‏نمایش پست‌ها با برچسب هنر و فرهنگ. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب هنر و فرهنگ. نمایش همه پست‌ها

۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه

تکامل ذهن در گذر زمان

 

اگر مغز را نه عضوی از پیکرۀ انسانی بلکه موجود مستقلی در نظر بگیریم که همچون دیگر موجودات طبیعی تاریخچه‌ای تکاملی پشت سر دارد می‌توان دقیق‌تر احول و تغییرات ذهن را زیر نظر گرفت که این البته کار متخصصان است و ما فقط می‌توانیم نتایج دستاوردهای شگرف آن‌ها را مطالعه کنیم؛ دستاوردهایی که ما را به سرنخ‌هایی بس شگفت از این دنیای اسرارآمیز خواهد رساند که چگونگی روابط و رفتار انسان را در طول تاریخ رقم زده است.


تمام دستاوردهای فرهنگی بشر و خلق اولین متون ادبی، (به‌ویژه عهد عتیق و متون بین‌النهرین)، به‌عنوان پایه‌ای در شناخت و تفسیر عملکرد مغز به کار می‌آید. بنابراین آشنایی با این متون به عنوان پیش‌نیاز، همگی، پایه‌ی شناختی قرار می‌گیرد که با ارجاع مدام به آن سیر تحول فرهنگی قابل درک خواهد بود. تکامل زبان، ادبیات و ارتباط ذهن و زبان و خلق ادبی به مفهوم خاص، شعر- مواردی است که منشأ یا خاستگاه آگاهی را پیش رویمان ذره ذره می‌شکافد درست مثل شکافتن همان چین و چروک‌های متعدد مغز گرچه هنوز هم که هنوز است گره‌های ناگشوده‌ی زیادی برای محققان دارد.

آگاهی عنصری است که معمولاً روشن و بدیهی قلمداد می‌شود، کتاب «منشأ آگاهی» به چیستی آگاهی و روند تکامل آن می‌پردازد و کتابی است که آن را با «تعبیر خواب» فروید و «منشأ انواع» داروین مقایسه کرده‌اند.
اینکه انسان‌ها در هر عصر به زبان خود، توصیفی از آگاهی دست داده‌اند نشان می‌دهد که نوع بشر از زمانی که نخستین جرقه‌های آگاهی در ذهنش پدید آمد، کمابیش آن را می‌شناخته است. در دورۀ طلایی یونان که زندگی بر دوش بردگان بود، آزادی آگاهی مساوی آزادی شهروندانی بود که با فراغ بال این سو و آن سو می‌رفتند. سؤال مهم این است که ما چگونه می‌توانیم تجربۀ درونی آگاهی را امری صرفا مادی بپنداریم؟ و اگر چنین باشد، دقیقاً چه زمانی پاسخی به آن داده‌ایم؟ این سؤال و پاسخ آن، هرچه که باشد، نقطه‌ی کانونی تفکر در قرن بیستم بوده است.
نویسنده در فصل اول کتاب برای درک آگاهی به مثال «نقطۀ کور» متوسل می‌شود: اگر دو تکه کاغذ را به ابعاد دو سانتی‌متر برش بزنیم و در فاصلۀ چهل سانتی چشم خود بگیریم و با یک چشم به یک تکه کاغذ خیره شویم و دیگری را به سمت دیگر حرکت دهیم خواهیم دید که در نقطه‌ی معینی محو می‌شود. سپس توضیح می‌دهد این نقطه چنان که گفته می‌شود نقطۀ کور نیست بلکه نقطۀ نیستی است زیرا انسان نابینا تاریکی‌اش را می‌بیند اما در این آزمایش ما به هیچ‌وجه نمی‌توانیم متوجه شکاف در دیدمان بشویم چه برسد به اینکه به نحوی از آن آگاه باشیم. همان‌طور که در آنچه می‌بینیم گسستگی وجود ندارد، آگاهی نیز شبیه آن است که هر گونه شکافی را از بین برده و توهم پیوستگی ایجاد می‌کند.
ذهن آگاه تمثیلی است از آنچه جهان واقعی نامیده می‌شود. این ذهن از واژگان یا مجموعه واژگانی ساخته شده که اصطلاحات آن تماماً استعارات و تمثیل‌هایی از رفتارهای جهان فیزیکی است. واقعیت آن با ریاضیات برابری می‌کند و به ما امکان می‌دهد روندهای رفتاری را کاهش دهیم و بهتر تصمیم بگیریم. به واژگان دقت کنید: «فلانی
"قلبی سیاه" دارد.» «ما راه‌حل این مسأله را "می‌بینیم".» «آقا یا خانم الف "روشن ضمیر" است.» زبانی که ما برای توصیف فرآیندهای آگاهی به کار می‌بریم تماماً استعاره است و فضایی ذهنی که بر آن استوار است استعاره‌ای است از فضای واقعی و بنابراین چه بسا با دیدگاهی که ما به این مسأله «روی می‌کنیم» دشوارهایی همراه خواهد داشت که باید با آن «دست و پنجه نرم کنیم» تا جزئیات آن را «دریابیم». ما با استفاده از استعاره‌های رفتاری، چیزهایی برای انجام دادن در این فضای استعاری ذهنی ابداع می‌کنیم.
اما دو ساحتی چیست؟ در مغز انسان دو ساحتی چه روی می‌دهد؟ اهمیت ذهنیت کاملاً متفاوت مردمان صد نسل پیش در تاریخِ گونۀ (نوع) ما ایجاب می‌کند تا تبیین کنیم چه ویژگی و خصوصیتی در ساختار بسیار دقیق سلول‌ها و رشته‌های عصبی درون جمجمۀ ‌انسان وجود داشته که ساختاری دو ساحتی را شکل داده است؟ ذهن دوساحتی با وساطت گفتار تجلی می‌یابد پس نواحی دوساحتی مغز باید به گونه‌ای مهم با ذهن دوساحتی مربوط باشند. آیا این ساختار ذهنی در بشر نسل امروزه هم مانند نسل‌های پیشین وجود دارد؟ اگر نه، پس برخی اختلالات همچون اسکیزوفرنی و یا باورهایی همچون هیپنوتیزم را چگونه می‌توان تبیین کرد؟ تفاوت و عملکرد دو نیمکرۀ راست و چپ مغز چیست؟

ما می‌دانیم سه ناحیۀ مغز که در گفتار دخالت دارند عبارت است از: 1. قشر حرکتی مکمل (Supplementary motor cortex) در منتهی الیه قطعۀ چپ پیشانی 2. ناحیۀ بروکا (Broca's area)، پایین‌تر و در عقب قطعۀ چپ پیشانی 3. ناحیۀ ورونیکه    (Wernicke's area) شامل قسمت عقب لُب گیجگاهی چپ با قسمت‌هایی از ناحیۀ آهیانه که دانشمندان ثابت کرده‌اند ناحیۀ ورونیکه ضروری‌ترین ناحیۀ مغز برای گفتار بهنجار و تعیُن‌یافته است. نویسنده با جدیت متذکر می‌شود که «البته بسیار خطرناک است که فکر کنیم میان تحلیل مفهومی پدیده‌ای روان‌شناختی و ساختار ملازم آن در مغز هم‌شکلی وجود دارد؛ با وجود این نمی‌توانیم از آن اجتناب کنیم.» نکتۀ مسحورکننده این است که کارکرد زبان تنها در یک نیمکره ظاهر می‌شود یعنی نیمکرۀ چپ. بیشتر کارکردهای مهم دیگر در هر دو نیمکره وجود دارند. زیاده داشتن از هر چیز امتیازی بیولوژیکی است که اگر یک طرف آسیب دید، طرف دیگر به کارش ادامه دهد. همه چیز اما نه زبان. «زبان، این آخرین رشته پیوند که زندگی، خود، در هزارۀ پس از یخبندان باید به آن وابسته بوده باشد.» با این همه ساختار عصبی لازم برای زبان در دو نیمکرۀ راست و چپ وجود دارد. در واقع ظاهراً نواحی نیمکرۀ راست که با نواحی گفتاری در نیمکرۀ چپ مطابقت می‌کنند، کارکرد مهمی که آسان مشاهده شود، ندارند. پس آیا ممکن است این نواحی خاموش «گفتار» در نیمکرۀ راست در مرحلۀ نخستین تاریخ انسان کارکردی داشته‌اند که اکنون ندارند؟ نویسنده توضیح می‌دهد جواب روشن است گرچه قطعی نیست. «فشارهای انتخابی تکامل که می‌توانسته‌اند چنین نتیجه شگرفی به وجود آورند، فشارهای تمدن دوساحتی بوده‌اند. تنها یک نیمکره مسئول زبان آدمیان شد تا نیمکره‌ی دیگر را برای زبان خدایان آزاد بگذارد.»

 کتاب در واقع شرح این تاریخچۀ تکامل ذهن و زبان است و کارکرد آن در تمدن تا نشان دهد انسان از چه زمانی دیگر نیاز به شنیدن صدای خدایان نداشت و توانست صدای خودش را جایگزین صدای خدایان کند.
جولین جینز، نویسنده کتاب «منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی،» متواضعانه و مکرراً در فصل‌های مختلف کتاب بیان می‌کند که تمام داده‌هایی که به دست آورده است نیاز به گذر زمان دارد تا به شکلی دقیق‌تر اثبات شود و مثلاً اطلاعات ما از متون خط میخی بین‌النهرین نسبت به ده‌سال پیش اکنون خیلی بهتر است همان‌طور که ده سال بعد بیشتر هم خواهد شد. و بنابراین چیزی را در حال حاضر می‌تواند اثبات کند «چند مقایسۀ ادبی است که نشان دهد تغییری روان‌شناختی مانند آگاهی واقعاً رخ داده است.» مثلاً نامه‌‌ی جالبِ فرمانی که برای آوردن چندین بت به غنیمت گرفته شده به بابل است، ماهیت روزمرۀ رابطۀ خدا و انسان را در بابل قدیم نشان می‌دهد و نیز این نکته که از خدایان انتظار می‌رود در سفرشان غذا بخورند جالب توجه است. (ص253)
یکی از ویژگی‌های اصلی آگاهی استعارۀ زمان است؛ زمان همچون فضایی که بتوان آن را به گونه‌ای تقسیم‌بندی کرد که وقایع و اشخاص را بتوان در آن قرار داد و آن درک از گذشته، حال و آینده را که در آن روایتگری ممکن است ایجاد کرد. پس تاریخ این ویژگی آگاهی را می‌توان حدود سال 1300قبل از میلاد دانست. تاریخ بدون مکانمندسازی زمان که ویژگی آگاهی است غیر ممکن است. بخشی از پشت جلد کتاب توضیح روشنگرانه‌ای دارد:
«آگاهی دنیایی است استعاری که ما با استعارۀ رفتار در جهان فیزیکی آن را در حدود سه هزار سال پیش به وجود آورده‌ایم. پیش از ظهور آگاهی، صداها که آغازگر اعمال بودند، مرجعیتی بی‌چون و چرا داشتند ولی پس از آن و قطع شدن صدای خدایان، جست‌وجوی مرجعیت به مسأله‌ای مبرم بدل شد که در فالگیری، طالع‌بینی، غیبگویی، علم و غیره تجلی یافته است.»
خواندن این کتاب، برای همه‌ی دوستداران مبحث تکامل، بویژه تکامل مغز قابل توصیه است. این کتاب چنان سرشار از اطلاعات ناب و درخشان است که خواندن آن را به لذتی پیوسته تبدیل می‌کند.

منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی
نوشته: جولین جِینز
ترجمه: سعید همایونی
نشر نی
چاپ اول: 87. چاپ پنجم: 95

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

زدودن تبعیض در مطالعه از گوتنبرگ تا عصر دیجیتال: سخنی درباره کتاب


بهرنگ اسم کتابفروشی اش بود که اسم خودش هم شده بود. سبیلهای چخماقی میگذاشت و همیشه لبخند به لب داشت برای همین در آن سن و سال به نظرم می رسید که سبیلهایش بخشی از لبخندش است. وقتهایی هم بود که نه می خندید و نه اصلا حال وحوصله داشت؛ حتی جواب سلامت را هم به زور میداد اما این حالت خیلی کم پیش میامد. از همان اوایل همیشه خیال میکردم پیر است، شاید به خاطر موهای جوگندمی‌اش بود یا شاید بخاطر سن کم من. بعدها فهمیدم اسم بهرنگ را بخاطر علاقه اش به بهرنگی انتخاب کرده. کتاب فروش بود اما کتاب نمی فروخت. یعنی اگر می دید کسی کتابی را برمیدارد، بالا پایین میکند، پشت جلدش را نگاه میکند و میگذارد سر جایش سریع از پشت یشخوان مغازه تنگ و کوچکش خم میشد و میپرسید: دخترم میخوای امانت ببری؟ و این دختر همیشه دلش میخواست کتاب امانت ببرد تا بخرد.  موضوع این بود که در آن شهر، تعداد کتاب‌خانه ها یا کم بود یا تعداد کتابهای موجود در کتابخانه های محلی کافی نبود. 
هفته گذشته، بازار کمابیش داغ نمایشگاه کتاب تهران به پایان رسید. کتاب و حاشیه‌های پیرامون آن موضوعی است که فاصله‌ی عمیقی بین تهران و شهرستان‌ها، حتی شهرهای بزرگ، دارد. تعداد کتابخانه، کتابفروشی، نمایشگاه کتاب و حتی ناشران، آنقدر در شهرستان‌ها  و شهرهای بزرگ کشور کم است که می‌توان گفت موضوع کتاب فقط با مرکزیت تهران نیست بلکه فقط در تهران است. حتی تعداد کتابهای کتابخانه های مناطقی از تهران نسبت به کتابخانه های عمومی مناطق دیگری از از این شهر یکدست نیست.
 شاید کسی بپرسد در این عصر شتاب دیجیتال چه کسی به کتابخانه اهمیت می‌دهد؟ پاسخ این است که اگر کسی اهمیت نمی دهد پس تعداد رو به افزایش کافه کتابهایی که هر روز در شهر تهران و شهرهای بزرگ کشور افتتاح می شود آیا فقط بر باد دادن سرمایه است؟ طبیعتا پاسخ منفی است. در واقع موضوع این است که به نسبت افزایش جمعیت،  تعداد کتاب‌خوان‌ها رو به کاستی است یا آن طور که انتظار می رود نیست. برخی از شاعر و نویسنده شدن همه گله‌مندند و گویی شاعری یا نویسندگی جامه اشرافی فاخری است که نباید دست هر کسی به آن برسد. اما اگر از آن سوی قضیه نگاه کنیم هر چه تعداد قلم به دستها بیشتر شود به‌طور بالقوه با رشد مطالعه سر و کار خواهیم داشت اما گزینه‌های عملی چنین چیزی را نشان نمی دهد. در عمل می بینیم که کتابهایی بیشتر خواهد میشود که نویسندگان و شاعرانش دنبال‌کننده‌های بیشتری در ایسنتاگرام یا دیگر فضاهای مجازی دارند. آیا از همین نمی‌توان نتیجه گرفت که علت اقبال عمومی مردم به سمت فضای مجازی در مقابل عدم رویکردشان به کتابخانه به این دلیل است ک در فضای مجازی بین کسی که در دورترین کوره دهات کشور نشسته با کسی که خانه اش تا کتابخانه ملی تهران ده قدم فاصله است تفاوتی وجود ندارد و هر دو(به استثنای سرعت بالای اینترنت در تهران و افت شدید سرعت در برخی شهرستانها) از امکاناتی مساوی برای این فضا بهره‌مندند؟ پس چرا دست‌اندارکارانی که نگران کاهش مطالعه و تیراژ کتاب هستند دست نمی‌جنبانند و کتابخانه‌ها را دیجیتالی نمی‌کنند تا اعضای جهان مجازی همچنان که در امکانات و سرگرمی‌های این فضا غوطه‌ورند از امکانت دسترسی آسان هم به کتاب بهره ببرند؟ با این کار، هر کس در هر گوشه‌ی کشور می‌تواند عضو کتاب‌خانه‌های مختلف سراسر کشور شود و به شکل آن‌لاین کتاب بخواند کاری که خیلی وقت است در کتابخانه های بزرگ دنیا در پیش گرفته شده است و نتیجه ای بس موفقیت آمیز داشته است. حتی دانشجویان دانشگاه‌های مختلف می‌توانند از امکانات کتابخانه‌های دانشگاه‌های بزرگتر بهره ببرند و این کار نه تنها چیزی از ان کتابخانه بزرگ و دانشجویان و اساتیدش کم نمی‌کند که به رشد دانش و اندیشه در جامعه دانشجویی منجر خواهد شد و رقابت سالمی بر سر سطح علمی و دانش در بین دانشگاههای مختلف امکان‌پذیر خواهد شد بدون اینکه کسی گله‌مند از عدم دسترسی به کتاب و منابع و امکانات شهری مثل تهران باشد. شاید عصر دیجیتال پیامی برای رفع تبعیض در مطالعه و دسترسی به کتاب باشد کاری که پیش از آن، اولین بار، توسط گوتنبرگ با اختراع صنعت چاپ میسر شد و کتاب از انحصار کلیساها و کشیشان بیرون آمد و همگانی شد. این کار چه بسا، جلوی دانلودهای غیرقانونی کتاب را نیز در فضای مجازی مانع شود.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

مماس بر زخم امروز بشریت (قسمت دوم – مقاله دکتر رضا براهنی


براي ديدن نقاشي ، بايد ادبيات و معيار ادبي را پشت سر بگذاريم .ادبيات اين گرايش را دارد كه همه‌ي چيزهاي غيرادبي را اول به روايت تبديل كند و بعد بفهمد .در حق جهان نيز همين كاررا مي‌كند .در واقع روايت يكي از شگردهاي ادراك جهان است .به‌همان‌گونه كه زيباترين شعر، شعري خواهد بود كه در آن نحو زبان به سود نحو شعر عقب بنشيند . تا زبان شعر معناي نحوي و ساختار نحوي نباشد و شاعر درست در مقطع سپيده‌دم پيدايش زبان و ابزارهاي صوتي آن و بيان صوتي كلمات قرار بگيرد تا شعر به هيچ نقشي خارج از خودش ، نه معنا نه نحو زبان ، متكي نباشد و اين اجتناب از روايت است و اگر روايتي در كار باشد، حركت به‌سوي روايت ناب كلمات است كه تنها در شعر عملي‌ست ، در نقاشي نيز، روايت نقش‌ها و قوانين نقش بايد از ميان برود تا روايت ناب خط و رنگ و ابزارهاي ارائه‌ي آن‌ها جلوه‌گري كند .
نقاشي را در حال رخت بربستن از تابلو مي‌بينيم . آن‌چه دارد فراموش مي‌شود. تاريخ جنس‌ها وطبيعت جنس‌ها در حال بيرون انداخته‌شدن از تابلوي نقاشي شده‌اند . روايت زماني و مكاني حوادث در حال بيرون‌ريخته شدن از تابلوست .ودرست در همان‌لحظه كه روايت در حال رخت‌بربستن‌است ، نقاشي به‌وجود مي‌آيد .
در نقاشي ما عوالم را دريك عالم در حال تلاش به‌سوي عوالم ديگر مي‌بينيم . اگر گاهي مي‌توان از يك تابلوي اسپهبد در جهت تزيين چيزي هم استفاده‌كرد، علت آن‌است كه اثر در حال تلاشي به‌سوي ده‌ها چيز ديگر به سوي تزيين مجله و كتاب و ديوار هم متلاشي هم مي‌شود . اين به سبب حضور مكان‌هاي مخفي در تابلو‌ است ؛ و يا حضورهاي مخفي اثر است .
                                 
دو پرده‌‌ي مسخ‌شده‌اي كه صورت قحطي‌زده و مسخ‌شده و گرسنه ، با چشم‌هاي معلوم و نامعلوم از پشت پرده جهان را مي نگرد ؛ در صورتي سياه با چشم‌هاي از حدقه‌برآمده و تارهاي از حلقه بيرون كشيده‌شده و موازي هم به‌طور عمودي ، شبيه خطوط حامل موسيقي ، با صورتي سفيد و با چشم‌هاي گرد كه با فاصله‌اي از تيرگي ظلم و فقر و افلاس امروز جهاني در‌آن بالا ايستاده و مارا مي‌نگرد، ودر ده‌ها كار از اين دست ، دست علي‌رضا اسپهبد ، ما با جهان مسخ‌شده‌اي سرو كار داريم كه بر آن فسادي از هر نوع روان‌است . اسپهبد پيام‌آور چنين جهاني‌است ، ولي پيوسته نقاش‌است . دوره‌ي مداد سياه ، دوره‌ي كلاغ‌ها و دوره‌ي بلافاصله پيش از دوران زن‌هاي زيبايش ، همه شاهد آن افلاس درون و برون جهاني هستند كه در واقع همان جهان ما است . در پشت‌سر طراوت كشش او به‌سوي جان زنانه ، پرنده، بچه، انسان پرنده ، درياي اسطوره‌اي زن چشم به‌دست و پسر بچه‌ي معكوس – با آن كودكي معصومانه‌ي حاكم بر اثر – كه عمق روح تغزلي كار او را نشان مي‌دهد ، در فرم بسياري از كارهايش،به‌ويژه در دوران پيش از دوران زن‌ها ، شومي جهاني ديده‌مي شود كه نيچه قريب صد و ده‌سال پيش ، از آن به‌عنوان سرزمين ويران ياد كرد (واي بر آن‌كه بر ويرانه ي درون آگاه نباشد ) كه  در آن انسان متفكر و هنرمند واقعي به‌صورت روحي غريب سرگردان است و فقط با افشاي تاريكي، با نفرت از تاريكي ، با عشق به حقيقت و خلاقيت و روشنايي به‌آن شهادت مي‌دهد . وقتي كه به چهره‌هاي مسخ‌شده ي او مي‌نگريم ، وقتي كه به آن كيسه‌ي حجيم انساني نگاه مي‌كنيم كه دو چوب زير بغل زمخت بازوهاي او و سرهاي برخاسته از آن و قرارگرفته‌ برروي‌هم را نگه‌داشته‌اند، و وقتي كه مي‌بينيم يكي از بازوها دست ندارد و خود اين انسان‌نما از ناف به پايين در سنگ مدفون‌شده است و نيز وقتي كه صورت‌هاي فقر زده را در حال فرار كردن از تابلوها مي‌بينيم ، آن ويرانه‌ي درون را مي‌بينيم كه نقا ش با تركيب‌بندي‌هاي بديعش ، با روح عام همه‌ي كارهاي جدي اش ، با اسطوره‌آفريني درخشانش به آن شهادت داده است . در اين آثار ما به او مي‌پيونديم و امضاي خود را پاي امضاي او مي‌گذاريم : امضاي مشترك .     ‌‌‌

نقل از مجله‌ي آدينه شماره96 آبان73

مماس بر زخم امروز بشریت

بازخوانی و باز بینی نقاشی های علیرضا اسپهبد
                                                     
چند روزي‌است كه دارم به علي‌رضا اسپهبد و كارهايش فكر مي‌كنم و اين‌كه چه سخت است كسي در كشوري مثل كشور ما و با مردمي كه به شنيدن خو كرده‌اند و به ديدن عادت ندارند ، سراغ نقاشي برود ، چون به سراغ هنر رفتن و گام درين راه گذاشتن خود به قماري مي‌ماند تا چه برسد كه به نقاشي و موسيقي كه حداقل پيشينه‌ي تاريخي‌مان بيانگر اين‌ست كه چه‌ها بر سر اين دو هنر نياورده‌ايم و از اين‌ميان ، نقاشي ، براي ارتباط با مردم راهي دشوارتر از موسيقي پيش‌رو دارد ، چون هر چه كه باشد شنيداري ست و همان طور كه گفتم ما ملت گوش هستيم بيشتر تا چشم . ودر اين ميان كار اسپهبد ، كاري‌ست كارستان .او كه يكسره از هيچ آغاز مي‌كند و به قول دكتر براهني " خاستگاه آثارش متكي بر حذف تاريخ و سنت بومي ست . وي مي‌‌گويد به نقاش نسيان تاريخي دست داده‌است ، از آن نسيان‌هايي كه نيچه دوست داشت به انسان دست دهد تا انسان در‌خور هستي آينده باشد و چون طبيعت قاب‌گرفته‌ي مالوف و مانوس هم از آن حذف‌‌شده‌است نقاش براي آن‌كه وجه اصلي كار خود را برابر ما بگذارد از نسيان ديگري نيز بهره برده‌است ؛ نسيان طبيعت. "
به‌راستي زيبايي چيست و ما چگونه اثري را مي‌توانيم زيبا بدانيم ؟ اگر هنر نقاشي فراتر از آفرينش فرم ورنگ و رابطه وتناسب ميان اين‌دو نبود ، آن‌گاه به‌دست آوردن معيار و ميزاني كه مثل متر بتوان از آن براي سنجش زيبايي به‌كار گرفت آسان مي‌شد و هركسي مي‌توانست با كمك آن اثري از موندريان را به‌طور فرض با رامبراند بسنجد و بگويد كه كدام‌يك بر ديگري برتري دارد . هرچند كهفرم و رنگ اساس و بنيان زبان نقاشي است اما آيا اين‌دو بي‌تجربه‌ي انساني‌ ،كاري از پيش‌ توانندبرد؟تنها مي‌توان گفت كه مقوله‌ي زيبايي جدا از لحن اثر نيست ، ما در برابر اثري دوست‌داشتني كه ما را به‌سوي خود بخواند و تسخير‌كند و درعين حال بر دست‌نيافتني‌بودن خود تاكيد كند به واژه‌ي زيبا مي‌انديشيم ، چون زيبايي هميشه غريب است .اما براي درك زيبايي ، چشم و ذهن نيز بايد پرورش‌يابد ، اگر بتوان نگاه نقاش را از لابلاي خطوط و رنگ‌ها بيرون‌كشيد و با نگاه خود درآميخت ، تصوير جديدي در ذهن شكل مي‌گيرد كه ممكن‌ست به نظر زيبا يا نازيبا برسد _ در هر دو صورت به دركي بصري رسيده‌ست _ كه در صورت كشف زيبايي‌اش به همان مرحله‌ي تسخير هنر رسيده‌ايم .
اسپهبد ، نقاشي مدرن است ، او نه از طبيعت بهره برده‌است و نه از نمادهاي عام ميناتور ، پس نگاه او نگاهي ديگر گونه‌است و بي اغراق بگويم كه هرچه من بيشتر درباره‌ي اسپهبد و كارهايش حرف بزنم ، سخنم به روايت گنگ خواب ديده‌اي خواهدماند كه هنوز از حيرت خواب خود دهانش را مي‌گشايد بي‌كه سخني بر زبان آورده باشد ،آن هم وقتي كه نوشته‌ي استاد ارجمند _دكتر براهني _ بر كارهاي اسپهبد هست (مجله آدينه ؛ شماره 96 )و در اين جا خلاصه اي از آن‌را در دوپست متوالي خواهم آورد . خواندن اين مقاله از پس چهارده‌‌سال نه‌تنها خالي از لطف نخواهد بود كه كمك بزرگي هم در كشف راز و رمز نقاشي هاي اين بزرگ خواهد برد .من هنوز از نوع نگاه و تيزبيني آقاي براهني در نقد هنري و بعد از خواندن اين نوشته متحيرم و اذعان مي‌كنم كه براهني در نقد ، كسي ست كه  چون او پيدا نمي‌شود و مهاجرتش را  افسوس مي‌خورم .

                                                     
 "اسپهبد موفق‌ترين كارش در جايي‌ست كه كه آن‌چا را كه مي‌خواهد بگويد قطع مي‌كند و دوباره كه مي‌خواهد بگويد باز قطع مي‌كند واز كوشش براي گفتن و قطع كردن عمل گفتن اثرش را مي‌آفريند .در يكي از تابلوهاي معروف  وزيبايش ، بيننده در ابتدا گمان مي‌كند بيرون‌آمدن سر ماهي از توي پنجره با آن روبنده‌ي مضحك، كار سوررئاليستي‌ست ، در حالي كه خود تابلو با قاطعيت، روايت مكتب سوررئاليسم را انكار‌مي‌كند .سوررئاليسم يك روايت از نقاش است . زني كه دست‌هايش را روي صورتش مشت كرده و موهايش هم بيرون مانده و انگار به سبب ظهور ماهي از پنجره صورتش را پوشانده ، روايت ديگري‌ست كه بيشتر رئاليستي است .روايت بعدي كه پيش مي‌آيد ، اين‌ست كه غرابت ظهور ماهي و دست‌هاي مشت‌شده بر چشم وصورت ، به جاي خود روايتي است كه تاثير مي‌گذارد . ولي كافي ست يكي بگويد ماهي اصلا از پنجره بيرون نمي‌آيد تا زن صورتش را با مشت‌هايش بگيرد ؛ پس اثر، تاثير زيباشناختي خود را در كجا پيدا مي‌كند ؛ چرا كه تاثير زيباشناختي هم مهم است و هم وجود دارد .پنجره‌ي كهنه‌ي آبي از ظهور تهاجمي ماهي با آن تنها چشم شومش صدمه‌اي نديده ، رنگ روبنده با آن شلي زيبايش همان اسن كه در چنين اثري بايد باشد .دور چارچوب پنجره ، انگار ديوار پوسيده .دهان باز و مسخ شده‌ي ماهي انگار هم مي‌ترسد و هم مي‌ترساند. ماهي انگار به جهان تجاوزكرده‌است . وزن مشت به‌صورت _ ما نمي‌دانيم از زيبايي خرد كننده‌ي اين حركت ماهي خود را قايم مي‌كند يا از ترس اين ماجرا ، و يا از اين‌كه دود مدرنيسم توي چشمش رفته‌است و به عنوان تماشاگر تابلو مي‌بيند نقاش سر يك ماهي را از پنجره بيرون‌ كشيده‌است"كشيده" به هردو معني . كسي كه تعجب كرده و دست‌هايش را روي صورتش مشت‌كرده ، قرار بود بيرون تابلو اين‌كار را بكند ولي در خود تابلو اين كار را كرده‌است .در واقع احساس تماشاگر هم در تابلو ترسيم‌شده‌است . نقاش، نقاشي ، اين تابلو ، روايت ديگري جز روايت خود نقاشي نيست .قانون نقاشي زاده‌شده‌است. نقاشي ما را تبديل به عنصري از خود مي‌كند و ما در برابر آن دستهاي‌مان را روي صورتمان مشت مي‌كنيم ، چون هيچ نگاهي قدرت آن را ندارد كه اثر اعجاب انگيز را ببيند .
براي ديدن نقاشي بايد ادبيات و معيار ادبي را پشت سر بگذاريم ادبيات اين گرايش را دارد كه همه‌ي چيزهاي غير ادبي را اول به روايت تبديل كند و بعد بفهمد ..." 
ادامه دارد...   

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

صدا

شاعران گفته اند تنها صداست که می ماند .عابدان نیایش خود را با صدای بلند به درگاه خدا می خوانند .موسیقی دان ها صدای طبیعت و اشیا را ضبط می کنند ٬صدا وکلمه دو عنصر مقدس و ماندگار است در نزد آدمی . در قرنی که در آن هستیم تنی چند از مردم صدای خود را با سفینه به فضا فرستادند ٬ آن ها امیدوار بودند که با ضبط صدایشان وپرتاب آن به ناکجا آباد ٬ آن صدا تا ابد ماندگار شود تا نشانه ای باشد از بودن وماندن .اندیشه ای که چندان هم دور از ذهن نیست .طبق یافته های اخیر باستان شناسی که در جایی به نقل از فوکوس می خواندم نوشته بود که دانشمندان در تلاشند تا به احیای صدای انسان های باستان - در حال تصویر سازی بردیوار غارها ـ نایل آیند ٬آن ها همچنین دریافته اند که صدا دارای زنگ است وپیچی زنگ صدا در هوا پراکنده می شود وبه گوش ما می رسد اما پیچ صدا در سنگ باقی می ماند و می توان با لیتوفون آن صدا را شنید .

اهل قلم کلام را هم مقدس می شمرند ٬ در نزد این گروه کلمه همان صدای ماندگار است .در کتاب مقدس از کلمه سخن به میان آمده و این که در" آغاز هیچ نبود وتنها کلمه بود ."در کتاب مقدس ما ـقرآن ـ هم با سوگند از قلم و نوشته یاد شده .

این که واقعن صدای شاعر می ماند یا نه ودر صورت ماندگاری امتداد آن تا کجاست ٬یعنی ماندگاری آن تا چه زمانی ست ؟تا زمانی که انسان باشد یا شاید تا زمانی که انسانی باشد تا شعر بخواند ٬آن صدا هم هست ؟!بعد از آن ... بعد از آن چه می شود ؟این صداهای زنده به امید امتداد چه سرنوشتی خواهند داشت ؟ سرنوشت صداهایی که به فضا پرتاب می شوند چه ؟آن ها تا کی در نا کجا آباد می مانند و اصلن چه موقع پیدا می شوند ٬ مگر نه این که هر بودنی در اثر شناخت هست می شود و تا وجود چیزی کشف نشود و از آن بی خبر باشیم چه فرقی هست بین بودن با نبودن تا حالا بخواهد ماندگار باشد یا نباشد .پس آن صداها به این امید بودن در ناکجا آباد را سپری می کنند که زمانی ـشاید همین حالا حتا ـ تاثیری بر هستی بگذارند .مثل نقطه ای در بی کران ...

اما قصد من از آوردن این مقدمه ی نسبتن طولانی ٬ رسیدن به موضوع جهان مجازی ست . در این جهان دروغین که معادل مودبانه ی آن مجازی است ٬حقیقتی بسیار بسیار بزرگ نهفته است و آن این که : همه چیز در آن می ماند درست مثل "یادی به سینه ای "*...

دیرزمانی بود که مردم ـ به خصوص اهالی قلم ـ دفتر چه های خصوصی داشتند و خاطرات ورویاهای خود را در آن می نوشتند .آخرین نوع از این دفتر چه ها را ـ تا جایی که می توانم به عقب برگردم وفکر کنم ـدفتر چه ی خاطرات صادق چوبک بود که از همسرش پیش از مرگ می خواهد تمامی آن یادداشت ها را بسوزاند و همسر مهربان ٬بی کوچکترین ذره ای ازخیانت ٬خواسته ی نویسنده ی بزرگ را تمام وکمال اجرا کرد .شاید دفتر خاطرات چوبک آخرین دفتر از این نوع بود .حالا می توان در جهان مجازی هر چیزی را نوشت با هر نامی و فرستادش به کجا ؟!...درست به همان جایی که ما نمی دانیم کجاست . واقعن تفاوت این جهان مجازی با آن ناکجا آبادی که صداهای ضبط شده شان را می فرستند چیست ؟در این جهان هیچ چیز از بین نمی رود و به همان نسبت هم نویسنده می تواند کاملن مطمئن باشد که هرگزشناخته نخواهد شد ( کاری که دفترچه های خاطرات خصوصی قصد انجامش را داشتند ).اما یک چیز دیگر هم هست وآن این که نویسنده دیگر حریم خصوصی ندارد .اگر زمانی شاعری چنان درون گرایانه شعر می سرود که حاضر نبود اشعاراش به چاپ برسد مگر بعد از مرگ٬ وحریمش چنان شخصی بود که نگاه غریبه ای برسطح صیقلی آن موج می انداخت ٬ حالا هم وقتی می خواهیم خصوصی ترین افکارمان را بنویسیم ٬ به این صفحه ی مجازی رجوع می کنیم .صفحه ای که در عین حال می تواند هم ناشناخته ومستعار باشد و هم در برابر چشم هایی به قصد خواندن .چشم های خواننده ای که نشناختن نویسنده باعث نمی شود بر خوانده ها قضاوت نکنند . حالا حریم خصوصی ما آدم ها بزرگتر شده .شاید حال انسان اولیه ای را داریم که وقتی گروهی دیگر را مثل خودش دید از شدت ذوق زدگی به اندیشه ی قبیله روی آورد و قبیله حامی اش بود در مقابل از دست رفتن تنهایی اش .حالا هم تنهایی ما در جمع معنا می یابد که ما بدون نگاه دیگران هیچیم و با این وجود هنوز هم همان آرزوی اولیه پابرجاست :کاش صدایی ٬کلمه ای ٬ یادی از انسان در فضا ٬در بی کران یا هر جهان مجازی یا غیر مجازی دیگری و اصلن هر جای دیگری بماند . مطلق مرگ ٬ چیزی ست که آدمی را می ترساند وبه همین دلیل به دنبال ماندگاری ست وبرای همین است که من به این جهان مجازی بسیار مومنم ...


*تکه ای از شعری از زنده یاد عمران صلاحی

هنرمند و کشف راز جهان

(ما ندالین نواز:ا ثردومیه)

از خود می پرسم هنر به دنبال چیست و هنرمند چه چیز را از زندگی می طلبد

لذت ، زیبایی یاکشف ؟کشف راز جهان و راه یافتن به درون آن _چیزی که معما ،آرزو و شکوه انسان در طول قرون بوده _حتی اگر به اندازه ی ذره ای باشد چنان او را به شوق می آورد و دیگران را به شگفتی که دهان ها به تحسین گشوده می گردد و سرها به تعظیم هنرمند فرو افتاده . در انسان هنرمند چیست که او را از دیگران متمایز می کند ؟شاید نبوغ یا به نوعی بتوان گفت نبوغ .او می بیند همان طور که دیگران نگاه می کنند ، او راه های تاریک را می بیند شاید همان طور که برخی و گام در آن برهوت خالی و بی معنا و گنگ می گذارد باز هم شاید همان طور که کسانی دیگر .اما او تارهایی نامرئی را کشف می کند که این دالان ها ی تاریک را به هم بسته اند ، شاید فیلسوفان هم گاه بتوانند به چنین کشفی برسند اما هنرمند و لذت هنر تنها در این نیست ،او این خطوط پیوسته و ظاهرا بی معنا را نه تنها مرتبط می کند و معنادار بلکه نشان می دهد و همین نشان دادن ست که زجر هنرمند آغاز می شود .

در واقع خطوط بی معنا و گنگی که جهان تاریک را به هم پیوسته می سازد رشته هایی نامرئی ست که حالا او به دست گرفته و نگاهشان می کند ، چیزهایی که باید بیان شوند ،به تصویر در آیند یا به صدا و از این جا موسیقی شعر ،نقاشی ، رقص و بسیار بسیار هنرها متولد می شوند . هنرمند یاد می گیرد که چگونه بیان کند .چگونه آن ها را نشان دهد که هم به ذهن خالی و پرسوال مخاطب وارد شود و در آن جا فضایی را از آن خود کند آن قدر که مصرف کننده ی هنر گاه خیال می کند این تکه ای از خودش ست و از طرفی می داند که چگونه زیبا بیان کند .(این بحث که هنر به مخاطب نیاز دارد یا نه بماند برای بعد ) صحبت برسر این ست که او این تارها را به دست گرفته و نشانمان می دهد آن قدر باشکوه که فروغ فرخزاد می گوید من می توانم در برابریک تابلوی پیکاسو سجده کنم و این یعنی کشف شکوه هنر . اما هنرمند خود در جهان چه می کند و چگونه می زید ؟ او انسانی ست مثل دیگران با نیازها و عواطفی یکسان .درک عظمت هنرش گرچه او را سیراب می کند و به ظاهر همین باید کافی باشد اما به شهادت زندگی هنرمندان می توانیم بگوییم که کافی نیست .چرا شاعران ، نویسندگان ، نقاشان و... چنین تنهایند ؟ بله !پاسخ از پیش مهیا ست :آنان چیزی را در دست دارند و می بینند که دیگرا ن ندارند و رنجی هم برای بیانش ندارند .این پاسخ حتی اگر هم صحیح باشد کامل نیست .چرا صادق هدایت خودکشی می کند ؟ (کاری به مسایل روان شناسانه اش ندارم )چرا ادگار آلن پو در آن جامعه ی بی رحم چنان روزگار می گذراند که جنازه اش کنار خیابانی پیدا می شود ؟ چرا پاگانینی ویولن نواز که در اواخر عمرش ویولنش را به ثمن بخس می فروشد که مخارج خاک سپاری اش از آن تامین شود و با پول آن می توانند برایش فقط گوری چنان کوچک بخرند که مجبورشوند ایستاده به خاکش بسپرند ؟ چرا سرنوشت موتسارت چنین تلخ است با آن همه قطعه ؟ چرا همسر تولستوی (بعد از این که متوجه نبوغ شوهرش می شود ) او را مجبور می کند که بنویسد و اصرار می کند که کارهای سفارشی قبول کند برای در آمد بیشتر چون می داند که کتاب هایش خوب فروش می رود ؟ می توان آیا رنج تولستوی را درک کرد ؟ از نویسنده های وطنی چرا فروغ چنین غمگین زندگی می کند و مرگش چنان سریع ؟ چرا عشق او چنین غمگنانه شکل ....!! چه بگویم ؟!چه می توان گفت .گناه از کیست ؟ مسلما از آن کس که می داند و چون می داند روال طبیعی زندگی اش را فراموش می کند و چون فراموش می کند دیگران زندگی طبیعی او را فراموش می کنند .دیگران فقط انتظار کشف و خلق از او دارند و اویی که دیگر برای خودش نیست ، گاه این حسرت را بر دل دارد که کاش هرگز گام به این دالان های تاریک با رشته های نامرئی شان نمی گذاشت .اما خودش خوب می داند ،همان لحظه که کاش را می گوید می داند که اگر هزار بارهم بمیرد و زنده شود باز پرسه گرد همان دالان ها خواهد بود . او جواهری چیزی مثل تکه ای از معنای جهان را دردست دارد اما چون پایش در خاک ست این حق اوست و انتظارش که زندگیش چون دیگران باشد .سرشار از لذت های روزمره .این ها چیزهایی ست که او گاه دلش برایشان تنگ می شود و چون به حفره ی تنهایی اطراف خود می نگرد می گوید : "مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل "و حسرت این زنان ساده ی کامل را می خوردو یا فریادشرا به بغض در ترانه ای زمزمه می کند که وای چه در سرت مانده است جز نوای ماندالین*.



پ.ن:نمی دانم چرا این چیزها را نوشتم .می خواستم در مورد زندگی هنرمندان بنویسم .دربارهی تک تک کسانی که قرار بود بنویسم فکر کرده بودم .اما نمی دانم چرا نوشته این شد که می بینید .شاید در پست دیگری راحت تر و با زبانی بهتر بتوان به این موضوع پرداخت .اما حالا فقط فکر می کنم به غربت آن که تنها لحظه را در اختیار دارد . کسی که لحظه را زندگی می کند و برای همین زمان برنامه ریزی شده ی زندگی عادی را از دست می دهد .همه ی حرفم این بود .این که به کسانی بیندیشیم که لحظه هامان را معنادار کرده اند .

*قسمتی ازیک ترانه ی محسن نامجو که سروش عزیز امکان شنیدنش را فراهم ساخت

روزنامه نگار و نویسنده

آقاي "ر" و آقاي " ن"
نويسنده اي را مي شناسم كه نزديك هيجده سال است مي خواند ومي نويسد .در واقع او روزي تصميم گرفت كه بر خلاف تحصيلات دانشگاهي اش زندگي خود را بر مسير نوشتن متمركز كند . هدف او اين بود كه روزي نويسنده اي قابل اعتنا باشد كه امور معيشتي زندگي اش از همين راه بگذرد . نزديك 12 سال پيش او بر اين تصميم مصمم شد و بعد از آن تلاش بسياري كرد كه بتواند آثاري خلق كند تا به راحتي وارد دنياي نشر كتاب شود.....

بعد از هفت سال از اين نقطه ي شروع توانست دوسه كتاب را به چاپ برساند .
دوندگي هايي كه اين نويسنده كرده بود موجب آشنا شدن تعداي از ناشرين با او شد .بعضي از آنها او را يك گرافيست مي دانستند و بعضي ها نويسنده اي كه مي تواند به سفارش آثاري را تاليف كند .علت ‘ گستردگي حوزه ي مطالعات نويسنده بود . دوست نويسنده ي ما كه با سختي روزگار مواجه بود پذيرفت كه براي عبور از اين مرحله ي دشوار انعطاف پذيري لازم است . اما به نوعي اين ابتداي فاجعه بود.
روز نامه نگاري را مي شناسم – به واسطه ي دوست نويسنده – كه او هم بر خلاف تحصيلات دانشگاهي اش به عرصه ي روزنامه نگاري كشيده شده است . اما به قول نويسنده بين آنها فاصله ي هزار كيلو متري وجود دارد. بديهي است كه ذهن من به فاصله ي دو نقطه ي زندگي آنها معطوف شد كه همان هزار كيلومتر بود. اما چندي بعد دريافتم كه اين فا صله مي تواند نمادي از تفاوت بنيادي دو شغل به ظاهر مر بوط به يكديگر باشد. يا به ظاهر شبيه به هم .يكي روز نامه نگاري كه توي مجلات و روز نامه ها قلم مي زند كه او را بعد از اين به عنوان آقاي "ر " مي شناسيم و ديگري وقت خود را صرف تاليف كتاب هاي سفارشي مي كند با آرزوي روزي كه كتاب هاي دلخواهش را بنويسد كه همان "ن" يعني نويسنده است .
يكي از مشكلات يا شباهت هاي هر دو مر بوط به در آمد و حق الزحمه ي كار است – البته در كنار شباهت ها و تفاوت هاي ديگر – اما اين مشكل يكسان در دو نفر تظاهراتي متفاوت دارد . آقاي ر به طور متوسط اگر هفته اي شش صفحه مطلب بنويسد در ماه حقوقي خواهد داشت كه حدود ده برابر حقوق آقاي ن است ‘ در صورتي كه آقاي ن همان زمان تقريبي نوشتن شش صفحه مطلب را كار كند ( البته به تقريب ) .
يك مثال موضوع را روشن تر مي كند : اگر آقاي ر براي نوشتن شش صفحه مطلب در هفته بيست و چهار ساعت صرف مطالعه ي جانبي و نوشتن و فيش برداري كند و آقاي ن هم در هفته همين مقدار زمان صرف انجام تعهداتش نمايد حقوقي كه هر دو مي گيرند نسبتي يك به ده دارد . يعني حقوق آقاي ر ده برابر حقوق آقاي ن خواهد بود . چرا كه اقاي ن قرار دادي منعقد مي كند به عبارت ششصد هزار تومان كه البته او براي انجام تعهد خود نياز به زماني چها رماهه دارد. در صورتي كه بيست وچهار ساعت در هفته كار كند‘ نخواهد توانست قرارداد را در چها رماه تمام كند. پس در هفته حدود چهل وهشت ساعت كار خواهد كرد. به همين دليل آقاي ن نمي تواند فقط به كار نوشتن وتاليف مشغول باشد. او دنبال كار مي گردد و بالا خره جايي كار پيدا مي كند با حقوق ماهي صد وپنجاه هزار تومان براي چهار ساعت حضور در روز . البته شايد آقاي ن به توازن نسبي دست يابد يعني اگر با ناشري دمخور شود تقريبا همواره كار خواهد داشت . اما آقاي ر در شرايط فعلي ‘ گذشته از مساله ي در آمد بهتر با موضوعي به نام عدم ثبات در گير است . او هر آن در معرض از دست دادن موقعيت شغلي است . هر آن ممكن است خبر آيد خبري در راه است و فردا مجله ‘ روزنامه ‘ فصل نامه و حتي بوق نامه هم تعطيل باشد . در ست مثل تعطيلي جمعه ها . اما آقاي ن از اين دردسر تقريبا رها شده است .حتا اگر حقوق ثابت آقاي ن رادرنظرآوريم نسبت دو حقوق به تقريب و با نگاهي به زمان صرف شده ي كار‘يك به شش يا پنج مي شود.حالا مقايسه كنيد‘ كدام بهتر است:علم كتابي يا ثروت كتابي و علم روزنامه اي يا ثروت روزنامه اي؟

هنرمند و ترسیم شکل جهان

View Full Size Image جهان در تصور ما چگونه است ؟ چه رنگی دارد و چه شکلی ؟ پیدا کردن رنگ برای جهانی که با رنگ‌ها خود را توصیف می‌کند کار دشوار و چه بسا عبثی باشد اما تصور شکل جهان برای هرکس احتمالا به نوع ادراک ، احساس و تفکر و شاید حتی ایدئولوژی و فرهنگ هر وی مربوط باشد .

هنرمندان یا صدای جهان را – با تصور و درک خود – شنیده‌اند و از آن طریق به کشف آواهای جهان نائل می‌آیند ( موسیقی ) یا به جهان طرح می‌دهند و ان را به اشکال تجسمی خود می‌سازند ( معماری ) یا برایش رنگ و شکل در نظر می‌گیرند و آن را به شکل تجسم خود نقش می‌زنند ( نقاشی ) ، بعضی حرکات جهان را دریافته‌اند وبا آواها اندام خود را با این حرکات موزون می‌کنند تا بدین شکل – در هماهنگی با حرکت جهان – به درک نظم حرکتی جهان برسند ( رقص) و گاه انبوه کلمات ست که در جهان لغزان ، بی هدف در خلا ذهن سر می‌خورند و نویسنده است که از میان این انبوهی دست به انتخاب می‌زند انتخابی که به درک او از جهان نزدیک باشد و شکل تصور خودش را داشته‌باشد .اما در تمام این‌ها جهان دارای شکل است . جهان مکعب است ؟ دایره است یا بیضی ؟ شاید تنها استوانه‌ای باشد که عمود ایستاده با جابه‌جا شکستگی‌هایی که بی‌فاصله‌گی را بین او و خلاء اطرافش پدید می‌آورد و ذرات در بین این استوانه و خلاء اطرافش لغزانند .

اگر گاه هنرمندی صدایی را گم می‌کند یا به کلمه‌ای دست نمی‌یابد ، اگر حرکتش در رقص دمی ناموزون می‌شود و نقص‌های بیشمار دیگری که در اثری هنری با آن مواجه می‌شویم ، مربوط به وقتی باشد که ذرات جهان متصور شده‌ی او از این خلاء گذشته‌اند و برای او" دمی هست و دمی نیست" بوده که چون دوباره به استوانه بازگردند به چنگش آورد و نقص کار خود را برطرف کند .

چه می گویم ! اصلا چه کسی می گوید که جهان استوانه است ؟اگر این طور است چرا جهان در نگاه پیکاسو مکعب بود ؟ ذرات جهان مجموعه‌ای از اشکال سه‌بعدی چارضلعی بودند که در تصور شکلی او از جهان می‌چرخید و چون درک خود را از این جهان ارائه داد، مردم ابتدا برآشفتند و بعد سکوت کردند . سکوتشان به این دلیل بود که دانستند آن‌ها هم گاه با درک مکعب‌گونه‌ای از جهان روبرو بوده‌اند اما توانایی جان‌بخشی‌اش را نداشته‌اند و بعد جهان ناگهان مکعب شد و شکل دیگری را به خود نپذیرفت همه سعی کردند تصور خود را از جهان با درک هنری جهان پیکاسو منطبق کنند تا بتوانند کارهای او را بفهمند و بعد دیگری آمد و دیگران آمدند و درک هرکدام از جهان با تصورات خودشان رنگ و شکل می گرفت . یکی جهان برایش نه ترکیبی از رنگ‌ها که با کنار هم گذاشتن آن‌ها و پیدا کردن نسبت میان نور و سایه شکل می‌گرفت و شکل جهان ، عبارت از رنگش بود ؛ جهانی سرشار از روشنایی و درخشندگی - ونگوگ- و برای دیگری جهان مفهوم تلخ تیره‌ای بود که خشم و جنون از هدایای آن به زمین بود .جهان در نظر یکی اگر چه نه کامل اما تقریبا مورب بود با رنگ‌هایی شتاب زده -اسپهبد- و در نگاه دیگری جهان چنان رقیق و سیال بود که قلم مویش در لطافت رنگ‌ها رنگ می‌باخت ، جهانی چنان رقیق که شکل آن عبارت از زقتش بود - آغداشلو - و یا خطوط بریده‌بریده‌ای با کناره‌های تیز و سخت برای دیگری.

هرچه بود و هست رنگ‌ها نمی‌توانند القاگر شکل جهان باشند ، چون جهان مجموعه‌ای از صداها ، حرکات، بوها و طعم‌ها و کلمات بی‌معناست و توصیف آن با رنگ تنها توصیف یک احساس می‌تواند باشد نه شکل آن .

آیا جهان دارای شکلی هندسی است ؟ یا شاید مجموعه‌ی خمیری شکل ناموزونی است که هرکس هرطور که بخواهد می‌تواند به آن فرم دهد یا اگر نتواند شکل آن خود به خود تغییر می‌کند که در این صورت ما همواره در موضعی مبهم از جهان قرار می‌گیریم وهیچگاه نمی توانیم خود را و جهان را بشناسیم تا به درک کاملی از آن نائل آییم . شاید بتوان گفت که می‌شود جهان را هر شکلی تصور کرد اما اگر چنین باشد چه تفاوتی بین شکل و رنگ جهان خواهد بود ؟ این درست که درک ما با تصورات خودمان ارتباط دارد و همان‌طور که هر لحظه با احساسی که می‌یابیم به آن رنگی می‌بخشیم ، می‌توان برایش شکل هم در نظر گرفت . اما موضوع بر سر این است که اگر جهان هر شکلی را که متصور شویم می‌تواند دارا باشد ، چرا تنها گروهی خاص - هنرمندان - توانسته‌اند به کشف شکلی از جهان - شکلی که البته بر اساس درک و تصور خودشان است - نائل آیند؟ سالیان متمادی تاریخ بشری فیلسوفان و منجمان و حتی ریاضی‌دان‌ها و اهل هندسه و شیمیدان‌ها سعی در کشف جهان و یا عناصرش داشته و دارند اینان گاه چنان گوی اعتماد به نفس را ربوده بودند که این علوم و به خصوص فلسفه را سرآمد دیگر علوم می‌دانستند - چه بسا که اکنون هم کسانی که کمی در این وادی غوطه می‌خورند و به خاطر نوع و عمق مطالعاتشان، به ضعف و سردرگمی‌های انسان بیشتر پی می‌برند همین عقیده را دارند - اما در همان هنگام که آن‌ها که تمام صغرا کبراهای عالم را جمع می‌کردند تا شکلی را برای جهان متصور شوند ، شکلی که انسان را از سردرگمی و ابهام نجات دهد ، کسی نمی‌دانست که رقصنده‌ای شرم‌آگین ، شاید در تنها میدان باستانی زمان‌های دور با حرکاتی که به اندام خود می‌داد، داشت شکلی از جهان را ترسیم می‌کرد، گوشه‌ای از شکلی که در تصورش بود و در همزمان سعی داشت با درک وزن و آهنگ جهان ، شکلی از آن را مجسم کند . قسمتی از شکل کلی آن را و نه تمامش را که هم خود درکی از کلیت آن نمی‌توانست داشته‌باشد چون هم شکل چنان لغزنده و سیال بود که در توازن بدن او جای نمی‌گرفت و رام نمی‌شد و هم خود در ابهام کشف خود گنگ می‌ماند. زن‌های اندوهگین با مردهای ساده‌دل و کودکانشان که به تماشای رقص او می‌نشستند نه گوش سپردن به صغرا کبرا چیدن‌های اهل علم دمی خود را با شکل کلی جهان - با تکه ای از آن شاید- هماهنگ می‌یافتند که همه چیز را از یاد می‌بردند .

می‌خواهم بگویم تنها و تنها هنر است که با تمام بیان مبهم هنری ، توانسته شکلی از جهان را ارائه دهد هرچند ناقص و اریب . و اگر این طور است پس هرکسی می‌تواند حداقل شکلی رابرای جهان متصور شود هرچند نتواند به شیوه‌ی هنرمند آن را ترسیم یا بیان کند .

سخن قرار بود کوتاه باشد که طولانی شد . حالا برای این که این خستگی را به در کنیم بیاییم بنویسیم جهان در نظر ما چه شکلی می‌تواند داشته باشد ؟ دلیلش مهم نیست که داشتن احساس و تصوری از شکل جهان دلیل نمی‌خواهد .

در آینده این گفتار را پی خواهیم گرفت .