۱۳۸۹ آذر ۳۰, سهشنبه
برای جعفر پناهی و بی پناهی ما
۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه
سلامی نه مثل هر آغاز
سایت وردپرس معلوم نیست به چه دلیلی- شاید خرابی از سیستم من باشد- چند روزی است که درست کار نمی کند، پس ازین پس اینجا خواهم بود اگر عمری باشد و کمی پرکارتر اگر از دایره ی مبادها بتوانم پافراتر نهم.
بدرود
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
گفتوگو
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
زاویه در عبور میشکند
سه خشت از شغال ، یه خشت از پرنده
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
یوسف از قطار پیادهشد
۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه
بندباز
حالِ من این روزها ، حال همان بندباز قفل شده است . نه میتوانم بنویسم و نه میتوانم ننویسم . نه میتوانم نوشتههای دوستانم را نخوانم و نه میتوانم بخوانم . اخبار را دنبال میکنم و نمیکنم. بندباز قفل شده روی یک نقطه تا کی میتواند در همان حالت بماند ؟ رفتن ، برگشتن ، یا پرتاب شدن ، سرنوشت او بالاخره یکی از این سه راه خواهد بود .
۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه
لاعلاج
بیماری چنان همه چیز را در خود فرو برد که در کوتاه مدتی تبدیل به کسی شدم که به کوچکترین ضعف ها و دردها یش فکر می کند و این که چطور از پس آن برآید . امروز یک هفته ی شوم گذشت . یک هفته ای که تنها دل مشغولی ام ، تماشای سریال لاست بود که هر چه به آخرش نزدیک می شد ، به طرز ناامید کننده ای داستانش ضعیف می شود -و دیدن خواب های طاق و جفت ، وچه هولناک خواب ها و داستان هایی . اگر قرار باشد خواب ها سرزمینی باشند که زمانی در آن زیسته ایم یا بعد خواهیم زیست ، گمان می کنم چندین مرحله از حیات را باید طی کنم که فرصت سرزدن به قلمرو ی خواب های این چند روز را داشته باشم .
به هر صورت این چند روز گذشت . و آمده ام که بنویسم . شرمنده از دوستانی که نتوانستم مثل همیشه از نوشته هایشان بهره برم و از دیگر دوستانی که آمدند ، دعوتی کردند برای دیدن نوشته هایشان و دعوتشان بی پاسخ ماند . در دوسه روز آینده با نوشته های تازه ای غبار از تن این خانه خواهم زدود .
قلعه اسماعیلی
فال سیاه
پیشانیات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب میترسم
*
بنفشه خواب نمیبیند اسکندر
اگرچه حمله میآورد عید
پر ِ مردهای بر کلاه خویش
من از هفت سین میترسم
آنقدر که از اسب ، نه
*
چینهای پایینی بیابانی است
به رنگ تلخ چنگیز که میتازد و
چشمهاش گلهی زوزه
به طعم عاقبت رنگها:
سپید ِ شمشیر
سپید ِ سیر
سرخِ سیر
سرخ ِ شمشیر
آنها عشق نمیورزند به قشنگ ِطاقهامان
هلاکو پر از صحراست
من از چشمهاش میترسم
آنقدر که از هفتسین، نه
*
بوی حجاز میدهد چروک بالایی
مُرکبمان نعلکوب ِمَرکبشان
خالی در انبان و شیر شتر در مشک
چار نعل به زر میاندیشند
به زرتشت هرگز ، دشتاشهپوشها
چشمهاشان را نمیبینم
من از زر میترسم
آنقدر که از چشم نه
*
مشتت را ببند
بسته میخوانم
در این خطوط برهوتی میبینم
به وسعت " هیچ کسی نیست "
"هیچ چیزی نیست "
اما نه
یک کلاغ آنجا
فرازِ کوهی که هرگز و چرک – آب – خونهای
در شریان جویی که دیگر نیست روان
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ میترسم .
