۱۳۹۸ آذر ۹, شنبه

آسیاب های بادی

دایره، مثل حلقه ای در مارپیچ
مثل چرخی درون چرخ
نه انجامی نه آغازی
روی قرقره ای در چرخش ابدی
مثل گلوله ای برفی د رکوه
مثل بادبادک جشن
مثل چرخ فلکی که می چرخد
مثل حلقه های دور ماه
مثل خارهای ساعتی درازکش(گسترده/ جاروکنان)
دقایق از چهره اش میگذرد
و جهان مثل سیبی است
سکوت غلطان در فضا
مثل حلقه هایی که تو یافتی
در آسیاب های بادی ذهنت

مثل تونلی که دنبال میکنی
به یک تونل مخصوص به خودت
زیر یک خالی به یک غار
جایی که خورشید هرگز ندرخشیده است
مثل دری چرخان
در رویایی نیم باخته(نیمه فراموش شده)
تمام امواج [حاصل ] از یک سنگریزه
[که] کسی به نهری پرتاب کرده
مثل ساعتی که خارهایش جارو میکند
دقایق از چهره اش میگذرند
و جهان مانند سیبی است
سکوت غلطان در فضا
مثل حلقه هایی که می یابی در آسیاب های بادی ذهنت
جرنگاجرنگ کلیدهای جیبت
کلماتی که در سرت غوغا می کند
چرا تابستان چنین سریع سپری شد؟
همین را گفتی؟
عشاق در ساحل قدم می زنند
رد پایشان را در ماسه ها به جا می گذارند
آیا این صدای دوردست طبل
فقط صدای انگشتان شماست؟
قاب عکسها در سالنی آویزان است
یا بندی از این ترانه
اسم ها و چهره های نیمه به خاطر مانده
اما آیا انها به چه کسانی تعلق دارد؟
وقتی فهمیدی که تمام شده بود(به دیگر سو رفته بود)
تو به خود امدی
که برگهای پاییزی رقصان بود
به رنگ موهایش؟

مثل حلقه ای در مارپیچ
مثل چرخی درون چرخ
نه انجامی نه آغازی
روی قرقره ای در چرخش ابدی
همانطور که عکس ها باز میشوند
مثل حلقه هایی که تو یافتی
در آسیاب های بادی ذهنت ***

The Windmills Of Your Mind 



Round, Like a circle in a spiral,

Like a wheel within a wheel, Never ending or beginning, On an ever-spinning reel, Like a snowball down a mountain, Or a carnival balloon, Like a carousel that's turning, Running rings around the moon, Like a clock whose hands are sweeping, Past the minutes of its face, And the world is like an apple, Rolling silently in space, Like the circles that you find, In the windmills of your mind. Like a tunnel that you follow To a tunnel of its own Down a hollow to a cavern Where the sun has never shone Like a door that keeps revolving In a half-forgotten dream All the ripples from a pebble Someone tosses in a stream Like a clock whose hands are sweeping Past the minutes of its face And the world is like an apple Rolling silently in space Like the circles that you find In the windmills of your mind Keys that jingle in your pocket Words that jangle in your head Why did summer go so quickly? Was it something that you said? Lovers walk along the shore Leave their footprints in the sand Is the sound of distant drumming Just the fingers of your hand? Pictures hanging in a hallway Or the fragment of this song Half-remembered names and faces But to whom do they belong? When you knew that it was over You were suddenly aware That the autumn leaves were turning To the color of her hair? Like a circle in a spiral Like a wheel within a wheel Never ending or beginning On an ever-spinning reel As the images unwind Like the circles that you find In the windmills of your mind

