزر پنزرها دورش را گرفته اند . هيچ ارزشی ندارند كه در كارتني بچيند با اين حال آن ها روي هم تلنبار مي كند و باز تل اشيا را در جستجوي شي ايي گمشده به هم مي ريزد . دوباره از پنجره نگاه مي كند هيچكس نيست نه پير مردي ونه دختري... برمي گردد چمدانش را بر مي دارد و از در بيرون مي زند با خود مي گويد : فقط خيالي بود.

باد تندي مي وزد و پنج انگشت دست از لاي چمدان به پنج گوشه ي ناپيدا نشانه رفته.

(بوف کور)

آمارانتا

عشق... تنها عشق بر او فاجعه بود. او كه نقش عاشق را نياموخته بود نتوانست در هيات معشوق تجلي كند . آن گاه پاسخ منفي به خواستگار داد . مرد گفت دوستت دارم و رفت. آمارانتا پنجه در آتش اجاق فروبرد . پس از آن هميشه سياه مي پوشد ودستش را با كهنه ي چرك آلودي مي بندد. جايي را كه عشق سوخته بود.

(صد سال تنهایی)

طوبي

مورچه ها در كنار وگوشه ها از سر وكول هم بالا مي روند ودر گوش هم پچ پچه مي كنند واين وزوز مدام غيبت در گوش طوبا مي پيچد از وقتي كه كودكي بيش نبود تا حالا كه هفتاد ساله ست. خانه خالي ست و ويران و سوراخ ها تهديدش مي كنند .از هر گوشه اي ممكن ست چيزي حيات او را تهديد كند... طوبا ديگر فكر نمي كند ... طوبا يادش رفته كه زماني متفاوت بوده...طوبا تنها چيزي را كه به خاطر دارد ترس است.

(طوبی و معنای شب)

ژان والژان

دي شب ژان والژان شيشه ي نانوايي را شكسته بود و نان شيريني دزديده بود.

بچه سنگ را در مشت فشرد و با كينه به ويترين قنادي نگاه كرد و رديف شيريني هاي رنگارنگ در چشم هاي در خشانش خاكستري شد.

(بینوایان)

با ياد واحترام به بهرام بيضايي_ محمود دولت آبادي_ غلام حسين ساعدي_ ويليام فاكنر _ عباس معروفي_ هوشنگ گلشيري_ صادق هدايت_ گابريل گارسيا ماركز _ شهرنوش پارسي پور و ويكتور هوگو كه آدم ها و اشباحشان را به ما تقديم كرده اند.