گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما
سايه ي دولت براين كنج خراب انداختي
خواب بيداران ببستي و آنگه از نقش خيال
تهمتي بر شبروان خيل خواب انداختي
خراب و دل شكسته مي گذردمردي كه گيسوانش رهاست و كوچه هاي سرشار از بوي بهار نارنج را طي مي كند . دل تنگ از زمانه ست و از زمان. دل تنگ از فهم هاي كوچك ست در چارديواري هايي كه به دور خود كشيده اند و ساقي مست مي گذرد از كوچه هاي قرن هشتمي شهري كه به آن عشق مي ورزد ـ شيرازـ
ساقي مي نشيند به كنجي و گوش به زنگ دل مي ماند و كلمات؟!... نه خدايا اين واژه هاي غريب كه گويي جهان را و هستي را بر او مكشوف مي كنند از ذهنش بر زبان جاري مي شود و او اعجاز مي كند . معماي زبان را كشف مي كند و راز معجز گون او تا قرن ها در گوش خرابيان تمام جهان صدا مي كند.
يادش گرامي ست اعجاز گر ورطه ي سخن
او كه با كلماتش انسان را معنا مي بخشد و زندگي تهي از رنگ و سرد را سراسر نور و جنبش و ولوله مي كند.اشعارش همواره در گوش ما طنين اندازست كسي كه جهاني را به رقص مي خواند تا براين اعجازش پاي بكوبند و شادي كنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر