۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بزنگاه در خلق داستان

نگاهی  به مجموعه داستان شیفت شب نوشته‌ی غلامرضا معصومی
اگر داستان را چنان‌که گلشیری تعریف کرده است عبارت از رابطه‌ی علی و معلولی میان سلسله‌ اعمال عینی یا ذهنی بدانیم و باز بر اساس همین تعریف کسی را داستان نویس بدانیم که بتواند میان دو عمل داستانی رابطه‌ای برقرار کند که توجیه این رابطه فقط و فقط در متن است، باید بگویم مجموعه‌ی شیفت شب، قبل ازهرچیز یک داستان است.*
داستان با خلق واقعیت‌های ذهنی یا عینی شکل می‌گیرد و طرح داستانی، رابط تمامی روابط علی ومعلولی در داستان است. داستان حتی اگر بر اساس واقعیت صرف عینی باشد تا تبدیل به واقعیت داستانی نشود واین واقعیت در داستان حضورنیابد، عامل معتبری نخواهدبود، همان طور که واقعیت ذهنی در داستان از چنین شیوه‌ای پیروی می کند.
با این مقدمه‌ی مختصر در تعریف داستان، سراغ مجموعه‌ی شیفت شب می‌رویم. غلامرضا معصومی را نمی‌شناسم،مگر از طریق همین مجموعه داستان که به نظر من بهترین راه شناخت نویسنده،داستان‌هایش است. در همین یک مجموعه داستانی که از او خوانده‌ام که ظاهرا اولین کارش هم هست، معصومیتی نه به معنای نامش که در تعریف خاص خودش موج می زند. داستان‌های این مجموعه- چه داستان‌های قوی و چه داستان‌های ضعیف‌تر- دارای بار داستانی‌ایی هستند که هرکدام خالق یک موقعیت‌اند. موقعیت‌ها در این داستان‌ها به خلق شخصیت‌ها منجر می‌شوند، شخصیت‌هایی یگانه که بر دوش حادثه، موقعیت، گاهی زبان و متن قرار گرفته‌اند. وقتی از یک داستان سراغ داستان دیگر می‌رویم، اثری از تکرار شخصیت‌ها و توصیف‌هایی که گاه نویسندگان برای رهایی از کمبود موقعیت و تزلزل شخصیت برای خروج از آن به در پشتی متوسل می شوند نمی‌بینیم.  همچنین داستان‌های این مجموعه، برخلاف مجموعه داستان‌هایی که چند سالی است، شاهدش هستیم، تک شخصیتی نیستند، آن‌طور که مثلا نویسنده به‌جای شخصیت‌هایش بنشیند و تمام موقعیت‌های گوناگونی را که درداستان‌های مختلف یک مجموعه شکل می گیرند ، در اصل یک داستان باشند که یک راوی – همان نویسنده – به اشکال مختلف بیان می‌کند و از دهان تک تک شخصیت‌هایش حرف می زند. معصومی توانسته آگاهانه از این نقطه ضعف بگریزد. او با رعایت اصل فاصله‌گذاری در داستان‌هایش، توانسته موقعیت‌های تازه‌ای بگشاید  و هر داستان دریچه‌ای باشد به جهانی جدید و خلق معناهای ممکن.
مجموعه با داستان سرباز فراری آغاز می‌شود، در چرخ و فلک ما را دچار دواری می‌کند که سرباز منتظر کنارامام‌زاده در سکوت نظاره‌گرش است و پایانی که قاطع و صریح فرود می‌آید. بعد در شیپور شب، این همنوایی دچار افت می‌شود، چه نویسنده خواسته دست به تجربه‌ی بدیعی بزند که درنهایت از پس موقعیت ایجاد شده برنیامده و شخصیت این داستان و واقعیت داستانی هر کدام به راه خود رفته‌اند. در اشک مو، این افت کمابیش جریان دارد، هر چند نویسنده با خلق پاراگراف‌های موازی از ورطه‌ی دهان گشوده در داستان قبلی رسته است و توانسته موقعیت داستانی را با شخصیت‌اش همنواتر کند، آن‌قدر که شخصیت، دارای کالبدی شود و جانی  و بتواند روی پای خودش بایستد، در عین‌حال در هر دوی این دو داستان کم افت و خیز نویسنده همچنان بر اصل فاصله گذاری خود، آگاهانه ایستاده‌است و دقیقا بعد از همین داستان ما با تجربه‌های نابی از فضا، موقعیت و شخصیت‌های داستانی در سه داستان بعد مواجه می شویم. داستان‌هایی در فضاهایی کدر، مرموز و تقریبا ساکت با راویانی که خود نقشی در آن‌چه برایشان رقم خورده نداشته‌اند و مدام در گریز از سرنوشت‌شان به سوی آن می تازند. سه داستان گردشکار، برای گردش روز بدی است و فصل عروسی، داستان‌هایی هستند که دراوج ایستاده اند ونویسنده توانسته به راحتی از پس چند صدایی شخصیت‌ها برآید . وقایع در عین سادگی، قابل باور باشند و شخصیت‌ها کسانی باشند که بر دوش موقعیت داستانی سوارند. دو داستان بعدی ، باز می‌تواند از کارهای تجربی نویسنده قلمداد شود  تا برسیم به شیفت شب که نویسنده اوج هنرنمایی خود را در آن به نمایش گذارده است. همان سکوت، همان فاصله گذاری، همان فضای غم‌بار پرابهام اما با خلق وقایعی پیش‌بینی ناپذیر که به راحتی رابطه‌ی علی و معلولی را بین داستان و شخصیت و فضای حاکم برقرار می‌سازند. کاری که نویسنده، در آخرین داستان مجموعه " اندوه تهمینه" هم سعی خود را در خلق آن داشته است اما طرح داستانی ایجاد شده نتوانسته رابطه‌ی علی و معلولی  را به درستی به نمایش گذارد و بنابراین نویسنده به موفقیت داستان شیفت شب در اندوه تهمینه دست نیافته‌است.
آن‌چه در داستان‌های معصومی مهم است، مواجهه‌ی ما با نویسنده‌ای است که ذهن داستان‌پردازی دارد و درگیر کلیشه‌های رایج داستان‌نویسی امروز ما نشده‌است. او از موقعیت‌های داستانی برای خلق فضا، زمان، زبان و روایت و شخصیت‌های داستان بهره برده‌است و هیچ تئوری از پیش تعیین شده‌ای نمی تواند ذهنی چنین داستان‌پرداز را مانع خلق تجربه‌های جدیدی شود.
نقطه‌ی پایان؛ پاشنه‌ی آشیل داستان‌های فارسی
اما با تمام این توصیفات، داستان‌های غلامرضا معصومی از نقطه ضعف موجود دراغلب داستان‌های فارسی امروز بی‌نصیب نمانده‌است. به‌جز چند داستان که ذکرشد، معصومی نتوانسته است، پایانی مرتبط با متن برای داستان‌هایش بچیند. نویسنده تمام زحمت خود را کشیده، موقعیت‌ها و شخصیت‌های ناب و تازه‌ای خلق کرده‌است اما در نهایت، گاهی مجبور شده تمام روابط منطقی موجود درداستان را به‌هم بریزد تا به پایانی به زعم خود غافلگیرانه دست یابد. پایان، که همواره نقش کلیدی را در داستان  ایفا می‌کند. معمولا این پایان‌های غافلگیرانه، دارای موقعیت داستانی منطبق بر متن نیستند. به عنوان نمونه در داستان گردشکار که یکی از بهترین داستان‌های این مجموعه است، ما یک‌دفعه از فضای رئال وارد فضایی سورئال یا غیرواقعی می‌شویم، فضایی که نویسنده با تمهید آن خواسته ما را به ذهن زن- مادر ببرد اما عجیب این‌که مادرِ وارد شده به داستان، هر چند حضورش بی‌توجیه نیست اما نقشی در خلق موقعیت داستانی نداشته است و تنها حاشیه‌ای بر متن بوده ، ناگهان ذهنیتش پایان را رقم می‌زند. پایانی که باعث می‌شود خواننده نتواند با این تنافر ناگهانی در متن کنار بیاید هرچند از آن لذت ببرد.
در عوض، در داستان‌هایی چون اندوه تهمینه، با خلق ماجرایی به شدت هولناک که از زبان زن روایت می‌شود ودر فصل عروسی و شیفت شب نویسنده ما را با پایان‌هایی نه تنها منطبق بر متن داستانی که غافلگیرانه هم مواجه می‌کند. فضای غیرواقعی که در فصل عروسی در پایان داستان، نیمه‌هشیارانه متوجه‌اش می‌شویم، از ابتدای داستان ذره‌ذره به شکل خزنده‌ای درخلق موقعیت دست داشته‌است تا توانسته پایانی چنین معنادار را رقم زند.
شاید این نوشتار اجمالی فرصت مناسبی برای پرداختن به ضعف پایان درداستان‌های فارسی نباشد و آن را به وقتی دیگر می‌سپارم اما علیرغم تمام این‌ها به نظر من این‌جا و با این مجموعه‌ی کم‌حجم ، اقرار می‌کنم که نویسنده‌ای پرنفس متولد شده‌است  ومن از همین حالا خودم را غرق در فضاها و موقعیت‌های تازه‌ای می‌بینم که امیدوارم در کارهای بعدی آقای معصومی شاهدش باشیم.  چیزی که با همین یک مجموعه نشان می‌دهد، در آن استعداد فراوانی دارد.
--------------------------------------------------------------------------
* مجله‌ی آدینه - ش 71- خرداد71

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

مدرنیته یا سنت

از کارهای همان روزهایادش به خیر آموزشگاه فام. آقای تقی‌زاده،مدرس آموزشگاه مردی بود در ابتدای میان‌سالی و بسیار جدی.کارگاهش، زیرزمینی بود که کلاس‌ها هم همان‌جا تشکیل می‌شد هنوز پنجره‌های مشبک سقف را به یاد دارم که وقتی باران می‌آمد ، ما که در کلاس نشسته بودیم و به مربع‌های کوچک سقف خیره می‌شدیم احساس می‌کردیم باران روی سرمان می‌ریزد. مربع‌های کوچکی که کف حیاط کار گذاشته‌بودند تا نور زیرزمین را تامین کنند.
طرح‌ها و چند تا کار رنگ وروغن و کار با مرکب را که برده‌بودم نگاه کرد و کناری گذاشت. گفت از فردا می‌توانی درکلاس شرکت کنی. مجال نداد که بپرسم از چه سطحی و گفت هرکس این‌جا بیاید از پایه شروع می‌کند ، انگار که هیچی از نقاشی نمی‌داند. من‌ٌو منٌی کردم که پس این کارهایی که دارم چی؟ گفت: به هرحال همین  است که هست. چون چیزی را که می‌خواهم در آموزش نقاشی بگویم باید از همان خط‌خطی های اولیه باشد. من که آگاهانه و با شناختی که ازو داشتم  علاقه‌مند به شرکت در کلاسش بودم و از سخت‌گیری‌اش در پذیرش هنرجو شنیده بودم، همین که پذیرفته شده‌بودم که به کلاسش بروم آن‌قدر خوشحال بودم که راه بر چند و چونم بسته شود. گفت کلاس‌ راس ساعت سه شروع می‌شود و سه و پنج دقیقه این در بسته می‌شود. دیر نمی آیید و هر گونه بی‌نظمی در این جا به معنی اخراج است و بعد سراغ مجسمه‌ی نیمه کارش رفت که  رویش کار می ‌کرد. اولین جلسه‌ای که سر کلاس رفتم ، دخترها همه از بداخلاقی‌اش شاکی بودند اما در عین حال جز چند تایی که به تصادف آمده‌بودند، دیگران می‌دانستند که حضور در این کلاس غنیمت بزرگی است.
دو مدل نشسته بودند وسط و بر چهره‌ی هرکدام  از سه زاویه سه نور زرد و آبی و نارنجی می‌تابید. ما باید شکل چهره و حجم آن و ارتباط نور و سایه‌ها را در تصویر پیدا می‌کردیم و گذشته از آن باید حس چهره را هم منتقل می‌کردیم ، حسی که نتیجه‌ی کشف خودمان از چهره باشد و البته  منحصر به فرد. این‌ها را گفت استاد و از کلاس بیرون رفت و هنرجویان را تنها گذاشت . هنوز برنگشته‌بود که چندتایی که کارمان تمام شده‌بود به یکدیگر نشان می‌دادیم. یکی از دخترها نقاشی‌اش را به من نشان داد و گفت : خراب شده نه؟ کمی ناموزون بود. تناسب اجزا درست رعایت نشده‌بود ، اما حالت خاصی در تصویرش بود. می‌خواست دوباره بکشد گفتم دستش نزن، این نقاشی به کارهای مدرن شبیه است و وقتی که آمد نشانش می‌دهیم و همین بهانه‌ی خوبی می‌شود تا درباره‌ی نقاشی مدرن حرف بزند ویکی دیگر از دخترها که گفت و دیگه از شر این کارهای کلاسیک راحت می‌شویم.  اصلا ببینیم این آقای استاد ،مخالفتی با نقاشی مدرن دارد که حرفش را نمی‌زند؟ بعد استاد وارد شد. یکی‌یکی کارها را نگاه کرد تا به کار مورد نظر رسید گفت دوباره بکش.  دختر داشت منٌ‌منٌ می‌کرد که گفتم استاد مگه کارهای مدرن همین‌جور نیست . تناسب اجزای چهره که زیاد مهم نیست . مهم اون حسی‌ایه که درآورده. بوم را ازدستش گرفت و قلم مو را به رنگ زد. گفت : مدرن؟ اول این اجزا باید سرجایشان باشند. یکی‌یکی عیب‌های عدم تناسب رابرطرف کرد و چهره جان گرفت. بعد گفت خب! حالا مثلا می‌خواهیم این کارو کوبیسم کنیم و روی همان چهره شروع به کار کرد. یا مثلا اکسپرسیونیست یا ... و همین‌طور سبک‌های مختلف را روی نقاشی‌های تک‌تک ما نشان داد. گفت : هیچ‌وقت فراموش نکنید اول باید این شالوده باشد ، ساختار اصلی چهره ، بعد می‌خواهید به همش بریزید چیز تازه‌ای دربیاورید؟ به هم بریزید اصلا از سبک‌های مرسوم فاصله بگیرید و یک کار من درآوردی کنید اما این ساختار اولیه‌ی چهره باید باشد ، هر کاری می‌کنید روی آن انجام د هید. و انصافا که تمام آن چند تا کاری که روی همان تصاویر خودمان به عنوان مدرن انجام داد چنان زنده بود که آدم لذت می‌برد از نگاه کردنش به جای آن نقاشی اولیه که به خاطر عدم تناسب اجزا ،اسم مدرن را به آن داده‌بودیم.
آقای تقی‌زاده هرجا هست یادش به خیر. اما این روزها ما شالوده‌ی خیلی چیزها را گم کرده‌ایم . چه در هنر ، چه در فرهنگ و سیاست و اجتماع و به شکل سرگردانی مدام داریم چیزهای تازه خلق می‌کنیم . چیزهایی که اگر نقاب نوگرایی را از رویش برداریم چیزی به عنوان اصل در آن نمی‌ماند.  انگار آدم‌هایی باشیم که پا بر شانه‌ی کسی گذاشته‌ایم و بالا رفته‌ایم و حالا چیزی زیر پایمان نیست ، چون وقتی به بالا رسیده‌ایم اولین کارمان این بوده که با لگدی پایمان را از شانه‌های او خلاص کنیم و حالا در هوا  معلقییم. و با تمام این حالت آونگی حاضر نیستیم دمی دستمان را از کمرمان برداریم، پایین‌تر را نگاه کنیم تا ببینیم شالوده کجاست و ما کجا ایستاده‌ایم. به جای آن چرخ‌های مختلف در هوا می‌زنیم و هرکه زیباتر معلق بزند و غافلگیرانه‌تر، شگفتی بیشتری ، از جانب دیگران نصیبش می‌شود. ما نسلی چنین پا در هوا ، چگونه انتظار داریم که زخم‌های حاصل از این شکاف عمیق هربار در گوشه‌ای از جامعه و فر هنگمان به شکلی سرباز نکند که خودمان را هم دچار بهت و حیرت کند. ما عادت و استعداد عجیبی داریم در انکار تاریخ، فرهنگ و هرچیزی که آن را دوست نداریم.
--------------------------------------------------------------------------------------
پ ن :پنج سال از ترجمۀ  کتاب جذّاب، خواندنی، آموزنده و عبرت‌انگیز "جنگ ،نیرویی که به ما معنا می دهد" به زبانِ فارسی می‌گذرد و چهار سال است که پشتِ سدِّ مُمیزیِ گیر کرده و این‌طور که پیداست حالاحالاها امکانِ انتشارش فراهم نخواهد شد. این کتاب به شکل پاورقی در این‌جا منتشر می شود.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خوابِ صورتی عروسک

اول:
همه بودند. لیلا، فرنگیس، فاطمه، محسن و زری. فقط دامن‌ها و پاها دیده می‌شد و گاهی تصویری محو  از موهای طلایی فرنگیس که می‌ریخت روی سطح نادیده و جلوی چشمانش را می‌گرفت. داشتند از روی خطوط می پریدند. لی لی کنان. یک پا را بالا گرفته بودند و از یک کادر مربع به دیگری می‌رفتند. گاهی دستی می آمد و می‌نشست روی کتف دخترها و هل می‌داد. ددست پسرک سیاه‌چرده‌ای که اسمش محسن بود. خوشحال بود  و داشت با آن‌ها می‌خندید. صدای قهقهه‌شان که در سرش پیچید، عرق کرده و منگ از خواب پرید.
باریکه‌ی آفتابی که به زور از لای پرده ی ضخیم ، روی فرش افتاده‌بود در چشمش نشست. تشنه بود پیرزن  و از دیدن آن‌همه تصویر آشنا در خواب  و ناآشنا در بیداری نفسش به شماره افتاده بود. پارچ آب را برداشت و لبه‌اش را به دهان چسباند. آب، گرم و لزج قطره‌قطره از گلویش پایین رفت. وقتی که پارچ را روی زمین گذاشت، نگاهی دلخورانه به درون آن  انداخت که خبری از یخ‌های شب قبل در آن نبود.  هنوز صدای خنده‌های ریز کودکی در سرش بود که رفت دستشویی تا مشتی آب به صورتش بزند. حالا دیگر هیچ چیز را به‌خاطر نمی‌آورد، جز همان صدای خنده‌های ریز ریز دخترانه. نشست روی زمین  و پتو ملافه را همان‌طور نشسته تا کرد.هنوز خوابش می آمد و فکر کرد چرا باید به این زودی بیدار شود؟ کدام کار واجبی برای او روی زمین مانده بود که چشم انتظار انجامش باشد. بلند شد و پرده را کیپ کرد. چند باری امتحان کرد تا مطمئن شود راهی برای آفتاب نیست. پنکه‌ی سقفی را روشن کرد و همان‌جا روی فرش دراز کشید و ملافه را روی پاهایش کشید.
پنکه، تلق‌تلق کنان، مثل کسی که با غرولند از خواب بیدار شود، چند دور آهسته چرخید تا وقتی که شتاب گرفت  و هوهویش ، لالایی ظریفی بود که می‌توانست او را بخواباند. چشم بر هم گذاشته‌بود اما از پشت پلک های بسته، باریکه‌ی نور را می‌دید که با تکان‌های پرده از وزش باد پنکه، می‌آید و می‌رود. قایم باشکی بی‌مزه که جلوی چشمش را تاریک و روشن می‌کرد. بیدار بود پیرزن که دید ؛ اول یک ذره‌ی صورتی کوچک بود. بی‌شکل و ژله‌ای . اما ذره‌ذره شکل گرفت. مثل جنین یک روزه‌ای شاید ، به همان کوچکی ولی نه با نقص آن. همه چیز داشت؛ سر و گردن و دست و پا و حتی موهای  طلایی کوتاهی که روی سرش چسبیده‌بود. یک عروسک خیلی خیلی کوچک . چشم‌های آبی‌اش باز بود و لبخندی محو گوشه ی لب‌هایش، کمی لای پلک‌هایش را باز کرد ،  عروسک تبدیل به لکه‌ی زرد بزرگی شد. چشم‌هایش را بست ، دوباره بود همان‌جا افتاده به پشت. چشم‌هایش را به هم فشار داد، عروسک تبدیل به لکه ی سیاهی شد .  کمی خودش را با این بازی تازه  سرگرم کرد.  دل ازعروسک کوچک که با  لکه‌ای صورتی شکل گرفته‌بود ، نمی‌کند. چند باری سعی کرد با پلک‌هایش به آن شکل بدهد اما عروسک همان بود که بود . فقط وقتی عروسک داشت ذره ذره بزرگ می‌شد، بزرگ و بزرگتر ، پیرزن چشم هایش را بی هیچ شتابی  باز کرد و به کنجی در روبرو خیره‌شد. نمی‌خواست نگاهش به عروسک‌های روی طاقچه بیفتد و خوشحال بود که این اتفاق، نه در خواب که در بیداری برایش افتاده بود.  شعفی همراه با دلهره. دلهره‌ای ناشی از به یادآوردن چیزی که نه تنها از خاطرش رفته‌بود بلکه معنای یادآوری را هم فراموش کرده‌بود. گنگ و گیج  بلند شد و نشست. و این شکل عجیب ، احساسی شبیه دلهره به او می‌داد که خوشایند بود و نمی‌دانست که دلهره است و خوشایند است یا نه. فقط جایی در گوشه های ذهنش ، چراغی می‌درخشید که به او یادآور می شد عروسک ، برایش آشناست...
دوم:...ادامه دارد
از مجموعه‌ی پیرزن و عروسک‌ها،  شماره‌ی10
پ ن : همان‌طور که در اولین قسمت این مجموعه متذکر شدم، این نوشته داستان نیست، حداقل هنوز داستان نیست.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گفت‌وگو

کیفت را برمی‌داری و راه می‌افتی به سمت تهران. نه آقا بلیط کجابود. قطار؟ اصلا حرفش را نزنید. بله با اتوبوس. فکر می‌کنی مثل سال ها پیش که یک‌دفعه هوس مسافرت به سرت می‌زد و با خواهرت راه می‌افتادی. کجا؟ مثلا تبریز و بعد ناگهان خودت را درتبریز می‌دیدی در خوابگاه دوستی که آن‌جا دانشجو بود و پرسان‌پرسان کنارگوشه‌های شهر را می‌دیدی. موزه‌ی مشروطه،قبرستانِ...نه اسمش را یادم نیست، همان که قبر صمد بهرنگی در آن بود. بله، اسلامیه قربان و بعد دست‌مایه‌ی داستانی شد برایت.
داستان چه شد قربان؟ هست، همین‌جا توی کمدم، کنار خرت‌وپرت‌های دیگر. بعضی کاغذها رنگ‌وروشان رفته و بعضی را هم توی کاغذهای رنگی نوشته‌ای از همان اول. بله ، همین کاغذهای انتخاب واحدکه دانشگاه می‌داد، آن‌زمان کاغذها بزرگ بود نسبتا . زرد،صورتی...حالا که نگاهشان می‌کنی با خودت می‌گویی یعنی واقعا قحط کاغذ بود؟ نه قربان، همین‌جوری. می‌نوشتی که نوشته‌شان باشی دیگر ودر نهایت برای یکی دو دوست هم می‌خواندی، همین. چاپ و این‌حرف‌ها؟ نه بابا آن زمان که اصلا توی این فکرها نبودم، تازه بعدها بود که یاد گرفتم به این‌ها می‌گویند سیاه مشق. بله قربان، همین سیاه مشق‌هایی که امروزه روز چاپ می‌شود. بله می گفتم. یا مثلا سر از بندرعباس در می‌آوردی یا یکدفعه عکسی از خودت پیدا می‌کنی کنار میدان کوزه‌گری شیراز. هنوز قیافه‌ی راننده‌ای که تو را به ارس برد ،ی ادت هست در حالی که ممکن است مثلا چهره‌ی آدم آشناتری را از یاد برده‌باشی. بله، این‌طور بود که با خودم گفتم می‌روم و سخت نمی‌گیرم، سفر به این کوتاهی را و راه افتادم. اتوبوس تقریبا خالی بود شاید ده دوازده‌تایی مسافر و همان هوهوی همیشگی ،هرچند که حالا تر وتمیزترند ، نه مثل آن‌وقت‌ها و فیلمی که به زور به خوردت می‌دهند.
بله! کتاب هم بود. همین لحن اصلا مگر از کجا آمده خب؟ یادتان آمد؟ لحن گفتگو در کاتدرال . (بله! آقا سانتیاگو هم بود قربان.) همین لحن در خواب‌هایت هم بود. خواب‌های تکه‌تکه و پراکنده که باهر توقف یا هر ایست بازرسی پاره می‌شد و دوباره از سر گرفته می‌شد. دیگ بزرگی بود در حاشیه‌ی بیابان خدا،پر از آب و روغن و آرد. حلواپزان بود، چرایش را نمی دانم قربان. ولی بود وزنی که می‌شناختمش، با شال سبزش و دیگ را هم می‌زد. آب و روغن با هم مخلوط نمی‌شد، روغن از آب می‌گریخت و آردها هم گوشه‌ای در ته دیگ گلوله شده‌بود. ملاقه سنگین بود .
خب،تهران هم بود ، نه مثل همیشه. شاید برای خستگی‌ات بود . جنوبش انگار که هیچ تغییری نکرده باشد ، همان گداها و همان دست‌فروش‌ها و همان آدم‌های بیکار ولو کنار پیاده‌روها مثل جنوب شهر خودت . گو این‌که با لهجه‌ی کشدار تهرانی که خودبه‌خود برای گوینده برتری می‌آورد ، انگار که با گداهای شهر خودت فرق دارند، مثلا. و بعد همان انقلاب همیشگی . با ردیف کتاب‌فروشی‌ها و سر در دانشگاه که انگار یک پول بزرگ می‌بینی . خیال می‌کنی در خواب راه می‌روی و تازه انگار انقلاب به نظرت کوچک شده و یک غبار عجیب را در هوا می بینی. چشم‌ها ،قربان؟ب له خب،عینکم را هم جابه‌جا کردم اما غبار بود. اماشاید به خاطر فرصت کم بود . همیشه تهران که می‌رسیدی کمی فرصت داشتی که پرسه بزنی در انقلاب اما حالا باید یکراست می‌رسیدی به خانه‌ی دوستت که منتظرش گذاشته‌بودی . بعد فرشته آن‌جا بود. از پشت پنجره دست تکان می‌داد و چقدر محبت کرد و تو انگار که خواب می‌بینی. اصلا قربان چه کسی گفته دنیای مجازی،واقعی نیست؟بله، حالا در خانه‌ی فرشته‌ای ، نه این‌که توی ایمیل با او حرف بزنی و بعد راه می‌افتی ومی‌روی به سمت دفتر نشری که قرار گذاشته‌ای. بله قربان! تهران محیط خوبی ست . هنوز هیچی نشده کلی دوست پیدا می‌کنی. آقا و خانم جوان ناشر، قرارداد را می‌گذارند جلویت و امضا می‌کنی و بلند می شوی که بروی . محبتشان را می‌بینی و دوستان دیگری را که آن‌جا هستند ،همه نویسنده، همه جوان ،همه امیدوار...بله قربان، تازه می‌شنوی نویسنده‌هایی هم هستند که خرج شام یک شب تفریحی‌شان ، دویست هزار تومان است و بله قربان ، کی گفته توی این مملکت ، که موش از جیب نویسنده بلغور می‌کشد؟
راه که می‌افتی که بیایی باز همان دیگ حلواست که دارد هم می‌خورد، حالا آرد و روغن با هم کنار آمده‌اند،ا ما آب کمی دوری می‌کند،فقط کمی قربان.

مردی که سکوت می‌کند

آیا نویسنده باید در خانه‌ی زبانش باشد تا بتواند بنویسد؟آیا زبان تنها در زادگاهش ،زاد وولد می‌کند،  می‌بالد و گاه رو به زوال می‌رود و باز برمی‌خیزد؟
با تولد هر نسل، زبان خاص آن نسل هم متولد می‌شود . زبانی که هرچه در عصر مدرن فرو می‌رویم، کوتاه‌ترو کنایی‌‌تر می‌شود، برخلاف زبان نسل قبل از خود که به زبان کلاسیک نزدیک‌تر بوده‌است. اما کدام نویسنده است که با تولد نسل‌های پی‌درپی و بسط و قبض‌های زبانی، زبان ونوشتارخود را به زبان روزمره نزدیک کند، بی‌آن‌که آن زبان را زندگی کرده‌باشد؟ درست‌تر بگویم بی‌آن‌که خود به آن زبان تکلم کند، حتی اگر در خانه‌ی زبانی خودش باشد؟ هر کدام از ما با این‌که از یک آبشخور زبانی تغذیه می‌کنیم ، باز زبانی منحصربه خود داریم . لحن و آوا به کنار ، فرم و ساختاری متفاوت، هم هست. حال اگرنویسنده‌ای بخواهد به زبان خودش – زبانی که با آن زندگی می‌کند- روح بدمد و آن‌را در اثرش جاودانه کند،حتما باید در خانه‌ی زبان خودش باشد؟
رضا قاسمی از نویسنده‌هایی ست که در خانه‌‌ی زبانش نیست، اما زبان خود را به ما هدیه می‌کند. مهاجرت، بیش‌تر از آن‌که نویسنده را از شنیدارهای آشنای پیرامونش محروم می‌کند، او را به خواب‌ها و ذهنیت نوستالژیکش نزدیک می‌کند. با این‌حال چه می‌شود که نویسنده‌های خارج از وطن معمولا کمترمی‌توانند در نوشته‌هایشان با خانه‌ی زبانی خود پیوندی صمیمانه برقرار کنند؟ چیزی که نوشته‌های آن‌ها را غیرصمیمی، گاه تصنعی و با دردهایی خارج از زبان وطنی‌ نشان می‌دهد، همان موضوع درد است و نه زبان. نویسنده‌ای که در مهاجرت بزرگ شده و زبان مادری‌اش، تنها زبان خاطرات اوست ، خودبه‌خود از حوزه‌ی دردها و شادی‌های زبان وطنی بیرون می‌رود،مگر این‌که قصد وداع با ذهنیتش را نداشته‌باشد. از طرفی نویسنده، برای رسیدن به موضوعی جهانی ، باید نگاهی جهان وطنی داشته‌باشد . یک جهان سومی در هر کجای دنیا که باشد جهان سومی خواهد ماند مگر آن‌که دایره‌ی شمول ذهنی‌اش وسیع‌تر شود . در غیر این‌صورت، زبان نویسنده‌ی مهاجر نه وطنی ست و نه جهانی ، چیزی ست سردرگم  میان این دو جهان.
در این میان اما قاسمی یک استثناست . او می‌گوید: نمی‌خواهد با زبان نسل جدید بنویسد . زبانی که برای او تصنعی ست و با آن زندگی نکرده‌است . می‌گوید من زبان خودم را ابداع می‌کنم و زبان او در این بازآفرینی‌ها ، درست مثل زبانی زنده در گویش ، زاد و ولد می‌کند ، رشد می‌کند ، بیمار می‌شود و در نهایت سلامتی می‌یابد و زندگی می‌کند. شاید برای همین است که نوشته‌های رضا قاسمی، نویسنده‌ی مهاجربرای ما چنین ملموس است ، در حالی که ممکن است زبان نویسنده‌ای وطنی آن اندازه صمیمی نباشد وما زبانی مصنوعی ، لحنی تصنعی و دردی ساختگی مواجه شویم.
قاسمی در کارهایش از سه‌نقطه زیاد استفاده می‌کند . سه نقطه‌ها زبان سکوت اوست . خواننده در فضاهای خالی متن‌های او ، خود را و ماجرا را بازآفرینی می‌کند و در تولید آن ، چون یکی از چندین عنصر داستانی دیگر مشارکت می‌جوید. او خودش هم مرد سکوت است . کمتر درمورد خودش حرف می‌زند و بیشترکارهایش هستند که زبان او شده‌اند و وقتی هم که حرف می‌زند، باز با تمام حرف زدنش انگار دارد سکوت می‌کند. مصاحبه‌ای که نبوی با او انجام داده، مرد ساکت ادبیات ایران را بیشتر نشان می‌دهد. او نشسته رو به دوربین در فضایی از طبیعت دلباز و سعی می‌کند از خود و کارهایش بگوید اما نوع حرف زدن او درباره‌ی خودش، طوری ست که انگار چیزی نمی‌گوید . انگار ما باز با سه نقطه‌ها روبروییم. مردی که حرف زدنش هم نوعی سکوت است ، سکوتی معنادار که بیش‌تر از هر کلامی ، ما را به عمق درون نویسنده و زبان پر رمز و راز او می‌برد .
آیا زبان فارسی با کشف  چنین قابلیت‌های گوناگون، می‌تواند خود را به مرزهای زبانی جهانی برساند؟ زبانی که متعلق به خود ماست با تمام ویژگی‌های بومی‌اش و خود را باززایی می‌کند، باززایی که کلام، محمل خوبی برای توضیحش نیست ، بلکه خودِ زبان نوشتاری ست . تنها همان  همنوایی شبانه‌ی ارکسترچوب‌ها کافی ست که زبان متفاوت، عمیق و ساکت او، به روی ما در بگشاید  تا سکوت‌هایش را دریابیم و تولد زبانی را نظاره بنشینیم. زبان مردی که اهل مصاحبه نیست و از خودش کمتر حرف می‌زند.
پ ن :به بهانه‌ی مصاحبه‌ای با رضا قاسمی

در بدنام کردن اثر ادبی

نشر روزگارنگاهی به ترجمه ی " خانه ی بدنام " ،اثر نجیب محفوظ
خانه‌ی بدنام،مجموعه‌ای از چند داستان است که عنوان پشت جلد کتاب، برگرفته از یکی از داستان‌هاست. در نگاه اول، خواننده اگر با نام و داستان‌های نجیب محفوظ که توسط مترجمانی دیگر ترجمه شده‌ آشنا نباشد ، با خود فکر می‌کند ویژ گی این داستان‌ها از بین هزاران داستانی که احتمالا در سال 1988 چاپ شده چیست که این کتاب ، جایزه‌ی نوبل ادبی را دریافت کرده‌است؟
درحین مطالعه‌ی کتاب، فکر می‌کنم چگونه نویسنده‌ای می‌تواند ، داستان‌هایی چنین سطحی،گسیخته و بی‌ارتباط با شخصیت‌ها بنویسد و بعد نوبل ادبی دریافت کند؟ داستان‌ها ، در این ترجمه تبدیل به ماجراهایی شده‌اند که به ساده‌ترین و عامیانه‌ترین شکل ممکن تعریف می‌شوند و نویسنده از چیزهایی حرف می‌زند که هرکسی که ماجراهارا شنیده‌باشد ، همین‌طور تعریف خواهدکرد.
برای ترجمه‌ی یک اثر داستانی ، گذشته از تسلط کامل به زبان مبدأ وزبان مقصد (که به قول عبدالله کوثری ، در ترجمه، تسلط به زبان فارسی ،دارای اهمیت بیشتری است تا تسلط به زبان بیگانه) مترجم باید با ادبیات داستانی و ظرافت‌های زبانی و روایی ودستوری چنین متونی آشنا باشد ،داستان را بشناسد و زیرلایه‌های آن را درک کند. در غیر این‌صورت در ترجمه‌ی لغت به لغت و بی هیچ تصوری از جهان داستانی متن، لایه‌های زیرین و چندگانه‌ی   داستان را ازبین برده و آنرا تبدیل به متنی تخت و بی‌مایه می‌کند. شبیه قصه‌هایی که مادربزرگ‌ها هنگام خواب برای نوه‌های‌شان تعریف می‌کنند و هدفی جز به خواب رفتن کودک ندارند،گو این‌که در برخی از همین داستان‌های عامیانه نیز ما با زیر لایه‌های داستانی ظریفی مواجه هستیم. در داستان" سکوت" از داستان‌های همین مجموعه ما شاهد رخداد این اتفاق هستیم. روایتی موازی از تناقض درونی مردی که همسرش دراتاق زایمان است، از تطبیق وضعیت خودش با محیط داستانی ست که در نهایت تبدیل به گفت‌وگوهای کش‌دار وبی هدف در کل اثر شده و داستان را تبدیل به متنی تخت و خالی نموده است . یا داستان "پایان"که داستان ترجمه شده تبدیل به داستانی درباره‌ی انتقام گیری شخصی شده و تناقض موجود در ذات شخصیت داستانی به کلی از بین رفته است. درست مثل کسی که تابلویی از نقاشی‌های یکی از بزرگان این هنر داشته‌باشد و به دلایلی این تابلو نیاز به ترمیم داشته باشد . بعد آن فرد، بی‌هیچ سررشته‌ای از هنر نقاشی، فقط به خاطرآشنا بودن با رنگ و ترکیب رنگ‌ها ، قلم‌مو را به دست گیرد و سعی کند به دقت هر کدام از رنگ‌ها را در جای خود بنشاند و بعد تابلو را به دیگران نشان دهد و انتظار داشته باشد که سایرین تحسینش کنند که چقدر شبیه کار خود نقاش درآورده و اصلا تفاوتی وجود ندارد آنگاه لبخند رضایتی بزند و در حالی که قلم مویش را پاک می‌کند با خود بگوید که چه کارهای ساده‌ای شاه‌کارهای نقاشی لقب گرفته‌اند؟ او فراموش کرده که تمام لایه‌های زیرین رنگ‌ها و حجم و بعدها را از بین برده و از اثر نقاشی اثری تخت و بی‌کیفیت  و بی‌روح ارائه کرده‌است.
گذشته از این، جملات از نظر ویرایشی هم دچار اشکالند:
"عباس  با حوصله و احساس خوشبختی به خوردن ماست، مشغول بود.سبیل و ریش او دور دهانش با هم برخورد کرده و درحرکاتی پی‌درپی از هم دور می‌شد."
"پدر یک تحقیق می‌نوشت و مادر یک مجله‌ی آمریکایی مطالعه می‌کرد.طاهر گریه کرد، در ایوان با خود حرف می‌زد."
" از دیگر امتیازاتش، صورت گرد و با طراوت و همیشه براق و نیزچشمانی لوزی شکل به رنگ عسل خالص می‌باشد."
سعی می‌کنم در حین مطالعه ، جملات را در ذهن ویرایش کنم، نتیجه راضی‌کننده‌تر از قبل است هرچند مشکل اصلی یادشده همچنان پابرجاست. مترجمین محترم این کتاب گویی زحمت یک ویرایش ساده را به‌خود نداده‌اند؛مثلا به‌جای یای وحده‌ی فارسی از حرف تعریف a انگلیسی به معنی یک استفاده کرده‌اند و این وقتی عجیب‌تر است که متوجه می‌شویم کتاب ،از عربی ترجمه شده اما زبان فارسی ارائه‌شده بسیار شبیه فارسی غلطی‌است که از ترجمه‌ی متون انگلیسی، این روزها فراوان دیده می‌شود. ویا مثلا جای به‌کار رفتن قیدها و ترتیب قرار گیری متمم‌ها که در هر کتاب دستور مقدماتی آموزش آن وجود دارد،به‌هم ریخته و مغشوش است.جالب این‌که این کتاب بر شناس‌نامه‌ی خود نام ویراستاری را هم درج کرده است که معلوم نیست چه چیز را ویرایش کرده وبه چه زبانی! جالب‌تر این‌که ناشر،انگار که هیچ سررشته‌ای از ادبیات داستانی نداشته باشد، کتاب را با تمام غلط‌های دستوری‌اش ،پذیرفته است.
این‌ها تمام مصیبت‌هایی است که برسر مجموعه داستان خانه‌ی بدنام نجیب محفوظ ، نویسنده‌ی مصری برنده‌ی نوبل آمده است. کتابی که آقای دکتر حسین شمس آبادی و خانم فرشته‌ی افضلی به اشتراک ترجمه‌اش کرده‌اند ونشر روزگار آن را به چاپ رسانده است. کاری که نشان از بی‌سروسامانی ادبیات داستانی دارد، داستانی که تمامی ندارد.

تقه در تاریکی

درباره‌ی مرغ عشق های همسایه روبرویی- نوشته‌ی فرشته نوبخت
کتاب گشوده می‌شود . از پله‌ها بالا می‌روی .یک دو سه  و ضرب گام‌هایت را روی صداهای نجواوار پیرامون می‌شنوی این صداها که از نیمه‌ی راه پله‌ها به گوش می‌رسد از کجا می‌آید؟دو داستان اول فقط صدای پچ‌پچه‌ای گنگ است از تالاری که قرار است به آن برسی . تالاری که هنوز درونش را ندیده‌ای اما از همان صداهای نازک زنانه تقریبا می‌توانی بفهمی به کجا پا می‌گذاری.«این دل» و «یک میز، یک صندلی، یک پنجره» دو داستان اول از مجموعه‌ی مرغ عشق‌های همسایه‌ی روبرویی نوشته‌ی خانم فرشته نوبخت چنین ویژگی‌ای را برای من تداعی می‌کند .مقدمه‌ی ورود به جهان بزرگتری که با رسیدن به بالای پلکان و گشودن در بزرگ برایت فراهم می‌شود.
و بعد ناگهان روشنایی عجیب تالار با گشوده شدن در بر سرت هجوم می‌آورد . در نگاه اول کسی نیست . خوب دور و برت را نگاه می‌کنی . مهمان‌ها اگر هنوز نیامده‌اند این سر وصدای زمزمه‌وار که از کنار و گوشه به گوش می‌رسد از کجاست؟ بعد چشمت به آن روشنایی مخصوص تالار عادت می‌کند وبهتر می‌توانی ببینی . زن‌ها، همه پاورچین راه می‌روند وانگار که نخواهند خواب کسی را برآشوبند به نجوا با هم حرف می‌زنند.
این ویژگی کلی داستان‌های این مجموعه است . داستان‌هایی که در حال  و هوایی زنانه نوشته شده‌اند اما موضوع فقط این نیست . طبیعی است که فضای داستان‌ها حال وهوای زنانه داشته‌باشد انگار که به مهمانی زنانه‌ای دعوت باشی اما داستان‌ها با شخصیت‌های آرام و تودارشان مراقبند تا خواب کسی را نیاشوبند و اندوهشان را چون رازی به پچ‌پچه در گوش تو زمزمه کنند. فرشته نوبخت با این شیوه‌ی روایت  توانسته نقبی به عمق جان شخصیت‌های داستانش بزند. شخصیت‌هایی که همه زن هستند و عجیب که این مجموعه داستان تهی ازحضور مردها ست . مردها اگر باشند یا چون پیرمرد داستان«این دل» هستند که درسکوت نگاه می‌کنند و دمی هستند ولحظه‌ای دیگر چون خوابی غیب شده‌اند یا حضوری حاشیه‌ای دارند و یا اگر حضورشان مثل آقای مطنطن پررنگ باشد باز دربیان حسی زنانه- کاونده به کار آمده‌اند. منظورم از حس زنانه به خصوص در این داستان با شخصیت اصلی  راوی مرد ، این است که شخصیت‌ها اکتیو نیستند ، بیشتر به عمق و درون خود نگاه می‌کنند تا عمل بیرونی و کنش آن‌ها را نه ماجرا یا کاری انجام شده یا حتی حادثه‌ای در طول داستان ،که درون پر رمز و رازشان تعیین می‌کند. فرشته نوبخت زمانی در مصاحبه با سایت مرور گفته‌بود:« ما تجربه‌های زیسته کمی داریم و خیلی از این تجربه‌ها را در ارتباط با دیگران به دست می‌آوریم.» و من خواننده‌ی داستان مرغ عشق‌های همسایه‌ی... درمی‌یابم که منظور او از این حرف احتمالااین بوده که تجربه‌های ما و دیگران وقتی وارد فضای ذهنی ما می‌شوند دقیقا متعلق به خودمان هستند چون  ذهنیت ما از یک داستان است که روایت آن را می‌سازد واگر تجربه‌ی یک فرد را دو راوی تعریف کنند چنان با یکدیگر متفاوت خواهندبود  که خواننده گمان خواهدبرد دوماجرا را خوانده است. نکته‌ی مهم وبرجسته در داستان‌های این مجموعه ،شخصیتی است که من از فرشته می‌بینم. زنی که به شدت مهربان است. آن‌قدر که در مورد دیگران قضاوت نمی‌کند و حتی اگر کارشان را نپسندد با ظریف‌ترین شکل ممکن (این خانه پنجره ندارد) نارضایتی‌اش را از وضعیت و فضای موجود اعلام می‌کند. زن‌های داستان‌های اونمونه‌ای از رازوارگی اندوه‌وار زنانی هستند با رویاها و آرزوهای فراموش شده. زنانی که اغلب از کنش دلخواه خود جا مانده‌اند.آن‌ها نتوانسته‌اند به دنبال خواسته‌ها یا دل خود بروند واگر رفته‌اند و ناامید شده‌اند ،عکس‌العملشان چنان آرام و خزنده است که که تا عمق آن شخصیت را نکاوی، نمی‌توانی معنای رفتار را او درک کنی. رفتاری که معمولا از این شخصیت‌ها سر می‌زند. این شخصیت‌ها هیچ کاری نمی‌کنند ودر عین حال تمام رنج و اندوه و شادکامی انسان را به دنبال خود می‌کشند . انسانی که زندگی می‌کند وعشق و درد الهام بخش تمام زندگی‌اش است.
من اما در آن تالا ربزرگ چرخیدم. گام به گام با شخصیت‌های هر مجموعه جلو آمدم.برخی از آن‌ها مرا میخکوب خود کردند تا به نجواشان دل بسپارم. لباس‌های حریر آن‌ها خش‌خش اندکی از خود به جا می‌گذاشت . از برخی می‌گذشتم وقتی به سراغ داستان دیگری رفته‌بودم ولی برخی از این داستان‌ها چنان اثر عمیقی از همان صدای نازک از خود به ‌جا می‌گذاشتند که مجبور بودم بایستم ، پشت سرم را نگاه کنم تا شاید باز صدای تلق‌تلق چرخ دگمه‌زنی زن همسایه را بشنوم وصدای گام‌های کوچک دخترش را که دارد از پله‌ها بالا می‌رود. گاهی می‌ایستادم تا نگاه کنم ببینم اثری از زیور در گوشه و کنار داستان‌های دیگر – بخوانید همان تالار بزرگ – می‌یابم یا نه ؟
در میان تمام داستان‌های این مجموعه داستان « یک قهوه بی‌تو » از نظر فرم و زبان و حس حاکم بر فضای زنانه‌‌ی داستان در اوج است. زن‌ها همه در خانه‌ی دوستی جمع هستند که بعد از چرخی کوتاه در شهر به همان بازمی‌گردند .درست مثل همان تالاری که در ابتدای بحث برای روشن نمودن فضای داستان‌های این مجموعه گفتم. زن‌ها در آن مهمانی بی‌شکوه شعرخوانی است که با دمی فراغت از کارهای مسئولیت آورشان می‌توانند به خود بیاندیشند و عجیب این‌که گاه در بدگویی یا صحبت کردن پشت سر دیگری ، درعین‌حال که سعی درپنهان‌کاری ویژگی اسف‌بار خود دارند آن را به رخ می‌کشند.
در تمام این داستان‌ها ، همیشه زنی وجود دارد که ناظر است که راوی اصلی است و نقش کلیدی را در این داستان‌ها ایفا می‌کند. زنی که مفهوم رویاهای به بار نشسته‌ی دوستانش یا همسایه‌هاست. اما این زن لزوما نویسنده نیست. فرشته نوبخت توانسته در این داستان‌ها با شگرد خود از مصیبت همیشگی رایج در برخی داستان‌ها که برای بیان حرف‌های خود از شخصیت نویسنده بهره می‌برند رهایی یابد و زن اصلی شخصیت‌های او یک نفر باشد چون بقیه‌ی شخصیت‌های پیرامونش.زنی که البته ویژگی‌های نویسنده را دارد.
مجموعه داستان فرشته نوبخت ازین نظر خواندنی است که زمزمه‌ی سکوت را در گوشمان می‌خواند و ما می توانیم به همراه شخصیت‌های آن مجموعه به سکوت آن‌ها گوش دهیم و با تقه‌ای که به در تالار می‌خورد ، نیم‌رخ‌های در تاریکی‌‌شان را ببینیم. این زن‌ها همین‌جا هستند . در اطراف ما ، خود ما و فرشته آن‌ها را از اعماق تاریکی بیرون آورده و نیم‌رخشان را به ما نمایانده‌است.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

قرائت بومی،تفکر بومی

يك نفر مي‌تواند تحت‌تاثير دو هزار كتاب، يك كتاب خوب و درجه يك بنويسد. به نظر من مغتنم است. يك نفر مي‌تواند پشت سر هم فلسفه ببافد. قابل‌درك است و بلامانع. ولي قرائت بومي، قرائتي است از نوعي ديگر و در مركز آن تاثيرپذيري نوعي به قصد و در جهت روايت تاثيرگذاري است. «غربزدگي» و «خدمت و خيانت روشنفكران» هر دو اشكال دارند، اما يك تفكر هم دارند و هر دو روايت آن تفكراند.
شما مي‌توانيد آن اشكال‌ها را بگيريد، ولي تفكر بومي قابل‌سنجش با حركت بومي است و حركت بومي طبيعي است كه باب ذوق جهان‌وطني‌ها نباشد. من خود اگر قدرت انتخاب ديدگاهي شخصي از مجموعه خوانده‌ها و ديده‌ها و زندگي‌ام نداشته باشم، فقط انباني از معلوماتم كه فقط به درد تبديل شدن به زائده قرائت‌هايم از جهان خود و جهان ديگران مي‌خورم.
اينجاست كه تفكر بومي قدرت تبديل شدن به تفكر جهاني را پيدا مي‌كند، و يا به تفكر به‌اصطلاح جهاني نهيب مي‌زند كه مرا اگر ناديده بگيري، در اين حساب‌هايي كه كرده‌اي، من روزي حسابم را از تو جدا مي‌كنم. اين واقعيت يك رويارويي است؛ در تفكر و امروز اين روايت، روايت مهم اين شرق و غرب با هم و در برابر هم است.
رضا براهنی- نقل از اینجا.
نگاهی به ترجمه ی خانه بدنام نجیب محفوظ را در مرور بخوانید.

تصادف یا تقدیر

تصادفی دستم می رود روی دمادم وردپرس،تا می خواهم آدرس را اصلاح کنم، صفحه باز می شود ؛بله خانه ی اصلی خودم است ،باز شده بی فیلتر. اول فکر میکنم اشتباهی رخ داده سراغ وبلاگ های دیگر دوستان وردپرسی می روم.  آن ها هم به راحتی بازمی شوند . یعنی فیل پرید؟ باور می کنم و نمی کنم . فکر می کنم حتما تصادفی ست . چند بار صفحات را هی می روم و می آیم اما واقعا مشکلی نیست. حالا دیگر از اثاث کشی راحت شدم. این چند روزه تغییر آدرس های من ، دوستان زیادی را کلافه  کرده بود که از آن ها عذر خواهم. امیدوارم وضعیت همین طور سفید بماند و من بازهمین جا بنویسم، در دمادم اصلی.

اتفاق همیشه می افتد

دمادم در آستانه ی سه سالگی بود که این اتفاق افتاد.از چند روز پیش داشتم با خودم فکر می کردم که دمادم دارد سه ساله میشود. دو سالی در بلاگفا و نزدیک به یک سال در وردپرس. وقتی دمادم یک ساله بود ،سایت پر طرفدار هفتان فیلتر شد. آن جا خواندم که هفتان در سه سالگی فیلتر شد. با خودم فکر کردم چه سخت است وقتی که آدم طفلی را به سه سالگی برساند و بعد ناگهان سقف فروبریزد. برای همین امسال که منتظر موعد سررسیدن سه سالگی دمادم بودم ناخودآگاه به ذهنم آمد که هفتان هم سه ساله بود و نکند این عدد شوم باشد. فکر کردم اگر سایت یا وبلاگی به سه سالگی برسد و از آن بگذرد دیگر از خطر جسته، که خرافه به حقیقت پیوست.نه دمادم مثل هفتان ،آن همه خواننده دارد ونه قصد مقایسه دارم ،فقط از یک خرافه ی خنده دار حرف زدم که به وقوع پیوست.
وقتی سایت یا وبلاگی به تنهایی فیلتر می شود ، انگار نوعی احترام  بر او گذاشته باشند. او را مناسب آن دانسته اند که رویش تمرکز کنند ، با آن مخالفت کنند و در نهایت فیلتر کنند . صاحب آن سایت البته که بر خود می بالد با تمام رنجشی که داشته . اما وقتی مجموعه ای از وبلاگ ها  و سایت های دامنه ی وردپرس باهم فیلتر میشود ، از آن احترام خبری نیست . انگار که در یک گور دسته جمعی دفن شود مرده ای و کسی هم آن را به یاد نیاورد یا ...
حالا دمادم هست.این جا می نویسم، کاری جز نوشتن نمی دانم.از طرفی صفحه ی کوچکی هم در بلاگ اسکای دارم . برای دوستانی که دوست دارند دمادم را بخوانند نه آن قدر که عبور از فیلتر را به جان بخرند. مطالب را هم زمان در هر دو جا منتشر می کنم. اما آرشیو همین جا می ماند.
فید اینجا در پایین صفحه هست و باز می نویسم ، شاید کسی بخواهد از گودر استفاده کند و تازه شروع کارش باشد که خدا بیامرزد پدر فید خوان را؛ فید مطالب دمادم:
http://damadamm.wordpress.com/feed/
این هم آدرس وبلاگ تازه :
  http://damadamm.blogsky.com
و باقی بقا. بقایی که دارد خیلی به اثبات نظریه ی داروین نزدیک می شود،باتمام مخالفتی که با داروین بیچاره دارند.

زنانه نویسی،شکلی از زبان

دانه در دهان مور- محبوبه موسوی
هر انسانی – چه زن باشد و چه مرد- در درون خود ، دو هستی را یدک می‌کشد ؛ ذات زنانه  وذات مردانه. ذات زنانه و ذات مردانه‌ی درون انسان گاه با یکدیگر کشمکش دارند ، گاه موجودیت یکی بر دیگری فائق می‌آید و گاه هر دو در تعادل ذاتی درون فرد به آرامش می‌رسند. جریان خلق هنری ،جریانی ست که بین دو هستی زنانه و مردانه‌ی درون آدمی تعادل ایجاد می‌کند . هنرمند، در خلق خود به این تعادل دست می‌یابد ، اثرش تمام می‌شود و بعد غلیان‌های درونی‌اش آغاز می‌شود تا برای رسیدن به تعادلی دیگر از آن بهره جوید. طبیعی ست که زن یا مرد بودن در برتری گاه به گاهی یکی از این دوحس بر دیگری نقشی اساسی دارد.
دستی بزرگ و کار کرده دراز می‌شود ، یکی از گونی‌ها را برمی‌دارد. مورچه‌ای به سختی  از لای چین و چروک‌های کیسه، خود را آزاد می‌کند ، دانه‌ای به دهان گرفته و هم‌زمان تعادل خودش و دانه را نگه می‌دارد.ادامه...

ستیز با زن ستیزی:مریم اسحاقی
موسالا Mosala  می گوید: « تحت ستم قرارگرفتن مردان تراژدی است، تحت ستم واقع شدن زنان سنت است.»
چند روز پیش در روزنامه ی شرق مقاله ای در مورد زنان از فرشته توانگر خواندم « زنان زن باقی می مانند.»می خواستم نام این نوشته را زنان زن باقی می مانند بگذارم.  راستی چرا کسی زنی را که داستان هایی در مورد زندگی زنانه می نویسد جدی نمی گیرد؟ راستی اگر از من و شما هم بپرسند چرا در دو دهه ی اخیر، نویسندگان زن ایرانی غیر از عصیان های شخصی ، از مسائل اجتماعی  و سیاسی نمی نویسند، چه می گوییم؟ادامه...

هزارتوی زبان: فرزانه خدابنده
در با ور هستی شناسانه ی باستان ،هستی نیز ازدو نیروی مذکر ومونث تشکیل شده واز همکاری آن دوهستی برقرار است  . دو جنس انسانی هم شاید دو روی سکه ای بوده اند که دربازی زندگی ارزشگزاری متفاوتی شده اند؛ هستی با تعارض خویش کنار امده اما انسان از یگانگی به بیگانگی رفته  وپس از آن تعارض اجتناب ناپذیربوده است.  آنگاه خلائی درهستی مشاهده شده واینک می رود تا این فضای خالی پر شود.آیا روزی این خلاء پر خواهد شد؟ شاید این نگاه بسیار ساده بینانه  وآرمانگرایانه باشد.ادامه...


چراغ رانتوان دید ، جز به نور چراغ: فرشته نوبخت
این یک سندرمِ شایع و تا حد زیادی خطرناک و مسری میان ادیبان است که آنها را نسبت به واژه‌‌هایی مثل زنانه‌نویسی، ادبیات زنانه، خط کشی‌های زنانه و مردانه در ادبیات و اساسا هرچیزی که بشود یک‌جوری زنانه‌اش کرد و یا بدتر از آن، عاری از مردانگی‌اش‌ دانست، مسئله‌دار می‌کند.ادامه و نیز از همین قلم .



ذهن مسطحه و ذهن فضایی و زنانه‌نویسی: مرتضا خبازیان زاده
زنی که در جامعه‌ای مرد سالار به‌دنیا آمده و رشدکرده و بالیده ، زنی که نمی‌تواند یا نمی‌خواهد ذهنیت زنانه‌ی مستقلی داشته‌باشد – و چه‌بسا این ذهنیت را مردود می‌شمارد – به هیچ‌وجه نمی‌تواند زنانه‌نویس باشد چرا که او اصلا زنانه نمی‌اندیشد ، زنانه سخن نمی‌گوید و واضح است که زنانه نخواهد نوشت . نگاه کنید به "دا" و آثاری از این دست که از آبشخور ذهنیت مسلط در جامعه سیراب شده‌اند.ادامه


زنانه نويسي و موانع مذكر در رشد خلاقيت هاي ادبي: علیرضا ذیحق

يكي از ويژگي هاي هنر ، هميشه بي رحمي و جبار بودن آن است و حدف نامهايي كه حتي در رده هاي متوسط جاي دارند و اين نيز برمي گردد به راز جاودانگي در هنر كه هميشه يك عده را در مسير زمان جا مي گذارد و فقط آناني را تا ايستگاه آخر با خود مي بَرَد كه نبوغ و افسوني خاص را در خلاقيت آنها ، مي شود سراغ گرفت . اما هر عصري نيزبراي  خود چهره هايي دارد و بعضا هنرمنداني پابه عرصه ي خلاقيت مي نهند كه قادر به تسخير دلها و قلوب مي شوند و طبيعي است كه پاره اي جاودانه مي زيند و بسياري نيز در تلطيف و رشد و ذوق عصرو نسلي كه بعد ها مي آيند تأثيرات شگرفي مي نهند و هرچند كه هرگز از آنان به عنوان غول  هاي هنر ، يادي نشود...ادامه...و نیز درمارال بخوانید.

نمی‌توانم زنانه ننویسم: فریبا حاج دایی
من به یک برزخ در نویسندگی باور دارم. زنانه‌نویسی برزخ است چون هنوز نمی‌دانیم که توازن کجاست و انصاف در نگاه به دنیا چیست. پس فعلاً بگذارید ما از خشم‌های فروخورده کف برزبان بیاوریم تا وقتی توفانِ درونی‌مان فرو نشست و از سرخوردگی‌های تمامی زن‌هایِ نسل‌های قبل از خود، که به ما میراث رسیده، خلاص شدیم  و شانه‌مان از زیرِ بارِ رنجِ کهن‌سالِ زنانِ ماقبل‌مان سبک شد آن‌وقت خواهیم دید اصلاً زنانه یا مردانه نویسی محلی از اعراب دارد یا نه.ادامه

صدای مخالف؛ نگاهی متفاوت و منتقد به مقوله ی زنانه نویسی

بیراهه ی نوشتار زنانه- نوشتار مردانه: رضا عرب
محمل تئوریک تمام این ساده نگری و ویژگی برشمردن های گتره ای همان نظریه انقلاب زبانی ژولیا کریستوا است؛ نظریه ای که می گوید ساختارهای زبانی که سالها در خدمت بازتولید ظلم به زنان و نظام فرهنگی مردسالار بوده است را نباید استفاده کرد. گزاره ی کریستوا را کنار می گذارم و می خواهم صرفا در باب آن چیزی صحبت کنم که در فضای فرهنگی ما توسط عده ای از زنان نویسنده، وبلاگ نویس و همگی فرهیخته به عنوان «نوشتار زنانه» نام برده می شود...ادامه و نیز

از زبان دیگران

فرزانه طاهری:زنانه نویسی و زنانه تر شدن ادبیات
ادبیات زنانه می‌تواند مشخصاً فمینیستی نباشد. به این معنا که به این قصد نگاشته نشده باشد. بر اثر یک ضرورت درونی یا بیرونی نوشته شده باشد اما نتیجه آن شناساندن شعور زنانه یا حساسیت‌های زنانه باشد.اینجا بخوانید.




مسعود احمدی : جهان مردانه ، زنانه نویسی و رمانتیسم
آنیما یا بخش زنانه شاعران رمانتیک مرد نیز مربوط و معطوف است بانی انگیزه هایی می باشند که اغلب شاعران بزرگ رمانتیک را به سمت زبان زنده و پویای مردمی رانده اند که به ضرورت فارغ از جنسیت شان رو در روی نظم مسلط و جبار مردانه یی قرار دارند که در زبانی سخت منقبض ، منضبط ، مقتدر و طبعا ً نفوذ ناپذیر و مصنوع و مفاخره آمیز متعین و متجسد می شود.اینجا بخوانید



هایده ترابی:زبان زنانه درادبیات فارسی معاصر
باید توجه داشت که مفهوم "ادبیات زنانه" همواره باری جنسیتی را در خود حمل می‌کند و این جنسیت همان چیزی است که داغ سده‌ها اسارت و سرکوب تاریخی را بر خود دارد. زن هنرمندی که می‌خواهد براستی به ندای درونی "من ِ سرکوب شده"ی خویش دل سپرد و از خشم‌ها و جنگها و آرزوها و عشق‌های فروخفته و خود سانسور شده‌اش بگوید و ترجمان این "من" ممنوع و نکوهیدۀ زنانه شود، چارۀ دیگری ندارد جز اینکه در زبانش پرووکاتیو شود.اینجا بخوانید.

مهتاب کرانشه:مروری كوتاه بر داستان نویسی زنان ایران
در سالهای بعد از انقلاب  روند داستان نویسی زنان با رشدی انفجاری مواجه شد؛ به طور مثال بر اساس پژوهشی از سال ۱۳۷۰ به بعد میزان ادبیات زنان در ایران به سیزده برابر دهه قبل اش می رسد که پدیده ای قابل بررسی است.  شهرنوش پارسی پور می گويد: "تجربۀانقلاب و جنگ و پيامدهای اقتصادی و روانی آن زنان را به ميدان حادثه پرتاب کرده است و اين گويا يک فرمان تاريخی است. من می نويسم چون انديشيدن را آغازيده ام. دست خودم نبوده است که چنين شده، ناگهان پوستۀحيوانی «ماده گاو» را از دوشم برداشته اند از اين رو می نويسم چون دارم انسان می شوم، می خواهم بدانم کيستم.اینجا
مجتبا دهقان: زبان و فمینیسم
یکی از مشخص ترین مرزهای اجتماعی مرزی است که بین زنان و مردان در استفاده از زبان وجود دارد و این مرز غالبا به شدت در گفتار تجلی می یابد.آدمهای ضعیف (از لحاظ سنی،مالی،تحصیلی) را در نظر بگیرید آرام تر از دیگران صحبت می کنند و کمبود اعتماد به نفس در آنها باعث ایجاد عدم قطعیت در گفتارشان می گردد. به همین خاطر است که  نمونه های گفتار فاقد قدرت در زنان به اوج خود می رسد.ادامه
And Other
:One Man in Two is a woman
... Linguistic Approaches to Gender in Literary Texts by ANNA
و معرفی چند کتاب درهمین زمینه:
سکوت ها- تیلی السن(این کتب فهرست بلند بالایی از زنانی به دست می دهد که در تعارض با موقعیت خود در مقام نویسنده تا جایی پیش رفتند که در بیمارستان های روانی بستری شدند.)
ساخت شکنی زنانگی و مردانگی در فیلم های مارگریت دوراس- رویه میشل-ترجمه منیژه نجم عراقی- روشنگران 86
زنان ،جنون، پزشکی- ترجمه فرزانه طاهری -ققنوس-1375

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

دانه در دهان مور

در افسانه‌ی آفرینش تمام ملت‌ها، هستی از دوموجود آغاز می‌شود ؛ زن و مرد. در اکثر این افسانه‌ها ، مرد ابتدا آفریده می‌شود و بعد زن شکل می‌گیرد .
اگر زبان را شکلی از آفرینش در نظر بگیریم که در طول هستی آدمی ، جریان خلق را ذره ذره پایه‌گذاری و به آن شکل بخشیده‌است ، پس برای آن نیز می‌توان دو عنصرپیشینی و پسینی مردانه و زنانه در نظر گرفت.
در شلوغی بازار سرپوشیده‌ای، کارگران ، مشغول حمل گونی‌های غله هستند. گونی‌ها را از پشت کامیون برمی‌دارند ، روی کول می‌گذارند و با شتاب و یالا یالا گویان از بین جمعیت راه خود را به انبار مغازه باز می کنند.
هر انسانی – چه زن باشد و چه مرد- در درون خود ، دو هستی را یدک می‌کشد ؛ ذات زنانه  وذات مردانه. ذات زنانه و ذات مردانه‌ی درون انسان گاه با یکدیگر کشمکش دارند ، گاه موجودیت یکی بر دیگری فائق می‌آید و گاه هر دو در تعادل ذاتی درون فرد به آرامش می‌رسند. جریان خلق هنری ،جریانی ست که بین دو هستی زنانه و مردانه‌ی درون آدمی تعادل ایجاد می‌کند . هنرمند، در خلق خود به این تعادل دست می‌یابد ، اثرش تمام می‌شود و بعد غلیان‌های درونی‌اش آغاز می‌شود تا برای رسیدن به تعادلی دیگر از آن بهره جوید. طبیعی ست که زن یا مرد بودن در برتری گاه به گاهی یکی از این دوحس بر دیگری نقشی اساسی دارد.
دستی بزرگ و کار کرده دراز می‌شود ، یکی از گونی‌ها را برمی‌دارد. مورچه‌ای به سختی  از لای چین و چروک‌های کیسه، خود را آزاد می‌کند ، دانه‌ای به دهان گرفته و هم‌زمان تعادل خود و دانه را نگه می‌دارد.
مارگریت دوراس، سکوت را در سازگاری با روحیه‌ی زنان می‌داند و اعتقاد دارد که سکوت ، مقوله‌ایی خاص زنان و همه‌ی آدم‌های سرکوب شده است . او معتقد است مردها باید سکوت کردن را بیاموزند و در جایی می‌گوید:"همه‌چیز راوارونه کنید .زن را مبنای داوری قرار دهید . برای قضاوت درباره‌ی آن‌چه مرد ، روشنایی می‌نامد از تاریکی آغاز کنید. برای آن‌چه وضوح می‌نامد ، از ابهام بیاغازید." این گفته‌ی دوراس مرا یاد این حرف عامیانه می‌اندازد که می‌گویند زن‌ها ، به چیزی فکر می‌کنند و چیز دیگری به زبان می‌آورند و هیچ‌وقت نمی‌توان از احساس پیچیده‌ی آن‌ها سردرآورد. خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند، برای همین همیشه دچار آشفتگی روحیه هستند .گاه به شدت ملول می‌شوند و گاه بیش از اندازه شاداب.(1)
گونی روی شانه کشیده‌می‌شود ، مرد کارگر کمی سر را به جلو می گیرد ، مورچه ، دانه‌ را با شاخک‌هایش می‌چرخاند تابتواند راحت‌تر بایستد .
امیر حسین چهل تن دیدگاه خود را درباره‌ی این نوع ادبیات چنین عنوان می‌کند:"طرح مساله‌ی جنسیت در جامعه‌ی ما ، مثل مفاهیم جدید دیگری که به ناگهان وارد شده ، محل سوء تفاهمات و مناقشاتی جدی بوده‌است. هنوز در متداول‌ترین تقسیم‌بندی‌ها ، زنان را قشری از جامعه می‌پندارند که مثلا به همراه دانشجویان ،کارگران و مثلا روشنفکران در فلان مساله دخیل بوده‌اند یا نبوده‌اند . چنین نگاهی البته به این معناست که که حیطه‌های زندگی مردانه و در اختیار مردهاست و به نوبه‌ی خود بسیار درست است . اما در عین حال نشان‌دهنده‌ی تصور عقب‌مانده‌ای ست  در قبال ایده‌ی جنسیت که در ذهن جامعه وجود دارد و هنوز تا درک آن فاصله‌ای بعید وجود دارد  که زن را نه تیپی اجتماعی به حساب آورد ونه حتی  نیمی از جمعیت جهان."(2)
مرد از راهروی بزرگ سرپوشیده می‌گذرد ، به دیگران تنه می‌زند،مورچه خودش را به شانه‌ی مرد می‌رساند و دمی آن‌جا می‌ایستد.
آیا ادبیات زنانه، فقط به نوشته‌های زنان می‌پردازد؟ در بین نویسندگان ایرانی می‌توان چه کسانی را نام برد که نه به زنان ، بلکه با چنین ادبیاتی حرف می‌زنند ؟ این ادبیات چیست و چه ویژگی‌هایی دارد؟
برگردیم به ابتدای بحث، زبان ،چون هستی شکل یافته‌ای درون انسان رشد می‌کند و در هنرمند این رشد تبدیل به هستی جداگانه‌ای می‌شود که به آن خلق ادبی می‌گوییم؛ شعر ، داستان ، نمایش‌نامه و فیلم‌نامه چهار عنصر خلق ادبی‌اند. برای روشن‌تر شدن بحث می‌توان برخی ویژگی‌های این نوع ادبیات را برشمرد:1)سکوت 2)سرکوب 3)جزیی‌نگری 4) ملال 5) نوستالوژی 6) ابهام و رازآلودگی
هنوز و با تمام تلاش‌های صورت گرفته ، نمونه‌های آشکاری از آگاهی درباره‌ی مقوله‌ی زن ومرد در آثار ادبی معاصر به‌چشم نمی‌خورد . این سخن بدان معنا نیست که ادبیات معاصر ما تهی از چنین مفهومی ست بلکه بیشتربه آن معناست که تلاش نویسندگان در این زمینه ، چشم‌انداز واضحی را دراختیارما نمی‌گذارد. نخستین نشانه‌ها را شعرهای فروغ در اختیار ما می‌گذارد . "او از سکوی همین خودآگاهی غریزی به سمت شکستن تابوی جنسیت زن پرواز می‌کند.در آثار پارسی‌پور با این‌که آگاهانه ، نشانه‌های ژرف‌تری را عرضه می‌کند اما موضع او در این خصوص در قاب زبانی بدون جنسیت باقی می‌ماند." دریکی دوتا از آثار هدایت ، برخی کارهای دولت آبادی و صرفا یک داستان گلشیری – خانه روشنان -  و تمام کارهای زویا پیرزاد ، زبان و نه نثر ، زنانه نوشته‌شده‌اند(اگر مشخصات برشمرده‌ی بالا رابرای زبان زنانه در نظر بگیریم) گلشیری در " خانه روشنان " زاویه‌ی دید را در جایی می‌گذارد که تصاویر مبهم و پیچیده و به نحوی عجیب غیرواقعی  و جزیی‌نگرمی‌شود. در میان نویسندگان غیر وطنی ویرجینیا ولف، مارسل پروست ، مارگریت دوراس و کانینگهام کسانی هستند که اکنون به عنوان خالق آثاری با لحن وزبان زنانه در ذهن دارم . تفاوت ذهن زنانه و مردانه را می‌توان در کلی‌نگری مردانه و جزیی‌نگری زنانه روشن نمود. نمونه‌ی واضح ادبیات موفق ذهن و زبان مردانه در آثار فاکنر، همینگوی، یوسا و... می‌توان یافت. اما زبان مردانه به دلیل اولویت زبانی – جنسی که دارای ذات پیشینی است نیازی به روشن نمودن زبانی ندارد بلکه این ذات پسینی زبان – زنانه – است که هم به دلیل تاخر و هم به دلیل ابهام ، نقدهای بی‌شماری را برای تعریف خود به دنبال داشته‌ ومی‌طلبد.
مرد گونی را به انبار می‌رساند . مورچه حالا تا ساعد مرد پایین آمده . مرد ، خودش را از شر بار راحت می‌کند  و گونی‌ در جای خود می‌نشیند.
زن و مرد جوانی در تاکسی دارند درباره‌ی چهره‌ی یکی از ستارگان سینما صحبت می‌کنند. هر دو معتقدند که هنرپیشه‌ی مورد نظر زیباست. مرد پس از مکثی می‌گوید: چهره‌اش جذابه، خیلی ظریف جذابه. زن فکر می‌کند و می‌گوید : اما بینی‌اش بدجوری تو ذوق می‌زنه. مرد در ذهنش بینی هنرپیشه را مجسم می‌کند ، سری به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید با این‌حال زیباست . زن می‌گوید :بله ، اگر آن بینی توی صورتش نبود و  با شکل گونه هایش  هماهنگ بود، زیباتر هم می‌شد . مرد می‌گوید با این‌حال چهره‌ی زیبایی دارد. زن سکوت می‌کند و هم‌چنان در ذهنش ، جزییات صورت فرد مورد نظر را مجسم می‌کند و می‌گوید اما حالت چشم هاش وقتی لبخند می‌زنه خیلی جذابه. نگاه زیبایی‌شناسانه‌ی زن ، در این‌جا نشانه‌ی دقیقی از جزیی‌نگری است . زن از جزییات به کلیت می‌رسد ، کلیتی که می‌تواند نتیجه‌اش زیبایی باشد یا نباشد و برای هر دو حالت هم دلایل جزیی خودش را دارد و به همین دلیل کارش پیچیده می‌شود . برعکس مرد که کلیت چهره را مجسم می‌کند ، جاهای خالی حس زیبایی‌شناسی‌اش را با انتزاع پرمی‌کند و کار خودش را با اظهار نظر زیبایی‌شناسانه‌اش آسان می‌کند و راحت ، احساسش را بیان می‌کند و کیست که بگوید ما بی‌نیاز ازین دو نگاه هستیم؟ما در زندگی خود مدام از نگاه زنانه به نگاه مردانه و از نگاه مردانه به نگاه زنانه رجوع می‌کنیم تا به درک کاملی از پیرامون خود دست یابیم.
نگاه کلی‌نگر مردانه ، باعث تقویت قدرت انتزاعی ذهنی او می‌شود  و مردان نویسنده‌ی زیادی توانسته‌اند به‌راحتی انتزاع ذهنی را در اختیار بگیرند و به شکلی بیانی عرضه کنند ،نمونه‌ی موفق این نوع ادبیات ، ویلیام فاکنر است . در نقطه‌ی مقابل اما نگاه جزیی نگر باید روابط ریز بین جزییات را دریابد و در صورتی موفق خواهد شد که از خلق اثر سربلند بیرون آید که سکوت‌های معنادار بین جزییات را درک کند( درست همان‌طور که زبان مردانه‌ای موفق است که از پس انتزاع برآید. )  این سکوت‌ها گاه به اشتباه در اثر می‌نشیند و ادبیات زنانه را دچار نوعی رخوت وسواس‌گونه می‌کند، رخوتی که خود نویسنده هم گاه از آن دلگیر می‌شود.گذشته از آن ، زنان نویسنده  - و نه مردان نویسنده‌ای  که گاه اثرشان شکلی از ادبیات زنانه را به دنبال دارد -  به انفعال روی می‌آورند و در حالت بی‌حسی مطلق  و انفعالی که ناشی از رفتار زنانه است که بار تاریخی چند هزار ساله بر دوش زن گذاشته‌است، ادبیات زنانه ، تهی از ماجرا شود و تقابل‌ها گاه در سطح شکل می‌گیرد و گاه برعکس می‌شود  و ادبیات زنانه برای ایستادگی در مقابل این سرکوب تاریخی به رشدی دامنه‌دار در فضاهای تخیلی دست می‌یابد ، چنان‌که آثار این دسته از نویسندگان را به مکتب رمانتیک قرن نوزده نزدیک می‌کند ، در حالی که سبک آن نوع نوشته‌ی به‌خصوص رمانتیک نیست.
مورچه از روی ساعد مرد که حالا بالا رفته تا گردنش را بخاراند پایین می‌افتد . مرد بیرون می‌رود . مورچه در هجوم تخت کفش‌هایی که روی کف راهرو کشده می‌شوند دنبال دانه‌اش می‌گردد.
نوستالوژی ، نه موضوع صرف ادبیات زنانه که تنها یکی از ویژگی‌های آن است. در زبان زنانه ، نوستالوژی مفهومی بسیار نقطه‌ای و دوردست دارد در حالی که در زبان فعال مردانه ، از نوستالوژی مستتر در ذهن نویسنده ، به سوی حرکت برای خلق مبدأ سود می‌جوید . 
این سال‌ها و با چاپ آثار خانم پیرزاد ، تم دیگری در ادبیات زنانه شکل گرفت به نام  ملال . ملال اگر نه جزیی از ذات زبان بلکه موضوعی در ذات داستان است، اما باعث گردید که نوستالوژی تعریف شده‌ی زنان به ملال گرایش یابد در حالی که ملال در داستان‌های پیرزاد ،  توصیف دقیقی از وضعیت قرار گرفته‌ی شخصیت‌های اوست و نه تمام زبان.
با این‌حال زبان زنانه در ادبیات ما هنوز نوپاست . این زبان نه تنها سعی در جنسیت بخشی به ذات هنری خود دارد ، بلکه مثل نوزادی ذره ذره چهار دست و پا راه رفتن را یادگرفته ، سعی در برخاستن دارد. اگر زبان زنانه ، جنس و ذات خود را بشناسد ، اگر بداند که چگونه می‌توان قدر این زبان را که قابلیت گسترده‌ای در ساخت فرم ادبی دارد ، بداند. این‌کار البته کار هیچ نویسنده‌ای نیست که نویسنده با تکیه بر فردیت خود و در ناخودآگاه زبان پرسه می‌زند ، بلکه وظیفه‌ی منتقد ادبی ست که گره زبان زنانه را در داستان‌ها ی نویسندگان بگشاید و پیش رویمان گذارد . منتقدی که با نگاهی خلاق به نقد ادبی دست می زند که البته در غیاب نشریات ادبی ، بدجوری جای خالی اش احساس می‌شود . 
چشمی در این سوی ماجرا مورچه را چون سوزنی در انبار کاه جستجو می‌کند . مورچه دانه را برمی‌گیرد و باز کشان کشان به راه می‌افتد.
پانویس :
1-دغدغه‌ی کلام، دغدغه‌ی انسان پیرامونی- نسترن موسوی-مجله آدینه-ش 127-خرداد77
2 - مقدمه‌ای بر نیم‌رخ زن در ادبیات معاصر-مجله آدینه- شماره 135-دی1377

