گرفت و گیر
تقدیم
به چشمهای پشت نیزار جراحی
خانم استادیاری که به شتاب خودش را از روی پلهها به سالن همکف سراند، روسریاش را
پشت گوش داد و گفت: بچه ها زود باشین بجنین رئیس نیست، تا نیومده ببندیم بریم.
اسفندانی سرش را از پشت کامپیوترش، در اتاق روبهروی پلهها، بلند کرد و پوزخند
شل و ولّی تحویل داد و در گوش من غر زد:
دختره باز دور گرفت.
استادیاری که گوشش هم به همان تیز و فرزی راه رفتنش بود، گفت: شنیدم اسفندانی! تو تا
هر وقت دلت خواست بمون، ولی ما زود میبندیم و میریم، امشب شلوغه. توی ترافیک گیر
میکنیم.
برگشتم به اتاقم و سرگرم یادداشتی شدم در قالب نامه که باید زود تمامش میکردم و
بهمحض تمام شدن لابهلای بخش داستان کوتاه فرستادم بالا برای صفحهبندی. بعد از
اتاق بیرون آمدم و در حیاط سیگاری آتش زدم.
خبر کوتاه بود و بعید بود شک کسی را برانگیزد ولی
باید به هر طریق ممکن، همین امشب چاپ شود تا فردا روی پیشخوان دکهها باشد و گرنه
دیگر فایده نخواهد داشت. همین که شعلۀ
فندک به توتون سیگار گرفت، حوریان که انگار مویش را آتش زده باشند سر و کلهاش در
حیاط پیدا شد و گفت راستی حالا که رئیس نیست تو که خیال نداری رئیس بازی دربیاوری
و یک امشبه رو نذاری با دل خوش بریم؟
همان نگاه شیطنتبار همیشگی را داشت با ته رنگی از اندوه یا حسرت یا عشقی گمشده. گفتم
شما میتونی بری خانم حوریان، دوری راه، عذرت رو موجه میکنه.
-
وا یعنی
میخوای بگی مثلا تو رئیسی؟
حواسم پرت نامه بود که امیدوار بودم دبیر ادبی صفحه،
استادیاری، گیر ندهد که این داستان نیست و باید جایش را عوض کنی. تیترش را هنوز
نگذاشته بودم و گذاشته بودم برای لحظه آخر که من میمانم و صفحهآرا تا چند و چونی
در کار نباشد. رئیسی مدیر مسئول و سردبیر بطور مبهمی از ماجرا خبر داشت و حتی به
او به شکلی حالی کرده بودم که من از این خبر نمیگذرم ولی خودش را به آن راه زد و
گفت نظری خودت میدانی، فقط من امشب نیستم و اگر خبری درز کند، مسئولیت روزنامه با
توست. با این حرفش میخواست مثلا مرا بترساند تا خفهخون بگیرم.
حوریان
حالا با یکی دو تا از بچه های تحریریه که آمده بودند توی حیاط مشغول گپ و گفت بود.
شنیدم که اللهوردی با خشمی در صدا گفت: مثلا ما روزنامهایم؟ مثلا خبرنگار؟ نمیشه
که. اخبار رسمی رو که تلویزیون میگه!
حوریان لب گزید و با گوشۀ چشم به من اشاره کرد که یعنی اللهوردی ساکت باشد. اللهوردی
ساکت نشد و رو به من براق شد: آقای جانشین رئیس! این رسمشه یعنی؟ مگه میشه از
همچین خبری گذشت؟ اینترنت هم که قطعه. تنها وسیلۀ خبری که مرم دارن مثل عهد بوق
اخبار شفاهی سینه به سینه است. بعد برای ما جلسه میذارن که چیزی نگین و چیزی
ننویسین.