۱۳۹۸ مرداد ۶, یکشنبه

داستان ‌‌‌‌‌‌خوانی یا آیا داستان همه چیز است یا هیچ چیز نیست؟

میدانم که این وبلاگ خواننده ندارد و شکر خدا، پس اینها را مثل دفتر خاطرات خصوصی برای خودم می‌نویسم.
سالهاست دارم داستان میخوانم، در نوجوانی برای سرگرمی و کشتن وقت، در اوایل جوانی برای یاد گرفتن و چیزی که بعدها دانستم اسمش هست شریک شدن در تجربه زیسته دیگران. دانشجو که شدم با ولعی تمام نشدنی کشور به کشور برای خودم دسته‌بندی کرده بودم و تا جایی که گیرم می‌آمد رمان روس، فرانسه ، آمریکا، شرق دور و غیره را می‌خواندم. بیشتر کتابهایی که بین جمع کتابخوان گل میکرد و همه حرفش را می‌زدند یا به عبارتی مد میشد. اگر از سارتر می‌خواندم از دوبووار هم می‌خواندم. بعدتر ها سراغ نویسندگان ایرانی آمدم و فهمیدم چقدر کم از آنها خوانده ام و هر چه بیشتر می‌خواندم شرمنده‌تر میشدم. حالا کم‌کم بی اینکه قصدم از خواندن این بوده باشد، برخی داستانها برایم کلاس داستان‌نویسی هم بود و کم‌کمک شروع به نوشتن کرده بودم برای دل خودم. بعد دیگر از دستم در رفت و خودم را می‌دیدم که مدام دارم می‌خوانم. گاه لابه‌لای کتاب‌های داستان و رمان، برای رفع خستگی به تاریخ و گاه فلسفه و گاه گداری روانشناسی نقبی می‌زدم، ولی باز سراغ داستان می‌آمدم/ می‌آیم. حالا دیگر نمی‌توانم خود را بدون داستان تصور کنم. بد هم نیست. کلی آدم میشناسم و کلی روحیه و موقعیتهای مختلف. امسال تصمیم گرفتم پژوهی در زمینه داستان با موضوع موردنظرم را دست بگیرم و حالا برای اینکار باید داستان می‌خواندم اما نه فقط داستان‌هایی که دوست دارم، بلکه تمام داستان‌هایی که به آن موضوع مربوط می‌شود و بد هم نبود گرچه گاه، بعضی داستان‌ها بدجور حال آدم را می‌گیرند و از خواندنشان پشیمان میشوم. حالا دیگر مثل غولی تنها شده‌ام. دوست دارم درباره داستانها صحبت کنم هیچکس نیست. حتی کسانی که مثلا ادبیاتی‌اند و داستان‌خوان می‌بینم که چقدر کم و گزیده می‌خوانند اگر نگویم اصلا نمی‌خوانند. گروهی راه انداختم در تلگرام به اسم نقد داستان از چهل و خرده ای عضو فقط سه نفر هر هفته داستان معرفی شده را می‌خوانند که یکی‌شان خودم هستم. بدجور ملال‌آور است. نمی‌دانم زندگی‌شان چطور می‌گذرد. به نظرم آدمها دوست دارند مدام از خودشان حرف بزنند تا حرفهای دیگران را بخوانند. من هم دوست دارم از خودم حرف بزنم پس چرا خواندن داستان را دوست دارم؟
باری، چند روزی است نشسته‌ام مجموعه داستان ماه نیمروز شهریار مندنی‌پور نویسنده مورد علاقه ام را می‌خوانم. اولین داستان مجموعه که به کار من هم می‌آید یعنی رنگ آتش نیمروزی شاهکار است. داستانهای بعدی را می‌خوانم. سر در نمی آورم. آهوی کور، آتش و رس، مه جنگلهای بلوط. سردرنمی‌آورم چرا کسی که رنگ آتش نیمروزی را نوشته مثلا آمده خودش را برای داستان گیج و گنگ مه جنگلهای بلوط به زحمت انداخته (دو شب پیش خوانده ام و یک کلمه‌ی آن یادم نیست جز همان مه ارغوانی بالای جنگل بلوط). حتی همین داستان آخری که خواندم؛ آتش و رس. پاک گیجم کرده. به قول آن خان داستان رنگ آتش نیمروزی، تاریک است. من این تاریکی را نمی‌فهمم. نه اینکه ابهام را دوست نداشته باشم، خودم در داستان‌هایم مثلاً خیلی با ابهام بازی لذت می‌کنم اما این ابهام نیست. شکلی از همان «خب که چه»ای است که بعد از یک داستان به خود می‌گوییم؛ بعد از خواندن یک داستان بد. اما چیزی در این مجموعه داستان هست که وادارم می‌کند به خواندن و هی خواندن. من مندنی‌پور را با مومیا و عسل و آوازهای درباد خوانده داوود و همین رنگ آتش نیمروزی می‌شناختم. یکی از یکی شاهکارتر اما حالا پاک گیج شده ‌‌‌‌‌ام. کسی هم نیست تا درباره داستان با او حرف بزنم یا حرفها فقط حرف داستان باشد. پس همینجا برای خودم می‌نویسم شاید زمانی جوابی برایش پیدا کردم.
باید باز هم برای کاری که در دست گرفته‌ام داستانهای دیگری از افراد دیگر بخوانم اما فعلا. ماه نیمروز از دستم زمین گذاشتنی نیست، هر چند با ملال، هر چند با تاریکی و اندوه. 

۱۳۹۸ تیر ۳۱, دوشنبه

بازار خود فروشی نوشته ویلیام تکری

در بین کتاب خوانهای ایران هر چند وقت یکبار، کتابهایی گل میکند و نویسندگانی که مترجمان زیادی به سوی انها اقبال میکنند و  به دنبال آن خوانندگانی. نمیدانم این شکل رواج کتابخوانی در جوامع دیگر تا چه اندازه با جامعه کتابخوان ما دارای شباهت و تفاوت است. چیزی که در اینجا رایج است چررنگ شدن برخی نویسنده ها و به طبع آن پررنگ شدن برخی مترجمهاست. ر این میان بازار خودفروشی ویلیام تکری- معلوم نیست از برای چه- در بین رمان خوانان و داستان شناسان ایران چنین مهجور مانده است آنقد رکه وقتی با با چند دوست اهل ادبیات از این کتاب حرف میزنم یا اسمش را نشنیده اند یا این کتاب را نخوانده اند. شاید یکی از دلایل آن کم ترجمه شدن کارهای تکری در ایران باشد و دلیل دیگرش مترجم خوب آن منوچهر بدیعی باشد که اهل هیاهو و جنجال نیست و البته خود رمان هم به اندازه کافی جدی هست که فقط خوانندگان جدی را به خود جلب و جذب کند.
بازار خودفروشی تکری را در کتاب چگونگی نوشتن داستان از نویسنده ای انگلیسی دیدم که مثالهای زیادی از این کتاب به عنوان درس داستان آورده بود و برای همین سراغش رفتم ولی وقتی این کتاب را دست گرفتم قبل از توجه به خود نوشتن این رمان ترجمه اصیل، شیرین و غنی ان مرا متوجه خود کرد.
درباره این کتاب مفصل تر خواهم نوشت.  

