‏نمایش پست‌ها با برچسب یادها،شعر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یادها،شعر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

ایکور

ایکور ۱

امروز بر کف دست راستم کپکی بود .

*

ایکاروس۲ !ایکاروس!

چرا آن گاه که از میان ابرهای باران خیز به درون سایه های آن دریای

سبز سقوط کردی

رساتر فریاد برنیاوردی؟

چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما

هرگز نتوانیم خون و استخوان روی سبزه ها را فراموش کنیم ؟

ایکاروس!ایکاروس!

در سر چه اندیشه ای داشتی وقتی به میان ابر باران خیز شیرجه می رفتی؟

آیا چشم هایت از خون تهی شده بودند ٬

ودندان هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟

سرخ و سفیداست خاطرات سقوط های بزرگ.

سرخ و سفیداست اذهان شاهدان.

سرخ است سفیدی چشم ها ٬

وسفیداست گونه هایی که زمانی گلی بود.

ایکاروس!ایکاروس!

صدایت را می شنویم پیش از آن که به انتهای آب های ژرف برسی.

چشم هایم را در پای کوهی خاکستری رنگ گشودم ٬

واحساس کردم پاره سنگی را از کاسه ی سرم بیرون کشیده ام .

به دست هایم نگاه کردم .بریده بود٬واز دست هایم خون می ریخت .

واز دست هایم زردآبه جاری بود .

مثل آن بود که سه روز در پای آن کوه افتاده باشم .

وسرم ضربانی مکرربود.

ساق راستم میان قوزک وزانو خم شده بود.

هیچ دردی نداشت .

برای جامی لبریز از آب سرد می مردم

برای پاره ای نان سفید٬واندکی کره وپنیر.

ذهنم روشن بود :نه هیچ نمکی وجود داشت ٬

ونه در مغزم هیچ خونی که براندیشه ام راه بندد.

تنها جریان کند زردآبه ی دست های بریده ام بود

وآگاهی در کاسه ی سرم

*

(قسمتی از شعر بلندایکور نوشته ی گاوین بنتاک۳)

(۱)ایکور Ichor در اساطیر یونان - خون نیست ٬مایعی ست اثیری که در رگ های خدایان جاری ست در آسیب شناسی - ترشح سوزان و آبکی برخی زخم ها و جراحات است .

(۲) ایکور اشاره ای هنرمندانه به اسطوره ای به نام ایکاروس ست که بال هایی از موم ساخت و به آسمان پرواز کرد . در اوج موم با حرارت سوزان خورشید ذوب شد و ایکاروس به عمق دریایی ناشناس سقوط کرد .

(۳)گاوین بنتاک شاعر معاصر بریتانیایی ست که در حال حاضر در ژاپن زندگی می کند . او جایی درباره ی این شعرش گفته ست که پس از چهل سال نگاهی دیگرگونه به آن دارد و همچنان شعر ایکور را مناسب فضای ادبی دهه ی هفتاد انگلستان می داند .او معتقدست که این شعر در شرایطی سخت و بیزار از مناسبات اجتماعی به شکلی الهام گونه سروده شده و مطمئن نیست که دوباره بخواهد چنین شعری بسراید.

این شعر که ترجمه ی زنده یاد احمد میرعلایی است در شماره ی هفتم دوره ی جدید مجله ی مفید آبان ماه ۱۳۶۶منتشر شده است .

