۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

پیری و جوانی


بعد از ده سال دیدمش و تعجب کردم. انتظار داشتم پیرشده باشد، نشده بود. اصلاً تکان نخورده بود. حتی انگار همان لباسهای ده سال پیش را به تن داشت؛ نیمه مندرس و قهوه‌ای رنگ با ترکیبی از رنگ خاکی. کلاه قهوه‌ای رنگش هم مثل همان سالها به سرش چسبیده بود. شکل راه رفتنش هم همان بود. همیشه انگار حرفی را باید زود یه مخاطب روبه‌رویی می‌رساند و برای همین شانه‌هایش کمی افتاده، سر مایل به جلو و حتی انگشت اشاره هم در حالتی بود که انگار درحال خطاب است. مهم نبود رو به کدام سمت دارد و کسی روبه‌رویش هست یا نه، انگشت اشاره جهت حرکت گامهایش را نشان می‌داد و نگاهش موشکافانه و باریک‌بین بود. برای همین اسمش را گذاشته بودیم کلانتر محل. سر کوچه، آهنگری داشت. بعد ده‌سال، مغازه اهنگری‌اش مثل سابق پررونق به نظر می‌رسید ولی اینبار شاگردهایش را ندیدم. فکر کردم او پیر نشده چون از اول پیر بوده. بعضی آدمها انگار از اول پیرند، بس که تجربه دارند. تازه این را بگذاریم کنار نگاه جوانی که استعدادی عجیب در پیردیدن افراد بزرگسال دارد، متوجه خطای بزرگ دید می‌شویم. پدرم همیشه خاطرات او را برایمان نقل میکرد. هشت سال جنگ را در جبهه بوده. چند باری گویا زخمی شده بود و بازگشته بود. راههای مخفی کردستان را مثل کف دست می‌شناخت یا اغراق میکرد که میشناسد. مرز که باز شد هنوز کسی فکر کربلا رفتن به سرش نزده بود، او مخفیانه از قصرشیرین چند باری به عراق رفته بود؛ طبق حرفهای خودش. ما دخترهای محل از او خوشمان نمی‌آمد. جوری نگاه میکرد که مجبور شوی سلامش کنی اما ما به کلانتری که زل میزند سلام نمی‌کردیم. خواهرهای تنها اسیر کوچه‌مان که تمام مدت اسارات برادرشان در خانه حبس بودند و کمتر کسی آنها را می دید، بعد از بازگشت برادرشان در کوچه هویدا شدند. چادرهایشان را برداشتند. من هم که سه سال آخر دبیرستان را چادر به سر می‌گذاشتم، کشف حجاب کرده بودم. در اتوبوس به ان خواهرها برخوردم. آنجا فهمیدم یک برادرشان اعدامی است و این یکی تازه از اسارت بازگشته. دخترها آبی به زیر پوستشان آمده بود. آنها هم میگفتند کلانتر گویا از این کشف حجابشان ناراضی است. به پدرم گفتم. گفت اینجور نیست. او فقط نگاه میکند، کاری به کسی ندارد. ما جوان بودیم و نمی‌دانستیم چرا کسی باید اینهمه نگاه کند. بعدها فهمیدم نگاهش دوستانه است و توقع سلام و احوالپرسی دارد. حالا اما میدانم در هر نگاه رازی هست، او سیر از جهان نمیشد و همین پیرش میکرد، پیرش نمیکرد. بعد از ده سال با انگشت اشارتی رو به جلو داشت می رفت داخل مغازه اهنگری‌اش که دیدمش. فکر کردم او از اول پیر بوده، حالا هم همان است. فرصت احوالپرسی نبود، اگر روی به من داشت، شاید مرا می‌شناخت. شاید می‌توانستم از برق نگاهش بفهمم که او مرا شناخته یا من آنقدر پیر شده‌ام که در ذهن او به جا اورده نشوم. کلانتر هنوز سر پا بود، مثل محله. مثل خانه پدری من. مثل درخت نارون روبه‌روی خانه‌مان نبود که در بهاری پرباران جلوی چشم ما که پشت پنجره طبقه دوم قد کشیده بودیم به تماشا، خم شد، شکست، افتاد و با سیلاب داخل کوچه رفت به سمت ناکجا. ما زنده بودیم؛ من،خانه خواهرهای تنها اسیر کوچه‌مان که مدتها پیش از انجا رفته بودند، کلانتر، کوچه، درختها و خانه ما با تمام جیغ و قال خواهرهایم که دور باغچه دنبال سر هم میکردیم. کلانتر اصلا پیر نمیشود. راز جاودانه ماندن همین است: وقتی از اول پیر باشی دیگر پیری تهدید نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر