رویایی شاعر در سنگ شهاب می گوید:
و مرگ٬ مصرف تن
وتن مصرف من
بود
روی سنگ تنی را بتراشند که زندانی شاخه ها
و برگ هایی است که از خود تن می رویند.و
در داخل مقبره برای شهاب خورشیدی را در
کاسه سر بگذارید٬باچند کنده ی نیم سوخته٬
و کمی از افق مشرق.که نمی مرد وقتی که در
حلب به قاتل خود می گفت:من نمی میرم٬ بلکه
با مرگ خویش می مانم.باچند گل سرخ و ذغال.
با خود فکر می کنم اولین انسان ٬ اولین انسان واقعی ونه اساطیری وقتی برای اول بار با مرگ مواجه شد چه احساسی داشت؟چه نامی بر آن گذاشت؟واژه ــ واژه ی مرگ ــ صریح و بی پرده است ٬ تند و مقطع است .حد اقل در سه زبانی که من می شناسم ــ عربی و فارسی و انگلیسی ــ از آن کلماتی ست که استعاره ای یا ذات پنهانی را در آوایش حمل نمی کند انگار چیز ساده ای ست از اول بوده و حالا هم...
شاید انسان اولیه هم اول باوری نداشته است. شاید او تصوری از خوابیدن و بر نخاستن ٬ از بی دفاع و بی تفاوت بودن چهر ه ی مرده نداشته اما چه کرده ؟مراسم مرگ یا همان گذر از این جهان به جهان دیگر بعد ها شاید شکل گرفته ست.اما هنوز نمی دانم احساس مردی را ــ مرد اولیه ــ وقتی که زنش از خواب بر نخاسته.
در نظر شما مرگ٬ این همزاد زندگی چه شکلی دارد؟ چه رنگی...
یا به قول الخاندرو گنزالس در بیست و یک گرم٬ این بیست و یک گرم وزن چیست که هنگام مرگ از جسم آدمی رها می شود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر