میوه عجیبی است به. عطر و رنگش وسوسهات میکند. کرکهای نرم روی پوستش وادارت میکند به آن دست بکشی اما به محض اینکار پشیمان میشوی؛ خرده ریزه هایی می آید زیردستت که اصلا دوست نداری روی سطح دستت بماند. زیباست، اما اگر فقط یکبار گازش زده باشی دیگر هوس گاز زدن به به سرت نمیزند. گس و زبر است، زبانت را میخراشد و مجبور میشوی تکۀ در دهان مانده را به هزار زحمت قورت بدهی، کاریش نمیشود کرد، آنقدر بد نیست که تف کنی و آنقدر خوب نیست که هوس گاز بعدی به سرت بزند. اما دوست داری با خود به خانه بیاوریش، عطرش را با چای بیامیزی یا با کمک شکر از شهدش مربا بگیری و خلاصه هر کاری که آن عطر و عطم باواسطه(نه بی واسطه) در ذهنت بماند. دوستان قدیمی هم به همین میوه می مانند، دلتنگشان میشوی، دوستشان داری اما همین که به تو نزدیک میشوند خندق بزرگ سالها را جلوی رویت دهان گشوده می بینی، آن خندق بزرگ را هزاران خاطره، یاد، حسرت و عشق و مرگ پر کرده که آنها خبری ازش ندارند. ازین نظر آنها متعلق به تو نیستند ولی برای آنور خندق، متعلق به تویند و بدتر از همه وقتی است که می بینی آنها بدون خندق پیش امده اند، از هیچ خندقی نگذشتهاند، راه معمول جلوی پایشان را پیش آمدهاند و پوست صورتشان با حکایت ضمیرشان یکی نیست، صورتها را گذر عمر متحول میکند اما ذهن و دلها، میتوانند با همان آشوبهای قدیم سرپا بمانند، میتوانند تکان نخورند و هیچ خندقی برای خود حفر نکنند. به به میمانند یاران قدیم، به این میوۀ عتیق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر