۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

برای جعفر پناهی و بی پناهی ما


گاهی آدم احساس می کند هیچ حرفی برای گفتن نمی ماند. گاهی احساس می کنی که گفتن و نوشتن و دیدین و شنیدن و همه و همه وقتی باید اتفاق بیفتد که امیدی باشد به ادامه ای هر چند مبهم و دور.  وقتی که جهان در خلایی عظیم تو را گرفتار کرده باشد و ببینی که حتی هنر هم نمی تواند با زیباییش سیاه پوشان را دمی به تامل وادارد،به دمی سکوت.
آمدم اینجا که پست قبلی را ادامه دهم که دیدم چه جای بحث های اجتماعی وقتی که دلی برای ماندن نیست و سری رو به امید.  آدمدم بنویسم جهان بسیار ساده است. مثل خطی صاف که از نقطه ای شروع می شود و در نقطه ای تمام و ما بی خود داریم دست و پا می زنیم در این گودناهایی که خود برای خود ساخته ایم. اما دیدم این ها هیچ کدام نوشتنی نیست.
فقط خواستم بنویسم که محکومیت جعفر پناهای عجیب ترین محکومیتی است  در تاریخ تمام دادگاه هایی که خوانده ام . نمی دانم یا من مطالعاتم کم است یا سابقه نداشته که مملکتی از هنرمندش بخواهد فیلم نسازد، ننویسد، نبیند، نشان ندهد، مثل اینکه به شاعری بگویی حق شعر گفتن نداری.دیشب،شبی عادی نبود،شبی نبود که بر هنرمند بگرییم یا بر مرگ هنر که بر چیزی گریستیم که همیشه در حوالی مان بود و ما به عمد نادیده اش می گرفتیم، ما نمی خواستیم باور کنیم که دشمنی این ها با هنر چه ظالمانه و چه صریح است و راستی که اگر با هنرمندان چنین می کنند که ازاین جا بروند و نیازی به هنر ندارند، ما چرا اینجا مانده ایم ؟ اینجا دیگر خانه ی ما نخواهد بود، اگر زیستن فقط برای رفع تکلیف زندگی کردن باشد و هنر را باید از زندگی  بزداییم ، این مرگ تدریجی را پیشاپیش تسلیت می گویم به خودمان ، به همه آن ها که نگاهشان به برگ گلی گره خورده، دمی با شنیدن نوای موسیقی برجا میخکوب شده اند ، شب های دراز را با دیدن فیلمی در حیرتِ شکوه نگاه آدمی نشسته اند ویا چشمشان بر صفحات کتاب های رمان خشک شده و با آن ها خوانده و گریسته و خندیده اند. نه من این سرزمین سیاه را نمی خواهم و نه هنرمند در سایه را.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

سنگی در دست

خشم، حالتی طبیعی در وجود انسان است. هیچکس را نمی توان یافت که هرگز خشمگین نشده باشد. خشم ها گاه گروهی اند و گاه شخصی. وقتی که خشمگین می شویم به هر چیزی پناه می بریم تا خشم خود را فرو بنشانیم یا حداقل به دیگران نشان دهیم که خشمگین هستیم و اگر کسی درک از وضعیت خشماگین ما نداشته باشد به دستاویزهای گوناگونی چنگ می زنیم و از آن بدتر وقتی دلیل اصلی خشم برای خودمان نیز مبهم باشد، آخرین چیز یا کسی را که از او دلخور بوده ایم، یادآور می شویم. در آن وقت می توان تمام تقصیرها را گردن او انداخت، می توان زیر لب بدو بیراه هم نثارش کرد یا اگر پرخاشگرتر باشیم نه زیر لب که با صدای بلند مخاطبش می کنیم. اما این همه ماجرا نیست. گاهی سرچشمه خشم های جمعی از جایی دیگر آب می خورد. خشم های کورجمعی ریشه های ناخودآگاهی دارند. چقدر ازین خشم های جمعی در جامعه نصیب زنان می شود ؟ خشم هایی که باعث تعریف شدن مجازات هایی سنگین برای زنان - درمقایسه با جرم هایی مشابه با مردان - شده است و وقتی یک زن به هرگناهی، کرده یا نکرده مجازات می شود چه اندازه به تخلیه ی خشم جمعی و فردی روح یک جامعه اشاره می کند. ما روزانه چقدر ازین جلوه های خشم را در اطراف خود شاهد هستیم؟ خود ما چقدر شریک این تخلیه ی جمعی خشم هستیم و چرا زنان به عنوان بخشی از جامعه باید منکوب تر باشند و... این ها سوالاتی است که در پست های بعدی به دنبال  پاسخی بر آن هستم. پاسخی که کامنت های شما دوستان اشاره گر آن خواهد بود. ممنون می شوم که اگر نمونه هایی سراغ دارید ، همین جا بنویسید.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

سلامی نه مثل هر آغاز

بعد از یک بار اثاث کشی به اینجا به خاطر مشکلی که برای وردپرس پیش آمد ، این خانه را همچنان نگه داشتم برای روز مبادا. حالا انگار همان روز مبادا است درزمانه ای که بادا خیلی وقت است معنایش را از دست داده  و مدام در دایره ی منع ها و مبادها دست و پا می زنیم.
سایت وردپرس معلوم نیست به چه دلیلی- شاید خرابی از سیستم من باشد- چند روزی است که درست کار نمی کند، پس ازین پس اینجا خواهم بود اگر عمری باشد و کمی پرکارتر اگر از دایره ی مبادها بتوانم پافراتر نهم.
بدرود