‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه کوتاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه کوتاه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

کابوس

روبرویش دو حفره‌ی غارمانند بادامی شکل ظاهرشد . بین دو حفره، دیواره‌ی باریکی بود و هردو شبیه هم . دور و برش را نگاه کرد هیچ چیز نبود ،جز همان دو حفره‌ی غارمانند روبرو. به ناچار درون یکی فرو رفت. به دالانی تاریک گام گذاشته‌بود و هر چه بیشتر پیش می‌رفت،رطوبت و شرجی هوا بیشتر می‌شد . چشمش جایی را نمی‌دید، درخت‌هایی سیاه از  دیواره‌ها‌ی حفره بیرون زده‌بود. با خود اندیشید ، این‌ها قندیل‌های درون غار است . به یکیشان که دست سائید ، تیزی و زمختی‌اش دستش را پس زد . جلوتر که می‌رفت ردیف درخت‌های بی‌نظم که افق بالای سرش را پر کرده‌بود،فشرده‌تر می‌شد . حالا دیگر دستش را به دیواره هم نمی‌توانست بگیرد . گاه‌گاهی وزش نه چندان ملایمی او را به عمق حفره هل می‌داد و باز می‌گرداند. چند باری پایش لغزید و نزدیک بود به باتلاق فرو رود.با خودش فکر کرد کاش به آن غار دیگر می‌رفت. نمی‌توانست قدم‌هایش را تند کند. احساس کرد دارد به انتها می‌رسد . دیواره‌ی وسطی که می‌بایست همان دیوار بین دو غار باشد باریک‌تر می‌شد وهوای مرطوب تند تند به صورتش می‌خورد . ناگهان درخت‌های سیاه محو شدند . زن همان‌جا نشست و کیف گلدوزی شده‌ از دستش رها شد . در وحشت عظیمی که سراپایش راگرفته بود ، در بی‌نهایت نگاهش، تکه‌های پنیری شکل فشرده‌ای را دید که در هم پیچ خورده‌بودند . وزشی عجیب او را به جلو کشید و بعد ناگهان به عقب پرتاب شد  و در حین پرتاب، محکم به نوک تیز درخت های سیاه می‌خورد تا به بیرون افتاد .  به پشت روی زمین افتاده‌بود که با تکیه دست‌ها ،  نشست . دستش روی زمین به دنبال کیف می‌گشت که به یاد آورد ازحفره‌ی بینی برای رسیدن به مغز گذشته است . کیف را فراموش کرد و به تکه‌های پنیر فاسدی فکر می‌کرد که به اسم مغز در هم چین خورده‌بود. با خود گفت شاید گذشتگان به درستی نام دیگرمغز را دماغ گذاشته‌بودند.
چشم‌هایش را دمی گشود ، چیزی ندید و در ظلمت فراگیر یک خواب به خواب دیگری غلتید .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : در چند روز آینده، دمادم پذیرای دوستانی ست که دیدگاه ها و نظرات خود را درباره ی نگاه زنانه درداستان نویسی مطرح می نمایند. خوشحال می شویم چنان چه شما هم  دیدگاهی در این ارتباط و یا مقاله ای برای معرفی دارید ، با ما باشید.
سپاس

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

لوح

در تاریک‌ترین نقطه‌ی دنیا نشسته‌است . هیچ چیز را نمی‌بیند و نمی‌داند در ته چاهی‌ست یا در دل غاری. زنی در آستانه‌ی تاریکی پیدا می‌شود ، بلند بالا و سیاه‌پوش . در آن‌جا که ایستاده پشتش به نور است و صورتش رو به تاریکی اما به وضوح خطوط صورتش دیده‌می‌شود . لوحی را دردست دارد که موهای سیاه افشانش به دور آن ، شکوه‌اش را بیشتر کرده ، مثل حاشیه ای بر یک تابلو . می‌گوید : بخوان . نمی‌تواند ، چون در تاریکی ، جز صورت زن چیزی نمی‌بیند.می‌گوید نمی‌تواند . لوح را بر زمین ، جلوی پایش می‌اندازد بی‌که ذره‌ای خم شود . همان طور نشسته به طرف لوح می‌رود ، نگاهش می‌کند . حروف و اعدادی را به زبان‌ها ی مختلف به رمز نوشته‌اند . درمی‌یابد که کشف آن رموز کلید آزادی‌اش از تاریکی‌ست . در حین کشف حروف و اعداد منقوش بر لوح درمی‌یابد که برخی از آن ها به خط هیروگلیف و برخی زبان‌ها یباستان هم هست . باید آن‌ها را دسته‌بندی کند تا ببتواند به رمزشان پی برد اما قلم و کاغذی ندرد که دسته‌بندی هایش را بنویسد تا حفظ شود ، چاره‌ا یندارد و همه‌چیز را به حافظه می‌سپارد . کاری طاقت‌فرسا را شروع نموده که هر چه پیش می‌رود ، ذهنش روشن و روشن‌تر می‌شود. خستگی تمام وجوش را پر کرده اما او همچنان مشغول است و در سرمای ناشی از تاریکی خیس عرق شده آن‌قدر که وجود زن را از یاد برده .
بعد خود را بیروه غار می‌بیند ، همان‌جا درمی‌ابد که مکان تاریکش غاری عمیق بوده . به مردمی که اطرافش ایستاده‌اند و توجهی به او ندارند ، ماجرا را شرح می‌دهد . کسی حرف‌هایش را گوش نمی‌کند یا توجهی به او ندارند ، آن‌ها نگاهشان به سمت نامعلومی‌ست و درباره‌ی چیزی حرف می‌زندد که ارتباطی به او ندارد . تک و توکی که حرف‌هایش را شنیده‌اند ، باور ندارند. او لوح را به عنوان مدرک شهادت نشانشان می‌دهد اما می‌بیند لوحی را که در دست دارد، تکه کاغذ بی‌ارزشی ستکه چیزها ی معمولی رویش نوشته‌شده ف همان‌طور که کاغذ را مچاله می‌کند به آن ها یادآوری می‌کند که زنی از آن‌جا ازکنار آن‌ها گذشته و آن‌ها باید او را دیده‌باشند .آن‌ها به حرفش گوش می‌دهند و بعد رویشان را به سمتی می‌گیرند که دیگران گرفته‌اند . از جمعیت فاصله می‌گیرد و به دنبال زن همه‌جا سر جا می‌چرخاند تا در نقطه‌ای از ساحل ، او را می‌بیند که به طرف آب‌ها می‌رود ، به سویش می‌دود اما به او نمی‌رسد . کشتی بزرگی آن‌جا منتظر زن است تا سوار شود. ا زهمان‌جا که ایستاده با خود عهد می‌کند که اگر زن برگشت و پشت سرش را نگاه کرد به معنا ی آن است که برمی‌گردد اما اگر برنگشت ، بدان معناست که هرگز او را نخواهد دید . زن برمی‌گردد. نمی‌داند به او نگاه می‌کند یا به چیزی که در پشت سر اوست اما نگاهش کوتاه است و پاهای برهنه‌اش را بر شن‌های ساحل می‌گذارد و می‌رود . حالا مردم ، سمت نگاهشان را رها کرده اند و دور او جمع شده‌اند . می‌گوید ، او می‌آید ...می آید. در نگاه آن‌ها هیچ نشانی از باور یا عدم باور نیست . نگاهشان سرد است . کسی او را ندیده . او روزها و سالیان را کنار دریا سپری می کند و پیر می‌شود تا او بیاید. هیچ چیز را نمی‌بیند نه موجی ، نه طلوعی نه غروبی از دریا ، تنها نگاهش به سمتی از دریاست و کاغدی که حالا دیگر نداردش.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

ویرانی

اول فقط دو تقه بود ، کمی نامنظم و خفه ،آن قدر که توجهش را جلب نکرد . همان طور که روی کاناپه با چشم‌های باز دراز کشیده‌بود ، پهلو به پهلو شد . بعد سه تقه شد ، دو تا خفه و سومی بلند و با فاصله از آن دو . چشم‌ها را به اطراف چرخاند که باز همان صدا با همان فواصل آمد ، پرشتاب‌تر . در جایش نشسته‌بود که با شنیدن دوباره و بلندتر صدا به‌خود آمد . شیر آب و آب‌گرمکن را چک می‌کرد که صدا بی‌وقفه و دم‌به‌دم بلندتر می‌شد. سرسام گرفته هرگوشه‌ای را سر می‌زد ، حتی کوچه را نگاه کرد،وقفه‌های صدا در بی‌نظمی‌شان ریتم داشتند ، خفه و تهدید آمیز . وقتی که ناامید نشست بر کاناپه به صدا گوش سپرد که در بلندترین حالت ممکن، ناگهان فرو ریخت . سکوت دهانش تلخ بود و قلبش به شدت می‌کوفت .دگمه‌ی  ریموت تلویزیون را فشرد ، صدای ویرانی و بوق ممتد ، خانه‌ای در گوشه‌ای از زمین خراب شده‌بود ، قلبش هنوز تند می‌زد .
مصاحبه با نویسنده ی داستان های پریان ؛ناتالی بابیت را در سایت مروربخوانید .

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

بیگانه1

زن ، نه دلگیر و نه خسته  تمام پس اندازش را از بانک گرفت . به خانه برگشت دو چمدان بست و یک کوله پشتی برداشت و راه افتاد به سمت فرودگاه با این تصمیم که برای اولین کشوری که گذرنامه اش اجازه می دهد بلیط بگیرد و برود ، مهم نبود کجا ، مهم این بود جایی باشد ، چون هیچ کشوری را نمی شناخت و تنها یک زبان بیگانه را می دانست که تا حال با آن سخن نگفته بود . گام بر پله های هواپیما که گذاشت به سرزمین ناشناخته ای فرو رفت .

ساعت پنج و پنجاه چهار دقیقه

به ساعتش نگاه کرد .پنج‌ و ‌پنجاه ‌و ‌چهار دقیقه بوداما وقتی پا روی اولین پله گذاشت ، یادش رفت ساعت چند بوده .سطح پله‌ها لغزنده و سرد بود .دست به نرده گرفت تا راحت‌تر خود را بالا بکشد .نفسش تنگ شد .خیابان با درخت‌ها ، تل‌های خاک ، پیاده‌روی کثیف و خانه‌های توسری‌خورده کج شد .نگاهش به درخت روبرو بود که داشت در نگاهش کج و کج‌تر می شد .دهانش خشک خشک بود و زانوهایش به طرز خفیفی می‌لرزید،"شاید من کج شده‌ام " .مردی از کنارش گذشت و با گام‌های سریع پایین رفت .فکر کرد با خودش"کاش من هم می‌خواستم پایین بروم ، نه بالا. " درخت به آخرین شاخه‌اش که رسید  روی سطح پل بود فکر کرد "حالا همه چیز مثل اول می‌شود." نفس بلندی کشید اما به شدت سرفه‌اش گرفت . خانه‌های نیمه‌ساخته‌ی روبرو با داربست آهنی ، خط خطی تیره‌ای بر آسمان بود .زیر پایش را که نگاه کرد در حس ارتفاع گم شد و سرش گیج خورد . کامیون‌ها با چراغ های بزرگشان نیشخند می‌زدند و پرهیاهو از زیر پایش می‌گذشتند.دست به نرده‌ی یخ‌زده گرفت تا دمی بیایستد اما خودش را ولو شده بر سطح خاکستری خیابان دید یا افتاده بر روی اتاقک یکی از آن کامیون‌های طعنه‌زن . صدای گام‌هایش بر سطح فلزی پل ، تاپ‌تاپ قلبش را بیشتر می‌کرد ، "شاید نگران کسی هستم ." صدای بوق کشدار به اعصابش کشیده می‌شد وقتی که داشت گام بر اولین پله‌ی انتهای پل می‌گذاشت و در همین وقت خیابان دوباره کج شد ، اما این‌بار زیر پایش هم با آن کجی ،خالی و خالی‌تر می‌شد و خلا او را پایین می‌کشید. کنار خیابان که رسید ناگهان تمام خیابان ساکت شد و هنوز نفسی تازه‌نکرده  که تاکسی درست جلوی پایش نگه داشت . وقتی سوار شد حس کشیده شدن به جلو ،داشت حالش را به هم می زد " چرا تاکسی درست همان وقت که رسیدم درست  جلوی من بود ؟" دهانش طعم ترش بدمزه‌ای داشت .ساعتش را نگاه کرد پنچ و پنجاه و چهار دقیقه بود .

سرمای فلز

به ساعتش که نگاه کرد سی دقیقه به صفر مانده بود واو با پاکت میوه‌ای در دست هنوز تا خانه خیلی راه برای رفتن داشت .
خیابان خلوت و تاریک را که تند تند می‌پیمودچشمش به پنجره‌ای افتاد که ناگهان سایه‌‌ی زنی در پشت آن کج شد ودستش دمی بالا ماند و بعد هیچ نبود .
به کنار ستون که رسید اناری از پاکت افتاد و او در چراغ روشن اتومبیلی ردّ قرمز آن را د‌‌ یدکه قل خورد و جلوی پای مردی ماند که از دیوار فرود آمد.سر که بلند کرد چیزی در دست مرد _ بالا گرفته و رو‌ به او _ درخشید ، دیگری هم که پرید او سرمای فلز را بر پشت خود حس کرد که تیر می‌کشید و بعد فقط صد‌ای گام‌هایی دو‌‌نده بود که در تاریکی وسکوت گم می شد.
انار را که از زمین برداشت یادش آمد صدای تقلای نفس‌های کسی را هم با آن سایه شنیده بود که حالا دیگر نبود .

سوسک

رو به ديوار كه چرخيد اول فقط يك تيرگي بود و اندكي در كناره‌ها مي‌لرزيد.نيم‌خيز كه شد تا بهتر ببيند صداي فنر تخت لحظه‌اي حواسش را پرت كرد كه ناگهان لكه را لغزان بر سطح عمودي ديوار ديد.كتاب را كه كوبيد روي او مطمئن نبود هنوز زير آن باشد و وقتي با احتياط كتاب را برداشت،لكه پهن‌شده آن‌جا بود.وقتي رويش را بر‌مي‌گرداند مي‌دانست كه  ديگر آن تيرگي منتشر مرز و كناره‌اي ندارد تا به جنبش‌اش پي‌برد.چشم كه بر‌هم گذاشت سياهي اتاق را پر كرد.

شکل ماهی

_ : می‌گم همه‌شون با هم کشته شدن ؟
_ : نه اون‌جوری که یهویی باشه ، مثلا یکیشون یک ساعت یکی دیگه شون نیم ساعت بعد ، یکی دوساعت بعد ،یکی امروز یکی فردا ... مکثی کرد وادامه داد این‌جوری .
وقتی که گفت این‌جوری سرش را خم‌کرد و از گوشه‌ی چشم به انبوه موهای خرمایی دخترک نگاه کرد و لبخندی کجکی روی لبش نصفه نیمه ماند .
_ : اما مال من این‌جوری نبود ! فقط یکی بود اونم اون زیر میرا گم شد ... شما ناراحتین؟
حالا نگاه مرد دوخته‌شده‌بود به نقطه‌ی تاریکی در بین شاخ وبرگ انبوه درخت‌های پارک .بی‌آن که چشم بردارد پرسید : مادرت نگران نشه،کجاس ؟
دختر بچه تا آن‌جا که توانست زبانش را از دهان بیرون آورد و لیس بزرگی از پایین تا بالای لیسک کشید بعد همان‌طور که لب‌هایش را به هم فشار می‌داد لیسکش را به سمتی گرفت که چند سرسره و تاب آن‌جا بود .
_ : داره خواهر کوچکمه سرگرم می‌کنه
_ : تو نمی‌خوای بازی کنی ؟
_ : نچ ! من که بچه نیستم .راستی شما که این‌قدر برا ماهیا ناراحتین خب دوباره ماهی بخرین .
مرد روزنامه را لوله کرد و در جیب کتش چپاند ،صدایش در ته حنجره لرزید
ـ : نه ...برا اونا نیس که
ووقتی بلند شد که برود دست در جیب و سر در گریبان به دختر گفت :خداحافظ
اما نگفت که در مرگ هنرپیشه‌ی محبوبش قرار از دست داده ، هنر پیشه‌ای که آن سوی آب‌ها  هرگز وجود کسی چون او را در خواب هم ندیده بود .
موهای دخترک در باد می‌رقصید وقتی با دست لیسک به دست برایش دست تکان می‌داد .

موهوم

در حمام را بست وبا حوله‌ی روی سر سراغ سماور رفت تا برای خودش فنجانی چای بریزد .قطره‌آبی که از لابه‌لای موهایش بر پوست گرم تنش نشست ، کتف وستون فقراتش از حس سرما تیر کشید .
نشست رو به صفحه‌ی تاریک تلویزیون و با فشاردگمه‌ی کنترل ، زنی ظاهرشد که با تقلای هرچه تمامتر می‌رقصید .در همین لحظه سایه‌ای کج از پشت شیشه‌ی مشجر در حمام رد شد ، صدا را که بست از گوشه‌ی چشم شیشه‌ی حمام را دید و چیزی که در آن نبود .
چای‌اش را که داغ داغ هورت می‌کشید ، برای لحظه‌ای باز سایه پیدا شد .تصاویر رقص گروهی بی‌صدا وتند می‌گذشتند اما نگاه او به دنبال سایه‌ای در آن سوی مشجر شیشه بود که حالا نیم رخ کلاه به سر خمیده‌ای بود با چیزی داس مانند روی پشت.فنجان را به زمین گذاشت وبه طرف در حمام رفت ،در را که باز کرد ناگهان صدای تلویزیون با همه‌ی هیاهویش بر سرش آوار شد ، نگاهی به داخل حمام انداخت و باز برگشت و بی‌توجه به رقص هزار تصویر گذرا خیره شد .

باران

گلوله ی قرمز کاموا از دستش رها شد ،طول پله ها را طی کرد و کنار تک درخت خشکیده ی باغچه آرام گرفت.
در آن سوی نخ ،زن از دختر پرسید :دلم شور می زنه ،دیر نکرده ؟ و دختر که پاهایش را در آفتاب کم رمق پاییزـکنار باغچه دراز کرده بود گفت :گمونم امروز بارون بیاد.

پله های سنگی

از این در تنگ که رد شوی و پله های آن کوچه ی تنگ را تا آخر بالا بروی ، در انتهای کوچه زنی هست که می گویند فال ورق می گیرد اما تو باور نکن ، دروغ می گویند . او در خانه اش آینه ای گرد دارد که طالعت را درآن می بیند .
دست چروکیده از لای در بیرون آمد با نیم رخی از صورت : بیا پلاکشم رو این نوشتن .
دختر تکه کاغذ مچاله را از دست زن گرفت ،چادر سیاهش را به دورش پیچید وتا باد بخواهد چادر را از روی سرش بردارد صورتش را سفت گرفته بود وپله های باریک وتنگ را یکی یکی بالا رفت .از پشت سر شنید صدای زن را که : الهی سفید بخت شی.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

…”وقتی که باد سخن می‌گوید….”

..."وقتی که باد سخن می‌گوید...."


دو نفر که روی صندلی های ردیف
وسط نشسته‌بودند در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند .

-:امشب ماشینو ورمی‌داریم و می‌ریم

-:کدوم ماشین ؟! ماشینو که
سعید برد .

-:خب ! ماشین می‌گیریم

-:...

-:با ماشین همایون می‌ریم خوبه
؟

-: من فکر نکنم بیام

[زن زانو زده و نگاه ماتش
را به آسمان کاغذی دوخته بود ]

-:[دمی به صحنه خیره ماند] من که می‌رم . توش کلی پوله

-:چقدر ؟!

-: کمش پنجاه تا

-:...

-: نمی‌آی ؟

-: [بدون این که سر بچرخاند ]مطمئنی ؟ برای دوتامون ؟!

-:بابارو ؟!فقط که برای پول
نیست . می‌آی؟!

-:...

-: می‌آی ؟!

-:اگه ماشین باشه و...

[صدای فریاد زن در سالن
پیچید ...]


"وقتی که باد سخن می
گوید ."


و پرده فرو افتاد .