کابوس

روبرویش دو حفره‌ی غارمانند بادامی شکل ظاهرشد . بین دو حفره، دیواره‌ی باریکی بود و هردو شبیه هم . دور و برش را نگاه کرد هیچ چیز نبود ،جز همان دو حفره‌ی غارمانند روبرو. به ناچار درون یکی فرو رفت. به دالانی تاریک گام گذاشته‌بود و هر چه بیشتر پیش می‌رفت،رطوبت و شرجی هوا بیشتر می‌شد . چشمش جایی را نمی‌دید، درخت‌هایی سیاه از  دیواره‌ها‌ی حفره بیرون زده‌بود. با خود اندیشید ، این‌ها قندیل‌های درون غار است . به یکیشان که دست سائید ، تیزی و زمختی‌اش دستش را پس زد . جلوتر که می‌رفت ردیف درخت‌های بی‌نظم که افق بالای سرش را پر کرده‌بود،فشرده‌تر می‌شد . حالا دیگر دستش را به دیواره هم نمی‌توانست بگیرد . گاه‌گاهی وزش نه چندان ملایمی او را به عمق حفره هل می‌داد و باز می‌گرداند. چند باری پایش لغزید و نزدیک بود به باتلاق فرو رود.با خودش فکر کرد کاش به آن غار دیگر می‌رفت. نمی‌توانست قدم‌هایش را تند کند. احساس کرد دارد به انتها می‌رسد . دیواره‌ی وسطی که می‌بایست همان دیوار بین دو غار باشد باریک‌تر می‌شد وهوای مرطوب تند تند به صورتش می‌خورد . ناگهان درخت‌های سیاه محو شدند . زن همان‌جا نشست و کیف گلدوزی شده‌ از دستش رها شد . در وحشت عظیمی که سراپایش راگرفته بود ، در بی‌نهایت نگاهش، تکه‌های پنیری شکل فشرده‌ای را دید که در هم پیچ خورده‌بودند . وزشی عجیب او را به جلو کشید و بعد ناگهان به عقب پرتاب شد  و در حین پرتاب، محکم به نوک تیز درخت های سیاه می‌خورد تا به بیرون افتاد .  به پشت روی زمین افتاده‌بود که با تکیه دست‌ها ،  نشست . دستش روی زمین به دنبال کیف می‌گشت که به یاد آورد ازحفره‌ی بینی برای رسیدن به مغز گذشته است . کیف را فراموش کرد و به تکه‌های پنیر فاسدی فکر می‌کرد که به اسم مغز در هم چین خورده‌بود. با خود گفت شاید گذشتگان به درستی نام دیگرمغز را دماغ گذاشته‌بودند.
چشم‌هایش را دمی گشود ، چیزی ندید و در ظلمت فراگیر یک خواب به خواب دیگری غلتید .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : در چند روز آینده، دمادم پذیرای دوستانی ست که دیدگاه ها و نظرات خود را درباره ی نگاه زنانه درداستان نویسی مطرح می نمایند. خوشحال می شویم چنان چه شما هم  دیدگاهی در این ارتباط و یا مقاله ای برای معرفی دارید ، با ما باشید.
سپاس

زاویه در عبور می‌شکند

و جهان در منحنی کمال می‌گیرد¤
درگشوده‌می‌شود. بالای پلکان قدیمی می‌ایستی . روبرو، تکه‌ی کوچکی از آسمان آبی‌تر شده؛ نمای گنبدی مزار اسرار. از پلکان فرومی‌آیی وگام به قلمرو اسرار می‌گذاری. چون دیگر بازدیدکنندگان در خطی راست به دنبال گروه کشیده‌می‌شوی در راهی که به مقبره‌ی اسرار ختم می‌شود.شیخ سبزواری آن‌جاست،آن‌جا آرمیده وزائرین گرد سنگ مزارش جمعند. خودت را آن‌جا می‌بینی کنار زائرینی که دو انگشت بر سنگ گور نهاده‌اند به فاتحه. سنگ مزار را رها می‌کنی و خالی مقبره را به تماشا می‌ایستی وگچ‌بری‌های سقف را که هنرمند مرمت کار علامت‌گذاری کرده‌است برای ترمیم. بعد چشمت به دو پنجره‌ی کوچک چوبی روبرو می‌افتد. پنجره را باز می‌کنی .باغ گسترده‌ای در سکوت ، رخ می‌نماید. ردیف کاج‌ها در سکوتی مرموز به پچ‌پچه‌ی صنوبرها گوش سپرده‌اند. فکر می‌کنی حیاط در کدام زاویه‌ی مقبره است؟ زائرین از کجا به آن‌جا رفته‌اند؟ انگار سرزمین دیگری به روی تو درگشوده‌است . اعضای گروه را می‌بینی که بی‌صدا از ردیف موازی کاج‌ها و صنوبرها می‌گذرند.معلوم نیست هوا ازکی ابری شده . وارد که می‌شدی آفتاب بود وپنجره تو را به فصلی دیگر و مکانی دیگر می‌برد. بیهوده دوربین به دست می‌گیری برای عکس گرفتن از پنجره وباغ ، غیرممکن است . چطور می‌توان تغییر مکان را از یک دریچه به دریچه‌ی دیگر ، از یک کنج مقبره تا کنج دیگرش در کادر تخت دوربین جای داد؟مقبره به شدت ساده است و در عین حال سرشار از رمز و راز . سادگی آن ، جهان‌های بی‌کران نادیده‌ای را به رویت می‌گشاید . از آن جا که ایستاده‌ای پشت پنجره‌ی باز ، هیچ صدایی را نمی‌شنوی .فقط رفت و آمد آدم‌هایی ست که در وهم باغ ، ساکت شده‌اند .
دوستت صدایت می‌زند. سیزده سالی می‌شود که ندیده‌ایش. درست بعد از پایان تحصیلات وحالا او این‌جا ست ، میزبانت در شهر خودش. با او در بهت خود برمی‌گردی.هنگام برگشتن پنجره‌ی کوچک دیگری را در زاویه‌ای دیگر می‌یابی . به طرفش پا تند می‌کنی .دوستت عجله دارد. پنجره را باز می‌کنی . پشت این پنجره جهان دیگری ست و باغی دیگر . می‌گویی چقدر عجیب است اینجا!
می‌خندد :هزارتو؟
می‌گویی وقتی نام صاحب مزار اسرارباشد ، باید هم که این مقبره هر دریچه‌اش گشوده به جهانی .
باز می‌خندد: عوض نشده‌ای محبوبه! دیر شد برویم
-         عوض نشده‌ام؟
-          در ظاهر چرا ،در اصل موضوع نه.
می‌خواهم بگویم دنبال اوهام می‌دوم؟ نه ! این وهم نیست مشکی – اسمی که در خوابگاه به او داده‌بودیم – واقعیت است ، واقعیتی هزار تو.
به حیاط که می‌رسم ، چرخی در اطراف مقبره می‌زنم. پنجره‌ها ازین زاویه اشیای کوچک بی‌زبانی هستند. وسیله‌ی برای تزیین مقبره‌ی ساده. ناگهان صدا را می‌شنوم. صدایی که به داخل مقبره نمی‌ریخت تمام حیاط را پرکرده ، صدای شجریان پر سوز بر در و دیوار کوشک می‌ریزد  : "ببار ای بارون ببار ..."از موازی بین کاج‌ها می‌گذریم و هنوز آواز استاد را کامل به جان در نکشیده‌ایم که باران سیل آسا باریدن می‌گیرد. پناه می‌بریم به زیر طاقی به تماشای باران. خارج از زمان در ناکجاآباد، جایی در قلمرو رازها ایستاده‌ام.
مشکی می‌گوید: به نظرت بچه‌ها تغییر کرده‌اند؟حالا که بعد از دوره‌ی طولانی غیبتت داری می‌بینی‌شان؟
می‌گویم: انگار موی سر همه‌ی پسرها با هم ریخته و صورت‌های صاف دخترها ، چند تایی چروک برداشته.
باران حالا اریب به زیر طاقی می‌خورد به صورتمان. می‌گویم ولی رفتارها ، افکار شخصیت‌ها همان بوده که هست ، گو این که زخم‌های روح عمیق‌تر شده .
از سبزواربرایم خاطره‌ی اسرار ماند و باران. هر چند گاه و بی‌گاه در کوچه پس‌کوچه‌هایش ، صدای شیون زیور را می‌شنیدم و مارال را که عشوه می‌فروخت و دنبال رد اسب گل محمد بودند. گل محمد کلمیشی ، مردی که در کلیدر جاودانه شد .با او بود که در آن کوچه‌های تنگ آمیخته به سنت و زندگی شهری ، با آمیزه‌ای از رشد و زوال دویدم ، نفس نفس زدم تا آنگاه که  دولت آبادی محمود ، دمی قلم بر زمین گذارد تا انگشتان خسته‌اش را نرمشی دهد. ملاهادی چراغ گورش را خاموش کند تا دمی بیاساید و باران با همان شتابی که گرفته بود ، بایستد.
می‌گویم: مشکی جان ، ما همه همانیم که بودیم ، گو این‌که تلخ‌تر ، خیلی تلخ‌تر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ زاویه در عبور می شکند / و جهان در منحنی کمال می گیرد. (بریده ای از شعر رویایی)

