قرنی که گذشت، قرن داستان بود. در این قرن داستان فارسی
با «یکی بود، یکی نبود» محمد علی جمالزاده
در ایران آغاز شد و در پایان قرن انتشار داستان فارسی در خارج از مرزها ادامه
یافت. نمونهاش، شهریار مندنیپور، یکی از نویسندههای نامدار حال حاضر که
داستانهای اخیرش در خارج از مرزها منتشر شده است و فارسیزبانها حتی هنور باید
منتظر انتشار یکی دیگر از کارهایش به زبان فارسی باشند که پیشتر به انگلیسی منتشر
شده است.
شعر کلاسیک فارسی که قرن از پس قرن حاکم بلامنازع ادبیات فارسی بود، با وجود بارقههای
درخشانی در این قرن، دیگر آن شکوه و جلال قرون ماقبل خود را نیافت و مولانا و حافظ
با محبوبیت روزافزون همچنان بر قلههای مستحکم خود بیرقیب ماندند؛ در این بین مولانا
در جهان با اقبال بیشتری روبهرو شد. در همین قرن بود که نیما پایهی شعر مدرن فارسی
را ریخت و شعر را از بند قافیه رها کرد تا عنصر تفکر، راحتتر در شعر بنشیند و پس از
آن بود که شعر هر چه از یک طرف به ذات شعریت زبان نزدیک میشد، از دیگر سو پهلو به
پهلوی نثر سایید. نزدیک شدن صورتبندی شعر به نثر نه ننگی به دامان شعر است و نه افتخاری
برای آن، اگر که شعر بتواند همان شاعرانگی را ارائه دهد که عبارت است از ساخت موجز
کلام در بیان حسی از لحظه یا بارقهی اندیشه. برای بیان حس موجز لحظه، میتوان به شعرهای
رشکبرانگیز سپهری اشاره کرد و برای یافتن برق اندیشه در ساحت کلام موجز سراغ از شعرهای
شاملو گرفت. جز شاملو و سپهری که سرآمدان و نمونههای شعر در فرم و زبان خاص خود هستند،
شعرهای دیگری هم در بینابین فرم شاخص این دو
شاعر و همعصر آنها بوده است که یا هر دو عنصر را با هم داشته، یا گاهی این بوده است
و گاهی آن. بند «در انتهای حافظه لبخند میشدیم» از یداله رویایی نقطهای است که شعر
را چون بندبازی به هر دو سو میچرخاند و خواننده را از کشف خود مشعوف میکند. در اینجا قصد ندارم گام برداشتن شعر را در مسیر
نه چندان هموار خودش در قرنی که گذشت برشمارم
چون این کار نه در توان من است و نه شناختم از شعر چنان است که باید و شاید. تنها مایلم
این نکته را یادآور شوم که ترجمهی شعر عربی،
درهای تازهای به روی شاعران پارسیگوی اواخر قرن گشود تا بتوانند جهان را از چشم آنان،
کمی بیباکانهتر، کمی کلامیتر و بسیار خیالانگیزتر تجربه کنند. اینکه شاعران جوان
تا چه اندازه در کشف رویاهای عربی (هالهای مابین خیال و واقعیت رویایی؛ به مفهوم بورخسی
آن) موفق بودهاند یا نه، یا هنوز چنان در ابتدای راه است که تنها انگشتشماری به تجربه
دست به این آزمون و خطا زدهاند، چیزی است که شاید در قرن بعدی مشخص میشود.
اما سخن بر سر داستان است. داستان، به عقیدهی من، حاصل
زیستن در جهان مدرن است. در جهان مدرن است که هر مواجههای باید تعریفی روشن و قابل
درک داشته باشد. در جهان مدرن علمی، وقتی ما از شب حرف میزنیم، منظورمان تاریک شدن
هوا در یکی از دو نیمکرهی زمین است که لزوماً روز را در نیمکرهای دیگر سبب میشود
و بنابراین استعارهای در آن نیست. در داستان نمیتوان چیزی نوشت که توصیف و تعریف
نادقیقی داشته باشد و نویسنده بعدها بگوید که منظورش این نبوده و آن بوده است. درست
است که تأویلپذیری نیز، از کشفیات همین قرن است اما تأویل با ناروشنی و ابهام حاصل
از امر مجهول یکی نیست. در داستان هم همچون شعر تجربههای زبانی، ساختاری زیادی رخ
داده است و همچنان رخ میدهد اما یکچیز همچنان ثابت است: ما در جهان مدرنی زندگی میکنیم
که برای روشن کردن و نور تاباندن بر زوایای تاریک آن به داستان نیاز داریم و این
نور تاباندن گرچه امری زیباشناسی است اما صرفاً برای زیباتر کردن جهان نیست. در اینجاست
که داستان کمی از امر هنری فاصله میگیرد و به امر علمی شاید حتی نزدیکتر شود؛ درست
مثل تفاوت سینما با نقاشی در بیان فنی و هنری.
قرنی که گذشت به دو دورهی شصت و چهل ساله (با تقریب)
تقسیم میشود. در شصت سال اول، مدرنیته هنوز، تاتیتاتیکنان، گامهای اولیه خود را
برمیدارد. هنوز شهرنشینی رواج گستردهای نیافته است و بیشتر از نیمی از جمعیت ایران
روستاییاند. بیسوادی همچنان فراوان است و حضور زنان بیشتر در نقشهای سنتی متجلی میشود.
اما در کنار این وضعیت، شهرهای بزرگ و آبادی هم در دست ساخت است. سینما وارد شده است.
خانوادههای اشراف فرزندان خود را به فرنگ میفرستند و آنها با مفهوم سیاست نوین و
موضوع مهمی به نام قانون مواجه میشوند که نمود آن در انقلاب مشروطه پیداست. در دوره
دو پهلوی اول و دوم، مدرنسازی به سرعت و اندکی با سهولت در دست انجام است. زنها برای
تحصیل و کار وضعیت بهتری دارند اما هنوز تا رسیدن به اینکه مدرنیته خواستهای مدنی
باشد و نه پیشنهادی از بالا، فاصله هست و بعد ناگهان جامعهی آرام و سربه زیر به زیر
و رو کردن همه چیز دست میزند. سنت گویا در مقابل مدرنیتهای که به نظر میآمد از بالا
تحمیل میشود قد علم میکند و با سر خود را درون بخش دوم قرن یعنی چهل سال آخر میاندازد.
در فراز و نشیب همین چهل سال است که مدرنیته-علیرغم تنگنا و محدودیت از بالا- خواستهای
اجتماعی میشود. زنان، با تمام تنگناها و سنگ اندازیها، دانشگاهها را فتح میکنند،
کار میکنند، ورزش میکنند و به خلق هنر مشغولند، (ناگفته پیداست که دلیل اشارهام
به مسألهی زن، از آن روست که یکی از شاخصههای رشد و توسعه در جوامع، میزان آزادی،
تحصیل و شغل زنان است)، و داستان مینویسند. در چنین فضایی داستان فارسی با سد بزرگی
مواجه است که به نظر میرسید شعر به خوبی از پس آن برآمده است. اما داستان با شعر متفاوت
است و برای همین در مقابل سانسور خم میشود، نحیف میشود و خود را از یاد می برد بس
که در بند چیدن لغاتی است که باید چیدمان تفکرش را به شعر نزدیک کند و پوشیدهگو باشد.
ایهام اگر چه به داد شعر میرسد اما داستان را به تنگنای فضاهای بسته و بیکنش، گاه
ماجراهای بدون فاعل و یا غرق شدن در زمانهایی بس دور که ارتباط چندانی به انسان امروزی
ندارد میکشاند و اغلب در تجربهآموزی راه میپیماید. داستان که حاصل تعریف جهان پیش روست، گرفتار در
چنبرهای میشود که تعریف واقعیت را برایش ناممکن میکند و امر ناممکن ناگهان تبدیل
به تمام مسألهی داستان میشود پس دست به تعریف اموری میزند که از پسش برمیآید و
از اموری که تعریفشان در آن شرایط ناممکن است چشمپوشی میکند. در اینجاست که عادی
ترین و طبیعیترین مسائل زندگی، مهمانی رفتنها، غرولندهای خانگی، تصادفات جادهای یا
حتی کشتههای جنگ (حتی در نگاه رسمی) به راحتی و گاه به زیباترین شکل داستانهای خود
را مییابند و بیان میشوند. این داستانها طیفی را تشکیل میدهد که با زمین سوخته
احمد محمود(در نگاه غیر رسمی به جنگ) شروع میشود و به بازنویسی خاطرات دوران جنگ میرسد.
در سوی دیگر داستانهایی متولد میشود که بعدها در دستهبندیهای موضوعی داستان به
«داستانهای آپارتمانی» معروف میشوند که روایتگر
تنگناهای فضای بسته و بیکنشی شخصیتهاست.
داستانهای برآمده از نگاه رسمی به جنگ نیز، بیان استحاله فرد در مای جمعی است؛
مایی که مورد پسند است و تبلیغ و ترویج میشود و هر نگاهی به جنگ، اگر جز آن باشد،
با دشواری روبهرو میشود و ایبسا در به رویش بسته شده، در گنجهی نویسندهاش میماند.
