۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

به شعر حافظ شیراز

به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند ...

TinyPic image

گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما

سايه ي دولت براين كنج خراب انداختي

خواب بيداران ببستي و آنگه از نقش خيال

تهمتي بر شبروان خيل خواب انداختي

خراب و دل شكسته مي گذردمردي كه گيسوانش رهاست و كوچه هاي سرشار از بوي بهار نارنج را طي مي كند . دل تنگ از زمانه ست و از زمان. دل تنگ از فهم هاي كوچك ست در چارديواري هايي كه به دور خود كشيده اند و ساقي مست مي گذرد از كوچه هاي قرن هشتمي شهري كه به آن عشق مي ورزد ـ شيرازـ

ساقي مي نشيند به كنجي و گوش به زنگ دل مي ماند و كلمات؟!... نه خدايا اين واژه هاي غريب كه گويي جهان را و هستي را بر او مكشوف مي كنند از ذهنش بر زبان جاري مي شود و او اعجاز مي كند . معماي زبان را كشف مي كند و راز معجز گون او تا قرن ها در گوش خرابيان تمام جهان صدا مي كند.

يادش گرامي ست اعجاز گر ورطه ي سخن

او كه با كلماتش انسان را معنا مي بخشد و زندگي تهي از رنگ و سرد را سراسر نور و جنبش و ولوله مي كند.اشعارش همواره در گوش ما طنين اندازست كسي كه جهاني را به رقص مي خواند تا براين اعجازش پاي بكوبند و شادي كنند.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

قتل شاعر در پای نوشته

گفتمش به نظرت وقتي كه راسكول نيكوف از پله ها بالا مي رفت تا پيرزن را بكشد به چه فكر مي كرد؟

گفت:سر به سرم نگذار

گفتم نه ! واقعن مي پرسم. در بين افكارش آيا ترس هم بود؟

گفت: ترس ؟! نه .نمي ترسيد تهي از فكر شده بود‘ تهي از آينده‘ معلق ميان بي زماني و زمان و پاهايش بي اختيار پيش مي رفتندو....

پرسيدم داستايوسكي چه جور نويسنده اي بوده؟ درون گرا يا .....و حرف كشيده شدبه نويسنده هاو نوشتن و جمله ي معروف گارسيا ماركزكه بهترين نويسنده ها كساني اند كه داستاني را به خوبي تعريف

مي كنندو....وبعد برايم از تفاوت بين نويسنده وشاعر گفت. من مي خواستم در مورد راسكول نيكوف بنويسم اما حرف هاي اورا مناسب تر براي اين پست ديدم. از او خواهش كردم واوهم نشست و آنچه را كه گفته و توصيه هايي را كه پيشتر ها به من كرده بود ‘ نوشت. در زير نوشته ي مرتضا خبازيان را مي بينيد:

قتل شاعر در پای نوشته

گفتمش به نظرت وقتي كه راسكول نيكوف از پله ها بالا مي رفت تا پيرزن را بكشد به چه فكر مي كرد؟

گفت:سر به سرم نگذار

گفتم نه ! واقعن مي پرسم. در بين افكارش آيا ترس هم بود؟

گفت: ترس ؟! نه .نمي ترسيد تهي از فكر شده بود‘ تهي از آينده‘ معلق ميان بي زماني و زمان و پاهايش بي اختيار پيش مي رفتندو....

پرسيدم داستايوسكي چه جور نويسنده اي بوده؟ درون گرا يا .....و حرف كشيده شدبه نويسنده هاو نوشتن و جمله ي معروف گارسيا ماركزكه بهترين نويسنده ها كساني اند كه داستاني را به خوبي تعريف

مي كنندو....وبعد برايم از تفاوت بين نويسنده وشاعر گفت. من مي خواستم در مورد راسكول نيكوف بنويسم اما حرف هاي اورا مناسب تر براي اين پست ديدم. از او خواهش كردم واوهم نشست و آنچه را كه گفته و توصيه هايي را كه پيشتر ها به من كرده بود ‘ نوشت. در زير نوشته ي مرتضا خبازيان را مي بينيد:

يادم هست روزي كه با اطمينان به دوستي گفتم شعر گفتن را كنار بگذار تا داستان هايت بهتر شوند . آن دوست توصيه ي مرا پذيرفت اما علت اصلي اين توصيه شباهت شرايط او با گذشته ي خودم بود . زماني كه شعر مي گفتم و داستان مي نوشتم اما هيچكدام راضي كننده نبود ووقتي سر انجام تصميم گرفتم شعر گفتن را كنار بگذارم وضع كمي بهتر شد.

بعدها زياد به موضوع به موضوع فكر كردم به خصوص زماني كه مي ديدم دوست داستان نويس ( كه همين محبوبه باشد ) به شدت علاقه دارد كه داستانش را خودش بخواند تا من و ديگران شنونده ي داستان باشيم نه اينكه همان اول داستان را بدهد به ما كه خواننده ي آن باشيم.

گريز:ماركز اعتقاد دارد كساني مي توانند داستان بنويسند كه قادرند داستاني را با تمام جزييات نقل كنند .

اما من داستان نويسان زيادي را ديده ام كه علاقه اي به تعريف داستان ندارند حتا داستان هاي خودشان را . پس موضوع چيست؟ از زاويه اي شعر در ذات خود _ به دليل نزديكي به موسيقي _ به وجه شنيداري درك آدمي نزديك ست . در واقع شعري زيباست كه هم در خواندن و هم در شنيدن شعريت خود را عرضه مي كند . داستا ن اما كمتر از شعر به درك شنيداري وابسته است . با اين همه دو نوع نويسنده داريم .

نويسنده اي كه پشت ميز مي نشيند و كاغذ سفيدي را مقابل خود قرار مي دهد و قلم را برسطح سفيد كاغذ رها مي كند . بديهي ست كه داستان در حد فاصل ذهن و دست از اثر ناخودآگاه نويسنده شكلي نيمه آگاهانه به خود مي گيرد. وجود همين خصيصه است كه بعضي ها را نويسنده مي كند و ديگران را نه ! و چه بسيارند كساني كه به اعتبار سواد خواندن ونوشتن گمان مي كنند مي توانند نويسنده باشند و خودشان زودتر از همه مي فهمند كه نيستند و بي خيال مي شوند . دسته ي ديگر نويسندگاني اند كه با كمك ضبط صوت مي نويسند . آنها ابتدا داستاني را كه در ذهن شان مي گذرد تعريف مي كنند و بعد مي نشينند و نوار را پياده مي كنند ودر متن به دست آمده آن قدر بالا وپايين مي روند تا راضي شوند .

از ميان نويسندگان حرفه اي و شناخته شده بورخس به دليل نابينايي با كمك منشي مخصوص مي نوشت. او داستان را تعريف مي كرد و منشي مي نوشت و دوباره منشي براي بورخس مي خواند و او اديت مي كرد .

داستايوسكي هم يك بار كه به دليل فرصت كم _ به خاطر قراردادي كه با ناشر بسته بود _ از منشي تند نويس كمك مي گيرد و آن قدر نتيجه ي نهايي راضي كننده از كار در مي آيد كه همان منشي _ با ازدواج با او _ تاچهارده سال بعد همين وظيفه را باعلاقه به عهده مي گيرد .

سوال: تفاوت اين دو گونه ي نوشتن چيست ؟

اگر در نويسنده وجه ناخود آگاهي قوي تر از آگاهي باشد‘ داستان يا در لحن و يا در ضرباهنگ حالتي شعر گونه به خود مي گيرد و هر چه نويسنده با برون گرايي شخصي ‘ وجه آگاهانه ي قوي تري داشته باشد به دليل ميل شديد به تحليل در ضميرنويسنده داستان از شعر فاصله مي گيرد.

البته نويسنده هايي را مي توان نام برد كه بدون ضبط صوت يا منشي مي نوشته اند و با استفاده ي مكرر از يك كلمه يا حرف _ آلتراسيون _ چه بسا تلاش كرده اند به داستان خود حالتي شعر گونه دهند و از اين ميان ابراهيم گلستان نمونه است .

گذشته از اينكه نويسنده اي ميل داشته باشد داستانش را براي ديگران بخواند يا نه مساله به ذات شاعرانه ي نويسنده هم ربط دارد. نويسنده هايي كه از سر گرداني بين نوشتن و سرودن رها شده اند و به جانب نوشتن آمده اند هراز گاهي با خواندن داستان آن بخش مغفول مانده را ارضا مي كنند .

گلشيري شعر هم مي سرود . همين طور بيژن نجدي _ هر دو زنده ياد _ و داستان هاي اين دو نويسنده با مرگ صوري شاعر درون در نهايت ايجاز و فشردگي پرداخت شده اند . براهني هم شعر مي گويد اما چون در شعر هايش به ضرورت پايان بندي و تمركز شاعرانه بر بزنگاه شعر گردن نمي گذارد در داستان هايش اغلب به اطناب مي افتد.

حالا برگرديم به ابتداي گفتار. من گفتم شعر گفتن را رها كن يا حداقل آنها را ننويس . بگذار به ذهنت وارد و از آن خارج شود . داستان نويسي با شعر سرودن تفاوتهاي قابل توجهي دارد . من اعتقاد دارم از زماني كه او شعر سرودن _ به معني ضبط كردن و حفظ شعرها _ را كنار گذاشت در داستان هايش موفق تر شد .

نمونه هاي زير:

" خسته شدي ‘ تلخ شدي ‘ در تو ماندجاي زخم انگار روي جايي كه ديدني نيست مثل دل ؟ "

" ناگهان روي چشم هايم خط كشيد و ديگر فكر نكرد حالا كه چشم ندارم با اين صورت تخت چگونه بگذرم از پيچ كوچه هاي تنگ در شب تار ؟"

من درين سطرها شاعري قرباني شده در پاي نوشته مي بينم و اگر روزي داستان نويس بتواند حق شاعرمقتول را ادا نمايد ‘ هيچ قتلي اتفاق نيفتاده است .