‏نمایش پست‌ها با برچسب صادق نوشته ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب صادق نوشته ها. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۹ آبان ۲۷, سه‌شنبه

گرفت و گیر

 

                                                       گرفت و گیر
                                                                              
تقدیم به چشم‌های پشت نیزار جراحی


خانم استادیاری که به شتاب خودش را از روی پله‌ها به سالن همکف سراند، روسری‌اش را پشت گوش داد و گفت: بچه ها زود باشین بجنین رئیس نیست، تا نیومده ببندیم بریم.
اسفندانی سرش را از پشت کامپیوترش، در اتاق روبه‌روی پله‌ها، بلند کرد و پوزخند شل  و ولّی تحویل داد و در گوش من غر زد: دختره باز دور گرفت.
استادیاری که گوشش هم به همان تیز و فرزی راه رفتنش بود، گفت: شنیدم اسفندانی! تو تا هر وقت دلت خواست بمون، ولی ما زود می‌بندیم و میریم، امشب شلوغه. توی ترافیک گیر می‌کنیم.
برگشتم به اتاقم و سرگرم یادداشتی شدم در قالب نامه که باید زود تمامش می‌کردم و به‌محض تمام شدن لابه‌لای بخش داستان کوتاه فرستادم بالا برای صفحه‌بندی. بعد از اتاق بیرون آمدم و در حیاط سیگاری آتش زدم.

خبر کوتاه بود و بعید بود شک کسی را برانگیزد ولی باید به هر طریق ممکن، همین امشب چاپ ‌شود تا فردا روی پیشخوان دکه‌ها باشد و گرنه دیگر فایده نخواهد داشت.  همین که شعلۀ فندک به توتون سیگار گرفت، حوریان که انگار مویش را آتش زده باشند سر و کله‌اش در حیاط پیدا شد و گفت راستی حالا که رئیس نیست تو که خیال نداری رئیس بازی دربیاوری و یک امشبه رو نذاری با دل خوش بریم؟
همان نگاه شیطنت‌بار همیشگی را داشت با ته رنگی از اندوه یا حسرت یا عشقی گمشده. گفتم شما میتونی بری خانم حوریان، دوری راه، عذرت رو موجه میکنه.

-         وا یعنی میخوای بگی مثلا تو رئیسی؟

حواسم پرت نامه بود که امیدوار بودم دبیر ادبی صفحه، استادیاری، گیر ندهد که این داستان نیست و باید جایش را عوض کنی. تیترش را هنوز نگذاشته بودم و گذاشته بودم برای لحظه آخر که من می‌مانم و صفحه‌آرا تا چند و چونی در کار نباشد. رئیسی مدیر مسئول و سردبیر بطور مبهمی از ماجرا خبر داشت و حتی به او به شکلی حالی کرده بودم که من از این خبر نمی‌گذرم ولی خودش را به آن راه زد و گفت نظری خودت میدانی، فقط من امشب نیستم و اگر خبری درز کند، مسئولیت روزنامه با توست. با این حرفش می‌خواست مثلا مرا بترساند تا خفه‌خون بگیرم.

 حوریان حالا با یکی دو تا از بچه های تحریریه که آمده بودند توی حیاط مشغول گپ و گفت بود. شنیدم که الله‌وردی با خشمی در صدا گفت: مثلا ما روزنامه‌ایم؟ مثلا خبرنگار؟ نمیشه که. اخبار رسمی رو که تلویزیون میگه!
حوریان لب گزید و با گوشۀ چشم به من اشاره کرد که یعنی الله‌وردی ساکت باشد. الله‌وردی ساکت نشد و رو به من براق شد: آقای جانشین رئیس! این رسمشه یعنی؟ مگه میشه از همچین خبری گذشت؟ اینترنت هم که قطعه. تنها وسیلۀ خبری که مرم دارن مثل عهد بوق اخبار شفاهی سینه به سینه است. بعد برای ما جلسه میذارن که چیزی نگین و چیزی ننویسین.
دود سیگارم را به موازات صورتم بیرون فرستادم و شانه بالا انداختم تا همان نقش سانسورچی روزنامه را که به من داده بودند خوب به من بچسبد. وقتی سیگارم تمام شد، آهسته زدم به شانۀ الله‌وردی و گفتم کارش که تمام شد بیاید اتاقم. حوریان پشت چشمی نازک کرد رو به الله‌وردی که یعنی کارت درآمد و الله‌وردی لند لند کرد که یعنی چی؟

الله وردی پسر بدی نبود اما بدیش این بود که خوددار نبود و هیاهویش بیشتر از کار کردنش بود. نمیشد قضیه مخفی کاری‌ام را به او بگویم چون در این صورت کل روزنامه پر میشد و بعد معلوم نبود چه بر سر خودم و آن نامه بیاید. وارد اتاق که شدم استادیاری کنار میزم ایستاده بود و گفت: جناب جای این مطلب باید عوض شود. اشتباهی آمده به بخش داستان. و بعد همچنان که بیرون می رفت گفت: تو رو خدا یک امشبه رو گیج بازی درنیارین، زود تموم بشه بریم، تولد دعوتم خیر سرم و تندی از اتاق بیرون رفت.
نقشه‌ام نگرفته بود. «چشم‌های جراحی از پشت نیزار ما را نگاه میکند.» را از اولین جمله‌ی متن برداشتم و خود متن را منتقل کردم به بخش نامه‌های دریافتی و آن جمله را به آخر متن، به جای جملۀ پایانی جا دادم. حالا دیگر خیالم راحت بود. کسی به نامه‌های دریافتی کاری نداشت فقط بدیش این بود که تیتر نداشت و معمولا کمتر به چشم می‌آمد. اما هنوز به اندازۀ یک جمله جا داشتم و می‌توانستم تیتری بگذارم که هم چشم‌ها را به خود بکشاند و هم آنقدر مورد توجه قرار نگیرد که مشمول حذف و جریمه و توبیخ و اخراج و این چیزها شود. با کلید اینتر، متن را یک سطر پایین آوردم و عنوانش را نوشتم: «جراحی» بد نبود ولی به عنوان متن خبری برای کسی که هیچ خبری از ماجرا ندارد چندان جلب توجه نمی‌کرد. جراحی را برداشتم. نوشتم نیزار. نمی‌شد! زیادی معلوم بود و همان اول راه کارم متوقف می‌شد. فکر کردم زیادی بزرگش کرده‌ام. همین که نوشتم «با چشم‌ها»، با گوشۀ چشم دیدم که الله‌وردی اول سرش را از در تو آورد،
 بعد گردن و تنه و بقیه اعضا و جوارحش. همان‌جا ایستاد و گفت فرمایش، نظری جان؟
گفتم بیا اینجا کارت دارم. نشست. گفتم خبر تازه‌ای داری؟ از همان خبرهای مگو. گفت نه والا، فقط از چند جای شهر خبر دارم. این قطعی اینترنت کار دستمان داده. تلفن‌ها هم حتی اگه یه کم طولانی بشه، خودبه‌خود قطع میشه. گفتم تهران نه، بی خیال تهران. اینجا خبر پنهان نمی‌مونه، به قول خودت سینه به سینه...

با دهان باز نگاه شماتت‌باری به من کرد. تیتر را نشانش دادم. باید برای کاری که می‌کردم یک همدست می‌داشتم. الله‌وردی کسی بود که روزنامه را به چاپخانه می‌رساند. می‌خواستم اهمیت به موقع رسیدن روزنامه را به او بگویم. ماندنش را در چاپخانه تا تمام شدن کار. من اگر می‌رفتم رئیسی خبردار می‌شد و چون برایش عجیب بود که من چرا در چاپخانه باشم پیگیر می‌شد و ... به الله وردی گفتم دهانش را محکم نگه دارد و گوش‌هایش را باز کند، هر خبری را در این زمینه میخواهم. نه رئیس باید بفهمد، نه حوریان، نه استادیاری و نه حتی امرالله آبدارچی. هیچکس. فقط او و من.  حالا هست یا نیست؟ اگر می‌خواهد جا بزند همین حالا وقتش است نه بعد. نگران هم نباشد که من جلوی بچه‌ها سنگ روی یخش کنم و ترسش را به یاد خودش و دوستانش در روزنامه بیاورم.  اول منگ  به من زل زد بعد خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشه استاد! ببین من چه فکرای بدی در موردت می‌کردم.  خیال میکردم تو سانسورچی روزنامه‌ای.
گفتم هستم ولی به شکل خودم. باز گیج شد و باز گفت:  دقیق بدونم کی نباید بفهمه. گفتم: همه. نگاه نکن توی حیاط موقع سیگار کشیدن بلبل زبونی می‌کنند، همه‌شون از دردسر می‌ترسن و بخصوص از رئیسی که از نون خوردن بندازشون.

سرش را آورد جلوی مانیتور و متن نامه را خواند. یک بار خواند و دو بار و سه بار. اول سرخ شد، بعد اشک در چشمهایش جمع شد. بعد مکثی کرد و گفت: مسئولیت خبر با کیه؟ من یا تو؟ فهمیدم علیرغم هارت و پورتش ترسیده. گفتم: من. گفت نه فکر کنی بخاطر ترس میگم اما رئیسی خبر داره؟ گفتم: نه. مسئولیت روزنامه امروز با منه. می‌دانستم که در عمل چنین مسئولیتی وجود ندارد و در واقع من فقط مسئول به‌موقع رساندن و تنظیم خبرهایم نه چیز دیگر ولی با این قپی هم به خودم قوت قلب می‌دادم و هم به الله‌وردی.  بلند شد و رفت تا دم در. گفت حواسش جمع است. چشمهایش برقی داشت که معمولا در نبودِ آن قرنیه‌اش کدر و بدرنگ می‌شد. گوش‌هایش بفهمی نفهمی به سرخی می‌زد. انگار موجی از خون در مویرگ‌هایش دویده باشد و او را تازه و جوان کند.  دم در که رسید، گفتم: بخصوص از جنوب. با خودش تکرار کرد «جنوب» و بیرون رفت. حالا برای خودم اتحادیۀ کوچکی درست کرده بودم و خیالم راحت بود که الله‌وردی به جای معطلی‌های هر شبه، امشب روزنامه را به موقع به چاپخانه می‌رساند.
بچه‌ها تندتند خداحافظی کردند و رفتند. به نظر نمی‌آمد اسفندانی چندان قصد رفتن داشته باشد.  عباس‌زاده از پله‌ها آمد پایین تا آخرین مرور را بر صفحات داشته باشیم.  برای عباس‌زاده که در بخش فنی کار می‌کرد،  روزنامه عبارت بود از قطعات ستونی و چهارگوش از مطالب چیده شده که محتوایشان ابداً اهمیتی نداشت و همین خیالم را راحت می‌کرد که چیزی را نمیخواند و تازه اگر هم بخواند سر در نخواهد آورد. اسفندانی سلانه‌سلانه از اتاقش بیرون آمد و توی اتاق ما سرک کشید که بچه ها هنوز هستید؟ گفتم ما کمی کار داریم آقای اسفندانی، شما بروید. می‌دانستم بهش برمیخورد که بزرگتر روزنامه است و من به او اجازه‌ی خروج می‌دهم یا لااقل این حرفم را چنین تعبیر خواهد کرد ولی خودم را زدم به خری تا زودتر برود. ولی مثل گربه‌ای که به صدای جیرجیر و بوی موشی در کنار گوشه‌ها مشکوک شده باشد و پیدایش نکند کنه شده بود و نمی‌رفت. گفت: امشب مهمان دارم باید خرید کنم. گفتم امشب همه زود میریم، کار زیادی از روزنامه نمونده و همین یکی دو صفحه که بسته شد ما هم رفته‌ایم. کمی دیگر بالا سر ما زل زد  به صفحات. من صفحۀ نامه‌های دریافتی را گذاشتم زیر دستم تا تصادفاً چشمش به متن نیفتد. و بعد انگار که نتواند دل بکند اول سر و بعد یکی پاهایش را از اتاق بیرون کشاند و رفت. نگرانی‌ام از این بود که به ما مشکوک شود. برای همین از شتاب و عجله‌ام در ظاهر کم کردم و با اینکه دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که زودتر روزنامه را به چاپخانه برسانم، با خونسردی تمام همچنان که عباس‌زاده مشغول کار بود خودم را در حیاط به سیگار و گپ با اسفندانی و تک و توک بچه‌هایی که داشتند می‌رفتند سرگرم کردم. دیگر تقریباً همه رفته بودند جز اسفندانی و من و عباس‌زاده و الله‌وردی که اسفندانی پرسید: حاجی نمیاد انگار؟ تازه دو ریالی‌ام جا افتاد که او نه نگران کار مشکوک ما که ترس از این دارد که رئیسی سر برسد و ببیند زودتر رفته‌ایم. این آدم  در نهایت ترس و بزدلی بود ولی این هم بود که مثل هر آدم ترسویی شامه‌اش خوب کار می‌کرد. گفتم نه، مگه به شما نگفتند؟ امشب زنگ زد که نمی‌تونه بیاد و خودمون کارها را زودتر جمع‌وجور کنیم. ترافیک سنگینه و راهها بسته. سری تکان داد که ظهر دقیقاً دو ساعت طول کشیده تا توانسته همین یک ذره راه را بیاید.   
دو روز بود تمام راهها بخصوص جاده‌های منتهی به شهر بسته شده بود. هرکس از کرج یا شهریار و حومه می‌خواست به شهر بیاید یا از آن خارج شود پشت راه‌بندانی از ماشین‌های اعتصاب‌کننده گیر می‌کرد. تمام خطوط اینترنت قطع شده بود و تلفن‌های موبایل فقط چند دقیقه خط می‌داد و بعد قطع میشد. مکالمات در حد جملاتی کوتاه برای سلام و احوالپرسی جریان داشت. تلفن‌های ثابت و روزنامه‌ها و تلویزیون همچنان بر جای خود و در کار خود بودند و خللی در کارشان ایجاد نشده بود. دلیلش هم واضح بود. تلویزیون که جز اخبار رسمی خبر دیگری نداشت. با مدیران روزنامه‌ها هم در همین دو سه روزه سه بار پشت سر هم جلسه‌های هماهنگی گذاشته بودند تا همه خوب حواسشان را جمع کنند و خبری مبنی بر آن واقعه منتشر نکنند. رئیسی ما هم یکی از کسانی بود که به این جلسات دعوت میشد و برمی‌گشت و برای ما کارکنان روزنامه جلسه می‌گذاشت تا همان حرف‌ها را بگوید. حسابی ترسیده بود. کمی هم بدحال بود و برای همین امروز را به خودش مرخصی داده بود. شاید هم در جلسه هماهنگی دیگری بود؛ کسی چیزی نمی‌دانست. رفتم به اتاق تا بار و بندیلم را جمع کنم. من هم همراه الله‌وردی تا چاپخانه می‌رفتم از آنجا به بعدش دست او بود که حواسش باشد روزنامه را دست کسی نیندازد. همین که به اتاقم رسیدم دیدم عباس‌زاده نشسته و سرش توی صفحات پرینتی است و اسفندانی
که نفهمیدم کی از حیاط خودش را به اتاق رسانده بود- صفحه نامه‌ها را به دست گرفته و می‌خواند. رنگم مثل گچ شد یا نه خبر ندارم. باید حدس می‌زدم که مخفی کردن روزنامۀ زیر دستم از نگاهش پنهان نمانده. او همیشه منتظر گرفتن آتویی از من بود تا خودش را پیش رئیسی عزیز کند و شغل سابقش را که حالا به من محول شده بود پس بگیرد و از ویراستاری نجات پیدا کند که اتفاقا همین کار را هم بلد نبود. چاره‌ای نبود. نمی‌شد صفحه را از دستش قاپ بزنم فقط باید خدا خدا می‌کردم به آن نامه نرسیده باشد یا صفحه را الکی جلوی چشمش گرفته باشد. به نظر رسید همین‌طور است چون بعد از چند لحظه‌ای که عمری برای من طول کشید، صفحه را روی میز برگرداند و گفت خب، پس من هم با اجازه‌تان بروم. اگر کسی می‌خواهد با من بیاید ماشین آورده‌ام و نگاهی به من کرد. گفتم: دستت درد نکنه اسفندانی جان، امشب باید خانۀ پدرخانمم بروم و داروهایش را برایش ببرم. مسیرم آنوری نیست. ممنون از محبتت. اسفندانی رفت. عباس‌زاده پرینت نهایی را گرفت و صفحات را دسته کرد و الله‌وردی را صدا زد. خودم را مشغول تلفن کردم تا عباس‌زاده هم برود. دستی به خداحافظی تکان داد و رفت. امرالله لیوانهای چای را از اینور و آنور جمع کرد و گفت مهندس هنوز هستین؟ گفتم رفتم و از روزنامه بیرون زدم و همچنان پشت تلفن با پدر خانمم گرم گرفتم تا صحبتم طول بکشد. توی کوچه ایستاده بودم که اسفندانی ماشینش را روشن کرد. برایم بوقی زد یا دستی تکان داد یادم نیست، هر چه بود من آن نگاه سرد همیشگی را در چشمهایش ندیدم  و همین اشتباه من بود که متوجه نشدم. اگر می‌دانستم مسیر هر روزه را دور می‌زدیم و از همان راه نمی رفتیم. الله‌وردی بالاخره از حیاط آمد بیرون. گفت: رفتش؟ گفتم: کی؟ گفت: این کنه! کی میخواد باشه؛ اسفندانی؟ پرسیدم به نظرت چیزی فهمید؟ با همان حالت سر به زیر همیشگی‌اش گفت فهمید ولی تا بخواد بیاد بجنبه روزنامه رسیده چاپخونه. حق با الله‌وردی بود. روزنامه با تمام ترافیک موجود و راه‌بندان اضافه بر برنامه، سر وقت به چاپخانه رسید. نتوانستم بروم. همان اطراف خود را معطل کردم تا روزنامه‌های چاپ شده را با هم بار وانت کنیم و ببریم.

و تمام ماجرا از همین جا شروع شد. آن «چشم‌ها» تر و تازه حالا رنگ چاپ به خود دیده بودند و از بین دسته‌ی کاغذهای روزنامه، از لابه لای ستون نامه‌ها زل زده بودند به هر عابری که از کنارشان می‌گذشت. خیابان‌ها شلوغ بود. ماشین‌ها بوق می‌کشیدند. پلیس‌ها کلافه بودند و ماموران لباس مشکی گارد از سویی به سویی می‌دویدند ولی انگار بهانه‌ای برای زدن نبود. ماشین‌ها در ترافیک گیر کرده بودند و خیابانی که ما در آن بودیم نقطه شروع ترافیک نبود. ترافیک از جایی دیگر شروع شده بود و ما ساکنان سواره و پیاده آن خیابان چاپخانه به ظاهر بی‌گناهانی بودیم گیر کرده در شلوغی اعتصاب دیگران اما در باطن ترسوهایی بودیم که نه توان بوق زدن داشتیم و نه فریاد زدن. چشم‌های جراحی نگاهمان می‌کرد. شب بود. مردم برای فرار از تیربار به نیزارهای اطراف شهر پناه می‌برند. اگر چشم انسان مثل چشم حیوانات شب‌زی در شب برق می‌زد میشد دید که نیزار جراحی چشم درآورده و از لابه‌لای ساقه‌های نی فرورفته در آب چندین و چند جفت چشم تیره‌ی مردمان جنوب، تا کمر فرورفته در آب، به روبه‌رو زل زده‌اند. بچه‌ها جیغ کشیدند و بیقراری کردند و بعد تیربار به نیزار رسید.
پلیسی زد روی کاپوت. با دست اشاره‌ای کرد. فکر کردم می‌گوید راه بیفت. نه این نبود.  الله‌وردی هول کرد: چرا از وسط همه به ما گیر داد؟ ماشین را که خزنده پیش می رفت نگه داشت. بزن کنار. راننده زد کنار. شاید برای اینکه دو نفری جلوی وانت تپیده بودیم میخواست جریمه کند؟
-بارت چیه؟
- روزنامه. الان از چاپخونه تحویل گرفتیم باید برسونیم به پخش. همین حالا هم دیر شده.
- ماشین توقیفه.
- یعنی چی؟ چرا؟
- همین که گفتم.
پیاده شدم.

-جناب اینجور که نمیشه. باشه ماشین توقیف باشه. لااقل دلیلش رو بدونیم تا بدونیم ما باید جریمه رو با راننده حساب کنیم یا مشکل از خودشه.
- فردا معلوم میشه.

و برگه‌ای کشید و کند و داد دست راننده. نمیشد در آن راه‌بندان جرثقیل خبر کند پس ماشین را همانجا نگه داشت. از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه به خوم بپیچم یا مستأصل شوم، پریدم کنار خیابان و برای وانتی گذری دست بلند کردم. وانت نگه داشت. کرایه را دولا پهنا حساب کرد. اهمیت ندادم. «چشم‌ها» لابه‌لای صفحات ناظر بود. با الله‌وردی و راننده وانت چاپخانه کمک کردیم و بسته‌های روزنامه را چیدیم در وانت تازه و باز راه افتادیم. وقتی راه افتادیم، ترافیک کمی سبک شده بود و ماشین‌ها عبور آرامی داشتند. در عبور، راننده وانتمان را دیدم که نشسته بود کنار جدول و سرش را در دست گرفته بود. مامور گاردی او را از زمین بلند کرد. «چشم‌‌ها» او را از پشت وانت دیدند و بعد راننده و مأمور ناپدید شدند. چند خیابان را رفتیم تا استیشن سیاهی، که اول خیال کردم از ماشین دولتی است، راهمان را بند آورد. استیشن در واقع طوری پیچید که انگار در حال مانور خیابانی است و گرفت به جلوبندی ماشین. راننده‌مان پیاده شد. راننده استیشن هم. هر چه من و الله‌وردی داد و قال کردیم که بیاید بنشیند و ما هزینه تعمیر ماشینش را می‌دهیم به خرجش نرفت که نرفت. راننده استشن جوانک لاغری بود و ماشینش هم تک سرنشین. گفت، بمانید. اگر میخواهید کمی آب از آب تکان بخورد همینجا بمانید. مگر شما مردم نیستید؟
خواستم بگویم بگذارد برویم. ما باید آن نامه را می رساندیم به دست مردم. تمام کشور که تهران نبود. کسی از دوردست نیزارهای جراحی خبر نداشت. در همین چند و چون بودم که شمارۀ رئیسی افتاد روی گوشی همراهم: نظری، کجایی؟ روزنامه رو نگه دار تا بیام.
- روزنامه رو از چاپخونه هم تحویل گرفتیم حاجی، پس تو کجایی؟
- از کی تا حالا تو روزنامه رو بردی چاپخونه؟
گاف اول را داده بود. جواب دادم:
- من نبردم. الله‌وردی برد. من توی مسیر کار داشتم همراهش شدم. فعلاً که توی ترافیک گیر کردم.

