۱۳۹۸ مرداد ۶, یکشنبه

داستان ‌‌‌‌‌‌خوانی یا آیا داستان همه چیز است یا هیچ چیز نیست؟

میدانم که این وبلاگ خواننده ندارد و شکر خدا، پس اینها را مثل دفتر خاطرات خصوصی برای خودم می‌نویسم.
سالهاست دارم داستان میخوانم، در نوجوانی برای سرگرمی و کشتن وقت، در اوایل جوانی برای یاد گرفتن و چیزی که بعدها دانستم اسمش هست شریک شدن در تجربه زیسته دیگران. دانشجو که شدم با ولعی تمام نشدنی کشور به کشور برای خودم دسته‌بندی کرده بودم و تا جایی که گیرم می‌آمد رمان روس، فرانسه ، آمریکا، شرق دور و غیره را می‌خواندم. بیشتر کتابهایی که بین جمع کتابخوان گل میکرد و همه حرفش را می‌زدند یا به عبارتی مد میشد. اگر از سارتر می‌خواندم از دوبووار هم می‌خواندم. بعدتر ها سراغ نویسندگان ایرانی آمدم و فهمیدم چقدر کم از آنها خوانده ام و هر چه بیشتر می‌خواندم شرمنده‌تر میشدم. حالا کم‌کم بی اینکه قصدم از خواندن این بوده باشد، برخی داستانها برایم کلاس داستان‌نویسی هم بود و کم‌کمک شروع به نوشتن کرده بودم برای دل خودم. بعد دیگر از دستم در رفت و خودم را می‌دیدم که مدام دارم می‌خوانم. گاه لابه‌لای کتاب‌های داستان و رمان، برای رفع خستگی به تاریخ و گاه فلسفه و گاه گداری روانشناسی نقبی می‌زدم، ولی باز سراغ داستان می‌آمدم/ می‌آیم. حالا دیگر نمی‌توانم خود را بدون داستان تصور کنم. بد هم نیست. کلی آدم میشناسم و کلی روحیه و موقعیتهای مختلف. امسال تصمیم گرفتم پژوهی در زمینه داستان با موضوع موردنظرم را دست بگیرم و حالا برای اینکار باید داستان می‌خواندم اما نه فقط داستان‌هایی که دوست دارم، بلکه تمام داستان‌هایی که به آن موضوع مربوط می‌شود و بد هم نبود گرچه گاه، بعضی داستان‌ها بدجور حال آدم را می‌گیرند و از خواندنشان پشیمان میشوم. حالا دیگر مثل غولی تنها شده‌ام. دوست دارم درباره داستانها صحبت کنم هیچکس نیست. حتی کسانی که مثلا ادبیاتی‌اند و داستان‌خوان می‌بینم که چقدر کم و گزیده می‌خوانند اگر نگویم اصلا نمی‌خوانند. گروهی راه انداختم در تلگرام به اسم نقد داستان از چهل و خرده ای عضو فقط سه نفر هر هفته داستان معرفی شده را می‌خوانند که یکی‌شان خودم هستم. بدجور ملال‌آور است. نمی‌دانم زندگی‌شان چطور می‌گذرد. به نظرم آدمها دوست دارند مدام از خودشان حرف بزنند تا حرفهای دیگران را بخوانند. من هم دوست دارم از خودم حرف بزنم پس چرا خواندن داستان را دوست دارم؟
باری، چند روزی است نشسته‌ام مجموعه داستان ماه نیمروز شهریار مندنی‌پور نویسنده مورد علاقه ام را می‌خوانم. اولین داستان مجموعه که به کار من هم می‌آید یعنی رنگ آتش نیمروزی شاهکار است. داستانهای بعدی را می‌خوانم. سر در نمی آورم. آهوی کور، آتش و رس، مه جنگلهای بلوط. سردرنمی‌آورم چرا کسی که رنگ آتش نیمروزی را نوشته مثلا آمده خودش را برای داستان گیج و گنگ مه جنگلهای بلوط به زحمت انداخته (دو شب پیش خوانده ام و یک کلمه‌ی آن یادم نیست جز همان مه ارغوانی بالای جنگل بلوط). حتی همین داستان آخری که خواندم؛ آتش و رس. پاک گیجم کرده. به قول آن خان داستان رنگ آتش نیمروزی، تاریک است. من این تاریکی را نمی‌فهمم. نه اینکه ابهام را دوست نداشته باشم، خودم در داستان‌هایم مثلاً خیلی با ابهام بازی لذت می‌کنم اما این ابهام نیست. شکلی از همان «خب که چه»ای است که بعد از یک داستان به خود می‌گوییم؛ بعد از خواندن یک داستان بد. اما چیزی در این مجموعه داستان هست که وادارم می‌کند به خواندن و هی خواندن. من مندنی‌پور را با مومیا و عسل و آوازهای درباد خوانده داوود و همین رنگ آتش نیمروزی می‌شناختم. یکی از یکی شاهکارتر اما حالا پاک گیج شده ‌‌‌‌‌ام. کسی هم نیست تا درباره داستان با او حرف بزنم یا حرفها فقط حرف داستان باشد. پس همینجا برای خودم می‌نویسم شاید زمانی جوابی برایش پیدا کردم.
باید باز هم برای کاری که در دست گرفته‌ام داستانهای دیگری از افراد دیگر بخوانم اما فعلا. ماه نیمروز از دستم زمین گذاشتنی نیست، هر چند با ملال، هر چند با تاریکی و اندوه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر