۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
زدودن تبعیض در مطالعه از گوتنبرگ تا عصر دیجیتال: سخنی درباره کتاب
۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه
یاد داشت ناصر زراعتی بر کوچ کاوه گلستان
(مد و مه، ابراهیم گلستان)
***
رفتی کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری از جنگ، پات رفت روی مین، پریدی هوا... رفتی؟
امشب به یاد تو تنها نشسته ام. تو رفته ای، اما یاد تو اینجاست. با یاد تو، به قول خیام، پیاله سرنگون باید کرد!.. امشب به یاد تو باید بود...
راستش تقصیر خودت بود. تا جایی که من میدانم، تو باید بیست و پنج شش سال پیش میرفتی؛ آن روزها که از انقلاب عکس میگرفتی، یا در این گوشه و آن گوشه ایران، دوربین به دوش میگشتی... یا در غرب، آن لحظه های تکان دهنده را در عکسهایی بی نظیر ثبت میکردی، یا در آن هشت ساله جنگ و پس از آن، در کوچه ها و خیابانها، میدانها... یا بعدها، هرجا که رفتی و بودی... واقعا شانس آوردی... باید گلوله ای به تنت میخورد، یا بمبی، خمپاره ای بر سرت میریخت، یا گم میشدی و چند روز بعد جسدت را، کتک خورده و خفه شده، کنج خرابه ای پیدا میکردند، یا جایی دارت میزدند، یا جلو دیواری بدنت را سوراخ سوراخ میکردند، یا توی خیابانی خلوت میگذاشتندت زیر ماشین... خیلی شانس آوردی...
میگویند: «مرگ در میدان!» کدام میدان؟ میدان چی؟ میدان جنگ؟ میدان مین گذاری شده ارتش صدام؟ این مردک کله خر دیوانه در جنگی احمقانه با قلدرهای بی شرف دنیا؟ تو که نرفته بودی بجنگی. تو که اهل جنگ و جنگیدن نبودی... رفته بودی مثل همیشه شاهد باشی و شهادت بدهی، رفته بودی از کثافت جنگ و جنایت و فاجعه و رنج و کشتار مردمان بی پناه و معصوم عکس و فیلم بگیری تا به ما و مردم دنیا نشان بدهی و بگویی: «ببینید!»
در این همه سال که سخت کار کردی، نه اهل جنجال و هیاهو بودی، نه اهل قضاوت... بی سر و صدا کارت را میکردی. با دوربینهات که قلمت بود، فجایع و رنج و جنایت را ثبت و ضبط کردی تا به همگان نشان بدهی، تا در تاریخ بماند... کار تو، عکسها و فیلمهایت قضاوتت بود. میماند و خواند ماند.
میدانم، جنگ هم اگر نبود، تو راحت نمی نشستی! نمیتوانستی راحت بنشینی...
رفیق خوب هنرمند! امشب، یاد عزیز تو با من است. اینجا کجا و آنجا که تو رفتی کجا؟...
کاوه! پاشدی از لندن رفتی تهران چه کنی؟ میخواستی عکاسی کنی؟ خب، همانجا میماندی. هیچ کار که نمیتوانستی بکنی، عکاس مدل که میتوانستی بشوی؟ میرفتی از خوشگلها و خوشپوشها عکس میگرفتی... هم فال بود و هم تماشا... حالا برگشتی ایران، رفتی محله دروس تهران، دوست داشتی عکس بگیری؟ چه مانعی داشت؟ تو هم میرفتی سراغ بزرگان دانش و هنر و ادب و فرهنگ و فلسفه، میرفتی از مناره و گنبد عکس میگرفتی، یا از آثار باستانی پرافتخارمان، یا از ساختمانهای قدیمی و فرسوده در حال ریزش، یا از طبیعت ایران، از کوه و دشت، رودخانه و دریا، دره و صحرا، جنگل و کشتزار، کویر و نمکزار، از برگهای زرد خزان، برف سفید زمستان، از میوه های آبدار تابستان، از شکوفه های رنگارنک بهاری... از شاغلان مشاغل در حال اضمحلال، از صنایع دستی، از خورجین و قالی و گلیم و پالان و کاسه و کوزه، از قلمکار و خم رنگرزی و گلابگیری، از روستا و روستاییان، از ایل و عشیره و کوچ و قشلاق و ییلاق، یا از دراویش شیشه و آتش و سوزن خوار، از سیخ و میخ و خنجر و قمه و شمشیر تو چشم و چار و گوشت بدن، از گربه و سگ و میمون و مرغ دریایی، از زنبور و پشه و مگس و مار و عقرب و ماهی و رطیل و قناری و طوطی، از مرغ عشق و گرگ بیابان و خرس و ببر و پلنگ و اسب و خر و قاطر و شتر، یا از همه بهتر از صنایع ملی، از چیپس و پفک نمکی، از اتومبیلهای آخرین مدل مونتاژ، از مبل و یخچال و اجاق گاز و جاروی برقی و اینجور خرت و پرت های زندگی امروز شهری، از وسایل پیشرفته تکنولژی غربی، از رایانه و تلفن و دورنگار و پخش و ضبط صوت و تی وی و انواع و اقسام دوربینهای دیجیتال، از موبایل در رنگها و اندازه ها و مدلهای گوناگون... یا نه، اگر حوصله نداشتی و از هیچکدام اینها خوشت نمیآمد، از چهارشنبه سوری و نوروز و سیزده بدر و مهرگان و غیرذالک عکس میگرفتی، یا میرفتی در پارکها میگشتی، یا اصلا به کوه میزدی، از پس قلعه و درکه و گلاب دره، از دختران و پسران باطراوت و زیبا، از کاکلهای مش زده و لبهای سرخ و قهوه ای و بنفش، از روسریهای رنگ به رنگ، از مانتوهای آخرین مدل، از قهوه خانه های سنتی و چای دارجلینگ توی استکانهای کمر باریک، از قلیان کشیدن پیر و جوان، لمیده بر تختهای مفروش به قالی ایرانی... یا حتا از زنان و دختران خیابانی، از اینهمه بچه ژنده پوش و پابرهنه رها در میان ماشینها، یا از معتادهای ولو در کوچه ها و پس کوچه ها و زیر پلها... یا اصلا ول میکردی همه را و میرفتی سراغ سینما، تو که تجربه هم داشتی از سالهای پیش، میشدی عکاس فیلم، از بازیگران مشهور و هنرپیشگان تازه کار عکس میگرفتی، یا فیلمبردار میشدی، یا نه، اصلا خودت فیلم میساختی... تو این کار را هم که خوب بلد بودی...
تقصیر از خود تو بود، کاوه! جنگ هم اگر نبود، راحت نمی نشستی. این همه موضوع و زمینه کار را رها میکردی، پا میشدی میرفتی سراغ کارها و چیزهایی که خوب میدانستی نباید اسمشان را آورد... همیشه میخواستی «حقیقت» را «ثبت» کنی... و ثبت هم کردی... درباره سانسور فیلم میساختی، خودت را به دردسر مینداختی... یا میرفتی سراغ نویسنده های مغضوب، دوربینت را میکاشتی جلو روشان تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند... یا نمیدانم چطور و از کجا آن بچه های عقب مانده را پیدا میکردی، تصویر معصومیت و صدای رنجشان را ثبت و ضبط میکردی... (من هیچگاه تصویر دست و پای زخمی بسته شده به تخت آن بچه های بی گناه و بی پناه را نمیتوانم از ذهنم پاک کنم).
به چیزها و کارها و جاهایی کار داشتی که نباید کار میداشتی. باید و نبایدها را البته خوب میشناختی و میدانستی، اما جلو خودت را نمیتوانستی بگیری...
حالا راحت شدی؟ خیالت آسوده شد؟
رها شدی از شر هرچه مجوز و تجویز است، کاوه؟!
مجوزدهندگان و ممیزان را هم خلاص کردی از شر خودت... حالا همه نفس راحت میکشند.
حالا دیگر لازم نیست با هیچکس و هیچ جا سر و کله بزنی و هی تیشه بدهی و اره بگیری...
امشب به یاد تو هستم...
حالا دوربینهایت کجاست؟ لنزهایت؟ دستگاه تدوینت؟ تاریکخانه ات؟ اینها بدون تو چه حالی دارند؟ آن همه عکس، آن همه فیلم و تصویر بی تو چه بر سرشان خواهد آمد؟
آخرین بار که دیدمت دو سه هفته پیش بود. بر پرده دیدمت، در فیلمی راجع به فروغ فرخزاد. توی اتاق مونتاژت نشسته بودی، رو به دوربین، انگار مرا نگاه میکردی و همان حرفهای قشنگی را که قبلا هم از تو شنیده بودم، دوباره میگفتی: از فروغ و آزادگیش و از پدر و آن روزهای رفته...
دلم هوایت را کرد. با خودم گفتم هرگاه رفتم تهران، حتما زنگ میزنم میبینمش...
یکبار هم من توی اتاق مونتاژ بودم که آمدی. نشستیم و چای نوشیدیم و تکه هایی از فیلمی را دیدیم و گپ زدیم...
آن روز خوب اوایل تابستان (چند سال پیش بود راستی؟) در خانه ات نشستیم... گمانم همان خانه فروغ بود، در دروس... شربت و چای نوشیدیم و سیگار دود کردیم و فیلم دیدیم و گفتیم و شنیدیم... چقدر حرف داشتی برای گفتن! چقدر طرح داشتی برای ساختن! چقدر عکس نشانم دادی!
در این سالها دیدارهامان زیاد نبود... حالا افسوس میخورم... من که بیشتر اینجا بودم در این ده دوازده سال، تو هم که آنقدر کار داشتی که نتوانستی سری به این طرفها بزنی...
حالا استراحت کن کاوه! خستگی آن همه سال کار سخت را از تن به در کن!
تو زندگیت کارت بود، کارت زندگیت... همیشه یا دوربین عکاسی و تصویربرداری دستت بود یا پشت دستگاه تدوین نشسته بودی یا فیلم میدیدی، یا از فیلم و سینما و عکس حرف میزدی...
کار کردنت را هم که ممنوع میکردند، باز کار میکردی... نمیتوانستی کار نکنی...
