‏نمایش پست‌ها با برچسب گاه نبشته ی دمادمیه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب گاه نبشته ی دمادمیه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

برای جعفر پناهی و بی پناهی ما


گاهی آدم احساس می کند هیچ حرفی برای گفتن نمی ماند. گاهی احساس می کنی که گفتن و نوشتن و دیدین و شنیدن و همه و همه وقتی باید اتفاق بیفتد که امیدی باشد به ادامه ای هر چند مبهم و دور.  وقتی که جهان در خلایی عظیم تو را گرفتار کرده باشد و ببینی که حتی هنر هم نمی تواند با زیباییش سیاه پوشان را دمی به تامل وادارد،به دمی سکوت.
آمدم اینجا که پست قبلی را ادامه دهم که دیدم چه جای بحث های اجتماعی وقتی که دلی برای ماندن نیست و سری رو به امید.  آدمدم بنویسم جهان بسیار ساده است. مثل خطی صاف که از نقطه ای شروع می شود و در نقطه ای تمام و ما بی خود داریم دست و پا می زنیم در این گودناهایی که خود برای خود ساخته ایم. اما دیدم این ها هیچ کدام نوشتنی نیست.
فقط خواستم بنویسم که محکومیت جعفر پناهای عجیب ترین محکومیتی است  در تاریخ تمام دادگاه هایی که خوانده ام . نمی دانم یا من مطالعاتم کم است یا سابقه نداشته که مملکتی از هنرمندش بخواهد فیلم نسازد، ننویسد، نبیند، نشان ندهد، مثل اینکه به شاعری بگویی حق شعر گفتن نداری.دیشب،شبی عادی نبود،شبی نبود که بر هنرمند بگرییم یا بر مرگ هنر که بر چیزی گریستیم که همیشه در حوالی مان بود و ما به عمد نادیده اش می گرفتیم، ما نمی خواستیم باور کنیم که دشمنی این ها با هنر چه ظالمانه و چه صریح است و راستی که اگر با هنرمندان چنین می کنند که ازاین جا بروند و نیازی به هنر ندارند، ما چرا اینجا مانده ایم ؟ اینجا دیگر خانه ی ما نخواهد بود، اگر زیستن فقط برای رفع تکلیف زندگی کردن باشد و هنر را باید از زندگی  بزداییم ، این مرگ تدریجی را پیشاپیش تسلیت می گویم به خودمان ، به همه آن ها که نگاهشان به برگ گلی گره خورده، دمی با شنیدن نوای موسیقی برجا میخکوب شده اند ، شب های دراز را با دیدن فیلمی در حیرتِ شکوه نگاه آدمی نشسته اند ویا چشمشان بر صفحات کتاب های رمان خشک شده و با آن ها خوانده و گریسته و خندیده اند. نه من این سرزمین سیاه را نمی خواهم و نه هنرمند در سایه را.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

سلامی نه مثل هر آغاز

بعد از یک بار اثاث کشی به اینجا به خاطر مشکلی که برای وردپرس پیش آمد ، این خانه را همچنان نگه داشتم برای روز مبادا. حالا انگار همان روز مبادا است درزمانه ای که بادا خیلی وقت است معنایش را از دست داده  و مدام در دایره ی منع ها و مبادها دست و پا می زنیم.
سایت وردپرس معلوم نیست به چه دلیلی- شاید خرابی از سیستم من باشد- چند روزی است که درست کار نمی کند، پس ازین پس اینجا خواهم بود اگر عمری باشد و کمی پرکارتر اگر از دایره ی مبادها بتوانم پافراتر نهم.
بدرود

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گفت‌وگو

کیفت را برمی‌داری و راه می‌افتی به سمت تهران. نه آقا بلیط کجابود. قطار؟ اصلا حرفش را نزنید. بله با اتوبوس. فکر می‌کنی مثل سال ها پیش که یک‌دفعه هوس مسافرت به سرت می‌زد و با خواهرت راه می‌افتادی. کجا؟ مثلا تبریز و بعد ناگهان خودت را درتبریز می‌دیدی در خوابگاه دوستی که آن‌جا دانشجو بود و پرسان‌پرسان کنارگوشه‌های شهر را می‌دیدی. موزه‌ی مشروطه،قبرستانِ...نه اسمش را یادم نیست، همان که قبر صمد بهرنگی در آن بود. بله، اسلامیه قربان و بعد دست‌مایه‌ی داستانی شد برایت.
داستان چه شد قربان؟ هست، همین‌جا توی کمدم، کنار خرت‌وپرت‌های دیگر. بعضی کاغذها رنگ‌وروشان رفته و بعضی را هم توی کاغذهای رنگی نوشته‌ای از همان اول. بله ، همین کاغذهای انتخاب واحدکه دانشگاه می‌داد، آن‌زمان کاغذها بزرگ بود نسبتا . زرد،صورتی...حالا که نگاهشان می‌کنی با خودت می‌گویی یعنی واقعا قحط کاغذ بود؟ نه قربان، همین‌جوری. می‌نوشتی که نوشته‌شان باشی دیگر ودر نهایت برای یکی دو دوست هم می‌خواندی، همین. چاپ و این‌حرف‌ها؟ نه بابا آن زمان که اصلا توی این فکرها نبودم، تازه بعدها بود که یاد گرفتم به این‌ها می‌گویند سیاه مشق. بله قربان، همین سیاه مشق‌هایی که امروزه روز چاپ می‌شود. بله می گفتم. یا مثلا سر از بندرعباس در می‌آوردی یا یکدفعه عکسی از خودت پیدا می‌کنی کنار میدان کوزه‌گری شیراز. هنوز قیافه‌ی راننده‌ای که تو را به ارس برد ،ی ادت هست در حالی که ممکن است مثلا چهره‌ی آدم آشناتری را از یاد برده‌باشی. بله، این‌طور بود که با خودم گفتم می‌روم و سخت نمی‌گیرم، سفر به این کوتاهی را و راه افتادم. اتوبوس تقریبا خالی بود شاید ده دوازده‌تایی مسافر و همان هوهوی همیشگی ،هرچند که حالا تر وتمیزترند ، نه مثل آن‌وقت‌ها و فیلمی که به زور به خوردت می‌دهند.
بله! کتاب هم بود. همین لحن اصلا مگر از کجا آمده خب؟ یادتان آمد؟ لحن گفتگو در کاتدرال . (بله! آقا سانتیاگو هم بود قربان.) همین لحن در خواب‌هایت هم بود. خواب‌های تکه‌تکه و پراکنده که باهر توقف یا هر ایست بازرسی پاره می‌شد و دوباره از سر گرفته می‌شد. دیگ بزرگی بود در حاشیه‌ی بیابان خدا،پر از آب و روغن و آرد. حلواپزان بود، چرایش را نمی دانم قربان. ولی بود وزنی که می‌شناختمش، با شال سبزش و دیگ را هم می‌زد. آب و روغن با هم مخلوط نمی‌شد، روغن از آب می‌گریخت و آردها هم گوشه‌ای در ته دیگ گلوله شده‌بود. ملاقه سنگین بود .
خب،تهران هم بود ، نه مثل همیشه. شاید برای خستگی‌ات بود . جنوبش انگار که هیچ تغییری نکرده باشد ، همان گداها و همان دست‌فروش‌ها و همان آدم‌های بیکار ولو کنار پیاده‌روها مثل جنوب شهر خودت . گو این‌که با لهجه‌ی کشدار تهرانی که خودبه‌خود برای گوینده برتری می‌آورد ، انگار که با گداهای شهر خودت فرق دارند، مثلا. و بعد همان انقلاب همیشگی . با ردیف کتاب‌فروشی‌ها و سر در دانشگاه که انگار یک پول بزرگ می‌بینی . خیال می‌کنی در خواب راه می‌روی و تازه انگار انقلاب به نظرت کوچک شده و یک غبار عجیب را در هوا می بینی. چشم‌ها ،قربان؟ب له خب،عینکم را هم جابه‌جا کردم اما غبار بود. اماشاید به خاطر فرصت کم بود . همیشه تهران که می‌رسیدی کمی فرصت داشتی که پرسه بزنی در انقلاب اما حالا باید یکراست می‌رسیدی به خانه‌ی دوستت که منتظرش گذاشته‌بودی . بعد فرشته آن‌جا بود. از پشت پنجره دست تکان می‌داد و چقدر محبت کرد و تو انگار که خواب می‌بینی. اصلا قربان چه کسی گفته دنیای مجازی،واقعی نیست؟بله، حالا در خانه‌ی فرشته‌ای ، نه این‌که توی ایمیل با او حرف بزنی و بعد راه می‌افتی ومی‌روی به سمت دفتر نشری که قرار گذاشته‌ای. بله قربان! تهران محیط خوبی ست . هنوز هیچی نشده کلی دوست پیدا می‌کنی. آقا و خانم جوان ناشر، قرارداد را می‌گذارند جلویت و امضا می‌کنی و بلند می شوی که بروی . محبتشان را می‌بینی و دوستان دیگری را که آن‌جا هستند ،همه نویسنده، همه جوان ،همه امیدوار...بله قربان، تازه می‌شنوی نویسنده‌هایی هم هستند که خرج شام یک شب تفریحی‌شان ، دویست هزار تومان است و بله قربان ، کی گفته توی این مملکت ، که موش از جیب نویسنده بلغور می‌کشد؟
راه که می‌افتی که بیایی باز همان دیگ حلواست که دارد هم می‌خورد، حالا آرد و روغن با هم کنار آمده‌اند،ا ما آب کمی دوری می‌کند،فقط کمی قربان.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