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

زدودن تبعیض در مطالعه از گوتنبرگ تا عصر دیجیتال: سخنی درباره کتاب


بهرنگ اسم کتابفروشی اش بود که اسم خودش هم شده بود. سبیلهای چخماقی میگذاشت و همیشه لبخند به لب داشت برای همین در آن سن و سال به نظرم می رسید که سبیلهایش بخشی از لبخندش است. وقتهایی هم بود که نه می خندید و نه اصلا حال وحوصله داشت؛ حتی جواب سلامت را هم به زور میداد اما این حالت خیلی کم پیش میامد. از همان اوایل همیشه خیال میکردم پیر است، شاید به خاطر موهای جوگندمی‌اش بود یا شاید بخاطر سن کم من. بعدها فهمیدم اسم بهرنگ را بخاطر علاقه اش به بهرنگی انتخاب کرده. کتاب فروش بود اما کتاب نمی فروخت. یعنی اگر می دید کسی کتابی را برمیدارد، بالا پایین میکند، پشت جلدش را نگاه میکند و میگذارد سر جایش سریع از پشت یشخوان مغازه تنگ و کوچکش خم میشد و میپرسید: دخترم میخوای امانت ببری؟ و این دختر همیشه دلش میخواست کتاب امانت ببرد تا بخرد.  موضوع این بود که در آن شهر، تعداد کتاب‌خانه ها یا کم بود یا تعداد کتابهای موجود در کتابخانه های محلی کافی نبود. 
هفته گذشته، بازار کمابیش داغ نمایشگاه کتاب تهران به پایان رسید. کتاب و حاشیه‌های پیرامون آن موضوعی است که فاصله‌ی عمیقی بین تهران و شهرستان‌ها، حتی شهرهای بزرگ، دارد. تعداد کتابخانه، کتابفروشی، نمایشگاه کتاب و حتی ناشران، آنقدر در شهرستان‌ها  و شهرهای بزرگ کشور کم است که می‌توان گفت موضوع کتاب فقط با مرکزیت تهران نیست بلکه فقط در تهران است. حتی تعداد کتابهای کتابخانه های مناطقی از تهران نسبت به کتابخانه های عمومی مناطق دیگری از از این شهر یکدست نیست.
 شاید کسی بپرسد در این عصر شتاب دیجیتال چه کسی به کتابخانه اهمیت می‌دهد؟ پاسخ این است که اگر کسی اهمیت نمی دهد پس تعداد رو به افزایش کافه کتابهایی که هر روز در شهر تهران و شهرهای بزرگ کشور افتتاح می شود آیا فقط بر باد دادن سرمایه است؟ طبیعتا پاسخ منفی است. در واقع موضوع این است که به نسبت افزایش جمعیت،  تعداد کتاب‌خوان‌ها رو به کاستی است یا آن طور که انتظار می رود نیست. برخی از شاعر و نویسنده شدن همه گله‌مندند و گویی شاعری یا نویسندگی جامه اشرافی فاخری است که نباید دست هر کسی به آن برسد. اما اگر از آن سوی قضیه نگاه کنیم هر چه تعداد قلم به دستها بیشتر شود به‌طور بالقوه با رشد مطالعه سر و کار خواهیم داشت اما گزینه‌های عملی چنین چیزی را نشان نمی دهد. در عمل می بینیم که کتابهایی بیشتر خواهد میشود که نویسندگان و شاعرانش دنبال‌کننده‌های بیشتری در ایسنتاگرام یا دیگر فضاهای مجازی دارند. آیا از همین نمی‌توان نتیجه گرفت که علت اقبال عمومی مردم به سمت فضای مجازی در مقابل عدم رویکردشان به کتابخانه به این دلیل است ک در فضای مجازی بین کسی که در دورترین کوره دهات کشور نشسته با کسی که خانه اش تا کتابخانه ملی تهران ده قدم فاصله است تفاوتی وجود ندارد و هر دو(به استثنای سرعت بالای اینترنت در تهران و افت شدید سرعت در برخی شهرستانها) از امکاناتی مساوی برای این فضا بهره‌مندند؟ پس چرا دست‌اندارکارانی که نگران کاهش مطالعه و تیراژ کتاب هستند دست نمی‌جنبانند و کتابخانه‌ها را دیجیتالی نمی‌کنند تا اعضای جهان مجازی همچنان که در امکانات و سرگرمی‌های این فضا غوطه‌ورند از امکانت دسترسی آسان هم به کتاب بهره ببرند؟ با این کار، هر کس در هر گوشه‌ی کشور می‌تواند عضو کتاب‌خانه‌های مختلف سراسر کشور شود و به شکل آن‌لاین کتاب بخواند کاری که خیلی وقت است در کتابخانه های بزرگ دنیا در پیش گرفته شده است و نتیجه ای بس موفقیت آمیز داشته است. حتی دانشجویان دانشگاه‌های مختلف می‌توانند از امکانات کتابخانه‌های دانشگاه‌های بزرگتر بهره ببرند و این کار نه تنها چیزی از ان کتابخانه بزرگ و دانشجویان و اساتیدش کم نمی‌کند که به رشد دانش و اندیشه در جامعه دانشجویی منجر خواهد شد و رقابت سالمی بر سر سطح علمی و دانش در بین دانشگاههای مختلف امکان‌پذیر خواهد شد بدون اینکه کسی گله‌مند از عدم دسترسی به کتاب و منابع و امکانات شهری مثل تهران باشد. شاید عصر دیجیتال پیامی برای رفع تبعیض در مطالعه و دسترسی به کتاب باشد کاری که پیش از آن، اولین بار، توسط گوتنبرگ با اختراع صنعت چاپ میسر شد و کتاب از انحصار کلیساها و کشیشان بیرون آمد و همگانی شد. این کار چه بسا، جلوی دانلودهای غیرقانونی کتاب را نیز در فضای مجازی مانع شود.

بازگشت به دمادم

از این به بعد اینجا خواهم نوشت. مهم نیست که فیلتر است یا نیست. مهم این است که خیالم راحت است در جایی می نویسم که میتوانم یادداشت هایم را همیشه یا تا هر وقت که بخواهم نگه دارم. نه مثل وردپرس با آن خرابی فلج کننده اش که دسترسی ام را به پیشخوانم ناممکن کرده و نه مثل سایتی که در دامنه دات. آی. آر درست کردم و بدون اطلاع من ان دامنه را به دیگری واگذار کرده. بی در و پیکری فضای مجازی به علاوه کم دانشی من از سازو کار این فضا نوشتن د رجایی به جز صفحات اجتماعی که با خیال راحت گوشه ای برای خودت باشد، کارم را کمی مشکل کرده ولی من از سالها پیش و به هنگام فیلترینگ وردپرس این سایت را راه انداختم. به گمانم مطالب وردپرسم را در اینجا درون ریزی کردم تا وقتی که خود بلاگر هم فیلتر شد. بعد از ان باز به سراغ همان وبلاگ قدیمی وردپرسم رفتم که حالا از دسترسم خارج شده. درست است که من دانش کمی در مورد  نت دارم اما لااقل از دو متخصص کامپیوتری هم که کمک گرفتم نتوانستند مشکل وردپرس را حل کنند. بهرحال از این پس اینجا را خانه خودم میدانم و در همینجا خواهم نوشت. حرفهای زیادی با خودم و برای خودم دارم که باید حل و فصلشان کنم. میدانم خوانندگان سالهاست از فضای وبلاگها رخت بربسته اند اما مطابی را که قرار باشد عمومی شود در صفحات اجتماعی ام، به فراخور، اینستاگرام، فیسبوک و کانال تلگرامم خواهم گذاشت.
جهان جای ترسناکی هست یا نیست؟ خوابها حرف دیگری میزنند و شبها با روزها متفاوتند. 

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

همینگوی و کوه یخ


همینگوی در نطقی که به مناسبت دریافت جایزه نوبل (۱۹۵۴) ایراد کرد، سبک خود را با استعاره "کوه یخ" توضیح داد: «می‌کوشم کارم مثل "کوه یخ" باشد، که هفت هشتم آن زیر آب پنهان است و تنها یک هشتم آن به چشم می‌آید. هرچه از بدنه داستان بیشتر حذف کنیم، کوه یخ قوی‌تر می‌شود. قدرت داستان در چیزهایی است که نویسنده می‌داند اما فاش نمی‌کند. اگر او چیزی را به خاطر ندانستن حذف کند، در داستان سوراخ پیدا می‌شود.»