امشب تلخم، کاوه! باور نمیکنم، اما باید باور کرد... رفتم «مد و مه» پدرت را برای چندمین بار خواندم... ایکاش میتوانستم من هم برای تو چیزی بنویسم مثل این داستانی که پدر نوشت سالها پیش... افسوس...
اینطور رفتن هم که تو رفتی، سعادتی است! گفتم که تو آدم خوش شانسی بودی. در مرگ هم، مثل زندگی لااقل در این بیست و پنج شش سال گذشته، شانس داشتی. راحت شدی، راحت رفتی... من که هنوز نمیدانم چه بوده و چه شده، هرکس چیزی میگوید... میگویند ماشین را نگهداشته ای، در را باز کرده ای آمده ای بیایی پایین که حتما نگاهی به اطراف بیندازی که چه تصویرهایی بگیری... که پات را درست میگذاری روی یک مین... اما میتوانم حدس بزنم که یک آن بیشتر نبوده... شاید هنوز تصویری را که میخواستی بگیری در ذهن داشته ای که رفته ای... تمام...
اینطور بهتر است، نه؟ بهتر است از سکته و سرطان و تصادف و پیری و فرتوتی و فلج و... اتاق سی سی یو، جراحی، تعویض رگ، شیمی درمانی، اشعه و هزار زجر و شکنجه... کم کم آب شدن و هی درد کشیدن...
رفتی، کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری...
گوتنبرگ سوئد
13 فروردین 1382
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
فضل جای دیگر نشیند
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
یاد آن نگاه
۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه
یک سحابی در راهی شیری
به یاد شاملوی بزرگ
نه ! من آیدا نبودم ، نیستم من ، اما رفتن آن بزرگ مرد برایم فاجعه ای بود که باور کردنش از گنجایش ذهنم فراتر بود . همان جا بود که منوچهر آتشی را دیدم ، کنار پیاده رو، نشسته بر صندلی چرخدارش و با خود گفتم : " غول های ادبی ما انگار دارند یکی یکی می روند و بعد ما باید چه کنیم ؟ "
این روزها دارم به همین فکر می کنم که در نبودن شاملو ، باز هم ترانه ها و اشعارش مرهم جان ماست . اما شاملو نیست و جایش خالی ست آن قدر که ترانه ی این روزهایمان را گم کرده ایم .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود . نمی دانم الان جواد فاضل و حکیمه - همسرش - کجایند ، چون آن ها هم مثل من دلتنگی بزرگ آن سال را در قبرستان ظهیر الدوله به خاطر دارند چند روزی قبل از درگذشت شاملو که دوست عزیزمان چه دردناک و بلند بلند بر مزار فروغ برایمان مرثیه ی لورکا بر مرگ ایگناسیو سانچزمخیاس را می خواند و می گریست :
در ساعت پنج عصر
درست ساعت پنج عصر بود
پسری پارچه ی سپید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک ،از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه های پنبه را هرسوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار ، بذر نیکل و بذر بلور افشاند
در ساعت پنج عصر
اینک ستیز یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر
رانی با شاخی مصیبت بار
در ساعت پنج عصر
ناقوس های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر
در هر کنار کوچه ، دسته های خاموشی
در ساعت پنج عصر
و گاو نر ، تنها دل برپای مانده
در ساعت پنج عصر
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر
چون "ید "فرو پوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر
مرگ در زخم های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی هیچ بیش و کم
در ساعت پنج عصر
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر
نی ها و استخوان ها در گوشش می نوازند
در ساعت پنج عصر
تازه گاو نر به سویش نعره برمی داشت
در ساعت پنج عصر
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر
قانقرایا می رسید از دور
در ساعت پنج عصر
بوق زنبق در کشاله ی سبز ران
در ساعت پنج عصر
زخم ها می سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر
و در هم خرد کرد انبوهی مردم دریچه ها و درها را
درساعت پنج عصر
در ساعت پنج عصر
آی ی ، چه موحش پنج عصری بود
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها
ساعت پنج بود
در تاریکی شامگاه
ایلنان ، خواند و خواند و ما چون خواب زده هایی در گورستان با او گریستیم و گریستیم و بعد رفت . روز بعد برای ما که در تهران مانده بودیم ، روز تشییع شاملو بود .
سال هفتاد و نه ، سال بدی بود آن قدر که گمان نمی کردم بدتر از آن سالی را در روزگارم ببینم . اما این سال های بد تمامی ندارند .
به یاد بابی ساندز و با احترام به گنجی
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
زنی که برای رویاهایش ایستاد
بازی اینترنتی
ـ کتاب انتخابی می تواند در هر زمینه ای باشد.
ـ کتاب هایی را انتخاب کنید که چاپ شده اند و کتاب های الکترونیکی در این نظر سنجی محسوب نمی شوند .
ـ نام نویسنده و چنان چه اثر ترجمه ای ست ، نام مترجم را حتما بنویسید تا در نام های مشابه اشتباه نشود.
ـ چنان چه ممکن است یک یا چند دلیل برای انتخاب خود بیاورید .اگر هم نخواستید دلیلی بیاورید مشکلی نیست .