زاویه در عبور می‌شکند

و جهان در منحنی کمال می‌گیرد¤
درگشوده‌می‌شود. بالای پلکان قدیمی می‌ایستی . روبرو، تکه‌ی کوچکی از آسمان آبی‌تر شده؛ نمای گنبدی مزار اسرار. از پلکان فرومی‌آیی وگام به قلمرو اسرار می‌گذاری. چون دیگر بازدیدکنندگان در خطی راست به دنبال گروه کشیده‌می‌شوی در راهی که به مقبره‌ی اسرار ختم می‌شود.شیخ سبزواری آن‌جاست،آن‌جا آرمیده وزائرین گرد سنگ مزارش جمعند. خودت را آن‌جا می‌بینی کنار زائرینی که دو انگشت بر سنگ گور نهاده‌اند به فاتحه. سنگ مزار را رها می‌کنی و خالی مقبره را به تماشا می‌ایستی وگچ‌بری‌های سقف را که هنرمند مرمت کار علامت‌گذاری کرده‌است برای ترمیم. بعد چشمت به دو پنجره‌ی کوچک چوبی روبرو می‌افتد. پنجره را باز می‌کنی .باغ گسترده‌ای در سکوت ، رخ می‌نماید. ردیف کاج‌ها در سکوتی مرموز به پچ‌پچه‌ی صنوبرها گوش سپرده‌اند. فکر می‌کنی حیاط در کدام زاویه‌ی مقبره است؟ زائرین از کجا به آن‌جا رفته‌اند؟ انگار سرزمین دیگری به روی تو درگشوده‌است . اعضای گروه را می‌بینی که بی‌صدا از ردیف موازی کاج‌ها و صنوبرها می‌گذرند.معلوم نیست هوا ازکی ابری شده . وارد که می‌شدی آفتاب بود وپنجره تو را به فصلی دیگر و مکانی دیگر می‌برد. بیهوده دوربین به دست می‌گیری برای عکس گرفتن از پنجره وباغ ، غیرممکن است . چطور می‌توان تغییر مکان را از یک دریچه به دریچه‌ی دیگر ، از یک کنج مقبره تا کنج دیگرش در کادر تخت دوربین جای داد؟مقبره به شدت ساده است و در عین حال سرشار از رمز و راز . سادگی آن ، جهان‌های بی‌کران نادیده‌ای را به رویت می‌گشاید . از آن جا که ایستاده‌ای پشت پنجره‌ی باز ، هیچ صدایی را نمی‌شنوی .فقط رفت و آمد آدم‌هایی ست که در وهم باغ ، ساکت شده‌اند .
دوستت صدایت می‌زند. سیزده سالی می‌شود که ندیده‌ایش. درست بعد از پایان تحصیلات وحالا او این‌جا ست ، میزبانت در شهر خودش. با او در بهت خود برمی‌گردی.هنگام برگشتن پنجره‌ی کوچک دیگری را در زاویه‌ای دیگر می‌یابی . به طرفش پا تند می‌کنی .دوستت عجله دارد. پنجره را باز می‌کنی . پشت این پنجره جهان دیگری ست و باغی دیگر . می‌گویی چقدر عجیب است اینجا!
می‌خندد :هزارتو؟
می‌گویی وقتی نام صاحب مزار اسرارباشد ، باید هم که این مقبره هر دریچه‌اش گشوده به جهانی .
باز می‌خندد: عوض نشده‌ای محبوبه! دیر شد برویم
-         عوض نشده‌ام؟
-          در ظاهر چرا ،در اصل موضوع نه.
می‌خواهم بگویم دنبال اوهام می‌دوم؟ نه ! این وهم نیست مشکی – اسمی که در خوابگاه به او داده‌بودیم – واقعیت است ، واقعیتی هزار تو.
به حیاط که می‌رسم ، چرخی در اطراف مقبره می‌زنم. پنجره‌ها ازین زاویه اشیای کوچک بی‌زبانی هستند. وسیله‌ی برای تزیین مقبره‌ی ساده. ناگهان صدا را می‌شنوم. صدایی که به داخل مقبره نمی‌ریخت تمام حیاط را پرکرده ، صدای شجریان پر سوز بر در و دیوار کوشک می‌ریزد  : "ببار ای بارون ببار ..."از موازی بین کاج‌ها می‌گذریم و هنوز آواز استاد را کامل به جان در نکشیده‌ایم که باران سیل آسا باریدن می‌گیرد. پناه می‌بریم به زیر طاقی به تماشای باران. خارج از زمان در ناکجاآباد، جایی در قلمرو رازها ایستاده‌ام.
مشکی می‌گوید: به نظرت بچه‌ها تغییر کرده‌اند؟حالا که بعد از دوره‌ی طولانی غیبتت داری می‌بینی‌شان؟
می‌گویم: انگار موی سر همه‌ی پسرها با هم ریخته و صورت‌های صاف دخترها ، چند تایی چروک برداشته.
باران حالا اریب به زیر طاقی می‌خورد به صورتمان. می‌گویم ولی رفتارها ، افکار شخصیت‌ها همان بوده که هست ، گو این که زخم‌های روح عمیق‌تر شده .
از سبزواربرایم خاطره‌ی اسرار ماند و باران. هر چند گاه و بی‌گاه در کوچه پس‌کوچه‌هایش ، صدای شیون زیور را می‌شنیدم و مارال را که عشوه می‌فروخت و دنبال رد اسب گل محمد بودند. گل محمد کلمیشی ، مردی که در کلیدر جاودانه شد .با او بود که در آن کوچه‌های تنگ آمیخته به سنت و زندگی شهری ، با آمیزه‌ای از رشد و زوال دویدم ، نفس نفس زدم تا آنگاه که  دولت آبادی محمود ، دمی قلم بر زمین گذارد تا انگشتان خسته‌اش را نرمشی دهد. ملاهادی چراغ گورش را خاموش کند تا دمی بیاساید و باران با همان شتابی که گرفته بود ، بایستد.
می‌گویم: مشکی جان ، ما همه همانیم که بودیم ، گو این‌که تلخ‌تر ، خیلی تلخ‌تر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ زاویه در عبور می شکند / و جهان در منحنی کمال می گیرد. (بریده ای از شعر رویایی)

