۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

خواب زدگی و ادبیات

نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند “ماسکه کردن ” ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .

***

بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .

***

حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش “یوزپلنگانی که …” برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .

ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و… مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :” وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند .”۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید : من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد .”۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .

گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :

” سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد .”۳

وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :” وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم .”۴


۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷

۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران

۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬

۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

دردسرهای لغتی با حرف" ف" و...

اغلب از من می پرسند آیا شما فمنیست هستید؟ آیا اجازه می دهید که مردان برای شما در را باز کنند؟ آیا آرایش می کنید یا این کار را نوعی ستم برزنان می پندارید؟آیا ضدخانواده هستید؟ هنوز مراسم مذهبی را به جا می آورید؟و...

نه اشتباه نکنید ٬ این سوالات ازمن پرسیده نشده .اینها سوالاتی ست که ازخانم هلن میلر استاد دانشگاه داگلاس پرسیده می شود ٬کسی که در زمینه ی فلسفه ی فمینسم کار می کند . خود او می گوید :دوست دارم وقتی درباره ی این فلسفه صحبت می کنم حرف "ف" را به کار برم تا بگویم فمنیسم !پس می بینید درآن جا هم صحبت کردن از این موضوع گویی دارای بار منفی است . او می گوید فمنیسم واژه ای انحرافی ولغتی ناخوشایند شده به طوری که شما نمی خواهید ضمیمه ی هویتتان باشد .تصور منفی از این واژه رافرهنگ عامه ورسانه ها سبب شده اند بااین اعتقاد که وقتی برابری زنانه حاصل شده ست ضرورتی چندانی به آن احساس نمی شود .وی بیان می کند که معمولن از دانشجویانش می شنود که می گویند:" من هرگز تبعیضی نمی بینم ." یا " چه نیازی هست به شناختن فمنیسم ؟"و"آیا هنوز هم معتقدید که تمام موانع برعلیه زنان برداشته نشده است ؟"وسرانجام مهمترین ومشکل ترین مساله برسر راه این اندیشه وجود نظریه ای قدیمی در تعریف فلسفه ست که بیان می دارد دانش و حقیقت به طور مطلق به دست آمده است ٬حقیقتی شبیه مسلمات ریاضی وبنابراین با فاکتورهای اجتماعی مثل جنسیت یا نژاد قابل تغییر نیست .فلسفه ی فمنیسم در حقیقت این اندیشه را در فلسفه به چالش می کشد .

درست به تعداد زنان ومردان روی کره ی زمین راه های فمنیسم شدن وجود دارد .ممکن ست ما همه ی مباحث مطرح شده در اندیشه های یک نویسنده ی فمنیست را نپذیریم اما این بدان معنا نیست که فمنیسم غیر ضروری وبی اعتبار است .بنابراین حتی اگر شما کسی باشید که با نوشته های مستهجن به این دلیل که به زنان آسیب می رسانند موافق نباشید باز هم نمی توان برتمام نوشته های فمنیستی سرپوش گذاشت .

این ها چکیده ای بود از مقاله ی "کاربرد لغت ف در کلاس های فلسفه "که توسط همان خانم استاد دانشگاه عنوان شده ست .اودر ادامه ی این مقاله سعی دارد این واژه را متفاوت از تعریفی که رسانه های گروهی معرفی کرده اند بشناساند .با ذکر این نکته که چون مقاله علمی وسرشار از واژه های تخصصی می باشد سعی کرده ام با ترجمه ی آزادی از آن چه هست٬ کلیتی را ارائه دهم .

فمنیسم آزادیخواه در بسیاری از همان اصول اخلاقی که اندیشه ی برابری نامیده می شود بر برابری جنسیتی تاکید دارد .این اندیشه برکنار گذاشتن حصارها و موانع اجتماعی که محدود کننده ی زنان می باشند ٬انگشت می گذارد . ابتدا یی ترین شاخه ی این طرز تفکر فمنیست های لیبرال بودند که مخالف محودیت هایی بودند که زنان را از دانشگاه دور نگه می داشت یا از حق رای محروم می کرد .آن ها همچنین به نابرابری اقتصادی در زنان نیز اشاره داشتند .بنابراین تمرکز آن ها بر مظلومیتی بود که از بیرون بر زنان تحمیل می شود و تا برطرف نشدن کامل این ستم بر زنان به تلاش خود ادامه می دهند .آن ها مثل دیگر تئوری های لیبرالی به دوگانگی و موقعیت های فردی تاکید دارند .مشکل عمده ی این نوع فمنیسم این ست که به موانع و حصارهای نامرئی بر زنان توجهی ندارد ومشکل زنان را فقط در تحصیل یا محدودیت های خانوادگی می شمارد چیزی که این روزها حداقل از نظر دانشگاهی نشان می دهد که زنان در ادامه ی تحصیل مشکلی ندارند .

گروه دوم فمنیست های رادیکال هستند . این اندیشه در مخالفت با فمنیست های لیبرال رشد کرد .آن ها معتقدند که ساختار مرد سالارانه ی جامعه ست که زنان را سرکوب می کند .اندیشه ای که در دهه ی ۱۹۶۰ میلادی ظهور کرد .واژه ی مرد سالارانه اشاره به سازمان ها و معیارها و قوانین مردانه دارد وبرخلاف لیبرال ها که معتقدند ساختارهای زیربنایی جامعه صحیح ست٬ رادیکال ها به نظام جنسیتی جنس راضی نمی شوند (جنس٬عبارت ست از ساختار زیستی مذکر یا مونث وجنسیت به معنی نقش های اجتماعی که زن یا مرد در جامعه برعهده می گیرند ).آن ها ـ به عنوان مثال کاترین مکنین ـ براین تصورند که نوشته های مستهجن که بی حرمتی نسبت به زنان را به دنبال دارد باید کنار گذاشته شوند .در حالی که دیگران معتقدند این نوشته ها ممکن ست ابزاری در خدمت زنان باشد که با آن ویژگی های جنس خود را بیان کنند .حرمت مادرانه و همچنین تولید مثل از موارد اختلاف نظر بین فمنیست های رادیکال است برخی براین باورند که مادری تنها ابزار قدرت برای زنان ست که از آن طریق می توانند خود را بیان کنند در حالی که دیگران شان زن را بالاتر از تولید مثل ونقش مادرانه می شمارند با این فرض که زنان می توانند از ویژگی های جنسی خود فراتر روند .آن چه که فمنیست های رادیکال در آن اتفاق نظر دارند تاکید بر چگونگی برخوردهای جنسیتی شخصیت ما و زندگی گروهی مان ست .

انواع واقسام فمنیست های دیگر هم هستند که شاید در حوصله ی این مقال نگنجد مثل فمنیست های سوسیالیست که بر برابری اقتصادی تاکید می کنند و فمنیست های مولتی کالچرال یا چند فرهنگی. آنان توضیح می دهند که چطور در بخشی از جهان براین موضوع تظاهر می شود که زندگی زنان بر مردان تاثیر می گذارد وبدین ترتیب برنیاز زنانه برای خود بودن سرپوش گذاشته می شود .انتقادی که بر آن ها وارد می شود این ست که ما چگونه می توانیم فرهنگ های دیگررا نقد کنیم ؟ ما نمی توانیم رسوم فرهنگی دیگران را نقد کنیم چون هیچ فرهنگی به طور ذاتی بهتراز دیگری نیست .

هنگامی که من کلاس های فلسفه ی فمنیسم را آغاز می کنم از دانشجویان می پرسم که آیا آن ها خودشان را فمنیست می دانند ؟در کلاسی بیست و پنج نفره دو یا سه دست بالا می رود .بعد وقتی که در کلاس قدم می زنم واز تک تک آن ها می خواهم که نظرشان را در این مورد بگویند با چنین جواب هایی مواجه می شوم :"خب!من فمنیست نیستم ٬اما ..." این اما البته در این جا بسیار پرمعنی ست از نظر من یا " من فکر می کنم مردان و زنان در همه چیز باید با هم مساوی باشند" ٬ " من نمی خواهم اساس قضاوت را روی جنسم قرار دهم " ٬" فکر نمی کنم که عادلانه باشد اگر من از قدم زدن در خیابان هنگام شب هراس داشته باشم " یا این جمله که " این درست نیست که زنان در افغانستان نمی توانند کار کنند " ٬" این خاصیت خود ماست که اراده و تصمیم های ما را می سازد ".