معضل ادبیات داستانی و طعم خوش قیزیل

این نوشته طولانی‌ست، اگر حوصله‌ی خواندن ندارید ، شروع نکنید.
دارم با خانم "ت" صحبت می‌کنم. خانم"ت" دوست ادبیاتی من است. یکی از معدود دوستانی که می‌توانی با خیال راحت ساعت‌ها پای کامپیوتر بنشینی  و با او درباره‌ی ادبیات صحبت کنی بدون این‌که متوجه خواب‌رفتگی پاها یا خشک شدن کمرت شوی. همیشه حرفی هست که ذهنت را درگیر کند و در جواب‌های خودت سوال بیابی و در سوال‌های او پاسخ پرسش‌های نپرسیده‌ات را.
می‌گویم: فراخوان سایت خوابگرد را دیده‌است یا نه؟ می‌گوید ندیده‌است.برایش توضیح می‌دهم و همین‌طور تند تند دارم می‌نویسم که یک‌دفعه می‌پرد وسط حرفم .
-: سال 87؟
می‌گویم بله، فقط سال87، مجموعه داستان و رمان . ادامه‌ی توضیحم را از سر می‌گیرم که این‌بار می‌پردکه: بی‌‌مایه فطیر است.می‌گویم:چی؟منظورت داستان‌های این سال است؟می‌گوید نه فقط این سال ، تمام این سال‌ها. من که سرم برای حرف زدن درد می‌کند و در ضمن همیشه چیزی مثل همین سوالی که می‌خواهم از او بپرسم در گوشم زنگ می‌خورد می‌گویم :راستی چرا این‌طور شده؟ چرا ادبیات ما چنین راکد و... راکد و...
دارم دنبال کلمه‌ی مناسبی می‌گردم که یکی از آن شکلک‌های آماده را بانیشخند حواله‌ام می‌کند. بعد می‌گوید می‌ترسی کلمه‌اش را بگویی؟ می‌گویم نه! خودت منظورم را می‌دانی. داستان نوشتن به شکل عادت درآمده ،تبدیل به کاری به شدت فنی شده، رها از دغدغه‌ی خاطری یاتجربه‌ی بزرگی یا بازگشایی تکه‌ای از وجودآدمی یا شاید... می‌گوید: این سوالی بود که من پرسیدم . تا می‌خواهم نه بگویم ، علامت‌های سوال را تند تند می‌فرستد طرفم که یعنی زود جواب بده. می‌گردم در کنارگوشه‌های ذهنم و جوابی را که همیشه بعد ازین سوال برای خودم داشته‌ام تکرار می‌کنم : چون ادبیات مثل زندگی‌ست ، وقتی در آن تجربه‌های تازه نباشد تبدیل به عادت می‌شود ،روزرمرگی می‌شود نه زندگی و نویسندگان این سال‌های ما ، خود ما زندگی نمی‌کنیم که... وقتی داریم در محدودیت پیش می‌رویم به معنی آن است که از نظر فکری و اجتماعی ناقص بار آمده‌ایم. زندگی به شکل ریسک کردن ، به شکل تجربه‌های ناب و...
دوباره یکی از آن شکلک‌های بی‌مزه را حواله‌ام می‌کند که می‌دانستم می‌خواهی این را بگویی. سانسور و شرایط اجتماعی و این حرف‌ها ...نه ! من این حرف ها سرم نمی‌شود.می‌خواهم بدانم خارج از هر دلیلی چرا نویسنده‌ی این دوره و زمانه حرفی که بیارزد برای گفتن ندارد و فقط همان حرف‌های معمولی را که همه می‌دانند و هرکس به نوعی تجربه کرده هزار بار دورسرشان می‌چرخانند و به اسم خلق کردن به خورد مردم می‌دهند؟
به شما نگفتم که خانم "ت" خیلی هم روی حرف خودش پافشاری می‌کند و همین سماجتش همیشه افکار خوابیده را از ته‌وتوهای مغز بیرون می‌کشد تا جایی برای جواب های از پیش آماده نباشد . به ناچار می‌گویم : خب ، این هم هست و نمی توانی انکارش کنی .وقتی کسی تجربه‌ی شنا در اقیانوس را نداشته باشد چطورممکن است بتواند چنین احساسی را تصویر کند؟ این از نظر اجتماعی از نظرذهنی هم .وقتی نویسنده نتواند از احساسی که دارد با آزای حرف بزند و یا اصلا چیزی در ذهنش خارج از چارچوب‌های مقرر شکل نگیرد یا بگیرد و چنان به فکر دهن کجی به چارچوب‌ها باشد که از ایده‌ی ذهنی نویسنده خارج شود و به شکل شعار جمعی دربیاید و هزار حالت دیگر ، فکر و روح با هم قفل می‌شوند و این طور می‌شود که ما دچار نقص خیلی از افکار و احساسات می‌شویم و وقتی وجود فکری و اجتماعی آدم ناقص باشد بعد چطور می‌شود از او انتظار خلق کمال را داشت ؟ بعد اضافه می‌کنم عصر نسبیت و دوره‌ی پسامدرن را هم در نظر بگیر که به شکلی شتر گاو پلنگ‌وار شامل ما هم شده و...
می‌گوید قبلا درباره‌ی خودسانسوری در وبلاگت نوشته‌ای  و من هم پذیرفته‌ام اما الان داریم از چیز دیگری حرف می‌زنیم ، گذشته از تمام این معضلات. می بینم درست می‌گوید و بعد می‌گوید چند لحظه منتظر باشم تا برگردد.
با رفتنش نفس راحتی می‌کشم و به شکل حروف کی‌برد خیره می‌شوم تا جوابی برای سوالش – سوالم پیدا کنم.جوابی که نتواند برایش بهانه‌ای بتراشد .چشمم به حرف کای کی‌برد است که تق تقش می‌گوید آمدم و می‌گوید که ببخشید فراموش کرده‌بودم شام درست کنم. رفتم به غذا برسم. می‌گویم خیالی نیست اما به هرحال تا حدی  قبول داری که سانسور و خودسانسوری در کنار هم معضل بزرگی در راه فکر واندیشه ی ما شده. می‌گوید هم آره و هم نه. می‌گویم بالاخره تجربه‌ی زندگی یا در ذهن اتفاق می‌افتد یا در عین و اگرهیچ‌کدام از این‌ها نباشد (یا جراتش نباشد یا خودش) تفاوتی در نتیجه ندارد که عبارت می‌شود تکرار مکررات نوشته‌های هم  یا نوشتن از روی دست هم با فن متفاوت.
بعد درباره‌ی ذهن و عین در ادبیات حرف می‌زنیم که خواننده‌ی وبلاگ کم حوصله است و پست تا همین‌جا هم طولانی شده .بعد می‌رود تا به خوراک مرغش برسد و دستور پختش را به من یاد می‌دهد می‌گوید سسی را که باید برایش درست کنیم با پودرقیزیل ترکیب می‌کنیم و بعد می‌گذاریم تا مغز پخت شود و سرسفره می‌خواهی انگشت‌ها را هم با آن بخوری. می‌گویم عجب ! چه ساده هم هست درست کردنش . کاش می‌دانستم قیزیل چیست ؟می‌گوید همین است که هست و خودم بروم فارسی‌اش را پیدا کنم چون او نمی‌داند بعد می‌گوید کاش می‌شد برای ادبیات داستانی‌مان هم  سسی با قیزیل درست کرد و از بی‌مزگی درش آورد تا ما هم این‌قدر پای کامپیوتر رنج نکشیم و لقمه دور سرمان نچرخانیم. تا مردم داستانی را که می‌خوانند باشوق و لذت بخوانند نه از روی انجام وظیفه انگارکه بخواهی به بیماری غذای بد مزه‌ی مورد نیاز بدنش را بخورانی.
می‌گویم راستی به‌خاطر این نیست که ما یک تکه‌ی بزرگ از تاریخمان را انکار می‌کنیم ؟ یا به این خاطر که داستان‌های این روزها گذشته ندارد ، چیزی منفک است ، رها، نقطه‌ی شروع و پایان ندارد، فقط وسط است مثل آدمی که  چشم‌بسته وارد اتاقی  شده‌باشد، ورود وخروج را نمی‌داند .می‌گویم ما گذشتگان خود را ارج نمی‌نهیم نمی‌دانیم پای‌مان را روی شانه‌های چه کسانی گذاشته‌ایم اما مغرورانه سربلند می‌کنیم. تند تند دارم می‌نویسم و بعد می‌گویم چه جالب الان یادم آمد که قیزیل همان گل محمدی است و بامزه این که این گل  هم یه جورایی توی فرهنگ ما ریشه دوانده؟ مربوط به گذشته است انگار.
سرم را بلند می‌کنم .چراغش خاموش شده و رفته . شکلک خداحافظی‌اش را هم گذاشته با معذرت خواهی. من ندیده‌ام . سرم روی شکل حروف کی‌برد خم شده بود ، بس که این دگمه‌ها خرابند و مدام در حین نوشتن باید مراقبشان بود .
به نظرشما چرا ادبیات ما از شور زندگی تهی شده و چنین بی‌رمق گام برمی‌دارد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن : نگاهی روایت گونه نوشته ام بر داستانهای "مرغ عشقهای همسایه روبروی" ، اثر خانم نوبخت .به نام تقه در تاریکی.

سه خشت از شغال ، یه خشت از پرنده

سر ظهر کنار خیابان ایستاده باشی. یک نایلون سنگین پر از کتاب هم دستت باشد. دلشوره‌ی دیر رسیدن هم داشته باشی. بعد یکدفعه صدای کودکانه‌ای از پشت سر صدایت کند :"خانم ! خانم سلام " وبرگردی پشت سرت رانگاه کنی و ببینی که پسربچه‌ی ده یازده‌ساله‌ای -  حتی کمتر- دارد نزدیکت می شود و دوباره سلام می‌کند و تو نگاهش کنی و به نظرت برسد که از کوچه‌ی خودتان بیرون آمده ، همان که یک دبستان پسرانه دارد و از وقتی بهار شده صبح‌ها هیاهوی شادی‌شان از پنجره‌ی اتاق به درون می ریزد و همین برایت نشانه‌ی خوبی از یک آشنایی کوچک باشد. بعد پسر بچه بیاید و بگوید که جایی را بلد نیست و تو خیال کنی که آدرس می‌خواهد ومکث نکند و ادامه دهد که گرسنه است و یک پانصد تومانی می‌خواهد که ساندویچ بخرد و تو نگاه کنی به کوله پشتی مدرسه‌اش و صورت معصومش که برق تمییزی در آن می‌درخشد و گیج ومنگ شوی آن‌قدر که نگویی الان که داری می‌روی خانه و ناهار می‌خوری و در عوض بوی سوسیس‌های سرخ کرده‌ی ساندویچی سر کوچه به مشامت برسد و باز به آن پسر که به‌راحتی می‌توانست پسر تو باشد نگاه کنی و با تعجبی آمیخته به لبخند – شاید برای این که می‌ترسی دل نازکش بشکند- بگویی داری گدایی می‌کنی؟ و او بگوید نه به‌خدا ، همین یک‌باره . وباز بوی لعنتی سوسیس‌ها توی دماغت بنشیند و بپرسی کلاس چندمی و هم‌زمان زیپ رویی کیفت را بکشی و او بدون این‌که متوجه کارت شود بگوید کلاس چندم است و توچنان گیج باشی که نشنوی بعد یک هزاری از کیفت بیرون بکشی وبگویی اگر همین یک‌باره، باشه . وبرق شادی درچشم‌هایش بدرخشد و بگوید قول قول و تو خیال کنی که این هم مثل بچه‌هایی‌ست که سا‌ها با آن‌ها سر وکله زده‌ای و می‌دانی که چقدر پای‌بند قول وقرارهایشان هستند .بعد بگویی تو باید حالا حالاها درس بخوانی،حیف نیست پسر به این گلی گدایی کنه؟ و او بگوید به‌خدا خانم همه‌ی نمره‌هامون بیسته و بخواهد کوله‌پشتی سنگین را از پشتت پایین بیاورد و تو حس کنی که هیچ حوصله‌ی نمره دیدن نداری و انگار می‌دانی که راست می‌گوید و برای همین دلشوره‌ات بیشتر شود و هم‌زمان کس دیگری در درونت سرزنشت می‌کند و مدام خیال ‌کند که مردی گوشه کنارها کمین ایستاده ، همو که پسر را به گدایی فرستاده و ناخودآگاه به اطراف سر بچرخانی وباز مغازه‌ی اغذیه‌فروشی را ببینی . پول را به پسر بدهی و حواست نباشد که چقدر خوشحال شده و تندتند تشکر می‌کند واسمش را که می‌گوید نشنوی تا خم شود  و بخواهد کمکت کند تا بایلون سنگین را برایت بیاورد و مدام صدایی در درونت سرزنشت کند که داری به گدایی بچه دامن می‌زنی و بو هم‌چنان در سرت بپیچد .تاکسی جلوی پایت بایستد و بگویی قول دادی ها و بگوید بله و تا سوار می‌شوی و از شیشه سرت را بیرون می‌بری تا نگاه کنی پسر جیم شده باشد و هنوز درست نگاه نکرده‌ای تاکسی راه بیفتد و با خودت بگویی رفت توی همین ساندویچی و صدای لعنتی دیگر بگوید رفت سراغ همو که فرستاده بودش، توی همین کوچه است. و ماشین پرگاز برود و خودت را لعنت کنی که چرا خودت باهاش نرفتی ساندویچ بخری؟و صدای دیگر جواب بدهد که همیشه که نمی‌شود بدبین بود وصدای سومی هم سروکله‌اش پیدا شود و بگوید لعنت به این جامعه‌ای که داریم چرا او باید گدایی کند؟ و مدام با خودت کلنجار شوی و نتوانی مجموعه‌ی احساس‌های ضد و نقیضی را که فقط در چند دقیقه چنان احاطه‌ات کردند معنا کنی ، ندانی که برق نگاه آن پسر چیزی نیست که از ذهن تو برود و ندانی که هر روز که از آن کوچه‌ی لعنتی به سر کار می‌روی فرق نمی‌کند صبح باشد یا ظهر چشم‌هایت در اطراف بچرخد شاید که پسرک دوست داشتنی را پیدا کنی وبدانی که این محال است .
سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از مهتاب یه خشت از سنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از شادی یه خشت از جنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/دو خشت از اشک دو خشت از خنده/سر دو راهی یه قلعه بود/سه خشت از شغال یه خشت از پرنده (احمد شاملو)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

دانه های شن

خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره‌ی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام میکرد. کسی بمن گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.
حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره‌ی نور شکل گرفته بود. دستها و چهره‌ی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.
انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
خورخه لوییس بورخس- از داستان نوشته ی خداوند
در همین باره بخوانید؛بورخس و نوشته ی خداوند