علی شهسواری / آدینه/ش 134
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
چشم های عسلی پیرمرد دیگر چشم به راه کسی به در نمی ماند .
آن چشم ها دیگر به راحتی آب خوردن اشکش سرازیر نمی شود .
من حالا دیگر ریشه ای در این خاک ندارم .
تمام .
کور شوید …دور شوید
آن چه البته به جایی نرسد فریاد است
...خدایا چه باید بکنیم ؟
آن هستی ؟
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
زخم
گفتی که یک دیار
هرگز زجور و ظلم
نمی ماند برپا و استوار
هرگز
هرگز
والا پیام دار
محمد
لبخند پرستار خسته
پ.ن:از تمام دوستان عزیزی که با کامنت های پرلطف خود همراهی ام کردند و مرا در این روزها تنها نگذاشتند صمیمانه سپاسگزارم.باشد که این خانه همواره دری برای ادبیات و یادهای عزیز باقی بماند.
سطرهای پراکنده
نه گابيك ! اينجا نه !
پ ن: در " همنوايي شبانه ي اركستر چوب ها " - رمان رضا قاسمي، راوي ، سگي ست استحاله شده به نام " گابيك". راويـ داستاني كه داستان نيست . مثل خواب هايمان ، مثل خود زندگي .
دست ها
نفرین
که بــــیم سنگ شدن
دیــری ست
از ذهنــم گریــخته ست*
*شعر از :ابراهیم استاجی
کیستی
حتی اگر با نوشتن به تشریح خود می پردازم از آن روست که تا حدود زیادی می دانم که انسان هرگز نمی تواند خود را بشناسد بلکه فقط می تواند خود را نقل کند .
*خاطرات سیمون دوبووار- جلد دوم
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
من(؟)در سالی که گذشت
شب آخر سال است وترافیکی از ماشین ها که بوق کشان با راننده هایی خسته وعصبی که به دنبال راه دررویی به فرعی ها می پیچند وگاه از کوچه های بن بست سردرمی آورند .در صندلی عقب ماشین نشسته ام وآینه کنارم است داریم برای عروسی که تازگی به جمع خانواده ی ما ملحق شده آینه وشمعدان می بریم .وقت نشستن در صندلی عقب می خواستم آینه ی بلند را دستم بگیرم تا بهتر محافظت شود اما راننده آن را بین صندلی عقب وجلو سرپا محکمش کرد٬ خودم هم از گرفتنش صرف نظر کردم چون یک لحظه یاد فیلم مسافران افتادم که آینه را دستشان گرفته بودند وبعد آن اتفاق ..."نه "!با خودم گفتم شگون ندارد ٬به دست گرفتن آینه شبیه فیلم مسافران شگون ندارد به خاطر اتفاقی که برای آن ها افتاد وبعد از خرافه ی خودم خنده ام گرفت .
خرافه ها وافسانه های تازه ی ما همان شخصیت های ماندگاری اند از دل قصه ها بیرون آمده از اعماق شیارهای پیشانی وکف دست کسانی که قلم زده اند ومی زنند ٬ بیضایی ٬رادی ... یاد رادی می افتم با آن لکه ی کف دستش ٬اولین نشانه ی مرگ یک سال قبل از آن ونامه ای که نوشته بود "که انگار بوی حلوای من به مشامشان رسیده که جشنواره وجایزه به نامم می کنند ..." واین سال لعنتی که رفت .سالی که برای من سال از دست دادن ها بود .از دست دادن های کوچک وبزرگ ومن هیچ کاری نکردم جز این که تارهای سپید مویم را که بیشتر شده جلوی آینه نگاه کنم .
راننده از گرانی می گوید ٬از بنزین ٬از این که از مرگ می گویند تا به تب راضی شویم .فرعی ها را خوب بلد است وکوچه ها را تند تند پشت سر می گذارد . سالی که دهانم مدام مثل پیرزن قصه هایم طعم تلخ سم سوپرپریژن را با خود داشت٬دارد ."داریم دور می زنیم "راننده می گوید٬ یک کوچه را انگار دوبار آمده ومن به دور زدن خودم فکر می کنم .
سالی که گذشت ٬نویسنده پشت میز بلندی نشسته بود ٬ چانه اش به زور به میز می رسید وآن طرف میز٬ قاضی در ردای شومش نشسته واز بالا به نویسنده نگاه می کند ٬با چهره ای حق به جانب ومی پرسد"تو این حرف ها را زده ای یانه ؟" نویسنده مستاصل ومحجوب سربلند می کند ٬پوزخند روی لبش فقط طرح محوی ازپوزخنداست وخوب ازکاردر نیامده .می گوید"من ٬نه...! شخصیت داستان این را گفته "قاضی مامورانش را لابد فرستاده به سرزمینی که خیال می کند خیالی نیست تا شخصیت محبوب نویسنده را احضار کند ...
سالی که گذشت به عقیده ی خودم به دموکراسی پشت پازدم وبا همه ی تعهدی که به آن داشتم در انتخابات شرکت نکردم ٬هیچ دلیلی هم بر این کار نداشتم جز بی حوصلگی ٬یادش به خیر لورکای شاملوکه کولی اش می گفت :" سر به سرم نگذار بگذار برقصم ..."
سال که نوشد هنرپیشه ی نقش رستم از روی دست نوشته با صدای بم وکمی خشدارش می خواند"ایران ٬سرزمینی که خواجه نصیر با نجابتش خشونت مغول ها را تاب آورد وآن را چون مومی در دستانش نرم کرد ... " ومن به آقای هنرپیشه نگاه می کنم که چه خوب یاد گرفته نقش بازی کند با آن انگشترهایش ٬چه خوب خودش را جدی گرفته وچه باوری دارد به آنچه که در تلویزیون بازی می کند وبه ردیف خواجه نصیرهایی که تمام عمرشان را باید صرف سروکله زدن با خشونت کنند ٬خشونت پایان ناپذیر این قوم ٬جدال همیشگی مردان قلم با شمشیر...
راننده می گوید"خدابسازه برا این جوونا ٬الهی خیر ببینن از زندگی ..."نگاهش می کنم ٬خودش پیر که نیست هیچ ٬جوان هم هست حتا وقتی که خطاب به پدرم می گوید "که اصلن خیری ندیدیم از زندگی ٬ هیچ ٬نفهمیدیم از کجا آمدیم وبه کجا داریم می تازیم ...خدا برااینا بسازه ".
دستم را به آینه می گیرم تادر یکی از سرعت گیرهای خیابان نلغزد وبه عمری فکر می کنم که آخرش آدم فکر کند که هیچ نفهمید از زندگی ٬بی هیچ معنایی وتهی محض ٬شاید این طعم تلخ سوپرپریژن دهان پیرزن از همین جا باشد...
سال نوشد ومثل هر سال حافظ که تفالی می زنم این بار با نیتی از خوابی که شب پیش دیده ام . گم شدن در خیابان های بزرگ وناآشنا ٬به شکل دشت هایی سرسبز با آدم هایی که آدرس های اشتباه می دهند در حالی که در صورتشان همدردی موج می زند واعتماد جلب می کند ٬ومن می دویدم در خواب به دنبال نشانه ای که گفته اند وخوب که خسته می شدم می فهمیدم آدرس دروغی بوده ٬ وآدم هایی که بعداز هر آدرس دادنشان حالا که پشت سرم را می دیدم که رویشان را برمی گرداندند تا پوزخندشان را نبینم .
وقتی بیدار شدم سال نوشده بود٬رییس جمهور سال جدید را تبریک می گفت .سونات مهتاب بتهون را در دستگاه می گذارم وخود را به امواج موسیقی وحافظ می سپارم وبه عمری فکر می کنم که آدم با خودش بگوید :هیچ نفهمید...هیچ...درست مثل همان راه های فراخ تمام ناشدنی خواب م .