۱۴۰۱ تیر ۲۹, چهارشنبه

آناهیتا را در تنگه واشی دیدم

 اول بار از دور دیدمش. ما نشسته بودیم کنار رود تا خستگی در کنیم و به نمای کوه، آنجا که دو طرفش به هم می‌رسید و تنگه میشد، نگاه می‌کردیم. آب، از درون تنگه بیرون می‌خزید و موج برمی‌داشت و شتاب می‌گرفت تا می‌رسید به تقاطعی ناهم‌سطح و آبشار می‌شد. ما پایین دست آبشار بودیم و او بالادست آن. درست رو به آبشار، درون آب ایستاده بود و روسری از سر برگرفت و بازوانش را رو به آب گشود. از دور، آنجا که ما نشسته بودیم، دختر جوانی می‌نمود که تن به آب زده تا با خنکای آب گرمای ظهر تیرماه را از تن به در کند. اما مسیر عمومی کوه، آن دست رودخانه، بر شیب راه بود نه آن مسیر مالرو که ما به اشتباهی در آن افتاده بودیم و آن آبشار دوردست راهمان را به سوی بالادست رودخانه می‌بست.

بعد نشستیم و گپ زدیم. ندیدم کی از آب آمد بیرون اما دیدم بر کناره آبشار ایستاده است. بعد راه افتادیم به سمت تنگه. همان‌جا که او بود و گمان کردیم که او هم مثل ما، مسیر را اشتباه آمده است. از زیر آبشار امکان عبور به آن سمت رودخانه نبود ولی اگر پا بر گل و باز نیزار می گذاشتی و تن به آب می‌دادی میشد از بالای آبشار کوچک ، از میان آب به آن سمت رفت. فرش گسترده بود درست بر کناره‌ی آبشار. سراپا سیاه‌پوش و لنگه‌های روسری نازکش در کناره‌ها باد می‌خورد. چوبی برداشتم تا عمق آب را برای عبور از میان آن اندازه بگیرم که همراهم مرا متوجه صدای او کرد که داشت با لهجه‌ای غریب و صدایی بریده بریده، ترغیبمان می‌کرد از آب نترسیم و گام به درونش بگذاریم. شاید کسی خیال کند او زنی کر و لال است با دندان‌هایی یکی در میان افتاده و بسیار پیر اما زیبا، بس زیبا همانطور که انتظار زیبایی از الهه آب می‌رفت. تا نگاهش کردم شناختمش. آناهیتا بود؛ الهه آب‌های روان که پیر شده بود؛ از زمانی که خلق شده باید هزارسالی بر او گذشته باشد و خیلی زود به پیری طبیعی‌اش پی بردم و درست همانجا بود که دریافتم زیبایی ارتباطی به قدمت و جوانی ندارد اگر کسی زیبا باشد هم در جوانی زیباست و هم در کهنسالی و اگر نه، هیچوقت زیبانیست فقط ذهن تصور زیبایی از فرد جوان دارد که زیبایش می‌بیند.شاید کسی گمان می‌برد کر و لالی است با دندان‌هایی یکی در میان، اما نه کر بود و نه لال او با لهجه آب حرف می‌زد و ما را با آب دوست می‌کرد. نگران ایستاد تا از آب گذشتیم و به آن سمت رودخانه رسیدیم. بعد برایش دست تکان دادیم و راهمان را از میان آب به سمت تنگه در بالادست رودخانه پی گرفتیم. آب سرد بود و آفتاب داغ بر سطح آن می‌لغزید. در جاهایی تا زانو در آب بودیم و بعد آن تنگه، دهان بی‌نظیر کوه که باز شده بود و آب، آب روان از حنجره‌اش بیرون می‌ریخت و تمام گوش، هر چه در پیرامون بود از کوه و سنگ و انسان، لهجه آب می‌گرفت همان صدایی که در بالای آبشار از دهان او شنیدم و در اول به نظر بریده بریده می‌آمد. 

وقتی که برگشتیم، در همان سمت مسیر عادی رودخانه ماندیم که ما هم با دیگران از راه اصلی برگردیم. کفشم را درآورده بودم که آبش را خالی کنیم که دیدم از همانجا که پیشتر ترکش کرده بودیم بر همان بوریاش ایستاده و نگاه مهربانش را به ما دوخته؛ همچون فاتحی که تنی را با آب داشتی داده باشد یا همچون زائویی وقتی نوزادی را از شکم مادر بیرون می‌کشد و نگاهش می‌کند. برایش دست تکان دادیم. دو دستش را رو به آب بلند کرد و دعایمان کرد یا چیزی خواند؛ هر چه بود من گوش‌هایم دوباره قل‌قل آب شد و درخشش برق زلال آب را در چشمهای همراهم دیدم. دعایش که تمام شد دست پایین آورد و لبخند زد. برایش بوسه فرستادیم و رفتیم. کاش آنوقت که در آن سوی رودخانه و در کنارش بودم، در آغوشش گرفته بودم. صدایش غل‌غل جاری راهمان بود و تصویر زنده و شادی‌آفرینش، ما را سرشار از حس زندگانی کرد؛ باور به اینکه آناهیتا هست، ایستاده بر کناره آبها و نگاهبان آن.