دود سیگارم را به موازات صورتم بیرون فرستادم و شانه بالا انداختم تا همان نقش
سانسورچی روزنامه را که به من داده بودند خوب به من بچسبد. وقتی سیگارم تمام شد،
آهسته زدم به شانۀ اللهوردی و گفتم کارش که تمام شد بیاید اتاقم. حوریان پشت چشمی
نازک کرد رو به اللهوردی که یعنی کارت درآمد و اللهوردی لند لند کرد که یعنی چی؟
الله وردی پسر بدی نبود اما بدیش این بود که خوددار
نبود و هیاهویش بیشتر از کار کردنش بود. نمیشد قضیه مخفی کاریام را به او بگویم
چون در این صورت کل روزنامه پر میشد و بعد معلوم نبود چه بر سر خودم و آن نامه
بیاید. وارد اتاق که شدم استادیاری کنار میزم ایستاده بود و گفت: جناب جای این
مطلب باید عوض شود. اشتباهی آمده به بخش داستان. و بعد همچنان که بیرون می رفت
گفت: تو رو خدا یک امشبه رو گیج بازی درنیارین، زود تموم بشه بریم، تولد دعوتم خیر
سرم و تندی از اتاق بیرون رفت.
نقشهام نگرفته بود. «چشمهای جراحی از پشت نیزار ما را نگاه میکند.» را از اولین
جملهی متن برداشتم و خود متن را منتقل کردم به بخش نامههای دریافتی و آن جمله را
به آخر متن، به جای جملۀ پایانی جا دادم. حالا دیگر خیالم راحت بود. کسی به نامههای
دریافتی کاری نداشت فقط بدیش این بود که تیتر نداشت و معمولا کمتر به چشم میآمد.
اما هنوز به اندازۀ یک جمله جا داشتم و میتوانستم تیتری بگذارم که هم چشمها را
به خود بکشاند و هم آنقدر مورد توجه قرار نگیرد که مشمول حذف و جریمه و توبیخ و اخراج
و این چیزها شود. با کلید اینتر، متن را یک سطر پایین آوردم و عنوانش را نوشتم:
«جراحی» بد نبود ولی به عنوان متن خبری برای کسی که هیچ خبری از ماجرا ندارد چندان
جلب توجه نمیکرد. جراحی را برداشتم. نوشتم نیزار. نمیشد! زیادی معلوم بود و همان
اول راه کارم متوقف میشد. فکر کردم زیادی بزرگش کردهام. همین که نوشتم «با چشمها»،
با گوشۀ چشم دیدم که اللهوردی اول سرش را از در تو آورد،
بعد گردن و تنه و بقیه اعضا و جوارحش.
همانجا ایستاد و گفت فرمایش، نظری جان؟
گفتم بیا اینجا کارت دارم. نشست. گفتم خبر تازهای داری؟ از همان خبرهای مگو. گفت
نه والا، فقط از چند جای شهر خبر دارم. این قطعی اینترنت کار دستمان داده. تلفنها
هم حتی اگه یه کم طولانی بشه، خودبهخود قطع میشه. گفتم تهران نه، بی خیال تهران.
اینجا خبر پنهان نمیمونه، به قول خودت سینه به سینه...
با دهان باز نگاه شماتتباری به من کرد. تیتر را
نشانش دادم. باید برای کاری که میکردم یک همدست میداشتم. اللهوردی کسی بود که
روزنامه را به چاپخانه میرساند. میخواستم اهمیت به موقع رسیدن روزنامه را به او
بگویم. ماندنش را در چاپخانه تا تمام شدن کار. من اگر میرفتم رئیسی خبردار میشد
و چون برایش عجیب بود که من چرا در چاپخانه باشم پیگیر میشد و ... به الله وردی
گفتم دهانش را محکم نگه دارد و گوشهایش را باز کند، هر خبری را در این زمینه
میخواهم. نه رئیس باید بفهمد، نه حوریان، نه استادیاری و نه حتی امرالله آبدارچی.
هیچکس. فقط او و من. حالا هست یا نیست؟
اگر میخواهد جا بزند همین حالا وقتش است نه بعد. نگران هم نباشد که من جلوی بچهها
سنگ روی یخش کنم و ترسش را به یاد خودش و دوستانش در روزنامه بیاورم. اول منگ
به من زل زد بعد خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشه استاد! ببین من چه
فکرای بدی در موردت میکردم. خیال میکردم
تو سانسورچی روزنامهای.
گفتم هستم ولی به شکل خودم. باز گیج شد و باز گفت: دقیق بدونم کی نباید بفهمه. گفتم: همه. نگاه نکن
توی حیاط موقع سیگار کشیدن بلبل زبونی میکنند، همهشون از دردسر میترسن و بخصوص
از رئیسی که از نون خوردن بندازشون.
سرش را آورد جلوی مانیتور و متن نامه را خواند. یک بار
خواند و دو بار و سه بار. اول سرخ شد، بعد اشک در چشمهایش جمع شد. بعد مکثی کرد و گفت:
مسئولیت خبر با کیه؟ من یا تو؟ فهمیدم علیرغم هارت و پورتش ترسیده. گفتم: من. گفت
نه فکر کنی بخاطر ترس میگم اما رئیسی خبر داره؟ گفتم: نه. مسئولیت روزنامه امروز
با منه. میدانستم که در عمل چنین مسئولیتی وجود ندارد و در واقع من فقط مسئول بهموقع
رساندن و تنظیم خبرهایم نه چیز دیگر ولی با این قپی هم به خودم قوت قلب میدادم و
هم به اللهوردی. بلند شد و رفت تا دم در.
گفت حواسش جمع است. چشمهایش برقی داشت که معمولا در نبودِ آن قرنیهاش کدر و بدرنگ
میشد. گوشهایش بفهمی نفهمی به سرخی میزد. انگار موجی از خون در مویرگهایش
دویده باشد و او را تازه و جوان کند. دم
در که رسید، گفتم: بخصوص از جنوب. با خودش تکرار کرد «جنوب» و بیرون رفت. حالا برای
خودم اتحادیۀ کوچکی درست کرده بودم و خیالم راحت بود که اللهوردی به جای معطلیهای
هر شبه، امشب روزنامه را به موقع به چاپخانه میرساند.
بچهها تندتند خداحافظی کردند و رفتند. به نظر نمیآمد اسفندانی چندان قصد رفتن
داشته باشد. عباسزاده از پلهها آمد
پایین تا آخرین مرور را بر صفحات داشته باشیم.
برای عباسزاده که در بخش فنی کار میکرد، روزنامه عبارت بود از قطعات ستونی و چهارگوش از
مطالب چیده شده که محتوایشان ابداً اهمیتی نداشت و همین خیالم را راحت میکرد که
چیزی را نمیخواند و تازه اگر هم بخواند سر در نخواهد آورد. اسفندانی سلانهسلانه
از اتاقش بیرون آمد و توی اتاق ما سرک کشید که بچه ها هنوز هستید؟ گفتم ما کمی کار
داریم آقای اسفندانی، شما بروید. میدانستم بهش برمیخورد که بزرگتر روزنامه است و
من به او اجازهی خروج میدهم یا لااقل این حرفم را چنین تعبیر خواهد کرد ولی خودم
را زدم به خری تا زودتر برود. ولی مثل گربهای که به صدای جیرجیر و بوی موشی در
کنار گوشهها مشکوک شده باشد و پیدایش نکند کنه شده بود و نمیرفت. گفت: امشب
مهمان دارم باید خرید کنم. گفتم امشب همه زود میریم، کار زیادی از روزنامه نمونده
و همین یکی دو صفحه که بسته شد ما هم رفتهایم. کمی دیگر بالا سر ما زل زد به صفحات. من صفحۀ نامههای دریافتی را گذاشتم
زیر دستم تا تصادفاً چشمش به متن نیفتد. و بعد انگار که نتواند دل بکند اول سر و
بعد یکی پاهایش را از اتاق بیرون کشاند و رفت. نگرانیام از این بود که به ما
مشکوک شود. برای همین از شتاب و عجلهام در ظاهر کم کردم و با اینکه دلم مثل سیر و
سرکه میجوشید که زودتر روزنامه را به چاپخانه برسانم، با خونسردی تمام همچنان که
عباسزاده مشغول کار بود خودم را در حیاط به سیگار و گپ با اسفندانی و تک و توک
بچههایی که داشتند میرفتند سرگرم کردم. دیگر تقریباً همه رفته بودند جز اسفندانی
و من و عباسزاده و اللهوردی که اسفندانی پرسید: حاجی نمیاد انگار؟ تازه دو ریالیام
جا افتاد که او نه نگران کار مشکوک ما که ترس از این دارد که رئیسی سر برسد و ببیند
زودتر رفتهایم. این آدم در نهایت ترس و
بزدلی بود ولی این هم بود که مثل هر آدم ترسویی شامهاش خوب کار میکرد. گفتم نه،
مگه به شما نگفتند؟ امشب زنگ زد که نمیتونه بیاد و خودمون کارها را زودتر جمعوجور
کنیم. ترافیک سنگینه و راهها بسته. سری تکان داد که ظهر دقیقاً دو ساعت طول کشیده
تا توانسته همین یک ذره راه را بیاید.