ـ از دوستان اهل مطالعه ی خود دعوت کنید که در این بازی شرکت کنند.
چرا این بازی را راه انداخته ام ؟
ما ایرانیان عادتی داریم به نام تعارف ، و هیچ وقت دوست نداریم که از کاری هنری انتقاد کنیم اگرهم گاه انتقادهایی می شود یا کاملا شخصی ست و ربطی به اصل اثر ندارد یا چنان در کلمات زیبا پیچیده شده که کسی هم که طرف نقد قرار گرفته متوجه نمی شود این انتقاد است یا تقدیر .به هر صورت برای شناخت محیط فرهنگی و سطح کتاب های منتشر شده و دیدگاه مخاطبین ، فکر این مسابقه به خاطرم رسید .هالیود هر سال جایزه ی تمشک طلایی را به بدترین فیلم های انتخابی می دهد .فکرش را بکنید اگر چنین جایزه ای برای ما و در جشنواره ی فجر در نظر گرفته شود چه قهرها که صورت نگیرد و چه تصفیه حساب هایی که نشود .
اما این جا فضای متفاوتی ست با خوانندگان محدود .در فضای مجازی مجبور به تعارف نیستیم .در این جا درباره ی کتاب حرف می زنیم و همچنین این فضا باعث بالا بردن قدرت اعتماد به نفس شده و همه می توانیم خود را صاحب نظر قلمداد کنیم . با این همه هدف از این بازی رسیدن به جمع بندیی نهایی ست که با کمک شما دوستان مقدر می گردد.
پادما گفته :جاودانگی (نام نویسنده اش را ننوشته .احتمال می دهم منظورش جاودانگی، رمان میلان کوندرا باشد .شاید هم اشتباه کنم .)بدترین کتابی که من خوندم شاید به نظر خیلی ها یه شاهکار ادبی باشه. اما من ازش خوشم نمیاد چون هم کلا یه جوریه و هم این که به نظر من اصلا جذاب نیست.
محمد رضا:مرگ در ونیز نوشته ی توماس مان ترجمه ی حسن نکو روح.من کلا با این معناگرایی انگار مشکل دارم!چیزی که همه می گن مزخرفه نظرم رو جلب می کنه و برعکس
حسین رضایی:هنر عشق ورزی و آموختن از لئو بوسکالیا، و ترجمه ی گیسو ناصری.در این کتاب اتفاقاتی و رخ دادهایی که نویسنده به عنوان اتفاقات بزرگ و سرنوشت ساز زندگی خودش م عرفی کرده بود برای من قابل هضم نبود و همچنین بعضی از رفتار هایش که اصول خودش برای ارتباط برقرار کردن با دیگران بود به نظرم مسخره امد.گر من این رفتارها را انجام بدهم شاید یک نفر خوشش بیاید ولی 1000 نفر قطعا برچسب دیوانه را بهم می زنند.فکر میکنم کار ترجمه اش هم اصلا قوی نبود.
داستانسرا(عمولی):آبی ماورای بحار نوشته ی شهریار مندنی پور .يكي از مزخرفترين كتابهائي كه در تمام عمرم خوانده ام همان ياز ده داستان مندني پور بنام "آبي ماوراي بحار"بود و البته بعلت نثر بسيار غامض و تركيبات پيچيده ونالازمي كه نويسنده بكار گرفته حتي داستان اول را هم نتوانستم بپايان برسانم و واقعا نميدانم ايشان بدنبال چه چيزي هستند وآيا لازم است كه خواننده را در يك داستاني كه ميشود بسيار ساده وصميمي روايت شود آنقدر بپيچانيم كه هر جمله را مجبور شود دوبار از اول مرور كند تا شايد به معني خاصي برسد.
علیرضا مجابی: و دیگران نوشته ی محبوبه میر قدیریکه متاسفانه انتشارات روشنگران آن را چاپ کرده بود و برنده ی چند جایزه ی ادبی هم شد(مهرگان ادب سال 86) کتابی آبکی، سرهم بندی و بدون سر سوزن ارزش ادبی هنری و اجتماعی... یه چیزی تو مایه سریالهای دو زاری تلویزیون فخمیه!
م.ایلنان:سال بازگشت نوشته ی آقای دهقان،کتابی در ادبیات دفاع مقدس است که قرار بوده به یاد شهید نظرنژاد مشهور به بابانظر نوشته شود و شده.نویسنده که آقای دهقان باشد، به خوبی نشان داده چرا ادبیات دفاع مقدس تنها در محدوده ی بنیاد حفظ آثار و کنگره های شهدا حبس شده و نمی تواند با دیگر رمان ها همآوردی کند.راستش برای من جای سوال هست که چرا وقتی هانریش بل در حاشیه ی جنگ جهانی دوم رمان ترسناک و بسیار هول آور "قطار به موقع رسید" را می تواند بنویسد، کسی نیست تا همان مایه از دفاع مقدسی را که در جامعه جاری است بنویسد و چنان بنویسد که کشفی از لحظه های ناب "جنگ و انسان" باشد؟ داستان کوتاه البته چندتایی هست اما رمان؟
رضا سعیدی:استاد عشق از ایرج حسابی. ساختن یک چهره اسطوره ای از پروفسور حسابی با ادبیات نه چندان جالب. ایرج خان همچنان نان ابوی را می خورند!
مصطفی مردانی :کتاب " عبور " نوشته مریم رئیس دانا برایم خیلی مزخرف بود که آن هم از دستم در رفته بود.
لیدی ام :"آینه های دردار" جناب گلشیری را پیشنهاد کردند و ما هم سعی در خواندنش کردیم اما از آنجا که به جای یک اثر ادبی با یک مانیفیست اوپوزیسیون سیاسی مواجه شدم عطای خواندن بقیه صفحات را به لقایش بخشیدم و از آن پس دیگر سراغش نرفتم. البته همیشه این احتمال وجود دارد که چیزی را که در یک زمان نپسندی در زمان دیگر عاشقش شوی. این را برای آسودگی خیال طرفداران آن حضرت می گویم که بر ما نیاشوبند.
کرم کتاب:اسکندر (سه جلد) اثر والریو ماسیمو مانفردی و ترجمه فریده مهدوی دامغانی. کتابی ضد ایرانی که نمی دانم چرا وزارت ارشاد اجازه چاپش را داده و تازه انتشارات خود وزارتخانه آن را چاپ کرده است. این کتاب چیزی است بین تاریخ و افسانه خدایان! آنهم در مورد شخصی معلوم الحال مانند اسکندر!
نیروانا: دلباختگی اثر کریستیان بوبن بوده!!!! خیلی مسخره بود....
دمادم :استخوان خوک و دست های جذامی نوشته ی مصطفی مستور.با عرض پوزش از تمامی طرفداران آقای نویسنده به خصوص م. ایلنان به خاطر رفاقتش. این کتاب به شیوه ی پست مدرن بسیار تقلیدی نوشته شده آن قدر که گل درشتی این تقلیدهای زبانی به شدت خود را به رخ می کشد . نویسنده محترم برای نوشتن داستان به شکل پست مدرن فقط عدم سببیت را برداشت کرده و دیگر هیچ .آن قدر این هیچ بزرگ است که نتوانستم تا آخر بخوانمش در حالی که من معمولا در مطالعه کتاب حوصله زیادی دارم .
یاسر اکبریان :مجموعه داستان وقتم کن که بگذرم است نوشته ی لیلا صادقی .این نویسنده به داستان توهین کرده است .چرا که ما همگان می دانیم که ابزار داستان کلمه است و نه شکلک کشیدن.در این به ظاهر داستان ها آمده است به جای اینکه بنویسد ساعت پنج است .نقاشی یک ساعت را کشیده است .آیا این مسخره نیست و چند آدم ابله افتاده اند پشت سرش که خانم نو آوری آورده است به ادبیات ایران .این کتاب اینقدر حالم را به هم زد که ظرف 48 ساعت در دنیای مجازی پول کتاب را از طریق شماره حساب از نویسنده اش گرفتم .این کتاب یک خیانت بزرگ به ادبیات داستانی است.خریدن کتاب از لیلا صادقی خیانت است .لیلا صادقی یعنی ادبیات اکواریومی.
حسین مکی زاده :شعر عصیان(گلچین شعرهایی از جفری هیل، آلن گینزبرگ، دیلن تامس، ولکات، آدری لرد، مپهاهله له، روتکه، )
ترجمه : علی اصغر بهرامییکی از بدترین ترجمه هایی که می شد از شعر کرد! برای نمونه لطفن به ترجمه شعر زیبای Do Not Go Gentle Into that Good Night ِ دیلن توماس به ترجمه ی آقای بهرامی مراجعه کنید. اعصابم را به هم ریخت.
اشرف:كتاب حليه المتقين علامه مجلسي بهتر بود طنز نويس مي شد تا گرد آورنده احاديث و روايت امامان .عمده ترين مطالب كتاب مطالبي هستند كه پايه علمي ندارند و حداقل در حيطه رسالت انبياء نبوده اند ومطمئنن از ايشان نبوده است.در ضمن كتاب استاد عشق دكتر حسابي هم كه يكي ديگر از خوانندگان وبلاگ گذاشته اند مي تواند از بدترين كتابهايي باشد كه من خوانده ام .
کتاب "جاودان خرد" شامل مجموعه مقالات دکتر سید حسین نصر است.
برای نامجو وحنجره ی زخمی اش
وقتی بنیاد گرایی و اندیشه های کوچک حقیر چون کرم های مفلوکی از در ودیوار خانه ات بالا می روند و هیچ سمی بر آن ها کارگر نیست ، وقتی هنر مرده ست شعر آخرین نفس های محتضرش را می کشد دکان داستان تخته شده از نقاشی و موسیقی خبری نیست وقتی این جا صدا نداردو تاب حضور حنجره ی زخمی هم برداشته می شود وقتی که می دانی دیگر زخم هیچ حنجره ای برای صدا در این جا به آواز گشوده نمی شود که یا متهم ست به قرمطی بودن و یا اصلا بی اتهام ودادگاهی قرمطی ست دیگر صدا و بغض فرو خورده مان را از کجا از کدام گلو بشنویم .از دهان هایی با سرهایی جنبان که نهی می کنند و تحذیر ؟
حافظ کجاست که باز بنالد که ناله زبان همیشگی ما ملت مفلوک ست که :پنهان خورید باده که تعذیر می کنند و خیام به کفر و شراب خواری متهم شود .