این زنان ومردان بر یک اصل اخلاقی عمده که فمنیست ها را باهم متحد می کند باور دارند وآن عبارت ست از تساوی فرصت ها .

حالا با وجود این توصیفات آیا فمنیسم یک ضرورت است یا اندیشه ای ست که تاریخی از آن گذشته وکارکرد خود را از دست داده ؟آیا می توان فمنیسم را برای تمام جوامع یکسان دانست یا در فرهنگ های مختلف شیوه های گوناگونی را به خود گرفته ؟وساده ترین وپیش پاافتاده ترین سوال آیا این اندیشه خطرناک است ؟ خوب است یا بد ؟ ما درباره اش چطور فکر می کنیم .


*این مقاله چکیده ای ست از ترجمه Using the F - word in Phlosophy Classes نوشته یEllen Miller

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

به شعر حافظ شیراز

به شعر حافظ شيراز مي رقصند و مي نازند ...

TinyPic image

گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما

سايه ي دولت براين كنج خراب انداختي

خواب بيداران ببستي و آنگه از نقش خيال

تهمتي بر شبروان خيل خواب انداختي

خراب و دل شكسته مي گذردمردي كه گيسوانش رهاست و كوچه هاي سرشار از بوي بهار نارنج را طي مي كند . دل تنگ از زمانه ست و از زمان. دل تنگ از فهم هاي كوچك ست در چارديواري هايي كه به دور خود كشيده اند و ساقي مست مي گذرد از كوچه هاي قرن هشتمي شهري كه به آن عشق مي ورزد ـ شيرازـ

ساقي مي نشيند به كنجي و گوش به زنگ دل مي ماند و كلمات؟!... نه خدايا اين واژه هاي غريب كه گويي جهان را و هستي را بر او مكشوف مي كنند از ذهنش بر زبان جاري مي شود و او اعجاز مي كند . معماي زبان را كشف مي كند و راز معجز گون او تا قرن ها در گوش خرابيان تمام جهان صدا مي كند.

يادش گرامي ست اعجاز گر ورطه ي سخن

او كه با كلماتش انسان را معنا مي بخشد و زندگي تهي از رنگ و سرد را سراسر نور و جنبش و ولوله مي كند.اشعارش همواره در گوش ما طنين اندازست كسي كه جهاني را به رقص مي خواند تا براين اعجازش پاي بكوبند و شادي كنند.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

قتل شاعر در پای نوشته

گفتمش به نظرت وقتي كه راسكول نيكوف از پله ها بالا مي رفت تا پيرزن را بكشد به چه فكر مي كرد؟

گفت:سر به سرم نگذار

گفتم نه ! واقعن مي پرسم. در بين افكارش آيا ترس هم بود؟

گفت: ترس ؟! نه .نمي ترسيد تهي از فكر شده بود‘ تهي از آينده‘ معلق ميان بي زماني و زمان و پاهايش بي اختيار پيش مي رفتندو....

پرسيدم داستايوسكي چه جور نويسنده اي بوده؟ درون گرا يا .....و حرف كشيده شدبه نويسنده هاو نوشتن و جمله ي معروف گارسيا ماركزكه بهترين نويسنده ها كساني اند كه داستاني را به خوبي تعريف

مي كنندو....وبعد برايم از تفاوت بين نويسنده وشاعر گفت. من مي خواستم در مورد راسكول نيكوف بنويسم اما حرف هاي اورا مناسب تر براي اين پست ديدم. از او خواهش كردم واوهم نشست و آنچه را كه گفته و توصيه هايي را كه پيشتر ها به من كرده بود ‘ نوشت. در زير نوشته ي مرتضا خبازيان را مي بينيد:

قتل شاعر در پای نوشته

گفتمش به نظرت وقتي كه راسكول نيكوف از پله ها بالا مي رفت تا پيرزن را بكشد به چه فكر مي كرد؟

گفت:سر به سرم نگذار

گفتم نه ! واقعن مي پرسم. در بين افكارش آيا ترس هم بود؟

گفت: ترس ؟! نه .نمي ترسيد تهي از فكر شده بود‘ تهي از آينده‘ معلق ميان بي زماني و زمان و پاهايش بي اختيار پيش مي رفتندو....

پرسيدم داستايوسكي چه جور نويسنده اي بوده؟ درون گرا يا .....و حرف كشيده شدبه نويسنده هاو نوشتن و جمله ي معروف گارسيا ماركزكه بهترين نويسنده ها كساني اند كه داستاني را به خوبي تعريف

مي كنندو....وبعد برايم از تفاوت بين نويسنده وشاعر گفت. من مي خواستم در مورد راسكول نيكوف بنويسم اما حرف هاي اورا مناسب تر براي اين پست ديدم. از او خواهش كردم واوهم نشست و آنچه را كه گفته و توصيه هايي را كه پيشتر ها به من كرده بود ‘ نوشت. در زير نوشته ي مرتضا خبازيان را مي بينيد:

يادم هست روزي كه با اطمينان به دوستي گفتم شعر گفتن را كنار بگذار تا داستان هايت بهتر شوند . آن دوست توصيه ي مرا پذيرفت اما علت اصلي اين توصيه شباهت شرايط او با گذشته ي خودم بود . زماني كه شعر مي گفتم و داستان مي نوشتم اما هيچكدام راضي كننده نبود ووقتي سر انجام تصميم گرفتم شعر گفتن را كنار بگذارم وضع كمي بهتر شد.

بعدها زياد به موضوع به موضوع فكر كردم به خصوص زماني كه مي ديدم دوست داستان نويس ( كه همين محبوبه باشد ) به شدت علاقه دارد كه داستانش را خودش بخواند تا من و ديگران شنونده ي داستان باشيم نه اينكه همان اول داستان را بدهد به ما كه خواننده ي آن باشيم.

گريز:ماركز اعتقاد دارد كساني مي توانند داستان بنويسند كه قادرند داستاني را با تمام جزييات نقل كنند .

اما من داستان نويسان زيادي را ديده ام كه علاقه اي به تعريف داستان ندارند حتا داستان هاي خودشان را . پس موضوع چيست؟ از زاويه اي شعر در ذات خود _ به دليل نزديكي به موسيقي _ به وجه شنيداري درك آدمي نزديك ست . در واقع شعري زيباست كه هم در خواندن و هم در شنيدن شعريت خود را عرضه مي كند . داستا ن اما كمتر از شعر به درك شنيداري وابسته است . با اين همه دو نوع نويسنده داريم .

نويسنده اي كه پشت ميز مي نشيند و كاغذ سفيدي را مقابل خود قرار مي دهد و قلم را برسطح سفيد كاغذ رها مي كند . بديهي ست كه داستان در حد فاصل ذهن و دست از اثر ناخودآگاه نويسنده شكلي نيمه آگاهانه به خود مي گيرد. وجود همين خصيصه است كه بعضي ها را نويسنده مي كند و ديگران را نه ! و چه بسيارند كساني كه به اعتبار سواد خواندن ونوشتن گمان مي كنند مي توانند نويسنده باشند و خودشان زودتر از همه مي فهمند كه نيستند و بي خيال مي شوند . دسته ي ديگر نويسندگاني اند كه با كمك ضبط صوت مي نويسند . آنها ابتدا داستاني را كه در ذهن شان مي گذرد تعريف مي كنند و بعد مي نشينند و نوار را پياده مي كنند ودر متن به دست آمده آن قدر بالا وپايين مي روند تا راضي شوند .

از ميان نويسندگان حرفه اي و شناخته شده بورخس به دليل نابينايي با كمك منشي مخصوص مي نوشت. او داستان را تعريف مي كرد و منشي مي نوشت و دوباره منشي براي بورخس مي خواند و او اديت مي كرد .

داستايوسكي هم يك بار كه به دليل فرصت كم _ به خاطر قراردادي كه با ناشر بسته بود _ از منشي تند نويس كمك مي گيرد و آن قدر نتيجه ي نهايي راضي كننده از كار در مي آيد كه همان منشي _ با ازدواج با او _ تاچهارده سال بعد همين وظيفه را باعلاقه به عهده مي گيرد .

سوال: تفاوت اين دو گونه ي نوشتن چيست ؟

اگر در نويسنده وجه ناخود آگاهي قوي تر از آگاهي باشد‘ داستان يا در لحن و يا در ضرباهنگ حالتي شعر گونه به خود مي گيرد و هر چه نويسنده با برون گرايي شخصي ‘ وجه آگاهانه ي قوي تري داشته باشد به دليل ميل شديد به تحليل در ضميرنويسنده داستان از شعر فاصله مي گيرد.

البته نويسنده هايي را مي توان نام برد كه بدون ضبط صوت يا منشي مي نوشته اند و با استفاده ي مكرر از يك كلمه يا حرف _ آلتراسيون _ چه بسا تلاش كرده اند به داستان خود حالتي شعر گونه دهند و از اين ميان ابراهيم گلستان نمونه است .

گذشته از اينكه نويسنده اي ميل داشته باشد داستانش را براي ديگران بخواند يا نه مساله به ذات شاعرانه ي نويسنده هم ربط دارد. نويسنده هايي كه از سر گرداني بين نوشتن و سرودن رها شده اند و به جانب نوشتن آمده اند هراز گاهي با خواندن داستان آن بخش مغفول مانده را ارضا مي كنند .

گلشيري شعر هم مي سرود . همين طور بيژن نجدي _ هر دو زنده ياد _ و داستان هاي اين دو نويسنده با مرگ صوري شاعر درون در نهايت ايجاز و فشردگي پرداخت شده اند . براهني هم شعر مي گويد اما چون در شعر هايش به ضرورت پايان بندي و تمركز شاعرانه بر بزنگاه شعر گردن نمي گذارد در داستان هايش اغلب به اطناب مي افتد.

حالا برگرديم به ابتداي گفتار. من گفتم شعر گفتن را رها كن يا حداقل آنها را ننويس . بگذار به ذهنت وارد و از آن خارج شود . داستان نويسي با شعر سرودن تفاوتهاي قابل توجهي دارد . من اعتقاد دارم از زماني كه او شعر سرودن _ به معني ضبط كردن و حفظ شعرها _ را كنار گذاشت در داستان هايش موفق تر شد .

نمونه هاي زير:

" خسته شدي ‘ تلخ شدي ‘ در تو ماندجاي زخم انگار روي جايي كه ديدني نيست مثل دل ؟ "

" ناگهان روي چشم هايم خط كشيد و ديگر فكر نكرد حالا كه چشم ندارم با اين صورت تخت چگونه بگذرم از پيچ كوچه هاي تنگ در شب تار ؟"

من درين سطرها شاعري قرباني شده در پاي نوشته مي بينم و اگر روزي داستان نويس بتواند حق شاعرمقتول را ادا نمايد ‘ هيچ قتلي اتفاق نيفتاده است .

۱۳۸۶ مرداد ۱۸, پنجشنبه

نیم نگاهی به شعرهای مجید شمسی پور

نیم نگاهی به دفتر شعر های مجید شمسی پور

TinyPic image

خورشيد

پشت سرم بود

سياه سايه ام

پيش رو.

خورشيد

پیش رویم بود

سیاه سایه ام

پشت سر

نفرين

بر زمين

كه مي چرخد.

خواب بودم خواب مي ديدم در خواب به دنبا ل وا ژ ه اي مي گشتم و نمي يا فت تنها لغتي انگليسي بود كه در در اطرافم دور ميزد و د ور مي شد تمر كزم را به هم ميزد ووقتي بالا خره گرفتمش واژه ي كم ارزشي بود كه نشان از تكه اي داشت و مد ا م تكرار مي كرد تكه اي هر چند كوچك ‘ ذ ره اي ‘ و لغت را رهايش كرد م به د نبا ل وم نبوداژه اي خاص سر گردان بودم مي آمد ومي رفت ليز ولغزان بود ومثل ماهي سر مي خورد و مهارش نا ممكن واژه حجم داشت و جسم داشت كيفيتي داشت كه فقط در عالم خواب مي توان آن را براي كسي توصيفش كرد مي ترسيد م پاك از دست برود د نبالش سرگردان بود م كه از خواب بيدار شدم و بلند شدم و نشستم و واژه مرا به ياد شاعر انداخت با دنياي واژگانش واينكه چطور كلمات لغزان در دستهايش آ رام مي گيرند و مي نشينند بر جاي خود.دفتر شعرهاي شاعر بالاي سرم بود .چراغ مطالعه را روشن كردم و ورق زدم و خواندم:


نيم نگا هي به مجموعه ي شعر لحظه اي براي آدم شدن

خورشيد

پشت سرم بود

سياه سايه ام

پيش رو.

خورشيد

پيش رويم بود

سياه سايه ام

پشت سر.

نفرين

بر زمين

كه مي چرخد.

خواب بودم خواب مي ديدم در خواب به دنبا ل وا ژ ه اي مي گشتم و نمي يا فتم نبود تنها لغتي انگليسي بود كه در در اطرافم دور ميزد و د ور مي شد تمر كزم را به هم ميزد ووقتي بالا خره گرفتمش واژه ي كم ارزشي بود كه نشان از تكه اي داشت و مد ا م تكرار مي كرد تكه اي هر چند كوچك ‘ ذ ره اي ‘ و لغت را رهايش كرد م به د نبا ل واژه اي خاص سر گردان بودم مي آمد ومي رفت ليز ولغزان بود ومثل ماهي سر مي خورد و مهارش نا ممكن واژه حجم داشت و جسم داشت كيفيتي داشت كه فقط در عالم خواب مي توان آن را براي كسي توصيفش كرد مي ترسيد م پاك از دست برود د نبالش سرگردان بود م كه از خواب بيدار شدم و بلند شدم و نشستم و واژه مرا به ياد شاعر انداخت با دنياي واژگانش واينكه چطور كلمات لغزان در دستهايش آ رام مي گيرند و مي نشينند بر جاي خود.دفتر شعرهاي شاعر بالاي سرم بود .چراغ مطالعه را روشن كردم و ورق زدم و خواندم:

شب بود

خواب مي ديدم

دستم كه مشت نبود

چون پنجه ي پرندگان لاشخور بود

بر مرده ی پرندگان مانده از سفر

صبح شد

بيدار شدم

دستم كه مشت نبود

روي قلبم بود

دفتر شعرهاي مجيد شمسي پور به تازگي مراحل چاپش به پايان رسيده و به زودي به قفسه ي كتاب فروشي ها راه مي يابدمنتظر خيل ادب دوستان و شاعران ونويسندگاني كه در به در دنبال واژه مي گردند.ما به اين دليل سراغ از نوشته هاي ديگران مي گيريم كه محتاج واژه ايم و اين واژه ها در جسم و جان ما مي نشينند و آن را صيقل مي دهند .

مجيد شمسي پوراز مدت ها پيش _ به نظرم خيلي پيشتر از آنكه بااو آشنا باشم _ شعر مي گويد ولي حالا به چاپشان رسانده . شايد به اين دليل كه شعرها ديگر تحملشان از خانه نشيني به سر آمده و از شاعر كه خيال نفس كشيدن راا زياد مي بريم. شاكي و گله مند بودندكه چرا آن ها را از لابلاي نوشته هايش بيرون نمي كشد و در انظار نمي گذارد آخر هر عنصر زيبايي چشم انتضار ديدن ست وچه چيز زيباتر از شعر و هنر شاعري.

شعرهاي او ساده است و گاه چنان حس فشرده اي از ميان آنها برگلويمان چنگ مي زند که خیال نفس کشیدن را از یاد می بریم

آفتاب بود و باران بود

مادر بزرگ گفت:

انگار ماده گرگي توله اي مي زايد

آفتاب ماند وباران رفت

اما

نه توله گرگ مرد

نه مادر بزرگ زنده ماند!

و سال هاست كه در گوش من

زوزه ي گرگ مي پيچد!

اين حس ترس‘ اين ترس مبهم اين ابهام جاري در شعر اما معما نيست . شاعر با زبان بازي نمي كند و به دنبال به رخ كشيدن فن واژگاني اش نيست تا خواننده مجبور نشود بعد از خواندن شعر پيشاني خيس از عرقش را با دست پاك كند و بعد فكر كند و زور بزند كه راستي اينكه خواند چه بود؟ .. ابهامي كه در فضاي شعري او موج مي زند همان ابهامي ست كه در روح زندگي جاري ست .شاعر گاه نيست انگار است ودرد اين نيستي را در شعرهايش فرياد مي زند مثل شعرهاي قديمي ترش. شايد بتوان گفت اين شعرها شعرهاي جواني اش باشد وقتي كه هنوز دانشجو بوده ودر دانشكده ي مهندسي درس مي خوانده يعني زماني كه انسان كليت هستي و جهان را مي نگرد و زندگي هنوز عريان تلخي اش را به رخ آدم نكشيده . و كمي بعد شعرهايش رنگ غم مي گيرد. وقتهايي كه شاعر در به در بيابان ها و جاده ها مي شود تا براي ماموريت هاي كاري اش جاده بسازدوآن گاه است كه با مردمش روبرو مي شود واقعيتشان را و خودش و شعرش را آينه ي آن ها مي يابد چنان غمگين است اين شعرها و اين غم چنان سنگين و آرام ست كه اگر آدم ايستاده در حال خواندن اين شعرها باشد مينشيند زانوهايش خم مي شود پشتش خميده مي شود و مي نشيند وآه شاعر را از دهان خود مي شنود و گاهي هم به زمين و زمان پوزخند مي زند . چيزي برايش جدي نيست و جهان سراسر شوخي بي مزه اي ست كه مهره هايش را بازيگوشانه چيده است و اين خنده هاي تلخ ‘ تلخي سودايي زندگي را به ذهن متبادر مي كند . تلخي قهر را و تلخي خشم را و تلخي ناباوري خداحافظي را. حنظلي كه تلخي اش چنان بي چاشني بر زندگي شاعر و شعرش مي نشيند كه ما نيز همان طعم را در انتهاي زبانمان احساس مي كنيم.

مي شد از كليت شعر هايش گفت. مي شد نقد كنم اما قصد من نقد دفتر شعر او نيست كه اين كار من نيست . قصدم اينست كه در بلندا بايستم كتابش را به دست بگيرم و به خيل شعر دوستان بگويم :هان! نگاه كنيد اينجا شاعري متولد شده و از همان جا به خودش بگويم ديگر نمي تواني شعر نگويي يا اگر مي گويي آنها را در پستوي خانه ات پنهان كني . وقتي فرزندي متولد مي شود همه منتظر رشدش هستيم همان طور كه وقتي شاعري تولدش را اعلام مي كند منتظر دفتر هاي بعدي اش مي مانيم چون شعرهاي او ديگر لابلاي دفترهاي خاطراتش گم نيست و بار شاعر بودن را به دوش مي كشد.

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

مرگ خوانی

رنگ مرگ

رویایی شاعر در سنگ شهاب می گوید:

و مرگ٬ مصرف تن

وتن مصرف من

بود

روی سنگ تنی را بتراشند که زندانی شاخه ها

و برگ هایی است که از خود تن می رویند.و

در داخل مقبره برای شهاب خورشیدی را در

کاسه سر بگذارید٬باچند کنده ی نیم سوخته٬

و کمی از افق مشرق.که نمی مرد وقتی که در

حلب به قاتل خود می گفت:من نمی میرم٬ بلکه

با مرگ خویش می مانم.باچند گل سرخ و ذغال.

با خود فکر می کنم اولین انسان ٬ اولین انسان واقعی ونه اساطیری وقتی برای اول بار با مرگ مواجه شد چه احساسی داشت؟چه نامی بر آن گذاشت؟واژه ــ واژه ی مرگ ــ صریح و بی پرده است ٬ تند و مقطع است .حد اقل در سه زبانی که من می شناسم ــ عربی و فارسی و انگلیسی ــ از آن کلماتی ست که استعاره ای یا ذات پنهانی را در آوایش حمل نمی کند انگار چیز ساده ای ست از اول بوده و حالا هم...

