۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

نیم نگاهی به شعرهای مجید شمسی پور

نیم نگاهی به دفتر شعر های مجید شمسی پور

TinyPic image

خورشيد

پشت سرم بود

سياه سايه ام

پيش رو.

خورشيد

پیش رویم بود

سیاه سایه ام

پشت سر

نفرين

بر زمين

كه مي چرخد.

خواب بودم خواب مي ديدم در خواب به دنبا ل وا ژ ه اي مي گشتم و نمي يا فت تنها لغتي انگليسي بود كه در در اطرافم دور ميزد و د ور مي شد تمر كزم را به هم ميزد ووقتي بالا خره گرفتمش واژه ي كم ارزشي بود كه نشان از تكه اي داشت و مد ا م تكرار مي كرد تكه اي هر چند كوچك ‘ ذ ره اي ‘ و لغت را رهايش كرد م به د نبا ل وم نبوداژه اي خاص سر گردان بودم مي آمد ومي رفت ليز ولغزان بود ومثل ماهي سر مي خورد و مهارش نا ممكن واژه حجم داشت و جسم داشت كيفيتي داشت كه فقط در عالم خواب مي توان آن را براي كسي توصيفش كرد مي ترسيد م پاك از دست برود د نبالش سرگردان بود م كه از خواب بيدار شدم و بلند شدم و نشستم و واژه مرا به ياد شاعر انداخت با دنياي واژگانش واينكه چطور كلمات لغزان در دستهايش آ رام مي گيرند و مي نشينند بر جاي خود.دفتر شعرهاي شاعر بالاي سرم بود .چراغ مطالعه را روشن كردم و ورق زدم و خواندم:


نيم نگا هي به مجموعه ي شعر لحظه اي براي آدم شدن

خورشيد

پشت سرم بود

سياه سايه ام

پيش رو.

خورشيد

پيش رويم بود

سياه سايه ام

پشت سر.

نفرين

بر زمين

كه مي چرخد.

خواب بودم خواب مي ديدم در خواب به دنبا ل وا ژ ه اي مي گشتم و نمي يا فتم نبود تنها لغتي انگليسي بود كه در در اطرافم دور ميزد و د ور مي شد تمر كزم را به هم ميزد ووقتي بالا خره گرفتمش واژه ي كم ارزشي بود كه نشان از تكه اي داشت و مد ا م تكرار مي كرد تكه اي هر چند كوچك ‘ ذ ره اي ‘ و لغت را رهايش كرد م به د نبا ل واژه اي خاص سر گردان بودم مي آمد ومي رفت ليز ولغزان بود ومثل ماهي سر مي خورد و مهارش نا ممكن واژه حجم داشت و جسم داشت كيفيتي داشت كه فقط در عالم خواب مي توان آن را براي كسي توصيفش كرد مي ترسيد م پاك از دست برود د نبالش سرگردان بود م كه از خواب بيدار شدم و بلند شدم و نشستم و واژه مرا به ياد شاعر انداخت با دنياي واژگانش واينكه چطور كلمات لغزان در دستهايش آ رام مي گيرند و مي نشينند بر جاي خود.دفتر شعرهاي شاعر بالاي سرم بود .چراغ مطالعه را روشن كردم و ورق زدم و خواندم:

شب بود

خواب مي ديدم

دستم كه مشت نبود

چون پنجه ي پرندگان لاشخور بود

بر مرده ی پرندگان مانده از سفر

صبح شد

بيدار شدم

دستم كه مشت نبود

روي قلبم بود

دفتر شعرهاي مجيد شمسي پور به تازگي مراحل چاپش به پايان رسيده و به زودي به قفسه ي كتاب فروشي ها راه مي يابدمنتظر خيل ادب دوستان و شاعران ونويسندگاني كه در به در دنبال واژه مي گردند.ما به اين دليل سراغ از نوشته هاي ديگران مي گيريم كه محتاج واژه ايم و اين واژه ها در جسم و جان ما مي نشينند و آن را صيقل مي دهند .