سه خشت از شغال ، یه خشت از پرنده

سر ظهر کنار خیابان ایستاده باشی. یک نایلون سنگین پر از کتاب هم دستت باشد. دلشوره‌ی دیر رسیدن هم داشته باشی. بعد یکدفعه صدای کودکانه‌ای از پشت سر صدایت کند :"خانم ! خانم سلام " وبرگردی پشت سرت رانگاه کنی و ببینی که پسربچه‌ی ده یازده‌ساله‌ای -  حتی کمتر- دارد نزدیکت می شود و دوباره سلام می‌کند و تو نگاهش کنی و به نظرت برسد که از کوچه‌ی خودتان بیرون آمده ، همان که یک دبستان پسرانه دارد و از وقتی بهار شده صبح‌ها هیاهوی شادی‌شان از پنجره‌ی اتاق به درون می ریزد و همین برایت نشانه‌ی خوبی از یک آشنایی کوچک باشد. بعد پسر بچه بیاید و بگوید که جایی را بلد نیست و تو خیال کنی که آدرس می‌خواهد ومکث نکند و ادامه دهد که گرسنه است و یک پانصد تومانی می‌خواهد که ساندویچ بخرد و تو نگاه کنی به کوله پشتی مدرسه‌اش و صورت معصومش که برق تمییزی در آن می‌درخشد و گیج ومنگ شوی آن‌قدر که نگویی الان که داری می‌روی خانه و ناهار می‌خوری و در عوض بوی سوسیس‌های سرخ کرده‌ی ساندویچی سر کوچه به مشامت برسد و باز به آن پسر که به‌راحتی می‌توانست پسر تو باشد نگاه کنی و با تعجبی آمیخته به لبخند – شاید برای این که می‌ترسی دل نازکش بشکند- بگویی داری گدایی می‌کنی؟ و او بگوید نه به‌خدا ، همین یک‌باره . وباز بوی لعنتی سوسیس‌ها توی دماغت بنشیند و بپرسی کلاس چندمی و هم‌زمان زیپ رویی کیفت را بکشی و او بدون این‌که متوجه کارت شود بگوید کلاس چندم است و توچنان گیج باشی که نشنوی بعد یک هزاری از کیفت بیرون بکشی وبگویی اگر همین یک‌باره، باشه . وبرق شادی درچشم‌هایش بدرخشد و بگوید قول قول و تو خیال کنی که این هم مثل بچه‌هایی‌ست که سا‌ها با آن‌ها سر وکله زده‌ای و می‌دانی که چقدر پای‌بند قول وقرارهایشان هستند .بعد بگویی تو باید حالا حالاها درس بخوانی،حیف نیست پسر به این گلی گدایی کنه؟ و او بگوید به‌خدا خانم همه‌ی نمره‌هامون بیسته و بخواهد کوله‌پشتی سنگین را از پشتت پایین بیاورد و تو حس کنی که هیچ حوصله‌ی نمره دیدن نداری و انگار می‌دانی که راست می‌گوید و برای همین دلشوره‌ات بیشتر شود و هم‌زمان کس دیگری در درونت سرزنشت می‌کند و مدام خیال ‌کند که مردی گوشه کنارها کمین ایستاده ، همو که پسر را به گدایی فرستاده و ناخودآگاه به اطراف سر بچرخانی وباز مغازه‌ی اغذیه‌فروشی را ببینی . پول را به پسر بدهی و حواست نباشد که چقدر خوشحال شده و تندتند تشکر می‌کند واسمش را که می‌گوید نشنوی تا خم شود  و بخواهد کمکت کند تا بایلون سنگین را برایت بیاورد و مدام صدایی در درونت سرزنشت کند که داری به گدایی بچه دامن می‌زنی و بو هم‌چنان در سرت بپیچد .تاکسی جلوی پایت بایستد و بگویی قول دادی ها و بگوید بله و تا سوار می‌شوی و از شیشه سرت را بیرون می‌بری تا نگاه کنی پسر جیم شده باشد و هنوز درست نگاه نکرده‌ای تاکسی راه بیفتد و با خودت بگویی رفت توی همین ساندویچی و صدای لعنتی دیگر بگوید رفت سراغ همو که فرستاده بودش، توی همین کوچه است. و ماشین پرگاز برود و خودت را لعنت کنی که چرا خودت باهاش نرفتی ساندویچ بخری؟و صدای دیگر جواب بدهد که همیشه که نمی‌شود بدبین بود وصدای سومی هم سروکله‌اش پیدا شود و بگوید لعنت به این جامعه‌ای که داریم چرا او باید گدایی کند؟ و مدام با خودت کلنجار شوی و نتوانی مجموعه‌ی احساس‌های ضد و نقیضی را که فقط در چند دقیقه چنان احاطه‌ات کردند معنا کنی ، ندانی که برق نگاه آن پسر چیزی نیست که از ذهن تو برود و ندانی که هر روز که از آن کوچه‌ی لعنتی به سر کار می‌روی فرق نمی‌کند صبح باشد یا ظهر چشم‌هایت در اطراف بچرخد شاید که پسرک دوست داشتنی را پیدا کنی وبدانی که این محال است .
سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از مهتاب یه خشت از سنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از شادی یه خشت از جنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/دو خشت از اشک دو خشت از خنده/سر دو راهی یه قلعه بود/سه خشت از شغال یه خشت از پرنده (احمد شاملو)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

یوسف از قطار پیاده‌شد

نوشتن رمان بالاخره پایان یافت.هرچند در تابستان پایان یافته‌بود اما ویرایش دوباره و بعد ویرایش حرفه‌ای و بعد بازخوانی و پرینت و بازخوانی مجدد و اعمال متن اصلاح‌شده‌ی نهایی و... چندماهی طول‌کشید تا بالاخره پرونده‌اش بسته‌شد تا بماند چشم‌به‌راه ناشری از ناشران محترم اهالی ادب تا گوشه‌چشمی داشته‌باشد ونشر آن را به دست گیرد . برای من اما کار تمام شده است ، هر چند هنوز موفق نشده‌ام  درست و حسابی با ناشری پایتخت‌نشین وارد گفتگو شوم که وقتشان تنگ و نویسنده‌ی شهرستانی هم البته که چندان محلی از اعراب ندارد.بااین‌همه اما خوش‌بینم . پایان‌یافتن، موضوعی بود که سال‌هاست ذهنم را به خود مشغول کرده و شکل‌های نهایی به خود گرفته‌بود تا بالاخره ایده‌ی فرم نهایی ،تابستان سال گذشته به ذهنم آمد و تمام.
هنوز زری پاکشان در راه است. کودکی سیروس هنوز هم به دنبال اوست و در شتاب این رفتن‌ها ، انبوهی از آدم‌های خیالی را به‌دنبال خود می‌کشد . عباس ، هنوز هم‌چنان چشم به خود دارد و پری بی‌چشم‌به‌راهی سر می‌کند.بااین‌همه، یوسف از قطار جا ماند.شخصیتی که دوستش داشتم.
***
یوسف از قطار پیاده شد و کوله‌پشتی‌اش را به پشت انداخت. قطار با سوت بلندی سرعت گرفت و از کنارش گذشت. گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت.تا چشم کار می‌کرد بیابان برهوت بود . به نظرش رسید که تازه از خواب بیدار شده و هنوز موقعیت را درست تشخیص نمی‌دهد. سرش سنگین بود و ذهنش شلوغ . دهانش طعم تلخ بدمزه‌ای داشت. کوله‌پشتی را پایین گذاشت و همان‌جا در سایه‌سار سنگی نشست تا اختیار ذهن را به دست بگیرد. داشت به سمت جنوب می‌رفت. قرار بود دنبال کسی برود ، چه‌کسی ، یادش نبود . فقط می‌دانست قرار بود که بچه‌ها را ببرد. داشت دنبال بچه‌ها می‌رفت. با خود گفت :تف! چرا این جا پیاده شدم؟
هوا تاریک شد وغبار برخاست.هنوز از شر دانه‌های شن که به سر و صورتش می‌خورد خلاص نشده‌بود که باران، سیل‌آسا شروع به باریدن کرد. حالش کمی بهتر شد اما داشت خیس می‌شد و سرپناهی نبود. باز دور وبرش را نگاه‌کرد.  روبرو، دیواره‌ی سیمانی سکومانندی به چشم می‌خورد . دوان‌دوان از هجوم آن باران گل آلود خود را به آن‌جا  رساند.خرابه‌های یک ایستگاه قدیمی بود که متروک مانده‌بود. زیر سایبان ایستاد و رقص خاک را زیر باران سیل‌آسا تماشا کرد. دانه‌های درشت گل به هم می‌چسبیدند و با ریزش شلاق‌وار باران به هوا می‌پریدند. آسمان و زمین کف می‌زدند.سیگاری از جیب پیراهنش بیرون آورد وبا کبریت نم‌کشیده روشن کرد.
خاطره‌ای دور در ذهنش بود. درون تابوتی بود در حیاطی که فقط در ودیوارهای بلندش را به خاطر داشت. باران به صورتش می‌بارید. دهانش باز نبود. دختری هم بود که روی تابوت ضجه می‌زد . موهای سیاهش شلال بود.
چند قدم تا انتهای دیواره‌ی سکومانند رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد. در کلبه‌ای جنگلی بود. خوب می‌دانست که یکی از جنگل‌های شمال بود.کلبه در انتهای جنگل بود.آنجا که جنگل تمام می‌شد و بعد از ماسه‌های ساحل ، دریا بود. در کلبه از داخل قفل بود. او آن‌جا افتاده‌بود و نفسش بالا نمی‌آمد.یک نفر محکم به در می‌کوفت . با خود گفت :"عباس" ! اما نمی‌توانست در را باز کند.
باران بند آمدنی نبود. او هم به راهی که قرار بود برود فکر نمی‌کرد. انگار اصلا جایی نمی‌خواست برود. همین‌جا پیاده شده‌بود تا باشد و بعد یک‌دفعه یاد زری افتاد. زری هم در قطار بود .  چرا یادآوری‌اش نکرده‌بود که نباید پیاده شود؟ اما زری او را دید که دارد پیاده می‌شود. صورتش را از سمت شیشه به داخل قطار چرخاند. به خاطر زری بود که داشت می‌رفت ؟ اما  زری را که بعد دیده‌بود. اسفندیار هم بود که هیچ‌وقت نتوانست برای حضورش دلیل قانع کنند‌ه‌ای بیابد. هیچ‌وقت دل‌خوشی ازین آدم نداشت، هرچند همیشه به او وابسته‌بود. کم‌کم ذهنش روشن‌تر می‌شد .دختری که داشت بالاسر جنازه‌اش ضجه می‌زد ، سایه بود.دخترش یا دختر خوانده‌اش. فکر کرد این دختر را دوست داشت؟ مسلما دوست داشت اما شخصیت عمیقی نداشت. کاغذی بود . او هم پیاده شده‌بود یا او را هم مثل خودش از قطار بیرون انداخته‌بودند؟در هرصورت کسی این‌جا نبود . دنبالشان نمی‌گشت و بعد معصومه را به‌یاد آورد. معصومه با آن پیت‌های نفتش در زمستان‌های بی‌گاز و سوت‌وکور . با آن اجنه‌اش که امان از یوسف می‌برید. او را هم مثل سایه مجبور بود تحمل کند.  فکر کرد به این دلیل از اسفندیار خوشش نمی‌آمد که به او حسادتمی‌کرده. چون هیچ‌وقت مثل او تابع شرایط از پیش ساخته نبود.سیگارش را زیر پا خاموش کرد.باران کم شده‌بود اما هنوز می‌بارید .نشست و داخل کوله‌پشتی‌اش به کنکاش پرداخت. همه‌چیز آشفته و درهم بود. کجای کار را اشتباه کرده‌بود که حالا این‌جا معطل مانده‌بود و کسی سراغی ازو نمی‌گرفت.هیچ‌کس هیچ‌وقت اسم او را نمی‌شنید ، او که قرار بود شخصیت اصلی داستان باشد . داستان با او می‌خواست شروع شود و پایانش؟ نمی‌دانست. همین بلاتکلیفی‌اش بود که که اعضای قطار عذر او را خواسته‌بودند. و چه بی‌رحمانه رهایش کردند.حتی پری هم بود و زنی که او قرار نبود هیچ وقت ببیند؛محبوبه .
یوسف همان‌جا زیر سکو ایستاد و تمام شدن باران را نظاره‌کرد.حالا دیگر می‌دانست که هیچ‌وقت از این‌جایی که هست تکان نمی‌خورد.به حال خودش افسوس خورد . قطار حالا حتما به جنوب رسیده‌بود وزری حتی یادی هم ازو نمی‌کرد. شاید اگر شبی او به خوابش می‌رفت ، صبح که بیدار می‌شد  فکر می‌کرد که دی‌شب مردی را خواب دیده‌است که در خواب گمان می‌کرد او را می‌شناسد.
در همین رابطه بخوانید:عصرهای چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