یادها و سایه ها (1)

امان از خستگی بی پایان که مثل زهر ذره ذره در جان آدم نشست می کند و تمامی ندارد. اصلا معلوم نیست از کجا می آید و چگونه شروع می شود فقط می دانی که هست وقتی که مثل گوژپشت خمیده می شوی و فرو می روی در خود . به قول کارل یاسپرس " ما در جهان سقوط می کنیم سقوطی ممتد "و من سنگینی این سقوط را گاه در پشت خود حس می کنم و فرو می روم و فرو و... فروتر...اما چه می توان کرد با بار این لعنت ــ رنج ــ فقط به دستاویزهای کوچکی چنگ می زنیم دستاویزهایی که از خودمان سست ترند . اما دلخوشی هست .یادهایی که انگار تنها بهانه ی بودنند و زیستن . یادهایی گرامی که خودم هم نمی دانم چرا دوست دارم بگویم اشباح یا سایه ها . سایه هایی اطمینان بخش که در خنکایشان می توان کمی از فرسودگی جسم و روح کاست . یاد افسانه . امیر زاده ی کاشی ها و یحیا حتی اسماعیل با تمام تلخی و بیماری اش.

***

امیر زاده نشسته " امیر زاده یی تنها " در میان کاشی های آبی حوض خانه وصدای نرم فواره و نجوای آرام اطلسی ها . امیر زاده در آن نیمروز گرم تابستان با چشمها ی بادامی اش و در حالی که همه خوابند به نقطه ای درمیان آن همه آبی خیره مانده . کسی چه می داند امیر زاده در آن سکوت به چه می اندیشد؟ فقط یادش آرامشی ست که در غربت افتاده ای به وطن بیندیشد و من به خانه به امنیت به هجوم آب و آبی و رقص نور در طاق طاقی های حوض خانه می اندیشم .

به نیمروزی گرم

ناگاه

خاطره ی دوردست حوض خانه

آه امیرزاده ی کاشی ها

با اشک های آبی ات

( امیر زاده ی کاشی ها ــ احمد شاملو )

***

... در کوچه باد می آید . باد به باران شلاق می کشد وسیاهی شب را خیس می کند. بارن اما بی صدا می بارد مثل گام های زن هرجایی که هرشب از زیر پنجره اش می گذشت و چنان آهی می کشید به تلخی که یا سمینی کبود بر سر پنجره می لرزید . زن اما گام هایش را تند نمی کند به خاطر باران . خاطره ی دلخوشی های کوچک مرد شاید عذابش می دهد که امشب در این شلاق باد بر باران می خواهد خود را به تمامی بر او فاش کند. به پشت در می رسد و چند ضربه و بعد تنها یادی ست و ناله های مرد:

هم از آن شب آمد هر چه به چشم

همچنان سخنانم از او

همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم پیچان

( همه شب ـــ نیما)

***

و آن بچه ها آن بچه های رفته بچه هایی که چون خوشه ای گنجشک جمع شده بر سیم برق شادمانه های و هو داشتند . بچه های کوچک بچه های ترسو بچه های مرده بچه هایی که همه ی آن سال با برف و بورا ن رفتند و ما در برف وبوران بازگشتیم که ما را تماشا کنند از دور وما هم صدا با آنان می خوانیم .صدامان بر آب های مرده منعکس می شود بچه هایی در آوار مرگ بچه های اسفندیار بچه های شهر بازی و نمایش ها .بچه هایی که نامشان یحیا ست ... نه ...بچه ها نمی توانند بمیرند حتی بچه های آن سال مرگ . سالی که نام تمام مردگانش یحیا بود :

یک ریز می خواند هنوز اسفندیار آن سو

خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ی ترسو

دریا ی فردا کشتزار ماست

نام تمام مردگان یحیاست

( نام تمام مردگان یحیاست ــ سپا نلو )

***

رویای مردی که نشسته با سیگاری در دست و چشم دوخته به صفحه ی سفید کاغذ که آنی ست با کلمات در مقابلش جان گیرد و هوشنگ با نگاه کنجکاوش که در اشیا و آدم ها فرو می رود و می کاود . و رویایی و رویای او بر هوشنگ و یاد او که می گوید :" بادیه اول دنیا بود . و اول دنیا سمت نداشت . سمتی به سمت خودش داشت که ابتدای دایره بود"

من می روم ودنیا می ماند

نه او مرا نه من او را

با این لجی که آسمانش با من داشت

هر جا آبی همه جا آبی

( سنگ هوشنگ ــ ید ا... رو یا یی )