‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد ادبی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد ادبی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

تک افتادگی وادبیات جهانی نشده

ما می‌نویسیم ، همان‌طور که پیش از ما نویسندگانی می‌نوشته‌اند وپیشتر از آنها هم و این سلسله‌ی نوشتن همین طور ادامه‌داشته تا برسد به عصر کلاسیک ادبیاتمان که نوشتن بازهم امری بدیهی و چه‌بسا حیاتی بوده‌ست ولی از میان این همه نوشته ، این همه شعر، داستان ، نمایش‌نامه، رمان و...چند اثر راه بر گوش‌های جهانیان باز‌ کرده‌ست یا به عبارتی دیگرانی غیر از خودمان این صداها را شنیده اند ؟
در جهان پرصدایی که هر دهان آوایی ست وحرفی برای گفتن دارد آیا قلم ما هم به اندازه‌ی ذره‌ای از آن صداها که می‌شنویم وگوش می‌سپاریم به ذهن جهانیان راه یافته است ؟ من می‌گویم بسیار کم این صداهای وطنی شنیده شده ووقتی می گویم شنیدن منظورم مطالعات دانشگاهی که پژوهشگران وادیبان انجام می‌دهند نیست بلکه دقیقا منظورم آن‌هایی ست که کتاب می‌خوانند واکثریت جمعیت باسواد دنیا را تشکیل می‌دهند .غیر از حافظ و خیام و مولانا که توجه خاصی به او می‌شود وبا کمی اغماض حتی اشعار سعدی را هم که به شمار آوریم می‌بینیم که در برابر گنجینه‌ی ما از آن چه به نام ادبیات می‌خوانیم وداریم بسیار اندک ست .البته موضوع صبحت بر سر ادبیات کلاسیک نیست که بررسی خاص خود را می‌طلبد و با این که قسمتی از مشکلاتش با عصر حاضر مشترک ست اما بزرگترین ومهم‌ترین تفاوتش کلاسیک بودنش است وزمانه‌ای که از آن گذشته واین درباره‌ی ادبیات تمام ملت‌ها صادق ست. اما وجه مشترک آن باز هم برمی‌گردد به بسته‌بودن فضای ادبی وگوش به صدای غیربستن وبایدها ونبایدهایی که در طول قرون و اعصار دامن‌گیر اهل فضلمان بوده و هست و فلک هم که به مردم نادان نمی‌دهد زمام مراد .
اما صحبت ما بر سر ادبیات امروزی ست .امروزی به معنای نوین آن و از هنگامی آغاز می‌شود که ادبیات همپای مردم ،شکلی عام به خود گرفت و کتاب‌های ادبی از کنج طاقچه‌ی خواص راه به درون مردم یافت ، از عصر نوگرایی که در کشور ما از دوره‌ی مشروطه هر نویسنده‌ای تلاش داشت تا به رازی از رازهای زبان و روایت  دست یابد وچه رنج‌ها که کشیده‌نشد وچه محدویت‌ها وآزارها که به‌جان خریده نشد تا این طفل نوپا ، پا گرفت و گام برداشتن را آغاز نمود هر چند کند اما قطعی و محکم .
سخن بر سر این است که چرا ادبیات ما جهانی نمی‌شود ؟چرا زبانمان برای راه‌یافتن به کنه ضمیر تمامی مردم جهان الکن است ؟ برخی مشکل زبان را پیش می‌کشند وبرخی مشکل خط فارسی را که البته هر دودسته پربیراه نمی‌گویند .هم زبان و هم خط فارسی ،فاصله ای بعید با دیگر زبان‌ها و خطوط به خصوص زبان جهانی دارد ولی حتی اگر مشکل خط برطرف شود وچه بسا مشکل زبان هم وعلیرغم بی‌میلی تمامی اهل قلم بخواهیم مثل ترک ها با حروف لاتین کلمات فارسی را بنویسیم درست است که مشکل کمی حل می‌شود_ حداقل در خواندن متن ونه کشف معنا _ اما اگر این کار هم با تمامی خوبی‌ها وبدی‌هایش انجام گیرد ، بازهم همچنان مساله‌‌ی زبان  پابرجاست ولی آیا مشکل ما در جهانی نشدن ادبیات فقط مساله‌ی زبان است ؟ اگر این طور است ده‌ها نویسنده‌ی آمریکای لاتین که به زبانی غیر انگلیسی می‌نویسند وجهانی شده‌اند چه می‌شود ؟ غیر از آن‌ها اضافه کنید نویسندگان روسی، ژاپنی ، پرتغالی، ترک وحتی عرب _ که این دسته‌ی آخر در خط  با ما مشترکند _  پس  مشکل ما فقط زبان وخط نیست ،احتمالا مشکل ما در جهانی نشدن کوچک بودن نویسندگانمان هم نمی تواند باشد ،چون به شهادت آثار ترجمه‌ای که می‌خوانیم می‌توانیم نویسندگانی را در خود سراغ بگیریم که بسیار بزرگترند . نویسندگانی که انگشت به غم ودردهای مشترک بشری گذاشتند وروح عام انسانی را به کنکاش گرفته‌اند ،بومی بودن فضا تاثیری در جهانی شدن ندارد وچه کسی بومی‌گراتر از گارسیا مارکز که ادبیات خاص آمریکای لاتین را عرضه کرد . وقتی که آثار موراکامی را می خوانیم که به فارسی ترجمه شده پیشاپیش می توان فهمید که به بیشتر زبان های زنده ی دنیا ترجمه شده است ، بی آن که قصد هیچ مقایسه‌ای را داشته باشم می توانم داستان های اصیل _ ونه داستان های تقلیدی از متون ترجمه شده که این روزها باب است ،مثل آثار کارور و..._ و قائم به خود را مثال بیاورم که ارزش داستانی فوق العاده دارند اما فقط فارسی زبان‌ها می توانند آن‌ها را بخوانند تازه اگر بخوانند .
ما می‌نویسیم تا صدا داشته‌باشیم وصدا برای شنیده شدن است واگر صدایی شنیده نشود مفهوم صدا از بین خواهد رفت .چرا که ما در جزیره ای زندگی می کنیم که تعامل عادی‌مان را با جهان از دست داده ایم . در عصر ارتباطات با مشکل عدم ارتباط مواجهیم و همان طور که گوش بر صداهای دیگر بسته‌ایم صدای خودمان را هم نه تنها که نمی شنویم بلکه به بیرون نمی‌فرستیم . نگاهی به لیست کتاب‌های ترجمه شده نشان می‌دهد که ما فقط به شکلی خاص و گزینش شده که متاسفانه به شدت تحت تاثیر سلیقه ومد روز هم هست دست به انتخاب وترجمه‌ی آثار دیگران می‌زنیم . حیطه‌ای را که برای آثار انتخاب کرده‌ایم بسیار کوچک و تنها قلمرو روشن‌فکری را دربرمی‌گیرد درحالی که ادبیات برای یک جامعه مثل نان است وآب وگاه حتی از نان شب هم واجب تر . وقتی فقط کتاب‌های خاصی وارد می‌شود راه بر داستان‌های پلیسی ، ترسناک ، پورنو وچه وچه با عنوان ادبیات مبتذل بسته‌ایم و انتظارداریم که تمام کتاب‌خوان‌ها کتاب های روشن‌فکری بخوانند واین رویه کم‌کم در بین نویسندگان هم رایج می‌شود . دیگر برای نویسنده، نوشتن نه امری لذت‌بخش در کشف حوادث و ماجراهایی که در روح وذهن انسان تاثیر می‌گذارد بلکه جریانی می‌شود برای به رخ کشیده شدن و کم کم ادبیات از خانه‌ها حذف می‌شود ودوباره به همان دربارها _ که این بار محافل نویسندگان است _ محدود می‌گرددوکسانی کتاب می‌خوانند که می‌نویسند وکتاب‌هایی را از آن‌سوی مرزها به این طرف می آورند که خاص همان محافل باشد . با این اوصاف و با این جزیره‌ای که برای خود ساخته‌ایم آیا امکان دارد که ادبیات ما به عرصه‌های جهانی راه‌یابد ودیگران آثار نویسندگان ما را بخوانند آن قدر که مثلا ما بورخس و مارکز می‌خوانیم به همان نسبت که پیشترها آگاتا کریستی و بالزاک می‌خواندیم ؟   

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

طبل حلبی وروایت حرام زادگی

طبل حلبی روایت گم گشتگی ست ، روایت پریشانی- انسان- سردرگم شده ی معاصر.رمان با این که از ذهن یک فرد (اول شخص )روایت می شود هیچ محدودیتی در فضا و زمان و مکان های پیش وپس از حضور راوی ندارد .روایت تکه تکه شده ،خاطرات گنگ که گاه خود راوی هم به صحتشان شک می کند و گاه با چنان قطعیتی از آن حرف می زند که گویی به هیچ چیزدر جهان جز همان خاطره ایمانی ندارد وما را به دهلیزها وکنار وگوشه های عمق روح واندیشه ی انسان معاصر می برد ،انسانی تکه تکه شده وسردرگم که بین ریشه ها (سنت)و آن چه که به سرعت وشدت در حال تغییر ست (زمان حال )وامانده .

اسکار شخصیت اصلی وراوی داستان ،کوتوله ست ،کوتوله ای که نمی خواهد دیگران بفهمند عقل و حواسش خوب کار می کند درواقع اوبه نحوی گویی خود را هم به کوتوله گی زده ست واین کوتوله در جهانی بزرگ ،بسیار بزرگ ودر میان انبوهی از چیزهای بزرگ زیست می کند ،او خودش خواسته که مثل دیگران نباشد وچندین بار تاکید می کند که خود را درسه سالگی متوقف نموده . ودر این جهان سراسر اشباع از اشیا ومووجودات درشت دست به تجربه می زند ،زخم های پشت دوستش را که در جنگ یا دعوا برداشته به راه هایی تشبیه می کند که آن دوست در آن ها پا گذاشته ،او دزدی می کند وحتی مثل پدربزرگش آتش افروزی ،میتینگ ها را برهم می زند وبا صدای توانایش شیشه می شکند بعدهنر را تجربه می کند و عشق را وافسوس که هیچکدام از این ها او را شادکام نمی کند ،از عشق نصیبی نمی برد مگر یادی ویادهایی به جامانده ورویایی وهنر هم کم کم برای او مفهوم خود را از دست می دهد ،هنر برایش تبدیل به سرگرمی ومنبع درآمد می شود .

روایت اسکار حکایت سرگردانی ماست ،حکایت سرگردانی انسان در این عصر وزمانه که هیچ چیز را نمی تواند جدی بگیرد چون این طور نیست حکایت دانایی انسان ودر عین حال فرورفتن اوست ،همه چیز در لایه ای از تمسخر پنهان ست ،تمسخری که او با نگاهش ویا باصدایش آن را فاش می کند وبعد ناگهان تمام ارزش ها فرو می ریزد از کلیسای قلب مسیح با مجسمه ی مسیح کودکش که نماد مذهب ست تا خودش،خود خودش را با دانایی به سخره می گیرد .

او در جستجوی ریشه های خود به مادرش می رسد _مادری که نه متعلق به سنت بلکه زاییده ی دوران مدرن ست_ کسی که گویی هنوز هم در جهان تنها کسی ست که می توان به او عشق ورزید اما این عشق مادرانه دیگر نه حرمتی دارد ونه تقدسی .راوی خود را سرگردان بین دوپدر می بیند ودو مرد که نقش تعیین کننده ای در زندگی مادرش داشته اند را به نوبت پدر خود می داند گاه این وگاه آن وعجیب ست که در مورد حرام زادگی اش مطمئن ترست تا این که خود را پسر پدر قانونی اش بداند ،پدری که بعدها عشق او را هم تصاحب می کند و راوی ادیپ وار با خشمی همیشگی انگار نمی خواهد که اوپدرش باشد وبدین ترتیب این ریشه ها هم پاسخی برایش به ارمغان نمی آورند چون به گذشته ای پناه برده (مادرش)که مادر هم در آن سردرگم ست سردر گم بین عقل و احساس ،بین روح وجسم ،بین مذهب و عشق ،وعشق وتعهد ،بین سخت دلی و رنجوری وسرانجام احساس ،تهوع را دراوبرمی انگیزد وتهوع اورا می کشد او بالا می آورد و بالا می آورد و آن قدر خودش را دراین تهوع غرق می کند تا بنا به روایت اسکار کوچک می میرد . وراوی بی پناه باز هم به عقب می رود او تنها در گذشته ای بسیار دور می تواند خاطره ی مکان امنی رابه یاد آورد ،در مادربزرگی که چهار دامن را روی هم می پوشیده ودر مزرعه ی سیب زمینی اش کار می کرده ،مادربزرگی که زمانی مکانی امن برای پدر بزرگ آتش افروزش تدارک دیده ،کسی که حالا در کشوری صاحب قدرت و ثروت در خیال راوی نشسته،در آمریکا ،جایی که گویی هیچ وقت پای پدر بزرگ بدان جا نرسیده باشد. بدین ترتیب او گذشته اش را در جای دور وناشناخته قرار می دهد ،کشوری عاری از ریشه ها وسنت ،جایی که گویی تمام امیدها را به خود خوانده ،در حالی که خود پشتوانه ای ندارد، کشوری تکه تکه از فرهنگ های گوناگون .

دامن های مادربزرگ نوستالوژی آرامش فرویدی جنین در رحم را در او زنده می کند وبوی کره می دهد اما این گذشته چندان به او آرامش نمی دهد تا این که سرانجام جنگ دوم ومرزکشی بین شرق وغرب بطور کلی او را از گذشته اش جدا می کند .

وجهان راوی تکه تکه تر می شود واو بی پناه تر از همیشه به طبلش پناه می برد تا صدایی را از خود به یادگار بگذارد تا در میان هیاهوی کر کننده ی دیگرانی چون خودش صدایش را به گوش ها برساند تا دیده شود ووقتی هم که دیده می شود مسئولیت کارهایش را به گردن نمی گیرد او که گاه در لباس گرگ بوده چون دیده شود با ظاهری معصوم ومظلوم نما لباس بره به تن می کند درست چون انسان معاصر که خودش هم خود را باور ندارد وبه چیزی نمی گیرد او در حالی که خودش را مسئول مرگ دو پدرش می داند و حتی گاهی کمی فقط کمی از این کار دل گیر می شود اما از آن چون امری عادی می گذر د.

او همه را محاکمه می کند ،خودش را ودیگران را ،عشق هایی که بی تفاوت از کنارش گذشته اند ،خواهران روحانی ایی که به چیزی پای بند نیستند ،مادری که وفادارنیست وپدری که عشق را نمی فهمد وراوی می خواهد بزرگ شود و بزرگ می شود وقتی که دیگر صدایی در جهان (طبل) ندارد ،اما او ناموزون رشد می کند .وقتی تصمیم می گیرد بزرگ شود ،گام به رشدی نامتوازن وناموزون می گذارد و این ناموزونی چقدر شبیه عدم توازن وگم گشتگی انسان معاصر است ! انسانی که هیچ دوایی دردش را التیام نمی بخشد .

طبل حلبی روایت ماست ،روایت انسانی دوشقه شده که پدرانش را نمی شناسد و به سراغ هر کدام هم که به عنوان پدر اصلی خودمی رود او را قانع نمی کند ،جهان مدرن او را به این جا کشانده وحالا او در خلاء به دنبال کوچکترین دستگیره ای ست که به آن تکیه کند و نمی یابدش ،روایت حرام زادگی روایت گم گشتگی ست ،روایت سرگردانی و غرق شدن ودر عین حال از تک وتا نیفتادن چون به دنبال جایی برای نفس کشیدن واستراحت کردن ست،برای پیدا کردن خودش.طبل حلبی با زبان پریشی اش روایت پریشانی ست ،روایت تسخر زدن انسان به همه چیز و هیچ چیز .او در دایره ای گرفتارست که گویی صدا (هنر )هم نجات بخشش نیست چون هنر هم دیگر به خود ایمانی ندارد .طبل حلبی روایت زندگی ست .


* پ ن: با تشکر از دوست عزیزی که زحمت کشیده و نقد آقای ناقد را بر این رمان معرفی نموده ست .برای مطالعه ی نوشته ی آقای ناقد بر طبل حلبی اینجارا نگاه کنید.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

خواب زدگی و ادبیات

نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند "ماسکه کردن " ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .

***

بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .

***

حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش "یوزپلنگانی که ..." برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .

ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و... مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :" وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند ."۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید :" من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد ."۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .

گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :

" سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد ."۳

وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :" وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم ."۴


۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷

۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران

۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬

۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

خواب زدگی و ادبیات

نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند “ماسکه کردن ” ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .

***

بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .

***

حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش “یوزپلنگانی که …” برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .

ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و… مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :” وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند .”۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید : من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد .”۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .

گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :

” سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد .”۳

وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :” وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم .”۴


۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷

۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران

۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬

۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

نیم نگاهی به شعرهای مجید شمسی پور

نیم نگاهی به دفتر شعر های مجید شمسی پور

TinyPic image

خورشيد

پشت سرم بود

سياه سايه ام

پيش رو.

خورشيد

پیش رویم بود

سیاه سایه ام

پشت سر

نفرين

بر زمين

كه مي چرخد.

خواب بودم خواب مي ديدم در خواب به دنبا ل وا ژ ه اي مي گشتم و نمي يا فت تنها لغتي انگليسي بود كه در در اطرافم دور ميزد و د ور مي شد تمر كزم را به هم ميزد ووقتي بالا خره گرفتمش واژه ي كم ارزشي بود كه نشان از تكه اي داشت و مد ا م تكرار مي كرد تكه اي هر چند كوچك ‘ ذ ره اي ‘ و لغت را رهايش كرد م به د نبا ل وم نبوداژه اي خاص سر گردان بودم مي آمد ومي رفت ليز ولغزان بود ومثل ماهي سر مي خورد و مهارش نا ممكن واژه حجم داشت و جسم داشت كيفيتي داشت كه فقط در عالم خواب مي توان آن را براي كسي توصيفش كرد مي ترسيد م پاك از دست برود د نبالش سرگردان بود م كه از خواب بيدار شدم و بلند شدم و نشستم و واژه مرا به ياد شاعر انداخت با دنياي واژگانش واينكه چطور كلمات لغزان در دستهايش آ رام مي گيرند و مي نشينند بر جاي خود.دفتر شعرهاي شاعر بالاي سرم بود .چراغ مطالعه را روشن كردم و ورق زدم و خواندم:


نيم نگا هي به مجموعه ي شعر لحظه اي براي آدم شدن

خورشيد

پشت سرم بود

سياه سايه ام

پيش رو.

خورشيد

پيش رويم بود

سياه سايه ام

پشت سر.

نفرين

بر زمين

كه مي چرخد.

خواب بودم خواب مي ديدم در خواب به دنبا ل وا ژ ه اي مي گشتم و نمي يا فتم نبود تنها لغتي انگليسي بود كه در در اطرافم دور ميزد و د ور مي شد تمر كزم را به هم ميزد ووقتي بالا خره گرفتمش واژه ي كم ارزشي بود كه نشان از تكه اي داشت و مد ا م تكرار مي كرد تكه اي هر چند كوچك ‘ ذ ره اي ‘ و لغت را رهايش كرد م به د نبا ل واژه اي خاص سر گردان بودم مي آمد ومي رفت ليز ولغزان بود ومثل ماهي سر مي خورد و مهارش نا ممكن واژه حجم داشت و جسم داشت كيفيتي داشت كه فقط در عالم خواب مي توان آن را براي كسي توصيفش كرد مي ترسيد م پاك از دست برود د نبالش سرگردان بود م كه از خواب بيدار شدم و بلند شدم و نشستم و واژه مرا به ياد شاعر انداخت با دنياي واژگانش واينكه چطور كلمات لغزان در دستهايش آ رام مي گيرند و مي نشينند بر جاي خود.دفتر شعرهاي شاعر بالاي سرم بود .چراغ مطالعه را روشن كردم و ورق زدم و خواندم:

شب بود

خواب مي ديدم

دستم كه مشت نبود

چون پنجه ي پرندگان لاشخور بود

بر مرده ی پرندگان مانده از سفر

صبح شد

بيدار شدم

دستم كه مشت نبود

روي قلبم بود

دفتر شعرهاي مجيد شمسي پور به تازگي مراحل چاپش به پايان رسيده و به زودي به قفسه ي كتاب فروشي ها راه مي يابدمنتظر خيل ادب دوستان و شاعران ونويسندگاني كه در به در دنبال واژه مي گردند.ما به اين دليل سراغ از نوشته هاي ديگران مي گيريم كه محتاج واژه ايم و اين واژه ها در جسم و جان ما مي نشينند و آن را صيقل مي دهند .

مجيد شمسي پوراز مدت ها پيش _ به نظرم خيلي پيشتر از آنكه بااو آشنا باشم _ شعر مي گويد ولي حالا به چاپشان رسانده . شايد به اين دليل كه شعرها ديگر تحملشان از خانه نشيني به سر آمده و از شاعر كه خيال نفس كشيدن راا زياد مي بريم. شاكي و گله مند بودندكه چرا آن ها را از لابلاي نوشته هايش بيرون نمي كشد و در انظار نمي گذارد آخر هر عنصر زيبايي چشم انتضار ديدن ست وچه چيز زيباتر از شعر و هنر شاعري.

شعرهاي او ساده است و گاه چنان حس فشرده اي از ميان آنها برگلويمان چنگ مي زند که خیال نفس کشیدن را از یاد می بریم

آفتاب بود و باران بود

مادر بزرگ گفت:

انگار ماده گرگي توله اي مي زايد

آفتاب ماند وباران رفت

اما

نه توله گرگ مرد

نه مادر بزرگ زنده ماند!

و سال هاست كه در گوش من

زوزه ي گرگ مي پيچد!

اين حس ترس‘ اين ترس مبهم اين ابهام جاري در شعر اما معما نيست . شاعر با زبان بازي نمي كند و به دنبال به رخ كشيدن فن واژگاني اش نيست تا خواننده مجبور نشود بعد از خواندن شعر پيشاني خيس از عرقش را با دست پاك كند و بعد فكر كند و زور بزند كه راستي اينكه خواند چه بود؟ .. ابهامي كه در فضاي شعري او موج مي زند همان ابهامي ست كه در روح زندگي جاري ست .شاعر گاه نيست انگار است ودرد اين نيستي را در شعرهايش فرياد مي زند مثل شعرهاي قديمي ترش. شايد بتوان گفت اين شعرها شعرهاي جواني اش باشد وقتي كه هنوز دانشجو بوده ودر دانشكده ي مهندسي درس مي خوانده يعني زماني كه انسان كليت هستي و جهان را مي نگرد و زندگي هنوز عريان تلخي اش را به رخ آدم نكشيده . و كمي بعد شعرهايش رنگ غم مي گيرد. وقتهايي كه شاعر در به در بيابان ها و جاده ها مي شود تا براي ماموريت هاي كاري اش جاده بسازدوآن گاه است كه با مردمش روبرو مي شود واقعيتشان را و خودش و شعرش را آينه ي آن ها مي يابد چنان غمگين است اين شعرها و اين غم چنان سنگين و آرام ست كه اگر آدم ايستاده در حال خواندن اين شعرها باشد مينشيند زانوهايش خم مي شود پشتش خميده مي شود و مي نشيند وآه شاعر را از دهان خود مي شنود و گاهي هم به زمين و زمان پوزخند مي زند . چيزي برايش جدي نيست و جهان سراسر شوخي بي مزه اي ست كه مهره هايش را بازيگوشانه چيده است و اين خنده هاي تلخ ‘ تلخي سودايي زندگي را به ذهن متبادر مي كند . تلخي قهر را و تلخي خشم را و تلخي ناباوري خداحافظي را. حنظلي كه تلخي اش چنان بي چاشني بر زندگي شاعر و شعرش مي نشيند كه ما نيز همان طعم را در انتهاي زبانمان احساس مي كنيم.

مي شد از كليت شعر هايش گفت. مي شد نقد كنم اما قصد من نقد دفتر شعر او نيست كه اين كار من نيست . قصدم اينست كه در بلندا بايستم كتابش را به دست بگيرم و به خيل شعر دوستان بگويم :هان! نگاه كنيد اينجا شاعري متولد شده و از همان جا به خودش بگويم ديگر نمي تواني شعر نگويي يا اگر مي گويي آنها را در پستوي خانه ات پنهان كني . وقتي فرزندي متولد مي شود همه منتظر رشدش هستيم همان طور كه وقتي شاعري تولدش را اعلام مي كند منتظر دفتر هاي بعدي اش مي مانيم چون شعرهاي او ديگر لابلاي دفترهاي خاطراتش گم نيست و بار شاعر بودن را به دوش مي كشد.

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

حضور غایبانه

شاید در ابتدا از بوف کور شروع شده باشد یا پیشتر از آن هم بوده ـ البته بحث من در این جا ادبیات کلاسیک نیست ـ اما من در حال حاضر در مورد پیش از بوف کور حضور ذهنی ندارم و بعد در بسیاری از داستان های کوتاه و رمان ها بازهم این موضوع خودنمایانده ست .موضوع عدم حضور کسی که باید باشد و حالا به هر دلیلی مثلا مرگ یا غیر آن نیست . دختر اثیری بوف کور غایب ست با آن که راوی از او حرف می زند اما نیست .مرگان جای خالی سلوچ وقتی که صبح از خواب بیدار می شود مردش را نمی یابد مرد انگار همیشه کنجی را در حیاط از آن خود داشته و بقیه ی داستان شرح سرگذشت مرگان ست در حال و هوای عدم حضور مرد . طوبا را هم در طوبی و معنای شب خاطره ی دختری آزار می دهد که گمان می کند یا واقعیت این طور بوده ـ می بینید من هم مثل طوبا شده ام و فراموش کرده ام آن چه که واقعا اتفاق افتاد چه بوده ـ که زیر درخت باغچه شان دفن شده .منظورم گمشده ها یا رفته هایی ست خارج از موضوع عشق ٬چون در داستانی که شرح عشقی را بیان می کند شاید نبودن یا گم شدن و طرد شدن عاشق یا معشوق برای بیان داستان غیر قابل پیش بینی یا حتی ضروری باشد اما در این گم شدن ها نه ! در خوابگرد گلشیری مرد که به خواب زده ها می ماند دربه در دنبال زنی ست که از او خاطره ای را که در ذهن دارد نقاشی هایی ست که از او می کشیده در آزاده خانم هم به نوعی می توان گفت صحبت از زنی ست آزاده نام که نیست و به شکل های مختلف در ذهن راوی حضور دارد . در داستان های غیر ایرانی هم همین طور ست رمان بلند مارسل پروست شرح مفصل افرادی ست که حالا حضور ندارند و از میا ن آن همه آدم که پروست از آن ها صحبت می کند الان یاد آن افسر جوانی افتادم که در جنگ کشته شد و همیشه اسمش را فراموش می کنم . فکر می کنم با خود اگر این آدم های غایب در داستان ها حضور داشتند داستان گذشته از آن که شکل دیگری می گرفت اصلا داستان دیگری می شد چون موضوع بر بال غیبت یک شخص شکل گرفته .و آیا در غیبت چه چیزی هست که در حضور نیست چرا وقتی ما به گذشته رجوع می کنیم و خاطره ای از کسی را در ذهن به یاد می آوریم آن چیزی نیست که زمانی که با او بوده ایم و حضورش ملموس بوده خیال می کرده ایم ممکن ست این موضوع خاطره شود. نه !دقیقا چیزهایی به یادمان می آید که فکرش را نمی کرده ایم این نوستالوژی- نبودن یا همان عدم حضور چیست که چنان آدم را به جاهایی می کشاند که بزرگترین شاهکارهای ادبی هم از دل چنین موضوعی بیرون می آید .منظورم این ست که چه چیزی یا رازی در غیبت هست که در حضور معنا ندارد ؟