‏نمایش پست‌ها با برچسب کافکا، ادبیات، خلق ادبی، خواب، رمان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کافکا، ادبیات، خلق ادبی، خواب، رمان. نمایش همه پست‌ها

۱۴۰۳ مرداد ۱۴, یکشنبه

خواب

 غذای خوزستانی پرادویه ای خورده بودم که خوابیدم. بار اولم نبود اما شاید هضم آن همه ادویه مثل کابوسی که از خوابم گذر کرد برایم سنگین بوده.
خواب میدیدم با همین سن و هیکل حالایم باید بروم مدرسه، کلاس اول. در راه، کمی دیرم شده بود و نگران دیر رسیدن بودم. حیاط مدرسه همان حیاط مدرسه «حسن کیانی» بچگی ام بود که آنوقتها به نظرم خلی بزرگ می امد ولی حالا کوچک بود. خیلی کوچک تر از ان چیزی که به نسبت ابعاد حالایم باید باشد مگر اینکه ابعادی غول آسا میداشتم. به کلاس که رسیدم معلم سر کلاس بود ولی چندان دیر نشده بود که شماتتم کند. زود سرجایم در میز اول نشستم. معلم داشت دفترهای مشق را نگاه میکرد و من یادم بود که دیشب مشقهایم را نوشته بودم و دفترم از سمت راست ورق میخورد. ولی وقتی خواستم به او نشان بدهم پیدایشان نمی کردم. دفتر خیلی بزرگی بود شبیه زونکن که مطالب و نوشته های زیادی در آن بود با جلد سورمه ای گالینگور ولی هر چه ورق میزدم مشق ها نبود. بالاخره از وسطهای دفتر یکسری مشق پیدا کردم و جلویش باز کردم. ناگهان فهمیدم این مشقها قدیمی است. ورقهای مشق را در بسته بندی بزرگی بسته بودم و رویش نوشته بودم «تیر 94» در خواب میدانستم که حالا خیلی از تیر 94 گذشته ولی  زمان دقیق فعلی را نمی دانستم. قبل از اینکه معلم اعتراض کند و مرا متهم به تقلب کند گفتم نه، اینها نیست. الان پیدا میکنم و دفتر را هی ورق میزدم. معلم که حوصله اش سر رفته بود گفت من ننوشته ام و از کنار نیمکت ما رفت پشت میزش که سمت چپ نیمکت بود و من از انتهایی ترین گوشه نیمکت با گوشه چشم می دیدمش. بغل دستی ام مبصر بود. او هم قد و هیکل مرا داشت و گویا آشنایی کمی هم با هم داشتیم ولی حالا او را یادم نمی آید. معلم که عینکش را روی بینی گذاشته بود و از بالای عینک به ما نگاه میکرد کمی در دلم ترس مینداخت. یادم هست گویا قبلا معلمی داشتیم که جور عینک زدن  و از بالای آن نگاه کردنش، بدآیند بچگی من بود. در اعتراض من که مشقهایم را نوشته ام و همین حالا نشانش میدهم گفت نشان مبصر بدهم. من مشق ها را بالاخره پیدا کردم. در سمت چپ دفتر نوشته شده بود؛ خوش خط و خوانا. مبصر دفترم را نگاه کرد و چیزی به معلم گفت و برگشت آمد نشست. معلم ا زهمانجا که نشسته بود گفت که مشقهایم ایراد داشته. گفتم نه، من درست نوشته ام و غلط ندارم و منتظر بودم که مرا بخواهد جلوی میزش. برای همین داشتم زیر میز دنبال کفشهایم میگشتم که درآورده بودم. گویا این کاری بوده که در بچگی میکرده ایم  وحالا من زیر میز با پا دنبال کفشهایم میگشتم که با کفشهای دو نفر دیگر روی همان نیمکت قاطی شده بود. یواشکی نگاهی کردم یک جفت کفش تابستانه بندی و یک جفت کتانی دیدم. حاضر بودم هر کدام آمد دم پایم، پا کنم تا معلم متوجه نشود کفشهایم را را آورده ام ولی او مرا نخواست. در عوض غر زد که چطور میگویم مبصر درست مشقهایم را ندیده! من آهسته و طوری که نه به مبصر بربخورد و نه به معلم و خودم هم زیاد زبان دراز جلوه نکنم، چیزی گفتم که مضمونش میشد شاید برای خوش آیند شما و اینکه رودربایستی کرده که روی حرف شما که گفته بودید مشق ندارم حرف بزند. معلم از من دلیل میخواست که چرا میگویم مشقهایم ایرادی ندارد و بالاخره ممکن است ایراد داشته باشد. این اطمینان من از کجاست؟ و من که د رخواب میدانستم بزرگسالم و جایم نباید آنجا باشد ولی نباید هم حرفی بزنم که به معلم بربخورد سعی کردم به او بفهمانم که خیلی وقت است فارسی را یاد گرفته ام. و اضافه کردم چون من داستان نویسم؛ کوتاه. روی این جمله لکنت گرفتم وکلمه آخر را تقریباً توی دلم گفتم. ولی حواسم بود که کوتاه را بگویم تا او بداند من فرق داستان و قصه بافتن را میدانم و البته برای خودم نوعی تواضع فرض کردم که او را بر من نیاشوبد. دلهره اینکه معلم از من عصبانی شود، همچنان بود. در ذهنم این بود که او باید بداند داستان نویس نمیتواند خواندن نوشتن بلد نباشد ولی احساس شرمندگی داشتم مبادا که ناراحتش کنم  که معلم دفتر مشقم را به یک نفر دیگر داد که سر پا بود و او هم دفتر را نگاه کرد و گفت مشقهایم درست است و ایرادی ندارد. معلم را این خوش نیامد و به من دهن کجی کرد. در خواب حس بدی به من دست داد. 
صحنه بعدی کنار رودخانه ای بودیم که در پایین دست آب داشت ولی انجا که ما روی لبه سیمانی رودخانه نشسته بودیم جریان کمی داشت و بیشترش هم گل و لای بود. باز هم سه نفر بودیم. یک زن میانه سال، دختری همسن و سال من که مثلا جوان بودم(شاید همان مبصر) و من. رابطه من و دختر گویا شکرآب بود و زن که نسبت نزدیکی با او داشت گویا داشت از کاری که او در حق من کرده بود عذرخواهی میکرد و میگفت گذشته ها گذشته و ما با هم دوست باشیم. من چیزی نگفتم. اصل از او ناراحت نبودم انگار او به قانونی رفتار کرده بود که می بایست و در هر صورت من مقصر بوده ام. وقتی برخاستند تا بروند  زن از ما خواست کمی از گل رودخانه را با پیاله برایش در نایلونی کنیم و به دستش بدهیم. دادیم. بعد به دختر گفتم می آید با هم تا انتهای رودخانه که در پایین دست بود برویم و آب را تماشا کنیم. دختر پرید روی سنگها و بی مقدمه و با حالتی تحقیرآمیز گفت، نه و من تنها رفتم. بعد خودم را در کوچه های خیابان اسرار پشت دانشگاه دیدم. کوچه ای که در جوانی ام، در شهرم، پاتوق قدم زدنهایم بود اما کوچه تاریک بود با دیوارهای بلند دور تا دور و  به جای برگهای خزان زده و درختان اقاقیا جا به جا روغن ماشین و بنزین روی زمین ریخته بود. در صحنه ای بعد، من در دایره ای بودم بزرگ که میدان سراب نام داشت و با همین اسم واقعی هنوز هم در شهرم هست. درون دایره، دایره بزرگتری بود گودال مانند و گویا عمیق. من ایستاده بودم با میم و داشتم ماجرای دفتر مشق را برایش تعریف میکردم که ناگهان معلم از جایی پیدا شد و پا به درون دایره ی میدان گذاشت و سگی سیاه و کوچک هم با خود داشت که بی قلاده دنبالش می آمد. تا آمدم بگویم آنجا سمت ان گودال نرود که او، بی توجه به ما، و به حالت قهر راهش را کشید و صاف افتاد توی گودال و سگش هم که دبنالش می رفت بعد از او افتاد. رسیدم سر گودال. چاه عمیقی بود. ناراحت بودم که کاش سگ را گرفته بودم. احساس عذاب وجدانی که از اول خواب داشتم حالا به نهایت خود رسیده بود. همه چیز تقصیر من بود: مشقها، داستان نوشتن، بور کردن معلم، رفتن به سمت رودخانه و ... این حس تقصیر در خواب مرا به سردردی دچار کرد که نمیتوانستم از جایم جنب بخورم. وقتی هم که بیدار شدم طول کشید تا درد آرام شود و برخیزم. 
مانده بودم حیران آیا این نتیجه خواندن دلوز است که ادبیات کافکا را ادبیات اقلیت دانسته و به واکاویاش پرداخته یا نتیجه کتابی است که چند ماه پیش خواندم: خواب در نظام توتالیتر که خوابهای مردم در نظام هیتلری را بررسی کرده بود. 
هنوز به آن دفتر مشق گنده فکر میکنم و تاریخ عجیب تیر 94. جالب اینکه امروز پیش از ظهر را به آماده سازی داستانها برای مجله تیر گذراندم در حالی که ناامید بودم مبادا که اصلا این شماره درنیاید. 
"کافکا میگوید: «آفرینش ادبی مزدی است که بابت خدمت به شیطان میگیرد.»کافکا بدنش را ابزاری برای گذشتن از آستانه ها و رها شدن ها روی تخت و توی اتاق میبیند، طوری که تک تک اعضای بدن «زیر ذره بین مشاهده ویژه قرار گرفته باشند» یعنی در وضعیتی که کسی ذره ای خون به او برساند." نامه ها برای کافکا نقش همان خون را ایفا میکند و پس، خوابها چطور؟ چطور میشود از بدنی غول آسا د رخواب چشم پوشید که ابعاد مدرسه برایش زیادی کوچک است همانطور که در یادوارۀ خواب برای کودکیش زیادی بزرگ بوده است؟ این همان بدن است با تغییر بعد ولی هیچکدام واقعی نیست نه خاطره کودکیش و نه وضعیت فعلیش در خواب. بدن است که میگوید جای تو آنجا نیست ولی کسی این را نمی پذیرد نه معلم از پشت عینک پنسی که روی دماغش گذاشته و از بالا به تو نگاه میکند نه آن دوست گویا داستان نویس که حالا در مقام مبصر مدرسه تو را بررسی میکند تا ردت کند. این بدن اما کوچه های پردرخت دلباز را دالانهایی سیاه می بیند با دیوارهایی بلند همچون دیوارهای زندانی باستانی شاید و در تمام این احوال یادش هست که او، این فرد با سر و بدن و ترسهایش، داستان نویس است و انگار که خواب بخواهد خونی برای او بفرستد اما در ارسال پیامش دچار خطا میشود و ناگهان از هزارتوی ناخودآگاهش به یادش میرود که او در جهانی تنگ گیر افتاده که جای ترسناکی است و ترسناکی آن نیز تقصیر خودش است و باز آن حس باستانی گناه، نه با رنگ و روی مذهبی، که بیان حالتی از بلاتکلیفی، گناهی که متوجه خود شخص است تا حالیش کند که او در موقعیتی نادرست مانده است و درک این نادرستی او را نگران میکند، میترساند زیرا دیگران اگر بفهمند خوششان نخواهد آمد یا شاید تافته جدابافته مانندش است که تقصیر را متوجه خود میکند. ژیل دلوز میگوید: «میل به زندگی تحرکی افقی در عضلات است که درست مثل آب راه خود را باز میکند. عنصر مایع سمبل آزادی است.» و بعد اضافه میکند بهترین پیش زمینه برای خواندن آن کتاب درباره کافکا، دانستنیهایی درباره قنات ها و سفره های آب زیرزمینی است: بوطیقای هیدرولوژی.» و آب این سیالیت زلال وقتی گل اندود میشود، ذره ذره دچار جمود میشود آنقد رکه میشود به جای آب پیاله پیاله گل برداشت و گل را عنصر سیالی فرض کرد که جای آب را گرفته است. همان گلی که به زودی خشک خواهد شد و راه رساندن خون را به رگهای خلق ادبی سد میکند. 
______________________________
*گیومه ها از: کافکا: به سوی ادبیات اقلیت نوشته ژیل دلوز- فلیکس گتاری