گاف دوم هم اعلام گیر افتادن در ترافیک بود.
- گوشی رو بده الله‌وردی.
- الله‌وردی رفت. پیش من نیست.
از گاف سوم در رفتم. تا شمارۀ الله‌وردی را بگیرد، خودم را رساندم به الله وری که مشغول بگو بگو با همان جوانک بود گفتمش الان رئیسی به او زنگ میزند و یادش باشد که من با او نیستم. الله‌وردی، تیز و فرز، گوشی را از جیب کاپشنش بیرون کشید و گذاشت روی حالت هواپیما. چرا به فکر من نرسیده بود؟! جوانک که از حرفهای ما فهمید قضیه روزنامه جدی است، راهی فرعی را یادمان داد تا ترافیک را دور بزنیم. حالا افتاده بودیم در کوچه پس کوچه‌های پشت راه‌آهن و تند می‌راندیم که باز گوشی‌ام زنگ خورد. ماشینی محکم از پشت به ما زد. جای زدن نبود. حالت فرار ماشین در عبور از ما و بعد طرز پیچیدنش تا درست جلوی ما در بیاید مرا به شک انداخت. پیاده شد و قمه کشید. الله‌وردی عقب کشید. من نگران راننده شدم. راننده ترسید. نگاهی کردم به بار، به روزنامه‌های روی هم چپیده. چشمها همچنان از لابه لای صفحات چاپی ناظر بود. چیزی مثل شرم از خط عرق پیشانیم گذشت. رفتم سمت قمه به دست و به التماس به عذرخواهی افتادم. قمه به دست که متوجه نگرانی من از بار شد. قمه را کنار انداخت و فندک به دست رفت پشت وانت. ماشین نوی منو خراب می کنین بعدش نگران بار وانتی؟ دستش با شعلۀ فندک رفت سمت اولین ردیف روزنامه‌ها. چند سیاهپوش از پشت دیوارهای این طرف و آن طرف به همراهی‌اش شنافتند. فندک را از دستش گرفتم و مچ دستش را پیچاندم. سه نفری ریختند سرم. الله‌وردی حالا قمه را برداشته بود و نمی‌دانست با آن چه کند. راننده سرش را دو دستی گرفته بود و داد میزد. صدایش را از لابه لای مشت و لگدها نمی‌شنیدم. ماشین پلیس جیغ‌زنان رسید. سیاه‌پوشها عقب نشستند. پلیس ما را جریمه کرد. ماشین را خواباند. مرا که درگیر شده بودم نگه داشتند. به الله‌وردی گفتم: کاوه، چشم‌ها! پلیسی که مرا نگه داشته بود همچنان که با بیسیمش حرف میزد، به چشمهایم نگاه کرد. حتماً سرخ بود. نفهمید. الله‌وردی رفت کنار خیابان تنگ. سه موتوری را نگه داشت. پلیس من و مرد قمه به دست را به سمت ماشینش هدایت می‌کرد. کارت و گواهی راننده را گرفت. خطاکار همان رانندۀ قمه به دست بود. پلیس از حرفهایی که از بیسیمش می‌شنید گیج شد. همچنان محترمانه حرف می‌زد و مرا به سمت ماشینش هدایت می‌کرد. گفتم دفاع بوده قربان. جواب نداد. دیدم کاوه روزنامه‌ها را از پشت وانت پیاده کرد. صدای پلیس را شنیدم که با بیسیمش حرف میزد و مرد قمه به دست را که به دوستان سیاهپوشش اشاره میکرد جلو نیایند. نگاهش را بر خودم دیدم. دیدم کاوه روزنامه‌ها را در سه دسته بار موتور کرد. دیدم برایم دست تکان داد و خودش ترک یکی از موتوری ها نشست و رفتند. پلیس مرا کمی جلوی ماشینش معطل کرد و بعد ولم کرد بروم. به کاوه- الله‌وردی، زنگ زدم. گوشی‌اش روی هواپیما بود و عدم دسترسی برایم میزد. رئیسی زنگ زد. صدایم خسته بود. گفت الله وردی رو ندیدی؟ گفتم نه، ولی مثل اینکه تو دیدی! خواستم گوشی را قطع کنم که با توپ پر پرسید: چیه؟ باز به جنابعالی گفتند بالای چشمت ابروست؟ گفتم من از فردا نمیام. میخوای استعفا فرض کن یا هر چی. گفت: بهه! خواست حرف بزند که ادامه دادم: اسفندانی رو بیار جای من. و گوشی را قطع کردم. حالا همه چیز مثل روز برایم روشن شده بود. پرده مه کنار رفت و فهمیدم اسفندانی نامه را خوانده. تماس دوباره با کاوه هم نتیجه نداد. داشتم تلاش میکردم ماشینی بگیرم تا خودم را به پخش برسانم که شکلک انگشت شصت به همراه یک لبخند پت و پهن از طرف کاوه الله‌وردی رسید. زنگ زدم.

-         کاوه جان کجایی؟

-         روزنامه رسید پخش نظری. دیگه نگران نباش برو خونه. فردا حاجی باهامون کار داره.

 صدایش پر از شور بود. چشمها شاید حالا کمی آرام گرفته بودند. گفتم: استعفا دادم و تماس تمام شد. شاید شارژ گوشیش. پیاده راه افتادم به سمت خانه. تماس رئیسی را رد کردم. صبح فردا در هیچ  دکه روزنامه فروشی، روزنامه عین. ت نبود.   
                                                 

                                                                                       زمستان 98

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

همه‌ی پرتره‌های صادق هدایت

نقاشی حسین کاظمی از چهره هدایت مرد رو به آینه ایستاد. صادقانه در خود نگریست. چهارپایه را به سمت خودش کشید، کمی از آینه فاصله گرفت ،جای خالی تصویر در آینه کدر شد . عکاس دوربین را روی سه‌پایه‌اش مرتب کرد و لب بالایی را روی لب پایین فشرد . گفت : آماده  و راوی به لنز دوربین خیره ماند. -: تمام . چهارپایه را برداشت و جلوی آینه کلاهش را به سر گذاشت و بیرون از اتاق تاریک، منتظر ظهور و چاپ عکس ماند. یک سوم صورت در تاریکی فرورفته‌بود . عکس را در پاکت گذاشت و به خانه آورد.
در خانه دوباره به عکس خیره شد . زیاد راضی به نظر نمی‌رسید . نیمه‌ی تاریک صورت او را به سوی خود جلب می‌کرد. کاغذ و قلم را روی میز گذاشت . عینک پنسی را به چشم زد و روایت نیمه‌ی تاریک چهره را در لابه‌لای خطوط داستان گنجاند . داستانِ تمام شده را یک بار دیگر خواند . بعضی از کلمات و جمله‌ها را خط زد و لغات دیگری به جایشان نشاند ، دوباره و دوباره خواند و باز نیمه‌راضی از روایتش ، پالتوی بلند گشادش را پوشید و به کافه نادری رفت .
صادق هدایت ، روایت‌گر نیمه‌ی تاریک وجود انسانی‌ست ، نیمه‌ی تاریکی که در روابط اجتماعی ، عشق ، مرگ و تمام جوانب زندگی ، بازیگر اصلی‌ است اما بیرون کشیدن آن از تاریکی و احضار کردن جن خفته در ابهام وجود نه کار هر روایت‌گری و نه هر داستان‌پردازی است، تنها او که صادقانه با خود کنار آمده و از خود نوشته ، توانسته این جن خفته را تکان دهد ، از ظلمت خویش به سایه‌روشن امنی از روایت برساند و روبروی خواننده بنشاند ، آن‌قدر که خواننده چون با روایت‌های او مواجه می‌شود ، یا به تکه‌ای گم‌شده از وجود خویش دست می‌یابد یا یکی از پیچیدگی‌های روابط انسانی بر او مکشوف می‌شود .
او در ابتدا با انکار خود و لگدزدن بر گذشته‌ی اشرافی‌اش ، سعی در بیرون کشیدن ریشه‌های این دندان فاسد – به قول خودش – داشت .اشرافیتی که هر چند هدایت همواره به شکلی صادقانه از فساد دامن‌گیر در آن سخن می‌گفت ، اما همین خوی اشراف منشانه‌ی خانواده‌اش در او تبدیل به فردی فرهیخته و اهل فرهنگ شد – نه چون اسلاف خودش – کسی که درد بزرگش ، تعلق نداشتن به زمان و مردم خودش بود ، مردمی که سال‌ها و یا شاید یکی دو قرن در فاصله‌ای بسیار گذشته‌تر از او زندگی می‌کردند .
هدایت به عکاسی پرتره بسیار علاقه‌مند بود ، او مجموعه‌ای بزرگ از عکس‌های خودش را جمع‌آوری کرد . عکس‌هایی که در آن‌ها چهره ، نقشی اساسی داشت ،برخی این ویژگی نویسنده را به خود شیفتگی‌اش نسبت داده‌اند ، خودشیفتگی‌ایی که هر هنرمند در درون خود دارد و اصلا به همین دلیل است که می‌تواند شجاعانه دست به کشف و خلق زده و خود را محک زند ، که اگر چنین باشد ، هدایت نه تنها این روحیه را کتمان نکرد که صادقانه عکس‌هایش را چون روایت‌هایش ، به دیگران عرضه کرد  و مگر هنر چیزی جز اعترافی تلخ یا شیرین درباره‌ی وجود انسانی خالق اثر است ؟ گذشته از این‌که پرتره‌های فراوان هدایت ، نشانی از خودشیفتگی در او باشد یا نه ، ابهام برخاسته از ذات صادق بودن اوست که مرا مجذوب پرتره‌های او می‌کند . او در چهره‌اش به دنبال سایه‌هاست ، سایه‌هایی که در تعقیبی مدام  رهایش نمی‌کنند و او در صدد مهار کردن این اجنه‌ی تاریکی‌ست ، چنان که در بوف‌کور این نگاه به اوجی چنان نمایان می‌رسد که خواه‌ناخواه خواننده به دنبال اجنه‌ی مهارشده کشیده می‌شود .
مجموعه‌ی پرتره‌های هدایت در حالت‌های مختلف که اکثرشان – به خصوص آن‌هایی که به سن کمال نویسنده نزدیک‌ترند – همواره سایه‌ای تاریک در نیمی از صورت ؛ روی پیشانی ، زیر چشم‌ها ، قسمتی از گونه و یا چانه‌ی باریک هنرمندانه‌اش دارند . علاقه‌ی هدایت به ابهام شکل یافته در چهره که از بازی نور و سایه تشکیل شده ، شکلی دیگر از روایت‌های داستانی او را برایمان بازگو می‌کند ، چه اگر صادق هدایت دچار خودشیفتگی وسواس گونه‌ی برخی هنرمندان بود ، دست به خودکشی نمی‌زد ، شاید نیافتن یکی دیگر از نقاط تاریک وجود بوده که او را در کوچه‌های خلوت پاریس به سمت مرگ کشانده ، مرگی که چون ابهامش را برای او از دست داده‌بود ، قداستش را نیز بر باد داده و دیگر ، مرگ ، نه عنصری ماورایی که تکه‌ای از وجود خودش بود.
حسین کاظمی سه‌پایه‌اش را مرتب کرد . صادق در کتاب‌خانه به شدت مشغول مطالعه‌ی پوپ، سر به زیر افکنده و برای ساعاتی ، تمامی اجنه‌ی خفته در درونش را به فراموشی سپرده‌بود . کاظمی ، قلم‌مو را به رنگ زد و ابتدا نقشی از چشم‌های او زد ، پلک‌ها در پشت عینک پنسی رو به پایین خفته‌بود و خطوط کتاب را دنبال می‌کرد . کاظمی چهره را کامل کرد، لب‌ها را که دقیق و فشرده برهم در اندیشه‌ای سخت فرورفته‌بود ، درآورد ، خطوط ظریف صورت را بازسازی کرد ، کمی از تابلو فاصله گرفت و به سوژه و تابلو هم‌زمان نگریست ، دوباره که برمی‌گشت ، صادق سر از کتاب بلند کرده و نگاهش می‌کرد . کاظمی لبخند‌زنان گفت : "حالتت‌رو تغییر نده ، دارم چهره‌تو می‌کشم . " کسی چه می‌داند ، شاید آن وقت از ذهن صادق گذشته‌باشد یا حتی به حسین – دوست نزدیکش – گفته‌باشد که" چهره‌ام یا سایه‌ام ؟"... و حسین‌کاظمی دوباره به چهره خیره می‌شود ، باز قلم‌مو را به رنگ می‌زند و در جستجوی ابهام مرموز چهره‌ی صادق برمی‌آید ، یکی از چشم‌ها که در تاریکی آن‌طرف تصویر واقع شده ، در ابهام سایه می‌درخشد ، جرقه‌ای کوچک از درخشندگی و چنین است که تابلوی حسین کاظمی ، یکی از برجسته‌ترین آثار ماندگار نقاشی می‌شود . آن نگاه فروخفته و جرقه‌ی هشیاری ذهن در آن تابلوی عجیب ، حکایت از سرگذشت صادقانه‌ی مردی دارد که با سایه‌اش زیست ، چنان که آن سایه را از آن خود کرد و با آن رفت . هدایت ، صادقانه بر ابهام وجود خویش دست یافته‌بود و حالا آن پرتره‌ها ، همه جلوی روی ما ، حکایت از جستجوی طولانی و خسته‌کننده‌ی مردی دارد که ذره‌ذره ، قلمرو هولناک سایه‌اش را به‌دست آورد ، از آن خود کرد و رفت .

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟

                                                                      نگاهم کن زایر !
                                                                                             زمان درازی نگاهم کن
                                                                                              تا برای تو جالب شوم*

نشسته یه گوشه و داره به ما می‌خنده .سرش به یه چیزی گرمه شاید ورق ،شایدم فقط چند تایی کارت کوچیک باشن که تصاویرش سرگرمش کردن، مثل کارت پستال مثلا.اما هرچی که هست سرش به‌اونا گرمه و هرچند وقت یکبار سرشو بلند می‌کنه و تب و تاب مارو که می‌بینه با نگاه‌های عاقل اندر سفیه بدون این که حرفی بزنه سری تکون می‌ده  و باز مشغول ورقاش میشه. همیشه همین جور بوده؟! من که این‌جور فکر نمی‌کنم . همین چند دقیقه‌ی پیش بود که رفت پشت اون دریچه‌ی کوفتی و هیکل نحیف و نحس پیرمرده‌رو از پشت پنجره دک کرد.آخه اونم دلش خوشه .چند ساله که مدام داره همون کارو میکنه و از رو هم نمیره .تا قبل از این که صادق خان کارشو کشف کنه ،یعنی تا قبل این‌که به‌روش بیاره که میدونه چی‌کار داره می‌کنه - همین که مدام پیله‌ می‌کنه به اون دختره دیگه و کسی هم اصلا تا قبل از این که مطرح بشه ککشم نمی گزید-  براش یه کار عادی بود ، گاه گداری که چشمش به دختره می‌افتاد یادش می‌افتاد که باید مجنون باشه ، همین که می رفت اونم پی‌کارش بود ، خیال نمی‌کرد که داره شق‌القمر می‌کنه ، اما از وقتی صادق خان به‌روش آورد نه که خجالت بکشه ! ابدا، هی بیشتر خودشو جلو چشم آورد ، هی بیشتر آب و تابش داد ، انگار که داره خیلی کار معرکه می‌کنه که اسمشو تو کتاب آوردن ، آره عوضی که از رو بره ، بدتر شد . تقصیر بقیه بود البته . طفلکی صادق خان حق داشت که گاهی می‌گفت از اخلاق این آدما عقش می‌گیره ، از این‌که به خودشون زحمت نمی‌دن دور‌ و برشونو نگا کنن ، اما همین که یکی نگاه کرد و انگشت گذاشت رو یه زخم تا نشونشون بده ، عوض این که یه فکری بکنن ، یا حداقل چشم و گوششنو باز کنن ، به زخمه بال و پر می‌دن و ازش یه مجسمه می‌سازن ، یه مجسمه‌ی زیبایی ، و اون‌قدر پیاز داغشو زیاد می‌کنن که اصلا یادشون می‌ره اصل موضوع چی بوده ؛اصلا همه‌ی آدمایی هم که بعد اون اومدن ، نشستن و اون پیرمردو بال و پر دادن . هم پیرمرده‌رو و هم دختره‌رو .رمانم ازش نوشتن .
 -:لااله ...!
 -: چی شده ؟
 -: هیچی بابا، آقا زیر لب یکی از اون فحشای آبدارشو نثار کرد .معلوم نیست نثار کارتای تو دستش یا من یا کسایی که ازشون حرف می زنم . بابا حق داره به‌خدا . خیلی زور داره کسی توی این دنیا پیدا نشه که نه آدمو توی زندگی‌اش بشناسه و نه بعدش .بعله! دارم می گم بعدش .بعد این که آدم مرد – چون هنرمندای این‌جا مرده‌شون بیشتر از زنده‌شون ارزش داره - یکی مث آدم پیدا نشه بگه بابا این آدم دردش چی بود ،اصلا حرف حسابش چی بود ، دو تا پیدا بشن بیان یه نگاهی به حرفا و کاراش بندازن ، بی غرض و مرض ها! نه که مدام حرفای خودشونو بذارن رو زبون اون آدموو ور بزنن ،هی بزنن . واقعا می‌فهمم چرا این‌همه اعصابش نه که داغون باشه ، اما حوصله‌ی مارو نداره ، به‌نظرم یه بار به یکی گفته ‌بود این هم‌وطنای من ، نسبت که به وقتی که من بودم ، هیچ تغییری نکردن ، همون آدمان ، با همون گنده دماغیا ، با همون جهل و ندونم کاری و ...چی بگم ! آخه ناسلامتی منم هم‌وطنشم ، کی خوشش میاد که از یه هم‌وطن قدیمی ، اونم مث صادق‌خان که حالا حرفش حجته ، همچی چیزی بشنوه؟!
 حالا دست بردار هم که نیست دختره ! تو این اعصاب‌خوردی هم کوتاه نمیاد ! هی میاد  - خودشو ترگل ورگل می کنه - با عشوه ، از رو اون جوب باریکه خم میشه که نیلوفر بده به مرده، انگار یکی نمی دونه نیلوفر این جا کجا بود ، رفته از همین مصنوعیایی که عین طبیعی میسازن دست گرفته و می‌خواد که صادق‌خان هم نفهمه .یه بار خودم دیدم یه سنگی برداشت پرت کرد طرفش ، صادق‌خانو می‌گم . اما دختره‌رو می گی هیچ به روی  مبارک نیاورد .انگار نه که اون سنگو انداخته به پیرمرده . بفهمی نفهمی یه لبخندی‌ام تحویل داد .صادق‌خان که حالش از این چیزا بهم می‌خوره . مثل اون تبار اشرافی‌اش که حالشو بهم می زد ، اما حالا نمی دونم چرا برّوبرّ نیگا می‌کنه و می‌خنده .انگاری که ما خیلی پرتیم! خب اگه نبودیم که الان این جا نبودیم که مدام بریم همون حرفایی‌رو که بقیه درباره‌ی یکی مث صادق‌خان گفتن دوره کنیم (از کلمه ی بلغور بدم میاد ، حالمو بهم می‌زنه ، این تنها کلمه‌ایه تو ذهنم ، که وقتی می‌شنوم ، بوش زیر دماغم می‌پیچه ) آخه دریغ از یه کلمه حرف حساب از خودمون .                                                