مجيد شمسي پوراز مدت ها پيش _ به نظرم خيلي پيشتر از آنكه بااو آشنا باشم _ شعر مي گويد ولي حالا به چاپشان رسانده . شايد به اين دليل كه شعرها ديگر تحملشان از خانه نشيني به سر آمده و از شاعر كه خيال نفس كشيدن راا زياد مي بريم. شاكي و گله مند بودندكه چرا آن ها را از لابلاي نوشته هايش بيرون نمي كشد و در انظار نمي گذارد آخر هر عنصر زيبايي چشم انتضار ديدن ست وچه چيز زيباتر از شعر و هنر شاعري.

شعرهاي او ساده است و گاه چنان حس فشرده اي از ميان آنها برگلويمان چنگ مي زند که خیال نفس کشیدن را از یاد می بریم

آفتاب بود و باران بود

مادر بزرگ گفت:

انگار ماده گرگي توله اي مي زايد

آفتاب ماند وباران رفت

اما

نه توله گرگ مرد

نه مادر بزرگ زنده ماند!

و سال هاست كه در گوش من

زوزه ي گرگ مي پيچد!

اين حس ترس‘ اين ترس مبهم اين ابهام جاري در شعر اما معما نيست . شاعر با زبان بازي نمي كند و به دنبال به رخ كشيدن فن واژگاني اش نيست تا خواننده مجبور نشود بعد از خواندن شعر پيشاني خيس از عرقش را با دست پاك كند و بعد فكر كند و زور بزند كه راستي اينكه خواند چه بود؟ .. ابهامي كه در فضاي شعري او موج مي زند همان ابهامي ست كه در روح زندگي جاري ست .شاعر گاه نيست انگار است ودرد اين نيستي را در شعرهايش فرياد مي زند مثل شعرهاي قديمي ترش. شايد بتوان گفت اين شعرها شعرهاي جواني اش باشد وقتي كه هنوز دانشجو بوده ودر دانشكده ي مهندسي درس مي خوانده يعني زماني كه انسان كليت هستي و جهان را مي نگرد و زندگي هنوز عريان تلخي اش را به رخ آدم نكشيده . و كمي بعد شعرهايش رنگ غم مي گيرد. وقتهايي كه شاعر در به در بيابان ها و جاده ها مي شود تا براي ماموريت هاي كاري اش جاده بسازدوآن گاه است كه با مردمش روبرو مي شود واقعيتشان را و خودش و شعرش را آينه ي آن ها مي يابد چنان غمگين است اين شعرها و اين غم چنان سنگين و آرام ست كه اگر آدم ايستاده در حال خواندن اين شعرها باشد مينشيند زانوهايش خم مي شود پشتش خميده مي شود و مي نشيند وآه شاعر را از دهان خود مي شنود و گاهي هم به زمين و زمان پوزخند مي زند . چيزي برايش جدي نيست و جهان سراسر شوخي بي مزه اي ست كه مهره هايش را بازيگوشانه چيده است و اين خنده هاي تلخ ‘ تلخي سودايي زندگي را به ذهن متبادر مي كند . تلخي قهر را و تلخي خشم را و تلخي ناباوري خداحافظي را. حنظلي كه تلخي اش چنان بي چاشني بر زندگي شاعر و شعرش مي نشيند كه ما نيز همان طعم را در انتهاي زبانمان احساس مي كنيم.

مي شد از كليت شعر هايش گفت. مي شد نقد كنم اما قصد من نقد دفتر شعر او نيست كه اين كار من نيست . قصدم اينست كه در بلندا بايستم كتابش را به دست بگيرم و به خيل شعر دوستان بگويم :هان! نگاه كنيد اينجا شاعري متولد شده و از همان جا به خودش بگويم ديگر نمي تواني شعر نگويي يا اگر مي گويي آنها را در پستوي خانه ات پنهان كني . وقتي فرزندي متولد مي شود همه منتظر رشدش هستيم همان طور كه وقتي شاعري تولدش را اعلام مي كند منتظر دفتر هاي بعدي اش مي مانيم چون شعرهاي او ديگر لابلاي دفترهاي خاطراتش گم نيست و بار شاعر بودن را به دوش مي كشد.