از آن طرف دردهای تنهایی از عشق، هجران، خیانت، اتهام، میل به فرار و خودکشی و مسائلی
از این دست که همواره در طول تاریخ خلق ادبی، دستمایهی شاعران و نویسندگان بوده است و به اندازه تک تک افراد نگاه
تازهای به آن هست، تبدیل به تابوهای تحمیلی میشود و از داستانها نیز ناپدید میگردد تا داستان نیم قرن آخر را تبدیل
به آینهای کج و معوج از آنچه هست بنمایاند. اما جهان مدرن همچنان پیش روست و مثل هر
امر مدرن دیگری نیاز به تعریف و بازتعریفهای مجدد دارد. نسل جدیدتر نویسندگانی که
از راه میرسند دست به تعریف جهانی میزنند که پیش رویشان ممنوع شده است. اینکه آنها
تا چه اندازه بتوانند پوشیدهگویی را تاب آورند و تا چه میزان از امر ممنوع به بازتعریفی
در خلق هنر نائل آیند که نه ابتذال کلام را تاب آورد و نه دارای ضعف نوشتاری باشد
(آنطور که در برخی داستانهای ممنوعه به چشم میخورد)، به عرقریزی مفرط روح نیاز
است و چنین داستانهایی که گاه از لابه لای انبوه تبلغات دیگر کتابها سر بلند میکند
هنوز به رگههای طلا در تباهی میماند اما تباهی هم با بازتعریف مجدد در همین داستانها
خود بارقهای از طلا خواهد بود. همین نسل است که گاه بیرون مرز جغرافیایی زبان را
برای انتشار داستان مناسب میبیند و اینچنین از محدودیت بهره میبرد تا گسترهای
وسیعتر را برای جهان داستان بیازماید با این
همه، هنوز انتشار داستان خارج از مرزهای جغرافیایی تجربهای است همراه با آزمون و
خطا و چندان که باید نتوانسته است تاثیر مسلمی بر زبان و زمانه خود بگذارد چون
اغلب کارها از داخل است که در بیرون منتشر می شود و پراکندگی جمعیت فارسی زبان در
خارج از مرزها خودبه خود عاملی است بر دیده نشدن و خوانده نشدن این داستانها. نسل پیش رو، مشکل دیگری هم پیش رو دارد.
مشکل، نویسندگان متأخرتر این قرن، منتقدان و داستانخوانهای کهنهکار چند دهه پیشترند
که حلقهها و محافل خود را، با وجود تمام سختیها و دور و نزدیک شدنها از همدیگر،
دارند. آنها خوانندگان داستانهای نسل خودند و نسل جوانتر را با چوب حرفی برای گفتن
نداشتن، موضوعات یکسان و عدم کنشمندی در داستانهایشان مینوازند و به کلی آنها را
پس میرانند. جوانترهایی که به امید آن منتقدین بزرگتر مینوشتند، با چشمهای مبهوت
خود به دست و دهان منتقد کارکشتهای نگاه میکنند که داستان سراسر ابهام و تا حدودی
بسته و بیکنش نویسندهای از نسل خود را ارج مینهند، چشم بر عیبهایش میبندند اما
طاقت تماشای نگاه تازه نسل تازه را ندارند و آنها را نمیخوانند از ترس اینکه حرفی
برای گفتن نداشته باشند. نسل جدید داستاننویس در ساخت محفلهای ادبی یکسره دست
بسته است چون اصولا دستبستگی ویژگی این دوران متاخر است.
داستان در اواخر این قرن، از کمبود موضوع، کمبود قصهگو
و یا حتی ترس از محدودیت و سانسور (که به دلیل گسترش ارتباطات جمعی سانسور را غیرممکن
کرده است) رنج نمیبرد، (انتشار داستانهای
فارسی در خارج از مرزها، در آستانه پایان قرن،
خود دلیل محکمی بر این امکان است)، بلکه از نبود منتقد همنسل خود رنج میبرد. منتقدی
که زمانه و زبان و داستان را بشناسد و بیتوجه به آنچه بود و گذشت، به بازرسی و بررسی
امروز بنشیند. نقد نیز عنصری است که به دلیل همان وضعیت دست بستگی اجتماعی نیمه
دوم قرن از فضای ادبیات یا رخت بربسته است و یا بسیار کمرمق شده است چون فرهنگ
نقادی همان چیزی است که نهی میشود.
با این همه، قرنی که گذشت قرن داستان بود و در ابتدای
قرن بعدی، حاصل تلاشهای نویسندگان متاخر قرن قبلی رخ خواهد نمود. من به این آینده
امید دارم. چون جهان پیش رو دوباره تازه شده است و بازتعریف آن به مقولهی داستان نیازمند است، چنان
نیازمندی که ناگزیر سد ترک خوردهی سانسور را فروبریزد. در آن هنگام است که میشود
به تماشای قرنی ایستاد که در انتهای حافظه لبخند شده است: