۱۳۹۸ آذر ۲۷, چهارشنبه

داستان نویسی به مثابه گزارش نویسی


داستان نویسی به مثابه گزارش نویسی
آیزاک باشویس سینگر در مصاحبه‌ای با هارولد فلندر* می‌گوید: واقعیت‌ها هرگزکهنه یا ملال‌آور نمی‌شوند ولی تفسیرها همیشه میشوند. وقتی نویسنده‌ای سعی می‌کند بیش از حد توضیح بدهد، و از روانشناسی استفاده کند، در همان ابتدای کار دیگر زمانش گذشته است. تصورش را بکنید که هومر کارهای قهرمانهایش را براساس فلسفه یونان، یا روانشناسی زمانه خود توضیح بدهد. آن وقت دیگر هیچ‌کس هومر نمی خواند! خوشبختانه هومر فقط تصویرها و واقعیتها را به ما ارائه کرد و به همین دلیل هم ایلیاد و اودیسه در زمانه‌ی ما تازه‌اند.
به نظر سینگر این در مورد تمام داستان‌ها صدق می‌کند. من با کمی تلطیف با نظر سینگر موافقم و معتقدم لااقل برای داستان‌هایی که قصد کالبدشکافی روانی یا فلسفی ندارند این نکته بسیار مهم است. گاه حتی نویسنده می‌تواند از این ترفند یا ابزارسوء‌استفاده کند و با پنهان شدن پشت توصیفات روانکاوانه(درست یا غلط) ضعف خود را در شخصیت‌پردازی پنهان کند. گرچه ادبیات جهان پر است از داستانهایی که نویسندگانی قدرتمند در مسیر درست از این ابزار استفاده کرده‌اند بدون اینکه درصدد پنهان کردن ضعف خود باشند. در واقع حرفم این است که قرار نیست در تمام داستانها دنبال انگیزه‌های شخصیتی- روانی، پیشینه ‌‌های معنادار خانوادگی و تزلزل یا ثبات شخصیت در موقعیتی برآییم. بلکه فقط وقتی می‌توانیم در نقد یک داستان به این انگیزه‌ها توجه کنیم که داستان گزارش‌گونه نباشد. من با سینگر موافقم که داستان نه علم روانشناسی است و نه علم تفسیر؛ داستان برای من، پیش از هر چیز بیان واقعیتی است رخ داده یا واقعیتی خیال‌انگیز. در واقع نحوه‌ی روایت آن واقعه است که مهم است نه توصیف و تفسیر آن. حتی در کتابهای بیوگرافی نیز ما تفاوت روایت را شاهدیم. روایت در واقع زاویه نگاه نویسنده است به جهان. همین‌جا از فرصت استفاده می‌کنم و نقبی می‌زنم به یادداشت‌هایی که اخیرا در انتقاد از فیلم خانه‌ی پدری کیانوش عیاری خوانده‌ام. اغلب این نقدها، فراموش کرده‌اند که ما با داستانی روانشناسانه مواجه نیستیم. خانه پدری عیاری همانطور که از اسمش برمیاید نمادی است از سرزمین پدری و داستان، با آن مرگ‌های نسل اندر نسلش(مرگهای طبیعی و نه قتل دختر)، خودش دارد با زبان روشن به ما می‌گوید که گزارشی زمان‌مند از یک سرزمین است که سرزمین ماست با اخلاق پدرسالارانه‌اش که گرچه، با گذر زمان، خوی پدرسالای در نسل‌های جوانتر کمرنگ‌تر می‌شود اما هرگزاز بین نمی‌رود. داستان کاری به شخصیت‌ها ندارد و راوی کلیتی است زمان‌مند از آنچه پیش آمده. بنابراین در داستانی چنین گزارشی انتظار کالبد شکافی شخصیت‌های قاتل(پدر و برادر) نشان ازین دارد که ما هنوز تفاوت این فیلم را با فیلمهای شخصیت‌محوری مثل فروشنده فرهادی که از قضا تاکید و تمرکزش بر شخصیت زنی بود که مورد تجاوز قرار گرفته بود نمی‌دانیم و همچنان به دنبال انگیزه‌های قتل و تبعات روانی آن برای قاتلیم. خانه پدری عیاری را من از دسته داستانهای گزارشی می‌دانم و با اینکه چشم بر ضعف‌هایش نمی‌بندم، لااقل می‌دانم که انتظار تفسیر داشتن از آن فیلم پر بیراه است.
برگردیم سر گزارش:
گارسیا مارکز حتی نظرش از سینگر هم صریح‌تر است. او میگوید: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست. تمام جزییات ظریف اهمیت دارد و مبنای اعتبار و قدرت داستان است.» و در جای دیگری میگوید: «گزارش، بازسازی  موشکافانه و صحیح ماجراست.» گابو روزنامه را ورق می زند، زیر لب غرغر میکند: «اینجا که چیزی نیست. بگذارید ببینم، اینجا یک چیزی هست. اجاق گاز برای فروش، اجاق استفاده نشده، نصب نشده. باید فروش برود. شرط می بندم اینجا یک خبری پیدا میشود. چرا این زن دارد اجاق گازی را میفروشد، و چرا این اجاق گاز نصب نشده است؟ از این آگهی چه چیزی درباره ی این زن دستگیرمان میشود؟ شاید جالب باشد. گابو همه جا خبر می بیند.»
«گزارش جامع ترین مهارت در حرفه روزنامه نگاری است. گاهی گزارشی همچون «آدم کشی ترکان عثمانی دربلغارستان» موجب تغییر جغرافیای سیاسی یک منطقه می‌شود و گاه سلسله گزارشهایی چون گزارشهای مسئولانه از جنگ ویتنام، یک ابرقدرت را وادار به تغییر سیاست میکند. اما خصلت این گزارش‌ها، خط کشش داستان‌وار و به طور معمول  خواندنی رویداد به شمار می‌رود که کل قطعه در همان مسیر(درگیری، کشتار، حوادث طبیعی، مجازات و ...) شکل می‌گیرد.» و درست همینجاست که داستان نویسی و گزارشگری پهلو به پهلوی هم گام می‌زنند بخصوص اگر نویسنده نگاهی مارکزی یا سینگری به ادبیات داشته باشد و گزارشگرنگاهی داستانی به ماجرا. واژه‌ها، مفهوم‌ها و رمزهای زبانی مسیر مشترکی هستند که میان نوشته و خواننده  پل می‌زنند و در اینجا دیگر تفاوتی بین داستان‌نویس و گزارشگر نیست. چون مهارت اساسی گزارشگر یافتن سررشته‌ی رسیدن به واقعیت‌هاست و داستان‌نویس در پی بیان واقعیتی است که خود از پیش آن را می‌داند و طرحش را چیده است. مثال:
(ورودی صد سال تنهایی):
سالها بعد هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا درمقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند، ایستاده بود، بعد از ظهر دوردستی را به یاد می‌آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانه‌ها در ساحل رودخانه بنا شده بود... جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می‌بایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
(ورودی گزارش  وینستون چرچیل: جنگ اُم دورمان):
شش سرباز و یک سرجوخه را با خود برداشته‌ام. ما به سرعت بر زین هموار دشت پیش می‌رویم تا به حاشیه‌ی ناشناخته‌ی تپه‌ها برسیم. این یک ربع ساعت در عملیات جنگی در موقعیتی غیرقابل ارزیابی که پرده‌ها بالا می‌رود و نبرد حقیقی آغاز می‌شود، تجربه‌ای حساس در کار نظامی است. دشمن پشت تپه‌ها کمین کرده یا نه؟ آیا همه تاریکی را پشت سر گذاشته‌ایم تا در میان هزاران مرد مسلح خشمگین غافلگیر شویم؟هیچ چیز قیمتی تر از طلوع آفتاب نیست.
                                 ***
در داستان نویسی همه جذابیت ها به خلاقیت ذهنی برمیگردد. نویسنده می‌تواند، گذشته از جهان عینیت‌ها، برای خود جهانی عینی خلق کند اما گزارش‌نویس فقط همان جهان عینی پیش رویش را در چنته دارد و جز این، به گمان من، بین داستان‌نویسی و گزارش‌نویسی تفاوتی نیست. جیل دیک در کتاب نوشتن در مجله می‌گوید: اگر چه هنر قصه‌نویسی با مهارت گزارش‌نویسی از دیدگاههای مختلف (از جمله هدفها، نوع مخاطب، فوریت و کارکرد) تفاوت ماهیتی دارند، گزارش نزدیکترین نوع نگارش نسبت به قصه و داستان است.
_________________________
پ ن: نقل قول‌ها و نمونه‌های متن بالا به ترتیب از دو کتاب :
رویای نوشتن(نویسندگان معاصر از نوشتن می‌گویند) با ترجمه‌ی خانم مژده دقیقی و تجربه‌های ماندگار در گزارش‌نویسی نوشته‌ی جان کری و ترجمه علی اکبر قاضی‌زاده

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

پیری و جوانی


بعد از ده سال دیدمش و تعجب کردم. انتظار داشتم پیرشده باشد، نشده بود. اصلاً تکان نخورده بود. حتی انگار همان لباسهای ده سال پیش را به تن داشت؛ نیمه مندرس و قهوه‌ای رنگ با ترکیبی از رنگ خاکی. کلاه قهوه‌ای رنگش هم مثل همان سالها به سرش چسبیده بود. شکل راه رفتنش هم همان بود. همیشه انگار حرفی را باید زود یه مخاطب روبه‌رویی می‌رساند و برای همین شانه‌هایش کمی افتاده، سر مایل به جلو و حتی انگشت اشاره هم در حالتی بود که انگار درحال خطاب است. مهم نبود رو به کدام سمت دارد و کسی روبه‌رویش هست یا نه، انگشت اشاره جهت حرکت گامهایش را نشان می‌داد و نگاهش موشکافانه و باریک‌بین بود. برای همین اسمش را گذاشته بودیم کلانتر محل. سر کوچه، آهنگری داشت. بعد ده‌سال، مغازه اهنگری‌اش مثل سابق پررونق به نظر می‌رسید ولی اینبار شاگردهایش را ندیدم. فکر کردم او پیر نشده چون از اول پیر بوده. بعضی آدمها انگار از اول پیرند، بس که تجربه دارند. تازه این را بگذاریم کنار نگاه جوانی که استعدادی عجیب در پیردیدن افراد بزرگسال دارد، متوجه خطای بزرگ دید می‌شویم. پدرم همیشه خاطرات او را برایمان نقل میکرد. هشت سال جنگ را در جبهه بوده. چند باری گویا زخمی شده بود و بازگشته بود. راههای مخفی کردستان را مثل کف دست می‌شناخت یا اغراق میکرد که میشناسد. مرز که باز شد هنوز کسی فکر کربلا رفتن به سرش نزده بود، او مخفیانه از قصرشیرین چند باری به عراق رفته بود؛ طبق حرفهای خودش. ما دخترهای محل از او خوشمان نمی‌آمد. جوری نگاه میکرد که مجبور شوی سلامش کنی اما ما به کلانتری که زل میزند سلام نمی‌کردیم. خواهرهای تنها اسیر کوچه‌مان که تمام مدت اسارات برادرشان در خانه حبس بودند و کمتر کسی آنها را می دید، بعد از بازگشت برادرشان در کوچه هویدا شدند. چادرهایشان را برداشتند. من هم که سه سال آخر دبیرستان را چادر به سر می‌گذاشتم، کشف حجاب کرده بودم. در اتوبوس به ان خواهرها برخوردم. آنجا فهمیدم یک برادرشان اعدامی است و این یکی تازه از اسارت بازگشته. دخترها آبی به زیر پوستشان آمده بود. آنها هم میگفتند کلانتر گویا از این کشف حجابشان ناراضی است. به پدرم گفتم. گفت اینجور نیست. او فقط نگاه میکند، کاری به کسی ندارد. ما جوان بودیم و نمی‌دانستیم چرا کسی باید اینهمه نگاه کند. بعدها فهمیدم نگاهش دوستانه است و توقع سلام و احوالپرسی دارد. حالا اما میدانم در هر نگاه رازی هست، او سیر از جهان نمیشد و همین پیرش میکرد، پیرش نمیکرد. بعد از ده سال با انگشت اشارتی رو به جلو داشت می رفت داخل مغازه اهنگری‌اش که دیدمش. فکر کردم او از اول پیر بوده، حالا هم همان است. فرصت احوالپرسی نبود، اگر روی به من داشت، شاید مرا می‌شناخت. شاید می‌توانستم از برق نگاهش بفهمم که او مرا شناخته یا من آنقدر پیر شده‌ام که در ذهن او به جا اورده نشوم. کلانتر هنوز سر پا بود، مثل محله. مثل خانه پدری من. مثل درخت نارون روبه‌روی خانه‌مان نبود که در بهاری پرباران جلوی چشم ما که پشت پنجره طبقه دوم قد کشیده بودیم به تماشا، خم شد، شکست، افتاد و با سیلاب داخل کوچه رفت به سمت ناکجا. ما زنده بودیم؛ من،خانه خواهرهای تنها اسیر کوچه‌مان که مدتها پیش از انجا رفته بودند، کلانتر، کوچه، درختها و خانه ما با تمام جیغ و قال خواهرهایم که دور باغچه دنبال سر هم میکردیم. کلانتر اصلا پیر نمیشود. راز جاودانه ماندن همین است: وقتی از اول پیر باشی دیگر پیری تهدید نیست.

۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه

میوه عتیق

میوه عجیبی است به. عطر و رنگش وسوسه‌ات میکند. کرکهای نرم روی پوستش وادارت میکند به آن دست بکشی اما به محض اینکار پشیمان میشوی؛ خرده ریزه هایی می آید زیردستت که اصلا دوست نداری روی سطح دستت بماند. زیباست، اما اگر فقط یکبار گازش زده باشی دیگر هوس گاز زدن به به سرت نمیزند. گس و زبر است، زبانت را میخراشد و مجبور میشوی تکۀ در دهان مانده را به هزار زحمت قورت بدهی، کاریش نمیشود کرد، آنقدر بد نیست که تف کنی و آنقدر خوب نیست که هوس گاز بعدی به سرت بزند. اما دوست داری با خود به خانه بیاوریش، عطرش را با چای بیامیزی یا با کمک شکر از شهدش مربا بگیری و خلاصه هر کاری که آن عطر و عطم باواسطه(نه بی واسطه) در ذهنت بماند. دوستان قدیمی هم به همین میوه می مانند، دلتنگشان میشوی، دوستشان داری اما همین که به تو نزدیک میشوند خندق بزرگ سالها را جلوی رویت دهان گشوده می بینی، آن خندق بزرگ را هزاران خاطره، یاد، حسرت و عشق و مرگ پر کرده که آنها خبری ازش ندارند. ازین نظر آنها متعلق به تو نیستند ولی برای آنور خندق، متعلق به تویند و بدتر از همه وقتی است که می بینی آنها بدون خندق پیش امده اند، از هیچ خندقی نگذشته‌اند، راه معمول جلوی پایشان را پیش آمده‌اند و پوست صورتشان با حکایت ضمیرشان یکی نیست، صورتها را گذر عمر متحول میکند اما ذهن و دلها، میتوانند با همان آشوبهای قدیم سرپا بمانند، میتوانند تکان نخورند و هیچ خندقی برای خود حفر نکنند. به به می‌مانند یاران قدیم، به این میوۀ عتیق.