نه این جا دیگر نمی توان امید صدایی داشت وقتی که آوازخوان دوره گرد حنجره های بسته ی ما متهم می شود به کفر؟یا سب نمی دانم تفاوتش چیست مهم این است که اتهامی باشد هرچه بود مهم نیست حالا حنجره زخمی نشسته و نگاه می کند به ردیف اتهاماتش و بزرگترین در نظرش همان ماندن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است .
محسن نامجو آیا بازهم برای این صورتک های جنبان خواهد خواند ؟نه ! ما همه ماسک بر چهره داریم وهنرمند بر تنهایی خویش می گرید .
نمی خواستم بنویسم ، قرار نبود که به این زودی پست تازه بگذارم اما خبر را که خواندم انگار معجزه ای را که تا حال منتظرش بودم برای همیشه رخت بربسته و مگر این بغض بی قرار فرصت می دهد .
تولد یک درام
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
زوزه به ماه
چه رازی در ماه هست که گر گ ها رو به آن زوزه می کشند ؟
شاعران هم رو به ماه سخن می گویند ودر آن رویا می بینند...
چرخ می زنم در چرخ
من ستاره ام
ودر چرخشم
قصد خون ماه کرده ام
(محمود نائل) ***
ماه چار تاق
نریان ابرهای رام
ومیدان خاکی خیال
با بید بنان حاشیه اش
نمی خواهم ببینمش!
(فدریکو گارسیا لورکا)
***
به نو کردن ماه بر بام شدم
با عقیق وسبزه و آینه
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتران ممنوع ست
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند
ماه
برنیامد
(الف بامداد)
شما در ماه چه رویاهایی می بینید؟....
بارش سنگ بر شیشه
بارش سنگ بر شیشه
ديشب آيدين آمده بود پشت در. در مي زد.باز كردم. سر ورويي صفا داده و كت نيمداري پوشيده بود.يك نان بربري ويك كاسه ماست دستش بود.تعارفش كردم آمد تو.سراغ سورملينا را گرفت.چيزي نگفتم. بعد همان جا كنار مبل روي زمين نشست وكاسه ي ماستش را جلوي پايش بر زمين گذاشت.روزنامه اي را جلو كشيدونان را رويش گذاشت. سر حال بود. نان گرم را داخل ماست فرو مي كردومي خورد . گفت نمي خوري؟!
نشستم .ماست گنديده بود.بوي كپك مي داد ومزه اش به ترشي اسيد.آيدين اما تند تند مي خورد.مي گفت نمي دانم از آخرين باري كه چيزي خورده ام چقدر گذشته حالا كه مي خورم مي بينم چقدر گرسنه ام.نگاهش مي كردم.لبخندزد. گفت :خوب شده ام باور نمي كني؟!
باور كردم. چلچله ها ديگر در سرش نمي خواندند. مي خواستم از اورهان بپرسم ترسيدم دوباره آن صداهاي سرش و....نه!
زبان به دهان گرفتم كه خودش گفت اورهان مرد. بعد با تك خنده اي اضافه كرد بالاخره مرد. آجيل فروشي را يكجا بخشيدم به اياز.
پرسيدم اياز؟
گفت پير شده !دست از سرم برداشته. سورملينا كجاس؟
مي خواستم چيزي نگويم...نتوانستم..آخر او آيدين بودكه با آن چشم هاي تاتاري اش چشم دوخته به دهان من مانده بود.
گفتم همين جاست. مي خواست بگويد چرا نمي آيد يا چيزي مثل اين . اما فقط نگاهش دوخته شد به كنج اتاق و با دهان نيمه بازش مكث كوتاهي كردو دوباره خوردن را از سر گرفت.
گفت(به شوخي) بذار سير كه شدم خودم مي رم سراغش. .را ستي مي خوام اون خونه ي پدري رو تر وتميز كنم.تعميرش كنم كلاغاشو بپرونم و درو ديوارش رو حسابي نو نوار كنم .وسعم نمي رسه و گرنه مي كوبيدمش و دوباره مي ساختم.ولي خوب حيفم مي آد.... آخه خودت مي دوني يه چيزايي هم هس.آيدا هست. بو و خاطره اش. اون بو هنوز توي اون خونه سرگردونه.و مادر....
به اينجا كه رسيد آه كشيدگفتم از اين ماست نخور بذار الان برات پنير مي آرم يا نيمرويي چيزي!
ملچ ملچ كنان گفت نه ماست دوس دارم. گفتم آخه اين فاسده
خنديد وگفت آها! من ديگه آب از سرم گذشته اين چيزا ديگه روم اثر نمي ذاره
گفتم مثل سنگ؟
گفت مثل شيشه اي كه از بارون سنگ گذشته باشه .