بندباز


نه حوصله‌ای هست برای نوشتن و نه مجالی بر وب‌گردی. در طول سه سال و اندی که مشغول وب‌نویسی شده‌ام ، بارها شده که مخاطبینم تغییر کرده‌اند یا من سمت و سوی وب‌گردی‌هایم عوض شده .در این تغییر و تحول دلایل مختلفی مثل فضاهای فکری و نوشتاری متفاوت ، دغدغه‌های متفاوت نگریستن ، رفتن بعضی دوستان از فضای وب و تعطیل شدن خودخواسته‌ی وبلاگشان ، گم‌شدن وبلاگ من برای برخی دوستان و گم‌شدن وبلاگ دوستان دیگری برای من و خیلی چیزهای دیگر دخالت داشته. اما آن‌چه در این چند ماه اخیر اتفاق افتاده ، بی‌سابقه بوده‌است. اصلا در این چند ماه اخیر همه چیز بی‌سابقه بوده‌است . در این چند ماه در ابتدا به خاطر تغییر فضای وب از بلاگفا به وردپرس خیلی از دوستانم را از دست دادم . هنگام اسباب‌کشی به سمت وردپرس البته این را خوب می‌دانستم اما ماندن در بلاگفا دیگر امکان نداشت. نوشتن در فضای آن سایت مثل زندگی در اتاقی با دیوارهای شیشه‌ای بود . دخالت‌های نابه‌جای مدیر محترم این سایت هرچند گریبان مرا نگرفت اما می‌دیدم وبلاگ دوستانم را که چگونه یک‌دفعه از گردونه حذف می‌‌شوند، بی‌آن‌که به نویسنده‌اش هشدار باشی برسد.گم شدن وبلاگ یکی از دوستانم در بلاگفا که وقتی به آدرسش می‌رفتی نوشته‌ای می‌آمد که این وبلاگ حذف شده و لطفا اگر مایلید برایش نام نویسی کنید و شنیدن صحبت‌های آن دوست که چرا مدیر بلاگفا چنین بلایی را بر سر او آورده است مرا مصمم به رفتن کرد . ناگهان دریافتم در جایی می نویسم – هر چند چیز خاصی نمی‌نوشتم – که پسوردش را مدیر سایت دارد و حریم خصوصی را نادیده می‌گیرد . درست مثل خانه‌ای که آدم در آن زندگی می‌کند و بعد ناگهان متوجه شود که صاحب‌خانه کلید خانه را دارد و وقت‌هایی که نیستی ، سر می‌زند و سایلت را زیر و رو می‌کند و به نوشته‌ها و پیام‌هایت سرک می‌کشد. در این تغییر وبلاگ دوستان زیادی که آشنایی با گوریدر نداشتند یک‌دفعه عطای دمادم را به لقایش بخشیدند . بعد خود نوشته‌ها بود . در فضایی که اکثر سایت‌ها از تب و تاب‌های سیاسی می‌نوشتند و فضای ادبی تحت تاثیر اختناق حاکم قرار گرفته‌بود ، دوستان ادبی‌نویس ، یا چنان ادبی نویس باقی ماندند که انگار اصلا در این فضا زندگی نمی‌کنند و یا چنان صفحه‌شان تبدیل به اخبار و حوادث روزانه شد که خود به خود راهمان از هم جدا شد . تنها ماندند تعدادی انگشت شمار دوستان وب‌نویس که سعی می‌کردیم دغدغه‌هایمان را حفظ کنیم . دغدغه‌های واقعی‌مان را . دغدغه‌ای که ناشی از سعی ما برای پل زدن به آن‌چه نامش را تفکر ، اندیشه، هنر یا ادبیات می‌گذاریم و شرایطی که در آن زندگی می‌کنیم. با این معدود دوستان همچنان دمادم را سرپا نگه داشته و می‌نوشتم اما این اواخر اتفاق دیگری افتاد . اکثر دوستانم با داس سرد فیلتر از فضای ایرانی اینترنت خارج شدند . اگر به پیوندهای سمت راست بروید می‌بینید که چندین نفر وبلاگ یا سایتشان شامل این حذف خشونت‌بار شده . برخی حوصله داشتند و وبلاگ‌های جدیدی زدند که آن‌ها هم فیلتر شد و برخی هم‌چنان به راه خود می‌روند البته نه این‌که آن‌ها خوانندگانشان را از دست داده‌باشند بلکه برعکس ، خوانندگان بیشتری را هم به سوی خود جذب کرده‌اند . چون منع از دیدن یا خواندن ، همواره میل سیری ناپذیر دیدن و خواندن را به دنبال دارد اما در این میان من مانده‌ام معلق میان زمین و هوا . مثل بندبازی که ناگهان در وسط بازی به بی‌معنایی کارش پی‌برد ، به بی‌هودگی عبورش از روی بند ، و درست همان‌جاست که بندباز نه راه پس دارد و نه راه پیش . در آن موقعیت معلق ، نه می‌تواند نمایش بندبازی را تمام کند و نه توان به عقب رفتن را دارد. اما تعادلش را نگه می‌دارد که سقوط نکند . او روی یک بند می‌ایستد و تنها می‌تواند خودش را از پرتاب شدن نجات دهد چون هنوز نمی‌داند چرا دچار این حالت بی‌هودگی شده و یا این‌که اصلا چرا باید بندبازی کار پوچی باشد . او میخکوب شده روی همان بند و همان‌طور قفل شده می‌ماند .
حالِ من این روزها ، حال همان بندباز قفل شده است . نه می‌توانم بنویسم و نه می‌توانم ننویسم . نه می‌توانم نوشته‌های دوستانم را نخوانم و نه می‌توانم بخوانم . اخبار را دنبال می‌کنم و نمی‌کنم. بندباز قفل شده روی یک نقطه تا کی می‌تواند در همان حالت بماند ؟ رفتن ، برگشتن ، یا پرتاب شدن ، سرنوشت او بالاخره یکی از این سه راه خواهد بود .

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

لاعلاج

چندی نبودم . بودم همین جا و نبودم جای خودم . نقل مکان و به دندان گرفتن اثاث و اثاثیه از یک خانه به خانه ی دیگر همراه شد با آنفلونزایی که این روزها همه جا مد شده و نتیجه این شد که هر روز صبح که از خواب برمی خیزم به اولین چیزی که فکر می کنم این باشد که چقدر سرگیجه ام بهتر شده یا هنوز تب دارم یا نه و چند ساعت می توانم بنشینم و مطالعه ؟! هرگز ! دریغ از یک فصل خواندن کتابی، تنها چند صفحه ای برای رهایی از عذاب وجدان .
بیماری چنان همه چیز را در خود فرو برد که در کوتاه مدتی تبدیل به کسی شدم که به کوچکترین ضعف ها و دردها یش فکر می کند و این که چطور از پس آن برآید . امروز یک هفته ی شوم گذشت . یک هفته ای که تنها دل مشغولی ام ، تماشای سریال لاست بود که هر چه به آخرش نزدیک می شد ، به طرز ناامید کننده ای داستانش ضعیف می شود -و دیدن خواب های طاق و جفت ، وچه هولناک خواب ها و داستان هایی . اگر قرار باشد خواب ها سرزمینی باشند که زمانی در آن زیسته ایم یا بعد خواهیم زیست ، گمان می کنم چندین مرحله از حیات را باید طی کنم که فرصت سرزدن به قلمرو ی خواب های این چند روز را داشته باشم .
به هر صورت این چند روز گذشت . و آمده ام که بنویسم . شرمنده از دوستانی که نتوانستم مثل همیشه از نوشته هایشان بهره برم و از دیگر دوستانی که آمدند ، دعوتی کردند برای دیدن نوشته هایشان و دعوتشان بی پاسخ ماند . در دوسه روز آینده با نوشته های تازه ای غبار از تن این خانه خواهم زدود .