یه زمانی یه نویسنده‌ای اهل چک اومد نشست یه کتابی نوشت و توی اون نشون داد که چطور عقاید یه نویسنده مث کافکا تحریف شده و همین طور داره میشه .تو بگو یکی پیدا شد که برای صادق‌خان یا بقیه  یه همچین چیزی بنویسه .نمی گم حق با نویسنده‌ی اهل چکه و یا مثلا حرفش حجته ، ابدا! آخه نوشتنش یه جوریه که آدم وقتی کتابو می‌ذاره زمین با خودش می‌گه اینه، به همین خاطره که نمی‌شه خیلی بهش اعتماد کرد ، ولی حداقل نظر خودشو خارج از حرف و حدیثای دیگه نوشت و کارم به این داشت که بقیه چی فکر می‌کنن.اما این جا چی ؟ هیچی . طفلی صادق‌خان . حتا از مرگش هم اسطوره ساختن .کیا ؟همونایی که چشم دیدنشونو نداشتن ازش یه قیافه ی غمگین و بداخلاق ساختن در حالی که توی بذله‌گویی استاد بود .حالاشو نگا نکنین که کاری به کسی نداره و مدام پوزخند تحویل آدم میده .اون وقتایی رو می گم که نوشتن درش زنده بود . نمی‌دونم چرا بقیه خیال می‌کنن که اون دختره رو - همون که نیلوفر می‌گیره رو به پیرمرده - بیشتر از علویه خانوم دوس داره یا مثلا از پیرمرده و خنزر پنزراش بیشتر ا ز حاجی آقا بدش میاد . وای خدا وقتی که دختره توی حموم ، کلاه گیسشو میذاره رو زانوش و شونه می کشدش چه حالی داشته صادق؟ کی می‌دونه! می‌گین ناراحت بوده؟ من می گم یه احساسی بین اندوه و سرخوشی .این دیگه چه‌جور احساسیه؟ خودمم نمی‌دونم .برا همینه که می‌گم هنوز که هنوزه نتونستیم صادق‌خان بفهمیم لابد. شاید به خاطر این که تو داستان کلاه گیس یه مایه طنزی  هم هست که دارم اینو می‌گم ، اما آخه کدوم آدمیه که تا حالا همچین حسی رو تجربه کرده باشه ؟ شاید برا همینه که تنها وجه غمگین صادق‌خانو می‌بینیم ، آخه این‌جوری آسونتره ، بعدشم وصلش می‌کنیم به خودکشیش، چیزی که خیال می‌کنیم مث آب خوردنه و ماهم هر وقت از زندگی خسته‌شدیم شیر گازو باز می‌کنیم تا حداقل اسممون جاودانه بشه ، اما چه خیالیه ؟ اصلا کی گفته که به خاطر اینه که ما هنوز صادقو فراموش نکردیم ؟ خیلی بده که آدم خودش جرات انجام کاری رو نداشته باشه اما تا یکی دیگه انجامش داد ، براش  کف بزنه و یادش بره که خودش صد سال همچین کاری نمی‌کنه. واقعا که حق داشت که چشم دیدن مارو نداش. خیال می‌کنیم یه آدم افسرده‌ی شیزوفرن بوده لابد آره ؟ نه ، نمی‌گم همه این‌طور فکر می‌کنن ، چون کسانی که ازش بدشون میاد این نظرو دارن ، همونا که یه زمانی رو جلد کتابش عکس کله و استخون می‌کشیدن که یعنی اگه بخونین خودکشی‌تون حتمیه ! اما آخه اونایی ام که دوستش دارن در کل با اینا فرق ندارن ، به خاطر همون نگاهی که گفتم ها!حتما دیدین که بعضیا این طور فکر می کنن  .خوب خودشم از همین حرصش میگیره دیگه این که چه اونایی که دوستش دارن و چه اونایی که ندارن نتونستن (گروه دوم ) و نخواستن (گروه اول) بفهمنش .حالا شما بگین طفلکی حق نداره که ما فقط یه پوزخند به ما تحویل بده ؟! و آها راستی یادم رفت بگم ، به نظرم گروه اول که دوستش ندارن ،معتقدن چون ازدواج نکرده ، حرفاش بنیاد خانواده‌رو  سست می کنه .مگه درباره‌ی همین خانوم دوبوار پست قبل گفته‌نشد؟! من کاری به اونایی که دوستش ندارن ، ندارم اما ماها که دوستش داریم چی؟ یه ذره به خودمون زحمت دادیم که ببینیم دردش چی بود ؟ اصلا کاری به مردنش ندارم ها ؟ تورو خدا باز کسی وصلش نکنه به خودکشیش . ما آدما اگه تو زندگی‌امون آزاد نیستیم حداقل برا مردن که آزادیم ، دیگه چه کاریه که هی پیله کنیم به یکی و سعی کنیم زندگیشو از رو مرگش بخونیم . من می‌گم ذهن ما انگاری قاب‌گرفته‌شده اس ، بیاین از تو چاچوربا درش بیاریم .من یکی که گمون نمی‌کنم بتونیم ، ولی بالاخره شاید یکی تونست . دیگه باید برم .آخه ورقاشو گذاشته کنارو داره از توی دریچه آینه می‌ندازه تو چشم دختر مردم ، نمی دونم چه پدر کشته‌گیی امروز با این دختره و پیرمرده داره، اما تا نرفتم بگم ، صادق‌خان، فقط یه آینه گرفت جلوی ما ، همین . اما ما به جای این‌که تو آینه نیگا کنیم به دست اون و خودش که آینه رو گرفته‌بود زل زدیم و هنوزم که هنوزه چشم برنداشتیم .بابا حق داره که آینه می‌ندازه تو چشم دختره دیگه .   

* سنگ صادق از هفتاد سنگ قبر - یدالله رویایی