دلم مي خواس دوباره حرف سورمه رو پيش بكشه تا بهش بگم . بگم كه اونجور كه اون خيال مي كنه نيس... نگفتم. در عوض خودش گفت به نظرت سورمه مي خواد منو ببينه؟
گفتم آره ... منتظرته ...سورملينا سالهاس كه انتظار تو رو مي كشه .
ديگه نگفتم كه سورمه پير شده . چشماش ديگه درست نمي بينن و موهاش يكدست سفيد شده. نگفتم كه سورمه چاق شده و پاش كمي لنگ مي زنه و وقتي بعد ازظهرا مي ره و روي صندلي اش مي شينه و زل مي زنه به باغچه شايد به سختي يادش بياد كه منتظر كي بوده اين همه سال؟ اين همه عمر؟!
آيدين اما جوان بود . چند تا چروك ريز زير چشما و كناره هاي لبش و چند تار موي سفيد لابلاي موهاش دويده بود . با اشتهاي يك جوان بيست ساله وباهمان شادي و سر مستي مي خورد و حرف مي زد. آيدين از آب و آتش گذشته بود از باران سنگ .آيدين بخشيده بود و فراموش و حالا دوباره برگشته بود به زندگي و مي خواست ديده شود.
سورملينا آمد.با تك شاخه گلي از باغچه.با موهاي شانه كشيده ودسته كرده و با لبخندي كه به رسم ايام جواني روي لب نشانده بود. آمد و كنارش نشست. آيدين دستش را گرفت سورمه...! سورمه...!.سورمليناي من ...!چقدر خوشگل شدي!
آيدين دروغ نگفت. اخم نكرد . آيدين آه نكشيد. نرنجيد . آيدين حتي چشم به زمين ندوخت.
ومن در فكر اين همه آيدين بودم كه در كتاب ها خاك مي خورند. به فكر شخصيت هاي داستان هامان كه هنوز كه هنوزست در كنج قفسه ي كتاب ها چشم دوخته اند به جايي كه گمان مي كنند دستي مي آيد و از آنجا بلندشان مي كندو غبار از تنشان مي تكاند . به فكر نويسندگان آنها به فكر ادبياتمان كه راستي ما چه مردم نمك نشناسي هستيم كه راستي ما براي هنرمان چه كرده ايم؟ وقتي كه آيدين عقلش را از كف داده بود ما چه مي كرديم كجا بوديم! شايد حالا ديگر وقتش رسيده باشد كه نگذاريم چلچله ها در مغز آدم هامان آواز بخوانند.
( به خاطر آيدين اورخاني و با ياد و احترام به سمفوني مردگان )
به یاد کولی وش مغموم
به ياد كولي وش مغموم
مي خواهم از آن كولي غمگيني بنويسم كه تمام دلش را در زبانش ريخت و برايمان خواند و نوشت. كولي ايي كه زندگي اش را به دندان گرفت واز مشهد به تهران رفت تا در بين دوستان كمتر احساس غريبي كند شايد ولي آنجا هم غريب بود همان طور كه در شهر خودش و خواند " آه اي در وطن خويش غريب " و باز هم خواند و خواند تا آنجا كه ديگر بغض امانش ندادو گفت " قاصدك ابر هاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند "
به ياد كولي وش مغموم
مي خواهم از آن كولي غمگيني بنويسم كه تمام دلش را در زبانش ريخت و برايمان خواند و نوشت. كولي ايي كه زندگي اش را به دندان گرفت واز مشهد به تهران رفت تا در بين دوستان كمتر احساس غريبي كند شايد ولي آنجا هم غريب بود همان طور كه در شهر خودش و خواند " آه اي در وطن خويش غريب " و باز هم خواند و خواند تا آنجا كه ديگر بغض امانش ندادو گفت " قاصدك ابر هاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند "
نه ! اشتباه نكنيد نمي خوا هم در مورد شعر اخوان يا زندگي اش حرف بزنم كه در اين مورد چيزها نوشته و خوانده شده و همه مي شناسيمش من فقط به ياد زندگي كولي وارش افتادم . كولي به كسي مي گويند كه وطن را ترك كرده و غريبه است ‘ اين ا صطلاح اولين بار به بو ميان هندويي ا طلا ق شد كه براي كار‘ سوار بر كشتي هاي بزرگ كا شانه شان را رها كردند و در اسپانيا – آفريقا و.... خيلي جاهاي ديگر به دنبال كار دويدند اما بعد در ادبيات به خصوص اسپانيا معناي خاص خود را يافت. كولي يعني غريبه وتنها . كسي كه ديگران -- در جاهاي ديگر – كار وشغلي به او مي دهند و اگر گرسنه باشد نان وآبي و حتي ممكن ست توجهشان را هم جلب كند وحالا از قضا اگر اين كولي فرهيخته باشد شعرش را دست به دست مي گردانند و آن را زمزمه ها مي كنند ولي هميشه يادشان هست كه او از آن ها نيست و غربت اخوان از اين گونه بود ‘ اين كه تهراني ها و مشهدي ها و... در مقابل شعرش سر خم مي كردند اما در محافلشان؟!...نه ! اخوان از آن ها نبود .
ياد آن كولي غمگين مرا به سال ها پيش برد روزي كه در توس گرد مزارش جمع شده بوديم – كاري كه گاه در چهارم هاي شهريور پيش مي آمد – اما آن سال كه به نظرم سال هفتاد وهشت بود برايم سال عجيبي بود . عجيب به اين خاطر كه احساس جديدي را داشتم در خودم كشف مي كردم . احساسي عميق به دوستي پيدا كرده بودم و اين احساس نوعي دلواپسي مبهم را در خود داشت آن قدر طول كشيد تا توانستم براي خود آن را ترجمه اي يا مقدمه اي از عشق بنامم اما بسيار نگران بودم كه حس نگراني با عشق اشتباه نشود و براي همين چون حريمي امن از آن محافظت مي كردم .
آن سال با چند نفر از دوستان رفته بوديم توس. زري را يادم هست كه الان نمي دانم كجاست و جواد را كه تازه نامزد كرده بود و يادم هست كه چطور شعر او را به ذوق مي آورد با اينكه شعر زياد نخوانده بود شاعر بود و هر بار كه شعري مي شنيد دنيايش عوض مي شد انگار كه تازه حس زندگي را در يافته باشد . مراسم رسمي و معمولي بود و آن قدر خسته كننده كه هيچكدام از ما سه چهار نفر در بند آن نبوديم هر كس در عالم خودش و... تا اينكه يكي از پير هاي قوم شعري خواند كه شنيدنش براي آوردن خنده اي بر لبتان خالي از لطف نيست " اميد اگر مرد غمي نيست مرا زرتشت علي به جاي اميد نشست " كه تلخي خنده ي پس از آن چنان بود كه از جمع فاصله گرفتيم ( ولي خودمانيم نمي دانم در اين شعر يا معر چه هست كه هنوز بعد از اين همه سال در ذهنم مانده شايد درك اندوه عميق و تنهايي اخوان باشد ) پرويز خرسند در گوشه اي روي زمين نشسته بود و به قول خودش مي خواست با جوان ها باشد و برايشان خاطراتي از اخوان را تعريف مي كرد كاري ندارم هر چند كه آن هم به اندازه ي خودش كسل كننده بود اما من آن وقت ها داشتم يكي از عميق ترين احساس هاي بشري را تجربه مي كردم و دنيا برايم رقيق شده بود .خوب يادم هست كه عده اي از اعضاي انجمني شعري كه كسي زياد نمي شناختشان دور مزار اخوان حلقه زدند و زمستانش را با صداي بلند خواندند كم كم بقيه هم آمدند مردمي كه فقط براي تفريح و بازديد از آرامگاه فردوسي انجا بودند وچه بسا شاعري به نا م اميد را نمي شناختند و غروب شد و آنها در تيرگي غروب در حالي كه دست بر شانه هاي هم گذاشته بودند با جديت تمام زمستان را مي خواندند و اگر از كساني كه بعد به آن ها پيوسته بودند بندي را فراموش مي كردند خودشان –همان پنج شش نفر اوليه – ادامه مي دادند . هنوز تصوير محزون آن جوان ها در ذهنم هست و اينكه چطور مثل من از بي روحي آن مراسم خسته شده بودند .
حالا چند سال گذشته ‘ نگاه مي كنم به پشت سرم و تصوير آن كولي غمگين انگار كه بر پشتم خال كوبي شده باشد هميشه هست . گويي كه جزيي از من شده باشد دوستش دارم و اندوهش را مي فهمم و مي دانم كه هيچ چيز بدتر از تنهايي در بين دوستان نيست . سايه اش همواره برما وشعر ما خواهد بود و قتي كه مي گويد:
من سايه ام را دوش
با خود به ميخانه بردم
هي ريختم خورد
هي خورد ريختم
۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
به شعر حافظ شیراز
گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما
سايه ي دولت براين كنج خراب انداختي
خواب بيداران ببستي و آنگه از نقش خيال
تهمتي بر شبروان خيل خواب انداختي
خراب و دل شكسته مي گذردمردي كه گيسوانش رهاست و كوچه هاي سرشار از بوي بهار نارنج را طي مي كند . دل تنگ از زمانه ست و از زمان. دل تنگ از فهم هاي كوچك ست در چارديواري هايي كه به دور خود كشيده اند و ساقي مست مي گذرد از كوچه هاي قرن هشتمي شهري كه به آن عشق مي ورزد ـ شيرازـ
ساقي مي نشيند به كنجي و گوش به زنگ دل مي ماند و كلمات؟!... نه خدايا اين واژه هاي غريب كه گويي جهان را و هستي را بر او مكشوف مي كنند از ذهنش بر زبان جاري مي شود و او اعجاز مي كند . معماي زبان را كشف مي كند و راز معجز گون او تا قرن ها در گوش خرابيان تمام جهان صدا مي كند.
يادش گرامي ست اعجاز گر ورطه ي سخن
او كه با كلماتش انسان را معنا مي بخشد و زندگي تهي از رنگ و سرد را سراسر نور و جنبش و ولوله مي كند.اشعارش همواره در گوش ما طنين اندازست كسي كه جهاني را به رقص مي خواند تا براين اعجازش پاي بكوبند و شادي كنند.