قلعه اسماعیلی

داشتم خواب می‌دیدم . در منطقه‌ی زاگرس بودم . کجای آن را نمی‌دانم ، فقط می‌دانستم آن جایی که من هستم و این کوه‌های سرسبز، زاگرس است که بی‌نهایت زیبا بود . در یکی از قرون گذشته شاید پنجم یا ششم هجری بودم . مردم لباس‌های آن سال‌ها را داشتند و من شکل نوجوانی‌ام بودم با لباس‌های معمولی خودم . قومی حمله کرده‌بودند و ما از هر طرفی می‌دویدیم و می‌دویدیم اما تعداد آن‌ها زیاد بود و مردم بی‌سلاح تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد فرار بود و من در یکی از این ماراتن‌های گریز و فرار نفسم بند آمد و نتوانستم ادامه‌دهم ،  به قلعه‌ای پناه بردم. قلعه استوانه‌ای شکل بود و با پله‌های مارپیچی بالا می‌رفت ، رفتم . به جای پاگرد، هرپیچ با شیب بسیار تند و مساحت بسیار کوچکی بالا می‌رفت که هر بار امکان لغزیدن از آن بود . همان طور که بالا می‌رفتم به عادت همیشگی پله‌ها را می‌شمردم، هزار و هفتصد پله را بالا رفته‌بودم و بعد ایستادم ، کسی دنبالم نمی‌کرد، تنهای و خلایی عظیم مرا در برگرفته‌بود . از روزنه‌های ریز در دیواره‌ی  برج قلعه مانند بیرون را نگاه کردم . مردم همچنان داشتند می‌دویدند و حرامیان به دنبالشان . نشستم بر کناره‌ی  دیوار برج و تازه چشمم به طرح استوانه‌ای آن‌جا افتاد. هیچی نبود، جز فضایی دایره‌ای که از یک‌طرف  به پله‌های بالا رونده منتهی می‌شد و سراسر سفید ، سفیدی‌ای که  چشم‌ را می‌زد و  خلأ  آن همه بی‌رنگی بر وحشتم می‌افزود .تنها دلگرمی‌ام ، همان روزنه‌های‌کوچک بود که از آن‌ها بیرون را می‌دیدم و پس از هر بار نگاه‌کردن ، مردم  کوچک‌تر و دورتر می‌شدند . در بالا رفتن از یکی از شیب‌های تند که دیگر نفسی برایم نمانده‌بود ، چشم بر روزنه گذاشتم ، حرامیان رفته‌بودند و مردم در هول و هراس بار و بندیلشان را بسته  و داشتند از آن جا می‌رفتند ، زن و مرد و بچه در صفی طولانی  داشتند می‌گذشتند ، می‌دانستم  من هم باید با آن‌ها بروم ، باید عجله‌می‌کردم تا هنوز  سرو کله‌شان پیدا نشده . اما در فضای سفید استوانه‌ای گیر افتاده‌بودم . هرچه پله‌ها – تنها معابری برای گذر در آن‌جا – را بالا می‌رفتم ، بیشتر متوجه می‌شدم که راهی برای خروج نیست و در تقلای  سعی‌وارم از پله‌ها ، گاه چشم بر روزنه‌ها می‌گذاشتم و مردم را می‌دیدم که آخرین گروه‌هایشان نیز داشتند می‌گذشتند .  تا جایی که دیگر مردم آن پایین به شکل نقطه‌های ریزی درآمدند در حال کوچ و من که آن جا زندانی سپیدی استوانه‌ای شکلی شده‌بودم ، دچار وحشت شدم ، و حشت از قلعه‌ای که پا در آن گذاشته‌بودم و نامش را نمی‌دانستم ،داشت نام قلعه با حروف گنگی در ذهنم روشن می‌شد  که ا زخواب پریدم و قبل از این که کاملا بیدار شوم  ، تنها کلمه‌ی به جا مانده از خواب که تکرار می شد، قلعه‌ی اسماعیلی  بود .
من در یکی از قلاع اسماعیلی گیر افتاده‌بودم ، در نوجوانی‌ام .
مردم فرار کردند و رفتند و من انگار از نوجوانی‌ام  پرت شده‌ام به این‌جا با دور باطل همیشگی جنگ و گریز ، همه موفق به کوچ نمی‌شوند مثل آریایی‌های باستان که سرزمین سرد روسیه را به دنبال مکان مناسب تری ترک گفتند . همیشه عده‌ای  هستند که می‌مانند تا معمای هزار توی دایره‌ی تسلسل را دریابند یا مثل من در آن خواب شوم ، فقط گیر افتاده باشند ، اما می‌بینند که سالیان درازست در آن مانده‌اند. من ا زقوم خودم ، آن‌ها که در نوجوانی‌ام بودند جدا ماندم و حالا محکوم به بازی ابدی جنگ و گریزم .
اما از طرفی می‌بینم  اسماعیلیان که  حصاری دور خود کشیدند تا  از حوادث زمانه مصون باشند و کسی را به آن‌ها  دسترسی نباشد ، نیز  حصارشان  چندان مصون نماند ، چون همیشه راهی به بیرون هست و کسانی هستند  که درصدد یافتن راه‌های  خروج از آن هستند ،شاید  اشتباه در محاسباتِ همان‌ها هم بود که راه بر مغولان گشود به جای آن‌که به دیگرانِ در آن قلعه راه فرار نمایانده باشد . اما مهم،پایان یافتن دور تسلسل‌وار همشگی ست و حمله‌ی مغول بر قلعه ها هم ارزش آن را داشت که زمان پیش برود و من در نوجوانی‌ام نمانم با تن‌پوشی  از قرون آینده که به کار آن زمان نمی‌آمد .

فال سیاه

سرت را پنهان کن
پیشانی‌ات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب می‌ترسم

*
بنفشه خواب نمی‌بیند اسکندر
اگرچه حمله می‌آورد عید
پر ِ مرده‌ای بر کلاه خویش
من از هفت سین می‌ترسم
آن‌قدر که از اسب ، نه

*
چین‌های پایینی بیابانی است
به رنگ تلخ چنگیز که می‌تازد و
چشم‌هاش گله‌ی زوزه

به طعم عاقبت رنگ‌ها:
سپید ِ شمشیر
سپید ِ سیر
سرخِ سیر
سرخ ِ شمشیر
آن‌ها عشق نمی‌ورزند به قشنگ ِطاق‌هامان
هلاکو پر از صحراست
من از چشم‌هاش می‌ترسم
آن‌قدر که از هفت‌سین، نه

*
بوی حجاز می‌دهد چروک بالایی
مُرکبمان نعلکوب ِمَرکبشان
خالی در انبان و شیر شتر در مشک
چار نعل به زر می‌اندیشند
به زرتشت هرگز ، دشتاشه‌پوش‌ها
چشم‌هاشان را نمی‌بینم
من از زر  می‌ترسم
آن‌قدر که از چشم نه

*
مشتت را ببند
بسته می‌خوانم
در این خطوط برهوتی می‌بینم
به وسعت " هیچ کسی نیست "
"هیچ چیزی نیست "
اما نه
یک کلاغ آن‌جا
فرازِ کوهی که هرگز و چرک – آب – خون‌های
در شریان جویی که دیگر نیست             روان
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم .
علی شهسواری / آدینه/ش 134
چندی پیش  و با خواندن نوشته‌ی یکی از دوستان گرامی ، ناخودآگاه یاد شعری افتادم که سال ها پیش خوانده بودمش و همان وقت هم عجیب تاثیرگذار بود این شعر . حالا و در حال و هوای جدید و مطالعه ی نوشته ی این دوست دوباره  تصاویر این شعر جلوی چششم رقصان شدند و نتوانستم  این تصاویر و واژه‌ها را با شما قسمت نکنم . یادش به خیر مجله‌ی آدینه در سال‌هایی که خانه‌ای برای اهالی فرهنگ و ادب بود .

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

دیگر تمام شد .
چشم های عسلی پیرمرد دیگر چشم به راه کسی به در نمی ماند .
آن چشم ها دیگر به راحتی آب خوردن اشکش سرازیر نمی شود .
من حالا دیگر ریشه ای در این خاک ندارم .
تمام .

کور شوید …دور شوید

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آن چه البته به جایی نرسد فریاد است
...خدایا چه باید بکنیم ؟
آن هستی ؟

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

زخم

والا پیام دار
گفتی که یک دیار
هرگز زجور و ظلم
نمی ماند برپا و استوار
هرگز
هرگز
والا پیام دار
محمد

لبخند پرستار خسته

به این قصد سراغ نوشتن آمدم که درباره‌ی"نویسنده  حرفه‌ی نویسندگی " بنویسم اما چنان این روزها فکرم درگیر موضوع دیگری‌ست که بهتر می‌دانم درباره‌ی همان چیزی بنویسم که به آن فکر می‌کنم تا پرداختن به چنین موضوع مهمی را بگذارم برای فرصتی مناسب‌تر .
این روزها مدام فکر درگیر موضوعی کهن است به نام " مرگ " .چیزی که همیشه بوده و به هیچ عنوان برایم تازگی ندارد و حتا به شکل ملموس هم بوده‌است اما تفاوتش این‌بار در تداومش است . این تداوم فکر مرگ است که رهایم نمی‌کند،طوری که آدم به هرچیزی که فکر می‌کند به اندیشه‌ی مرگ ختم شود و نه مرگ کلی یا مرگ پاک یا خودکشی یا زندگی ابدی و غیره ، نه !به دم دست‌ترین حالت ممکن ، به مرگ جسم و این که مگر می‌توان خود را منفک از جسم دانست وقتی که در دل می‌گویی : بگذار هنر و مذهب و عرفان هرچه می‌خواهند بگویند اما واقعیت زندگی این است .این‌ست واقعیت بغرنجی که پیش‌روی ماست که به پست‌ترین شکل ممکن به جسم خود وابسته‌ایم ! اصلا شاید به همین دلیل است که اهمیت کار پزشک در تمام جوامع یکسان‌ست ؛ اهمیت این حرفه نشان از اهمیت بارز جسم است . این روزها اگر با پزشکی مواجه شده‌ام به گمانم هرگز به ذهنش خطور نکرده که کسی که روبرویش ایستاده حتما دارای اندیشه ای‌ست و به طور حتم - بدون هیچ شک و تردیدی هنگام رویارو شدن با هرکس دیگر - که این فرد دارای احساس‌هایی هم هست .احساس خشم ، بیزاری ، محبت ، کینه ، اندوه ، شادی و...نه!اما کسانی را که من این روزها با عنوان پزشک دیده‌امشان - شاید اگر در جایی غیر از مطب  یا بیمارستان ملاقاتشان می‌کردم ، قضیه فرق می‌کرد که معمولا کم پیش آمده‌- انسان را کلیتی از جسم می‌دانند و دستگاه‌هایی که به‌طور اتوماتیک و منظم کار کرده‌اند و چه جالب بود برایم که بسیار به حرفه‌ی خود تسلط دارند و با خونسردی معایب را برطرف می‌کنند و برای همین‌است که دوستشان داریم .
این روزها مسیر زندگی‌ام بین خانه تا بیمارستان گذشته .اول بیمارستان دولتی با تمام شلوغی و هیاهویش ، با تمام کادر خسته‌اش از پرستار و دکتر گرفته تا نگهبان ورودی که وقتی به چهره‌شان نگاه می‌کردی ، خستگی را می‌توانستی تا عمق وجودشان بخوانی ، خستگی و چیزی شاید شبیه بیزاری .آن جا محیطی بود که مرگ و عشق دست به‌دست هم داده‌بودند و در تلاشی بی‌پایان مدام با یکدیگر گلاویز بودند . وقتی دست‌های پدرم را به میله‌های کنار تخت بیمارستان بسته‌بودند و او هچنان بی‌‌قرار بود  -چون تومور در بد جایی از سرش خانه کرده‌بود- پرستار شب بیدار برای تزریق آرام بخش که به طرفش رفت با کلمات لطیفی چون " شمر اسراییلی" از سوی پدر نوازش شد ، همین جا بود که برگشتم و به چشم‌های در پشت عینکش نگاهی کردم و پوزش خواهانه سری تکان دادم و شاید عذری هم خواستم که لبخندی زد که به نظرم دردناک آمد ، نه غمگین نبود آن لبخند اتفاقا شاید هیچ رنگی از غم هم نداشت اما انگار آن لبخند می‌گفت : "همین‌است نگاه کن !  تمام کلمات ما به همان بی معنایی هستند که الان شنیدیم . نه آن‌چه که توی کتاب‌ها نوشته‌اند " و بعد خودش گفت: بعضی‌ها فحش‌های رکیک می‌دهند پدر شما زیادی سیاسی – مذهبی‌ست . و من با خودم اندیشیدم ما هیچ نیستیم جز مجموع سلول‌های تحت فرمان مغز.
و من خسته ، بیزارو مجبور بودم که هی این مسیر را بروم و برگردم و هرروز ببینم که یکی از هم اتاقی‌ها یا کسی در اتاق‌های مجاور می‌میرد و با ضجه‌ی خانواده‌اش بدرقه می‌شود و من نمی‌خواستم زاری‌ها را ببینم .چون پرستار با لبخندش گفته‌بود همین‌است ! انسان یعنی این ؛ تولد ، درد ، مرگ و بقیه‌ی چیزها یعنی کشک ، حرف‌هایی از سر بیکاری و بعد ما از آن‌جا رفتیم  وبیمارستان دولتی را با مراجعین و کادر خسته‌اش ترک کردیم و در بیمارستانی خصوصی رخت اقامت افکندیم .آن‌جا همه ساکت بودند .اتاق‌ها بزرگ و پرنور و کوه برف‌گرفته‌ی سنگی دورنمای پنجره. آن‌قدر که هروقت خسته می‌شدم از پنجره نگاه‌می‌کردم و با دیدن تکه‌ای از آسمان که این روزها آبی بود با ابرهایی این طرف و آن‌طرف و آن کوه ماندگار ، یادم می‌آمد که طبیعت هست ، طبیعت با تمام زیبایی و سرورش هست ، من اما گم شده‌ام . من این‌جا در این اتاقک آسانسور با این صدای موسیقی فیلم از کرخه تا راین و آینه‌ای که بیشتر از آن که تصویر روشنی از من ارئه‌دهد ، بر تیرگی و ابهامش می‌افزاید چه می‌کنم ؟ و جالب این‌که همواره در اتاقک آسانسور در فاصله‌ی بالا و پایین رفتن‌ها بود که این فکر به سراغم می آمد و بعد دیگر اصلا من نبودم ، من کس دیگری شده‌بودم که خود را به‌یاد نمی‌آوردم ؟ یا به تعریفی که پزشکان از انسان دارند نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم ؟ شاید همین بودم  داشتم ذره ذره به اصل خودم برمی‌گشتم ؟ نمی‌دانم .حالا حداقل می‌دانم که هیچ نمی‌دانم .حالا اصلا دوست ندارم به زاری‌ها فکر کنم ، چون پنجره‌ای را برای بسته‌شدن به رویشان ندارم .حالا کاملا مطمئنم ، نه با ذهنیتی کلی بلکه با درک علم پزشکی که انسان مرگ را زندگی می‌کند. که ما هرکدام به شکلی از همان لحظه‌ی تولد ، مرگ خود را به دوش می‌کشیم و سعادتمند شاید آن‌هایند که به مرگ خود نمی‌میرند، به مرگ بر دوش کشیده ، چون در این شکل برآن پیروز شده‌اند .
توموری که در سر پدرم خانه کرده بود ، از سال‌های سال آن جا بوده و به شکلی نهفته به حیات مرگ‌آور خود ادامه می‌داده، گاه بروزهایی داشته اما پیش ازاین وقت خودنمایی‌اش نرسیده‌بود . او در جایی از مغز نشسته بود که عواطف و اندیشه‌های انسان از آن‌جا هدایت می‌شود و شاید ، درست نمی دانم ارتباطی هم با ناخودآگاه داشته باشد ، درست در بخش قدامی مغز روی یکی از لوب‌های چارگانه و او که این اواخر خاطرات قدیمی‌اش را کامل و دست ‌نخورده به یاد داشت و خاطرات جدیدش رفته رفته در ذهنش کم رنگ می‌شدند ناگهان دچار تشنجی شد که مهار ناشدنی می‌نمود.  
ما حالا برگشته‌ام .او هنوز در بیمارستان است ، تومور فعلا برداشته شده و با وجود تمام دلگرمی‌های همراه با شک و تردید پزشک معالجش ، می‌دانم که او در جایی ، همان‌جا یا جایی دیگر ، کمین کرده و دارد خودش را بازمی‌سازد تا بار از کجا و چطور خودی نشان دهد .من حالا هرچند مسیرم همچنان از خانه به بیمارستان است ، هرچند در این‌جا سکوت است  و خشم و هیاهوی بیمارستان دولتی را ندارد اما من می‌دانم که برگشته‌ام تا به مرگی درون خود فکر کنم .این‌که برای من چطور و از کجا شروع خواهدشد ؟ همیشه فکرمی‌کرده‌ام که انسان همان‌طور می‌میرد که زندگی‌می‌کرده و حالا بیش از پیش به این حرف باور دارم و می‌دانم مرگ چیزی نیست که بخواهم به آن فکر کنم بلکه این اوست که وادار به اندیشه ام به خود می‌کند تا کار خود را پیش برد . من به قولی که به خودم داده‌ام پای بندم و در هیچ شرایطی نوشتن را فرو نمی‌گذارم هرچند اگر گاه نوشتنم تبدیل به مرثیه‌ای این چنینی شود چون به گمانم همزاد اصلی من اوست یا حداقل من این‌طور خیال می‌کنم .حالا با این نوشته احساس بهتری دارم .شاید باعث شود که دیگر تمامی راه‌های اندیشه‌ام به مرگ ختم نگرددو این فکر سمج دست از سرم بردارد .نوشتن درباره‌ی حرفه‌ی نویسندگی را به پست بعد موکول می‌کنم و عذر خواهتان هستم به خاطر این مرثیه خوانی که فقط به قصد خلاص شدن از این فکر نوشتمش .حالا هیچ چیزی در این جهان نخواهد بود که برایم عجیب باشد.شاید شما هم اگر روزی روزگاری مرا در خیابان دیدید،لبخند آن پرستار خسته را روی صورتم بازشناسید.   

