۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

پیرزن و عروسک هایش (2)

پیرزن را که به یاد دارید؟ عروسکی به عروسک هایش اضافه شده .

پیرزن از وقتی که فهمید می تواند مردگانی را لیست کند (از وقتی که دید می تواند افرادی رابشمارد که می شناخته وحالا مرده اند)دانست که پیر شده ست .آن وقت هنوز سی سالش هم نشده بود و پیری اش از همان هنگام اتفاق افتاد . او هر روز می نشیند – به حالت دعا – جلوی طاقچه ای که عروسک هایش را ردیف کرده و دست ها را بالا می برد وبه هم نزدیک می کند و دعا می خواند .کسی نمی داند دعای او چیست یا اصلا با زبان کدام دین نیایش می کند. مهم هم نیست مهم این ست که او هر روز وقتی که از خواب بیدار می شود، مردگانش را یاد می کند آن هم به این شکل .بعد سبد خالی اش را برمی دارد و از خانه بیرون می رود .در راه کم دیده شده که او با کسی حرف بزند، شاید هم بزند اما به نظر نمی رسد آشنایی طولانی ای با کسی داشته باشد در حد سلام شاید و احوال پرسی اما همان هم زیاد طول نمی کشد. کسی زیاد خودش را معطل او نمی کند آخر همه فکر می کنند که او نباید از جایی یا کسی خبر داشته باشد. بالاخره اگر آدم از جایی یا کسی خبر داشته باشد، خودش هم از دیگران پرس و جو می کند تا اخبارش کامل شود .گاه فقط در حد سر تکان دادن یا زدن لبخندی است، همین وبس .بیشتر وقت ها یی که به خانه می رسد سبدش خالی ست. شاید همسایه های کوچه ای که او ساکن آنجاست با خودشان فکر کنند خسیس ست یا به بهانه ای بیرون می رود، اما او را دیگر چه بهانه ای می تواند بیرون بکشد؟گاهی هم یک دانه خیار یا دانه ای بادمجان یا حتی مقداری سبزی ته سبدش دیده می شود ،اگر کسی سر خم کند و به دقت محتوایش را نگاه کند .

وقتی کلید به در می اندازد تا داخل شود همیشه صورتش را طوری می گیرد که از دو طرف نیمرخ دیده شود و این نیمرخ به طرز عجیبی نا کامل ست، درست شبیه نقاشی هایی که می کشد، با کمی تو رفتگی حتی .شاید هم فقط این طوربه نظر می آیدبه خاطر تاثیر نقاشی هایش اما این چیزی ست که خود من دیده ام با همین دو چشمم . وقتی هم که گیس هایش را هی می بافد و هی باز می کند، به این فکر نمی کند که اولین باری که توانست مرده ای را به خاطر آورد کی بوده، برای همین خودش نباید به یاد داشته باشد که از کی پیری به سراغش آمده یا از کی احساس کرده که دیگر پیر شده و خیال می کند همیشه همین طور بوده. ولی در حین بافتن گیس هایش وقتی لابه لای موهایش تارهای سیاهی را می یابد، آرزو می کند که کاش همه اش یکدست سفید شود، چون این طور هم زیباتر ست و هم به نظر خودش ملیح تر . بعد به آشپزخانه می رود و قابلمه ای خالی را تا نیمه آب می ریزد و می گذارد روی گاز تا بعد فکر کند که چه بپزد وبه این فکر می کند که آخرین عروسک از ردیف سمت چپ ،کدام خاطره را درذهنش زنده می کند از کسی که حالا به جایش نشسته .


***خارج از موضوع: بالاخره وبلاگ ایلنان افتتاح شد .ایلنان داستان نویس ست اما در وبلاگش مطالبی غیر ازداستان خواهید دید .چیزهایی که فکر می کنم به نحوی ذهن ما را درگیر می کند .اگر می خواهید وبلاگ متفاوتی ببینید اینجا را کلیک کنید