دو روز بود تمام راهها بخصوص جادههای منتهی به شهر بسته شده بود. هرکس از کرج یا
شهریار و حومه میخواست به شهر بیاید یا از آن خارج شود پشت راهبندانی از ماشینهای
اعتصابکننده گیر میکرد. تمام خطوط اینترنت قطع شده بود و تلفنهای موبایل فقط
چند دقیقه خط میداد و بعد قطع میشد. مکالمات در حد جملاتی کوتاه برای سلام و
احوالپرسی جریان داشت. تلفنهای ثابت و روزنامهها و تلویزیون همچنان بر جای خود و
در کار خود بودند و خللی در کارشان ایجاد نشده بود. دلیلش هم واضح بود. تلویزیون
که جز اخبار رسمی خبر دیگری نداشت. با مدیران روزنامهها هم در همین دو سه روزه سه
بار پشت سر هم جلسههای هماهنگی گذاشته بودند تا همه خوب حواسشان را جمع کنند و
خبری مبنی بر آن واقعه منتشر نکنند. رئیسی ما هم یکی از کسانی بود که به این جلسات
دعوت میشد و برمیگشت و برای ما کارکنان روزنامه جلسه میگذاشت تا همان حرفها را
بگوید. حسابی ترسیده بود. کمی هم بدحال بود و برای همین امروز را به خودش مرخصی
داده بود. شاید هم در جلسه هماهنگی دیگری بود؛ کسی چیزی نمیدانست. رفتم به اتاق
تا بار و بندیلم را جمع کنم. من هم همراه اللهوردی تا چاپخانه میرفتم از آنجا به
بعدش دست او بود که حواسش باشد روزنامه را دست کسی نیندازد. همین که به اتاقم
رسیدم دیدم عباسزاده نشسته و سرش توی صفحات پرینتی است و اسفندانی – که
نفهمیدم کی از حیاط خودش را به اتاق رسانده بود- صفحه نامهها را به دست گرفته و میخواند.
رنگم مثل گچ شد یا نه خبر ندارم. باید حدس میزدم که مخفی کردن روزنامۀ زیر دستم
از نگاهش پنهان نمانده. او همیشه منتظر گرفتن آتویی از من بود تا خودش را پیش
رئیسی عزیز کند و شغل سابقش را که حالا به من محول شده بود پس بگیرد و از
ویراستاری نجات پیدا کند که اتفاقا همین کار را هم بلد نبود. چارهای نبود. نمیشد
صفحه را از دستش قاپ بزنم فقط باید خدا خدا میکردم به آن نامه نرسیده باشد یا
صفحه را الکی جلوی چشمش گرفته باشد. به نظر رسید همینطور است چون بعد از چند لحظهای
که عمری برای من طول کشید، صفحه را روی میز برگرداند و گفت خب، پس من هم با اجازهتان
بروم. اگر کسی میخواهد با من بیاید ماشین آوردهام و نگاهی به من کرد. گفتم: دستت
درد نکنه اسفندانی جان، امشب باید خانۀ پدرخانمم بروم و داروهایش را برایش ببرم. مسیرم
آنوری نیست. ممنون از محبتت. اسفندانی رفت. عباسزاده پرینت نهایی را گرفت و صفحات
را دسته کرد و اللهوردی را صدا زد. خودم را مشغول تلفن کردم تا عباسزاده هم برود.
دستی به خداحافظی تکان داد و رفت. امرالله لیوانهای چای را از اینور و آنور جمع
کرد و گفت مهندس هنوز هستین؟ گفتم رفتم و از روزنامه بیرون زدم و همچنان پشت تلفن
با پدر خانمم گرم گرفتم تا صحبتم طول بکشد. توی کوچه ایستاده بودم که اسفندانی
ماشینش را روشن کرد. برایم بوقی زد یا دستی تکان داد یادم نیست، هر چه بود من آن
نگاه سرد همیشگی را در چشمهایش ندیدم و
همین اشتباه من بود که متوجه نشدم. اگر میدانستم مسیر هر روزه را دور میزدیم و
از همان راه نمی رفتیم. اللهوردی بالاخره از حیاط آمد بیرون. گفت: رفتش؟ گفتم: کی؟
گفت: این کنه! کی میخواد باشه؛ اسفندانی؟ پرسیدم به نظرت چیزی فهمید؟ با همان حالت
سر به زیر همیشگیاش گفت فهمید ولی تا بخواد بیاد بجنبه روزنامه رسیده چاپخونه. حق
با اللهوردی بود. روزنامه با تمام ترافیک موجود و راهبندان اضافه بر برنامه، سر
وقت به چاپخانه رسید. نتوانستم بروم. همان اطراف خود را معطل کردم تا روزنامههای
چاپ شده را با هم بار وانت کنیم و ببریم.
و تمام ماجرا از همین جا شروع شد. آن «چشمها» تر و
تازه حالا رنگ چاپ به خود دیده بودند و از بین دستهی کاغذهای روزنامه، از لابه
لای ستون نامهها زل زده بودند به هر عابری که از کنارشان میگذشت. خیابانها شلوغ
بود. ماشینها بوق میکشیدند. پلیسها کلافه بودند و ماموران لباس مشکی گارد از
سویی به سویی میدویدند ولی انگار بهانهای برای زدن نبود. ماشینها در ترافیک گیر
کرده بودند و خیابانی که ما در آن بودیم نقطه شروع ترافیک نبود. ترافیک از جایی
دیگر شروع شده بود و ما ساکنان سواره و پیاده آن خیابان چاپخانه به ظاهر بیگناهانی
بودیم گیر کرده در شلوغی اعتصاب دیگران اما در باطن ترسوهایی بودیم که نه توان بوق
زدن داشتیم و نه فریاد زدن. چشمهای جراحی نگاهمان میکرد. شب بود. مردم برای فرار
از تیربار به نیزارهای اطراف شهر پناه میبرند. اگر چشم انسان مثل چشم حیوانات شبزی
در شب برق میزد میشد دید که نیزار جراحی چشم درآورده و از لابهلای ساقههای نی
فرورفته در آب چندین و چند جفت چشم تیرهی مردمان جنوب، تا کمر فرورفته در آب، به
روبهرو زل زدهاند. بچهها جیغ کشیدند و بیقراری کردند و بعد تیربار به نیزار
رسید.
پلیسی زد روی کاپوت. با دست اشارهای کرد. فکر کردم میگوید راه بیفت. نه این
نبود. اللهوردی هول کرد: چرا از وسط همه
به ما گیر داد؟ ماشین را که خزنده پیش می رفت نگه داشت. بزن کنار. راننده زد کنار.
شاید برای اینکه دو نفری جلوی وانت تپیده بودیم میخواست جریمه کند؟
-بارت چیه؟
- روزنامه. الان از چاپخونه تحویل گرفتیم باید برسونیم به پخش. همین حالا هم دیر
شده.
- ماشین توقیفه.
- یعنی چی؟ چرا؟
- همین که گفتم.
پیاده شدم.
-جناب اینجور که نمیشه. باشه ماشین توقیف باشه.
لااقل دلیلش رو بدونیم تا بدونیم ما باید جریمه رو با راننده حساب کنیم یا مشکل از
خودشه.
- فردا معلوم میشه.
و برگهای کشید و کند و داد دست راننده. نمیشد در
آن راهبندان جرثقیل خبر کند پس ماشین را همانجا نگه داشت. از فرصت استفاده کردم و
بدون اینکه به خوم بپیچم یا مستأصل شوم، پریدم کنار خیابان و برای وانتی گذری دست
بلند کردم. وانت نگه داشت. کرایه را دولا پهنا حساب کرد. اهمیت ندادم. «چشمها»
لابهلای صفحات ناظر بود. با اللهوردی و راننده وانت چاپخانه کمک کردیم و بستههای
روزنامه را چیدیم در وانت تازه و باز راه افتادیم. وقتی راه افتادیم، ترافیک کمی
سبک شده بود و ماشینها عبور آرامی داشتند. در عبور، راننده وانتمان را دیدم که
نشسته بود کنار جدول و سرش را در دست گرفته بود. مامور گاردی او را از زمین بلند
کرد. «چشمها» او را از پشت وانت دیدند و بعد راننده و مأمور ناپدید شدند. چند
خیابان را رفتیم تا استیشن سیاهی، که اول خیال کردم از ماشین دولتی است، راهمان را
بند آورد. استیشن در واقع طوری پیچید که انگار در حال مانور خیابانی است و گرفت به
جلوبندی ماشین. رانندهمان پیاده شد. راننده استیشن هم. هر چه من و اللهوردی داد
و قال کردیم که بیاید بنشیند و ما هزینه تعمیر ماشینش را میدهیم به خرجش نرفت که
نرفت. راننده استشن جوانک لاغری بود و ماشینش هم تک سرنشین. گفت، بمانید. اگر
میخواهید کمی آب از آب تکان بخورد همینجا بمانید. مگر شما مردم نیستید؟
خواستم بگویم بگذارد برویم. ما باید آن نامه را می رساندیم به دست مردم. تمام کشور
که تهران نبود. کسی از دوردست نیزارهای جراحی خبر نداشت. در همین چند و چون بودم
که شمارۀ رئیسی افتاد روی گوشی همراهم: نظری، کجایی؟ روزنامه رو نگه دار تا بیام.
- روزنامه رو از چاپخونه هم تحویل گرفتیم حاجی، پس تو کجایی؟
- از کی تا حالا تو روزنامه رو بردی چاپخونه؟
گاف اول را داده بود. جواب دادم:
- من نبردم. اللهوردی برد. من توی مسیر کار داشتم همراهش شدم. فعلاً که توی
ترافیک گیر کردم.
گاف دوم هم اعلام گیر افتادن در ترافیک بود.
- گوشی رو بده اللهوردی.
- اللهوردی رفت. پیش من نیست.
از گاف سوم در رفتم. تا شمارۀ اللهوردی را بگیرد، خودم را رساندم به الله وری که
مشغول بگو بگو با همان جوانک بود گفتمش الان رئیسی به او زنگ میزند و یادش باشد که
من با او نیستم. اللهوردی، تیز و فرز، گوشی را از جیب کاپشنش بیرون کشید و گذاشت
روی حالت هواپیما. چرا به فکر من نرسیده بود؟! جوانک که از حرفهای ما فهمید قضیه
روزنامه جدی است، راهی فرعی را یادمان داد تا ترافیک را دور بزنیم. حالا افتاده
بودیم در کوچه پس کوچههای پشت راهآهن و تند میراندیم که باز گوشیام زنگ خورد.
ماشینی محکم از پشت به ما زد. جای زدن نبود. حالت فرار ماشین در عبور از ما و بعد
طرز پیچیدنش تا درست جلوی ما در بیاید مرا به شک انداخت. پیاده شد و قمه کشید.
اللهوردی عقب کشید. من نگران راننده شدم. راننده ترسید. نگاهی کردم به بار، به
روزنامههای روی هم چپیده. چشمها همچنان از لابه لای صفحات چاپی ناظر بود. چیزی
مثل شرم از خط عرق پیشانیم گذشت. رفتم سمت قمه به دست و به التماس به عذرخواهی
افتادم. قمه به دست که متوجه نگرانی من از بار شد. قمه را کنار انداخت و فندک به
دست رفت پشت وانت. ماشین نوی منو خراب می کنین بعدش نگران بار وانتی؟ دستش با شعلۀ
فندک رفت سمت اولین ردیف روزنامهها. چند سیاهپوش از پشت دیوارهای این طرف و آن
طرف به همراهیاش شنافتند. فندک را از دستش گرفتم و مچ دستش را پیچاندم. سه نفری
ریختند سرم. اللهوردی حالا قمه را برداشته بود و نمیدانست با آن چه کند. راننده
سرش را دو دستی گرفته بود و داد میزد. صدایش را از لابه لای مشت و لگدها نمیشنیدم.
ماشین پلیس جیغزنان رسید. سیاهپوشها عقب نشستند. پلیس ما را جریمه کرد. ماشین را
خواباند. مرا که درگیر شده بودم نگه داشتند. به اللهوردی گفتم: کاوه، چشمها!
پلیسی که مرا نگه داشته بود همچنان که با بیسیمش حرف میزد، به چشمهایم نگاه کرد.
حتماً سرخ بود. نفهمید. اللهوردی رفت کنار خیابان تنگ. سه موتوری را نگه داشت.
پلیس من و مرد قمه به دست را به سمت ماشینش هدایت میکرد. کارت و گواهی راننده را
گرفت. خطاکار همان رانندۀ قمه به دست بود. پلیس از حرفهایی که از بیسیمش میشنید
گیج شد. همچنان محترمانه حرف میزد و مرا به سمت ماشینش هدایت میکرد. گفتم دفاع بوده
قربان. جواب نداد. دیدم کاوه روزنامهها را از پشت وانت پیاده کرد. صدای پلیس را
شنیدم که با بیسیمش حرف میزد و مرد قمه به دست را که به دوستان سیاهپوشش اشاره
میکرد جلو نیایند. نگاهش را بر خودم دیدم. دیدم کاوه روزنامهها را در سه دسته بار
موتور کرد. دیدم برایم دست تکان داد و خودش ترک یکی از موتوری ها نشست و رفتند.
پلیس مرا کمی جلوی ماشینش معطل کرد و بعد ولم کرد بروم. به کاوه- اللهوردی، زنگ
زدم. گوشیاش روی هواپیما بود و عدم دسترسی برایم میزد. رئیسی زنگ زد. صدایم خسته
بود. گفت الله وردی رو ندیدی؟ گفتم نه، ولی مثل اینکه تو دیدی! خواستم گوشی را قطع
کنم که با توپ پر پرسید: چیه؟ باز به جنابعالی گفتند بالای چشمت ابروست؟ گفتم من
از فردا نمیام. میخوای استعفا فرض کن یا هر چی. گفت: بهه! خواست حرف بزند که ادامه
دادم: اسفندانی رو بیار جای من. و گوشی را قطع کردم. حالا همه چیز مثل روز برایم
روشن شده بود. پرده مه کنار رفت و فهمیدم اسفندانی نامه را خوانده. تماس دوباره با
کاوه هم نتیجه نداد. داشتم تلاش میکردم ماشینی بگیرم تا خودم را به پخش برسانم که
شکلک انگشت شصت به همراه یک لبخند پت و پهن از طرف کاوه اللهوردی رسید. زنگ زدم.
-
کاوه جان
کجایی؟
-
روزنامه رسید
پخش نظری. دیگه نگران نباش برو خونه. فردا حاجی باهامون کار داره.
صدایش پر از شور بود. چشمها شاید حالا کمی آرام
گرفته بودند. گفتم: استعفا دادم و تماس تمام شد. شاید شارژ گوشیش. پیاده راه
افتادم به سمت خانه. تماس رئیسی را رد کردم. صبح فردا در هیچ دکه روزنامه فروشی، روزنامه عین. ت نبود.
زمستان 98