پ.ن:از تمام دوستان عزیزی که با کامنت های پرلطف خود همراهی ام کردند و مرا در این روزها تنها نگذاشتند صمیمانه سپاسگزارم.باشد که این خانه همواره دری برای ادبیات و یادهای عزیز باقی بماند.

سطرهای پراکنده

قرار است.وبلاگ خانه‌ای برای درد دل باشد یا همان دل نوشته . قرار است وبلاگ جایی باشد برای زمزمه‌های تنهایی. کسی را می‌ شناسم که به دوستش پیشنهاد داده اگر می‌خواهد وبلاگ داشته‌باشد، نیازی نیست که آدرسش را به همسرش بگوید و من می‌گویم می شود به آن خواهر، برادر، دوست نزدیک و...را اضافه‌کرد. این همه برای فرار از خودسانسوری است . اما آن دوست وبلاگی درست نکرد ، نمی‌دانم چرا.
نه! نمی‌خواستن این‌ها را بنویسم هرچند که می‌گویم خودسانسوری در ذات هر آدمی وجود دارد . هر آدمی ( هرچند که کسی هیچ نشانی از او نداشته‌باشد ) در درون خود ، خود را چنان معرفی می‌کند که خود می‌خواهد ، نه آن چیزی که هست و گریزی هم از این نیست و مگر می‌توان خانه‌ای را درنظر گرفت برای نوشتن ،که خودت هم آدرسش را نداشته‌باشی تا مدام خود را زیر سوال نبری؟!
در زندگی هیچ‌وقت نتوانسته‌ام برنامه‌ریز خوبی باشم . آینده برایم مفهومی نداشته از همان دوران نوجوانی تا حالا که نگاه می‌کنم به خود می‌بینم در حال و این روزها بیشتر در مرور گذشته زندگی کرده‌ام . برای همین است شاید که نوشته‌های دمادم، پراکنده وباری به هرجهت می‌شود . مثلا قرار است این‌جا خانه‌ای برای ادبیات و یادهای عزیز باشد اما در یکی دو پست اخیر می‌بینید که از این قرار تخطی کرده‌ام . حالا برای اولین بار می‌خواهم فهرستی از آن‌چه که قرار است در این‌جا بگذارم را برای خود یادآوری کنم . باور کنید برای من کار سختی ست . وقتی که مشغول نوشتن رمانی بودم ایلنان توصیه ‌می‌کرد برایش پلان در نظر بگیرم ، طرح و برنامه داشته‌باشم و من فقط با کلیتی در ذهن مقطع به مقطع پیش می‌رفتم . در داستان کوتاه هم همین‌طور بوده و هستم . هرچند حالا حداقل می‌دانم ، نه!اشتباه می‌کنم ، هنوز هم با یک جمله شروع می‌کنم .هر داستانی که درباره‌اش فکر کرده‌ام یا به انتها نرسیده و یا ساخت خوبی نداشته‌است .
بگذریم،قرار بود فهرستی تهیه کنم . می‌خواهم از زیستن در مثلث مرگ بنویسم ، درباره‌ی نویسنده و نویسندگی ، می‌خواهم فهرستی از عزیزترین یادها تهیه کنم ، شاید گروهی بشود و مطلبی درباره‌ی جای خالی ادبیات فانتزی ، دل‌مشغولی‌ای به نام "تاریخ"، هنوز هم هست اما می‌بینید باز قسمت برنامه‌ریز مغز از کار افتاد.
مثلث مرگی که قرارست نوشته شود تجربه‌ی زیستن در جهانی ست که ما می‌توانیم نام آن را قلب خاورمیانه بگذاریم با تمام فراز و فرودهایش .این موضوع هرچند ربطی به ادبیات ندارد ولی چگونه می‌شود دراین مثلث زیست و بی‌تفاوت به آن نگریست . حرف‌ها بماند برای فرصتی که وقتی باشد و حوصله‌ای برای پرداخت آن‌چه که این‌جا به خود و شما دوستان قولش را دادم و دیگر این‌که :
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین،
زاندوه‌های من
سنگین‌تر .
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر .
یک‌شب درون قایق دل‌تنگ
 خواندند آن‌چنان،  
 که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم. 

نه گابيك ! اينجا نه !

elo5rmucbl18dj3vrf4p.jpg
گابيك ؛ سگي ست كه به دنبال يادهايش مي دود و هر جايي كه مي‌رسد خراب‌كاري مي‌كند حتا روي پله‌ها و صاحبش را از دست خود به تنگ مي‌آورد اما در سگ دوزدن‌هايش به دنبال يادها خود را مي‌يابد .

... گاه انبوه كلمات‌ست كه بر آدم آوار مي‌شود و امان از اين يادهاي بي‌پير كه با كوچكترين تلنگري آماده‌ي برآمدن از اعماقند  و بيرون مي‌آيند و خانه مي‌كنند در همان جايي كه هستي و همين آمدنشان كافي‌ست كه زمان و مكان فراموش شود ، در پي يادي بدويم و ياد چون غباري در هوا محو كه شد،  تنها همان لحظه بماند با كلماتي كه رام نمي‌شوند . هر وزش نسيمي ، هرتكان‌خوردن برگي، يك كلمه، يك لبخند يا ديدن چيني بر پيشاني يكي _ ناشناس حتا _ كافي‌ست كه ياد بكشاندت به دنبال خود و حسرت بخوري ، حسرت كلماتي را كه نداري . كلماتي را كه زماني مارسل پروست  در اتاق دربسته‌ي خودش كه گفته‌اند دور تا دورش را براي غلبه بر صداي اطراف با پشم شيشه گرفته‌بود و در جهاني از تخيل و كلمات ، يك يكي يادهايش را مي‌ساخت ، در جستجوي زماني كه از دست رفته بود .
اما اين كلمات، كلمات اين يادها كه مرا فرومي‌برند در خود ، حروف مغشوشي دارند . خواب مي‌بينم ، انگشتم در شماره‌گير يكي از اين تلفن‌هاي قديمي‌ست كه با چرخش خود ، شماره را تعيين مي‌كند و دارم با صدايي -  صداي آشنايي درآن‌سوي خط – حرف مي‌زنم ، حروفي كه از حرف‌هاي خودم درذهنم مي‌آيد در خواب، رديف حروف انگليسي و عربي درهم است ؛ جي ، قاف، آر، اچ و ... و با هم صدايي مثل " غار" (!) شايد توليد مي‌كنند . بيدار مي‌شوم ، چيزي از خواب در ذهن نمانده ، تنها حروف زباني غريب و ناآشناست  كه در سرم مي‌پيچد و تصويري به خاطر نمانده ، تنها يادي مبهم كه جستجوي آن مثل دويدن در غبار ست به دنبال تك غباري .
مي‌گويم : تخيل را نمي‌شود كاريش كرد ، به دنبالش مي‌دوم ، مي‌دويم و اين تنها چيزي است كه من در آن آزاد ي مطلق دارم .
مي‌گويد: تخيل ، بله ! ولي لازمه‌ي نوشتن فقط اين نيست ، و تا تخيل به كلمه و بعد به واقعيت كه همان نوشتن باشد درآيد ، راهي دراز در پيش دارد .
مي‌گويم : اين‌ها همه درست ، آن راه دراز تكنيك هم هست ، خواننده هم هست و صنعت نشر و چه و چه ، اما من هيچ‌كدام را ندارم و يكي را دارم وبه همان يكي هم ايمان محض .
مي‌گويد: تا ببينيم كه كلمات چطور مهار مي‌شوند؟!
و من مي‌بينم كه نمي‌شوند ، تنها يادهايي مي‌شكفند، كه مي‌آيند ، مي‌روند و رويايي‌ست  كه به دنبال آن يادها كشيده‌مي‌شوم  به ناكجا آباد . مسافر سرزميني نامعلومم لابد كه رويايي چنين ظاهر مي‌شود :
" يك انگشت جداشده به شكل تكه‌اي گوشت و بزرگتر از اندازه‌ي معمول ، يك قفس و در آن يك جوجه مرغ و يك جوجه خروس كه خروس به شدت كوچك و نحيف مي‌شود ، يك لحظه چهره‌ي مادر كه از لاي ميله‌هاي نرده‌مانندي دارد دنبال چيزي مي‌گردد با نگاه و آدم‌هاي مختلف كه به شكل بي‌نظمي وارد و خارج مي‌شوند . "
اين‌ها اجزاي صحنه‌ي خوابي هستند كه در يك شب دو سه بار تكرار مي‌شود و بيشتر به اجزا وعناصر نقاشي‌ها ي اسپهبد شبيه بود تا خواب .  

پ ن: در " همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها " - رمان رضا قاسمي،  راوي ، سگي ست استحاله شده به نام " گابيك". راويـ داستاني كه داستان نيست . مثل خواب هايمان ، مثل خود زندگي .

دست ها

از حالا دقیقا پنجاه وسه دقیقه است که دمادم یک ساله شده .وقتی در سی ام مرداد سال پیش اولین پستم را گذاشتم هرگز فکر نمی کردم که تایک سال دوام بیاورد و در این مدت من هی بخواهم چیزهایی بنویسم که برای کسی که گذرش به این جا می افتد قابل خواندن باشد .برای من که عادت کرده بودم در گوشه وخلوت تنهایی بنویسم وجز به چاپ داستان هایم در آینده ای بسیار دور فکر نکنم این جا محفلی شد که نه تنها رودر رو با باشم با کسانی که این صفحات را می خوانند بلکه سعی کنم که پربارتر باشم و همیشه طوری بنویسم که نگاه های جدیدی را به خود بخواند و موضوعات تکراری نباشند .
وقتی که این خانه را با اولین پست ام  افتتحاح کردم به هیچ عنوان قصد گذاشتن داستان یا داستانک در آن نداشتم قرار بود جایی باشد در نقد ادبی و یادهای عزیزی که همواره در پس ذهنمان روشن اند این یادها گاه به شخصیت های رمان ها و آدم های شعرها هم کشیده شد گاه دیالوگ های سینمایی را در پی داشت وگاه هم می شد ـکه از قضا این سال زیاد پیش آمد ـ یادی از عزیزی شود که حالا جایش چون نقطه ای بزرگ در آسمان ادبمان خالی ست .این سال بسیار کسان رفتند از این همه مرگ رادی برایم تلخ تر و دردناک تر بود همان طور که مرگ شکیبایی عجیب غافل گیر کننده وناباور .
در این سال آن قدر دوستان خوبی پیدا کرده ام که رها کردن این خانه به معنی دلتنگی ست برای خودم و از دیگر سو نوشتن ـ هر چند با پست های کوتاه ودر خانه ای که زیاد مجال پرداخت به موضوع مطرح شده را نمی دهد ـبرایم چون امانت و رازی مقدس شده .حالا دیگر سر وکله ی چند داستان هم پیدا شده از بین آن ها داستان سگ جدی ترین داستانی بود که در وب گذاشتم و تجربه ای بود آمیخته با شادی و تلخی .دوستانی که در این سال با من بوده اند همواره سپاسشان می دارم و سپاس ویژه از یکیتاکه اولین کامنت را از سوی یک وبلاگ نویس برایم گذاشت ومدتی ست که کم می بینمش .
و دیگر کلام :هیچ !... دست هایم خالی ست 

نفرین

  نفـــــــــریـن به من 

                            که بــــیم سنگ شدن

                                                     دیــری ست
                                                     از ذهنــم گریــخته ست*



*شعر از :ابراهیم استاجی

کیستی

" من" جز چیزی احتمالی نیست و کسی که می گوید من فقط نیم رخ هایی از آن را درک می کند.دیگری ممکن ست دید و رویتی آشکارتر یا درست تر از او داشته باشد .
حتی اگر با نوشتن به تشریح خود می پردازم از آن روست که تا حدود زیادی می دانم که انسان هرگز نمی تواند خود را بشناسد بلکه فقط می تواند خود را نقل کند .

*خاطرات سیمون دوبووار- جلد دوم

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

من(؟)در سالی که گذشت

شب آخر سال است وترافیکی از ماشین ها که بوق کشان با راننده هایی خسته وعصبی که به دنبال راه دررویی به فرعی ها می پیچند وگاه از کوچه های بن بست سردرمی آورند .در صندلی عقب ماشین نشسته ام وآینه کنارم است داریم برای عروسی که تازگی به جمع خانواده ی ما ملحق شده آینه وشمعدان می بریم .وقت نشستن در صندلی عقب می خواستم آینه ی بلند را دستم بگیرم تا بهتر محافظت شود اما راننده آن را بین صندلی عقب وجلو سرپا محکمش کرد٬ خودم هم از گرفتنش صرف نظر کردم چون یک لحظه یاد فیلم مسافران افتادم که آینه را دستشان گرفته بودند وبعد آن اتفاق ..."نه "!با خودم گفتم شگون ندارد ٬به دست گرفتن آینه شبیه فیلم مسافران شگون ندارد به خاطر اتفاقی که برای آن ها افتاد وبعد از خرافه ی خودم خنده ام گرفت .

خرافه ها وافسانه های تازه ی ما همان شخصیت های ماندگاری اند از دل قصه ها بیرون آمده از اعماق شیارهای پیشانی وکف دست کسانی که قلم زده اند ومی زنند ٬ بیضایی ٬رادی ... یاد رادی می افتم با آن لکه ی کف دستش ٬اولین نشانه ی مرگ یک سال قبل از آن ونامه ای که نوشته بود "که انگار بوی حلوای من به مشامشان رسیده که جشنواره وجایزه به نامم می کنند ..." واین سال لعنتی که رفت .سالی که برای من سال از دست دادن ها بود .از دست دادن های کوچک وبزرگ ومن هیچ کاری نکردم جز این که تارهای سپید مویم را که بیشتر شده جلوی آینه نگاه کنم .

راننده از گرانی می گوید ٬از بنزین ٬از این که از مرگ می گویند تا به تب راضی شویم .فرعی ها را خوب بلد است وکوچه ها را تند تند پشت سر می گذارد . سالی که دهانم مدام مثل پیرزن قصه هایم طعم تلخ سم سوپرپریژن را با خود داشت٬دارد ."داریم دور می زنیم "راننده می گوید٬ یک کوچه را انگار دوبار آمده ومن به دور زدن خودم فکر می کنم .

سالی که گذشت ٬نویسنده پشت میز بلندی نشسته بود ٬ چانه اش به زور به میز می رسید وآن طرف میز٬ قاضی در ردای شومش نشسته واز بالا به نویسنده نگاه می کند ٬با چهره ای حق به جانب ومی پرسد"تو این حرف ها را زده ای یانه ؟" نویسنده مستاصل ومحجوب سربلند می کند ٬پوزخند روی لبش فقط طرح محوی ازپوزخنداست وخوب ازکاردر نیامده .می گوید"من ٬نه...! شخصیت داستان این را گفته "قاضی مامورانش را لابد فرستاده به سرزمینی که خیال می کند خیالی نیست تا شخصیت محبوب نویسنده را احضار کند ...

سالی که گذشت به عقیده ی خودم به دموکراسی پشت پازدم وبا همه ی تعهدی که به آن داشتم در انتخابات شرکت نکردم ٬هیچ دلیلی هم بر این کار نداشتم جز بی حوصلگی ٬یادش به خیر لورکای شاملوکه کولی اش می گفت :" سر به سرم نگذار بگذار برقصم ..."

سال که نوشد هنرپیشه ی نقش رستم از روی دست نوشته با صدای بم وکمی خشدارش می خواند"ایران ٬سرزمینی که خواجه نصیر با نجابتش خشونت مغول ها را تاب آورد وآن را چون مومی در دستانش نرم کرد ... " ومن به آقای هنرپیشه نگاه می کنم که چه خوب یاد گرفته نقش بازی کند با آن انگشترهایش ٬چه خوب خودش را جدی گرفته وچه باوری دارد به آنچه که در تلویزیون بازی می کند وبه ردیف خواجه نصیرهایی که تمام عمرشان را باید صرف سروکله زدن با خشونت کنند ٬خشونت پایان ناپذیر این قوم ٬جدال همیشگی مردان قلم با شمشیر...

راننده می گوید"خدابسازه برا این جوونا ٬الهی خیر ببینن از زندگی ..."نگاهش می کنم ٬خودش پیر که نیست هیچ ٬جوان هم هست حتا وقتی که خطاب به پدرم می گوید "که اصلن خیری ندیدیم از زندگی ٬ هیچ ٬نفهمیدیم از کجا آمدیم وبه کجا داریم می تازیم ...خدا برااینا بسازه ".

دستم را به آینه می گیرم تادر یکی از سرعت گیرهای خیابان نلغزد وبه عمری فکر می کنم که آخرش آدم فکر کند که هیچ نفهمید از زندگی ٬بی هیچ معنایی وتهی محض ٬شاید این طعم تلخ سوپرپریژن دهان پیرزن از همین جا باشد...

سال نوشد ومثل هر سال حافظ که تفالی می زنم این بار با نیتی از خوابی که شب پیش دیده ام . گم شدن در خیابان های بزرگ وناآشنا ٬به شکل دشت هایی سرسبز با آدم هایی که آدرس های اشتباه می دهند در حالی که در صورتشان همدردی موج می زند واعتماد جلب می کند ٬ومن می دویدم در خواب به دنبال نشانه ای که گفته اند وخوب که خسته می شدم می فهمیدم آدرس دروغی بوده ٬ وآدم هایی که بعداز هر آدرس دادنشان حالا که پشت سرم را می دیدم که رویشان را برمی گرداندند تا پوزخندشان را نبینم .

وقتی بیدار شدم سال نوشده بود٬رییس جمهور سال جدید را تبریک می گفت .سونات مهتاب بتهون را در دستگاه می گذارم وخود را به امواج موسیقی وحافظ می سپارم وبه عمری فکر می کنم که آدم با خودش بگوید :هیچ نفهمید...هیچ...درست مثل همان راه های فراخ تمام ناشدنی خواب م .