شاید انسان اولیه هم اول باوری نداشته است. شاید او تصوری از خوابیدن و بر نخاستن ٬ از بی دفاع و بی تفاوت بودن چهر ه ی مرده نداشته اما چه کرده ؟مراسم مرگ یا همان گذر از این جهان به جهان دیگر بعد ها شاید شکل گرفته ست.اما هنوز نمی دانم احساس مردی را ــ مرد اولیه ــ وقتی که زنش از خواب بر نخاسته.

در نظر شما مرگ٬ این همزاد زندگی چه شکلی دارد؟ چه رنگی...

یا به قول الخاندرو گنزالس در بیست و یک گرم٬ این بیست و یک گرم وزن چیست که هنگام مرگ از جسم آدمی رها می شود؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه

حضور غایبانه

شاید در ابتدا از بوف کور شروع شده باشد یا پیشتر از آن هم بوده ـ البته بحث من در این جا ادبیات کلاسیک نیست ـ اما من در حال حاضر در مورد پیش از بوف کور حضور ذهنی ندارم و بعد در بسیاری از داستان های کوتاه و رمان ها بازهم این موضوع خودنمایانده ست .موضوع عدم حضور کسی که باید باشد و حالا به هر دلیلی مثلا مرگ یا غیر آن نیست . دختر اثیری بوف کور غایب ست با آن که راوی از او حرف می زند اما نیست .مرگان جای خالی سلوچ وقتی که صبح از خواب بیدار می شود مردش را نمی یابد مرد انگار همیشه کنجی را در حیاط از آن خود داشته و بقیه ی داستان شرح سرگذشت مرگان ست در حال و هوای عدم حضور مرد . طوبا را هم در طوبی و معنای شب خاطره ی دختری آزار می دهد که گمان می کند یا واقعیت این طور بوده ـ می بینید من هم مثل طوبا شده ام و فراموش کرده ام آن چه که واقعا اتفاق افتاد چه بوده ـ که زیر درخت باغچه شان دفن شده .منظورم گمشده ها یا رفته هایی ست خارج از موضوع عشق ٬چون در داستانی که شرح عشقی را بیان می کند شاید نبودن یا گم شدن و طرد شدن عاشق یا معشوق برای بیان داستان غیر قابل پیش بینی یا حتی ضروری باشد اما در این گم شدن ها نه ! در خوابگرد گلشیری مرد که به خواب زده ها می ماند دربه در دنبال زنی ست که از او خاطره ای را که در ذهن دارد نقاشی هایی ست که از او می کشیده در آزاده خانم هم به نوعی می توان گفت صحبت از زنی ست آزاده نام که نیست و به شکل های مختلف در ذهن راوی حضور دارد . در داستان های غیر ایرانی هم همین طور ست رمان بلند مارسل پروست شرح مفصل افرادی ست که حالا حضور ندارند و از میا ن آن همه آدم که پروست از آن ها صحبت می کند الان یاد آن افسر جوانی افتادم که در جنگ کشته شد و همیشه اسمش را فراموش می کنم . فکر می کنم با خود اگر این آدم های غایب در داستان ها حضور داشتند داستان گذشته از آن که شکل دیگری می گرفت اصلا داستان دیگری می شد چون موضوع بر بال غیبت یک شخص شکل گرفته .و آیا در غیبت چه چیزی هست که در حضور نیست چرا وقتی ما به گذشته رجوع می کنیم و خاطره ای از کسی را در ذهن به یاد می آوریم آن چیزی نیست که زمانی که با او بوده ایم و حضورش ملموس بوده خیال می کرده ایم ممکن ست این موضوع خاطره شود. نه !دقیقا چیزهایی به یادمان می آید که فکرش را نمی کرده ایم این نوستالوژی- نبودن یا همان عدم حضور چیست که چنان آدم را به جاهایی می کشاند که بزرگترین شاهکارهای ادبی هم از دل چنین موضوعی بیرون می آید .منظورم این ست که چه چیزی یا رازی در غیبت هست که در حضور معنا ندارد ؟