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

یاد داشت ناصر زراعتی بر کوچ کاوه گلستان

«عباس، امشب به یاد تو باید زد. قیقاج میزدی، قیقاج میزنیم؛ تو روی چرخ بودی و ما در اتاق تاریکیم. تاریکی اتاق همان قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی ست. من با تو حرف میزنم- هرچند حرف نباید زد.»
(مد و مه، ابراهیم گلستان)
***
رفتی کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری از جنگ، پات رفت روی مین، پریدی هوا... رفتی؟
امشب به یاد تو تنها نشسته ام. تو رفته ای، اما یاد تو اینجاست. با یاد تو، به قول خیام، پیاله سرنگون باید کرد!.. امشب به یاد تو باید بود...
راستش تقصیر خودت بود. تا جایی که من میدانم، تو باید بیست و پنج شش سال پیش میرفتی؛ آن روزها که از انقلاب عکس میگرفتی، یا در این گوشه و آن گوشه ایران، دوربین به دوش میگشتی... یا در غرب، آن لحظه های تکان دهنده را در عکسهایی بی نظیر ثبت میکردی، یا در آن هشت ساله جنگ و پس از آن، در کوچه ها و خیابانها، میدانها... یا بعدها، هرجا که رفتی و بودی... واقعا شانس آوردی... باید گلوله ای به تنت میخورد، یا بمبی، خمپاره ای بر سرت میریخت، یا گم میشدی و چند روز بعد جسدت را، کتک خورده و خفه شده، کنج خرابه ای پیدا میکردند، یا جایی دارت میزدند، یا جلو دیواری بدنت را سوراخ سوراخ میکردند، یا توی خیابانی خلوت میگذاشتندت زیر ماشین... خیلی شانس آوردی...
میگویند: «مرگ در میدان!» کدام میدان؟ میدان چی؟ میدان جنگ؟ میدان مین گذاری شده ارتش صدام؟ این مردک کله خر دیوانه در جنگی احمقانه با قلدرهای بی شرف دنیا؟ تو که نرفته بودی بجنگی. تو که اهل جنگ و جنگیدن نبودی... رفته بودی مثل همیشه شاهد باشی و شهادت بدهی، رفته بودی از کثافت جنگ و جنایت و فاجعه و رنج و کشتار مردمان بی پناه و معصوم عکس و فیلم بگیری تا به ما و مردم دنیا نشان بدهی و بگویی: «ببینید!»
در این همه سال که سخت کار کردی، نه اهل جنجال و هیاهو بودی، نه اهل قضاوت... بی سر و صدا کارت را میکردی. با دوربینهات که قلمت بود، فجایع و رنج و جنایت را ثبت و ضبط کردی تا به همگان نشان بدهی، تا در تاریخ بماند... کار تو، عکسها و فیلمهایت قضاوتت بود. میماند و خواند ماند.
میدانم، جنگ هم اگر نبود، تو راحت نمی نشستی! نمیتوانستی راحت بنشینی...
رفیق خوب هنرمند! امشب، یاد عزیز تو با من است. اینجا کجا و آنجا که تو رفتی کجا؟...
کاوه! پاشدی از لندن رفتی تهران چه کنی؟ میخواستی عکاسی کنی؟ خب، همانجا میماندی. هیچ کار که نمیتوانستی بکنی، عکاس مدل که میتوانستی بشوی؟ میرفتی از خوشگلها و خوشپوشها عکس میگرفتی... هم فال بود و هم تماشا... حالا برگشتی ایران، رفتی محله دروس تهران، دوست داشتی عکس بگیری؟ چه مانعی داشت؟ تو هم میرفتی سراغ بزرگان دانش و هنر و ادب و فرهنگ و فلسفه، میرفتی از مناره و گنبد عکس میگرفتی، یا از آثار باستانی پرافتخارمان، یا از ساختمانهای قدیمی و فرسوده در حال ریزش، یا از طبیعت ایران، از کوه و دشت، رودخانه و دریا، دره و صحرا، جنگل و کشتزار، کویر و نمکزار، از برگهای زرد خزان، برف سفید زمستان، از میوه های آبدار تابستان، از شکوفه های رنگارنک بهاری... از شاغلان مشاغل در حال اضمحلال، از صنایع دستی، از خورجین و قالی و گلیم و پالان و کاسه و کوزه، از قلمکار و خم رنگرزی و گلابگیری، از روستا و روستاییان، از ایل و عشیره و کوچ و قشلاق و ییلاق، یا از دراویش شیشه و آتش و سوزن خوار، از سیخ و میخ و خنجر و قمه و شمشیر تو چشم و چار و گوشت بدن، از گربه و سگ و میمون و مرغ دریایی، از زنبور و پشه و مگس و مار و عقرب و ماهی و رطیل و قناری و طوطی، از مرغ عشق و گرگ بیابان و خرس و ببر و پلنگ و اسب و خر و قاطر و شتر، یا از همه بهتر از صنایع ملی، از چیپس و پفک نمکی، از اتومبیلهای آخرین مدل مونتاژ، از مبل و یخچال و اجاق گاز و جاروی برقی و اینجور خرت و پرت های زندگی امروز شهری، از وسایل پیشرفته تکنولژی غربی، از رایانه و تلفن و دورنگار و پخش و ضبط صوت و تی وی و انواع و اقسام دوربینهای دیجیتال، از موبایل در رنگها و اندازه ها و مدلهای گوناگون... یا نه، اگر حوصله نداشتی و از هیچکدام اینها خوشت نمیآمد، از چهارشنبه سوری و نوروز و سیزده بدر و مهرگان و غیرذالک عکس میگرفتی، یا میرفتی در پارکها میگشتی، یا اصلا به کوه میزدی، از پس قلعه و درکه و گلاب دره، از دختران و پسران باطراوت و زیبا، از کاکلهای مش زده و لبهای سرخ و قهوه ای و بنفش، از روسریهای رنگ به رنگ، از مانتوهای آخرین مدل، از قهوه خانه های سنتی و چای دارجلینگ توی استکانهای کمر باریک، از قلیان کشیدن پیر و جوان، لمیده بر تختهای مفروش به قالی ایرانی... یا حتا از زنان و دختران خیابانی، از اینهمه بچه ژنده پوش و پابرهنه رها در میان ماشینها، یا از معتادهای ولو در کوچه ها و پس کوچه ها و زیر پلها... یا اصلا ول میکردی همه را و میرفتی سراغ سینما، تو که تجربه هم داشتی از سالهای پیش، میشدی عکاس فیلم، از بازیگران مشهور و هنرپیشگان تازه کار عکس میگرفتی، یا فیلمبردار میشدی، یا نه، اصلا خودت فیلم میساختی... تو این کار را هم که خوب بلد بودی...
تقصیر از خود تو بود، کاوه! جنگ هم اگر نبود، راحت نمی نشستی. این همه موضوع و زمینه کار را رها میکردی، پا میشدی میرفتی سراغ کارها و چیزهایی که خوب میدانستی نباید اسمشان را آورد... همیشه میخواستی «حقیقت» را «ثبت» کنی... و ثبت هم کردی... درباره سانسور فیلم میساختی، خودت را به دردسر مینداختی... یا میرفتی سراغ نویسنده های مغضوب، دوربینت را میکاشتی جلو روشان تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند... یا نمیدانم چطور و از کجا آن بچه های عقب مانده را پیدا میکردی، تصویر معصومیت و صدای رنجشان را ثبت و ضبط میکردی... (من هیچگاه تصویر دست و پای زخمی بسته شده به تخت آن بچه های بی گناه و بی پناه را نمیتوانم از ذهنم پاک کنم).
به چیزها و کارها و جاهایی کار داشتی که نباید کار میداشتی. باید و نبایدها را البته خوب میشناختی و میدانستی، اما جلو خودت را نمیتوانستی بگیری...
حالا راحت شدی؟ خیالت آسوده شد؟
رها شدی از شر هرچه مجوز و تجویز است، کاوه؟!
مجوزدهندگان و ممیزان را هم خلاص کردی از شر خودت... حالا همه نفس راحت میکشند.
حالا دیگر لازم نیست با هیچکس و هیچ جا سر و کله بزنی و هی تیشه بدهی و اره بگیری...
امشب به یاد تو هستم...
حالا دوربینهایت کجاست؟ لنزهایت؟ دستگاه تدوینت؟ تاریکخانه ات؟ اینها بدون تو چه حالی دارند؟ آن همه عکس، آن همه فیلم و تصویر بی تو چه بر سرشان خواهد آمد؟
آخرین بار که دیدمت دو سه هفته پیش بود. بر پرده دیدمت، در فیلمی راجع به فروغ فرخزاد. توی اتاق مونتاژت نشسته بودی، رو به دوربین، انگار مرا نگاه میکردی و همان حرفهای قشنگی را که قبلا هم از تو شنیده بودم، دوباره میگفتی: از فروغ و آزادگیش و از پدر و آن روزهای رفته...
دلم هوایت را کرد. با خودم گفتم هرگاه رفتم تهران، حتما زنگ میزنم میبینمش...
یکبار هم من توی اتاق مونتاژ بودم که آمدی. نشستیم و چای نوشیدیم و تکه هایی از فیلمی را دیدیم و گپ زدیم...
آن روز خوب اوایل تابستان (چند سال پیش بود راستی؟) در خانه ات نشستیم... گمانم همان خانه فروغ بود، در دروس... شربت و چای نوشیدیم و سیگار دود کردیم و فیلم دیدیم و گفتیم و شنیدیم... چقدر حرف داشتی برای گفتن! چقدر طرح داشتی برای ساختن! چقدر عکس نشانم دادی!
در این سالها دیدارهامان زیاد نبود... حالا افسوس میخورم... من که بیشتر اینجا بودم در این ده دوازده سال، تو هم که آنقدر کار داشتی که نتوانستی سری به این طرفها بزنی...
حالا استراحت کن کاوه! خستگی آن همه سال کار سخت را از تن به در کن!
تو زندگیت کارت بود، کارت زندگیت... همیشه یا دوربین عکاسی و تصویربرداری دستت بود یا پشت دستگاه تدوین نشسته بودی یا فیلم میدیدی، یا از فیلم و سینما و عکس حرف میزدی...
کار کردنت را هم که ممنوع میکردند، باز کار میکردی... نمیتوانستی کار نکنی...
امشب تلخم، کاوه! باور نمیکنم، اما باید باور کرد... رفتم «مد و مه» پدرت را برای چندمین بار خواندم... ایکاش میتوانستم من هم برای تو چیزی بنویسم مثل این داستانی که پدر نوشت سالها پیش... افسوس...
اینطور رفتن هم که تو رفتی، سعادتی است! گفتم که تو آدم خوش شانسی بودی. در مرگ هم، مثل زندگی لااقل در این بیست و پنج شش سال گذشته، شانس داشتی. راحت شدی، راحت رفتی... من که هنوز نمیدانم چه بوده و چه شده، هرکس چیزی میگوید... میگویند ماشین را نگهداشته ای، در را باز کرده ای آمده ای بیایی پایین که حتما نگاهی به اطراف بیندازی که چه تصویرهایی بگیری... که پات را درست میگذاری روی یک مین... اما میتوانم حدس بزنم که یک آن بیشتر نبوده... شاید هنوز تصویری را که میخواستی بگیری در ذهن داشته ای که رفته ای... تمام...
اینطور بهتر است، نه؟ بهتر است از سکته و سرطان و تصادف و پیری و فرتوتی و فلج و... اتاق سی سی یو، جراحی، تعویض رگ، شیمی درمانی، اشعه و هزار زجر و شکنجه... کم کم آب شدن و هی درد کشیدن...

رفتی، کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری...

گوتنبرگ سوئد
13 فروردین 1382