‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان کوتاه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

دانه های شن

خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره‌ی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام میکرد. کسی بمن گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.
حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره‌ی نور شکل گرفته بود. دستها و چهره‌ی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.
انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
خورخه لوییس بورخس- از داستان نوشته ی خداوند
در همین باره بخوانید؛بورخس و نوشته ی خداوند

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

سگ


                                                                                                       View Full Size Image

تنها سکوت بود وتصویر بی‌صدای تلویزیون که با کم وزیاد شدن نورش ، هوای دم غروب آپارتمان را با تاریک وروشن شدن‌هایش هاشور می‌زد . هردو نشسته بودند روی یک مبل وچشمان به تلویزیون بود اما چیزی نمی دیدند . مسابقات اسکی را نشان می‌داد در کوه‌های برف‌گرفته‌ی سرزمینی دور که از بالای کوه سر می‌خوردند و و از موانع مارپیچ می‌گذشتند ، یکی از اسکی‌بازان که به مانع برخورد کرد وچوب نشان را تکان داد ،نگاه زن از تلویزیون به سمت پنجره چرخید و مدتی همین‌طور ماند ، گوش به صدایی دور تیز کرده بود صدا اما در گوش دیگری نبود در عوض نگاهش به فنجان چایش بود که شکر رادر آن هم‌می‌زد ،صدای بر خورد قاشق به لبه‌‌های فنجان یک‌بار ، دو بار وبعد مثل صدایی مواج در آن سکوت فضای خانه دور گرفت. زن بلند شد ،پرده‌ را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت .منظره‌ی قبرستان قدیمی _جایی که زمانی روستا بوده وحالا شهرکی که ساکنش بودند _ اولین چیزی بود که به چشم می خورد .برگشت ونشست وباز چشمش به تلویزیون بود .مرد گفت :نگران نباش ...!طوری نمی‌شه ...تو باید با این مساله کنار بیای .زن همان‌طور که چشم از تلویزیون برنمی‌داشت گفت :من که گفتم با قبرستون مشکلی ندارم ،تازه خوشحال هم هستم که بالاخره خونه‌دار شدیم . صدای برخورد قاشق به لبه‌های فنجان هنوز بود که زن نگاهش به آن برگشت :چرا این‌قدر همش می‌زنی ؟!
_:پس موضوع چیه ؟...

قبل از خواندن ادامه ی مطلب لازم می دانم که اعلام کنم دوستی تا همین جا را داستانی کامل فرض کرده وآن را دوباره نویسی نموده است وجالب ست که در کامنتی خصوصی برایم نوشته من این داستان را متعلق به خود می دانم اما او فراموش کرده که تغییر اسکی به فوتبال ارائه ی ورسیون جدیدی از داستان نیست حتا اگر آن قاشق لعنتی بی نهایت بار به فنجان کوبیده شود .حال قضاوت را به شما می سپارم شما اسم این کار را چه می گذارید ؟

                                  سگ
تنها سکوت بود وتصویر بی‌صدای تلویزیون که با کم وزیاد شدن نورش ، هوای دم غروب آپارتمان را با تاریک وروشن شدن‌هایش هاشور می‌زد . هردو نشسته بودند روی یک مبل وچشمان به تلویزیون بود اما چیزی نمی دیدند . مسابقات اسکی را نشان می‌داد در کوه‌های برف‌گرفته‌ی سرزمینی دور که از بالای کوه سر می‌خوردند و و از موانع مارپیچ می‌گذشتند ، یکی از اسکی‌بازان که به مانع برخورد کرد وچوب نشان را تکان داد ،نگاه زن از تلویزیون به سمت پنجره چرخید و مدتی همین‌طور ماند ، گوش به صدایی دور تیز کرده بود صدا اما در گوش دیگری نبود در عوض نگاهش به فنجان چایش بود که شکر رادر آن هم‌می‌زد ،صدای بر خورد قاشق به لبه‌‌های فنجان یک‌بار ، دو بار وبعد مثل صدایی مواج در آن سکوت فضای خانه دور گرفت. زن بلند شد ،پرده‌ را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت .منظره‌ی قبرستان قدیمی _جایی که زمانی روستا بوده وحالا شهرکی که ساکنش بودند _ اولین چیزی بود که به چشم می خورد .برگشت ونشست وباز چشمش به تلویزیون بود .مرد گفت :نگران نباش ...!طوری نمی‌شه ...تو باید با این مساله کنار بیای .زن همان‌طور که چشم از تلویزیون برنمی‌داشت گفت :من که گفتم با قبرستون مشکلی ندارم ،تازه خوشحال هم هستم که بالاخره خونه‌دار شدیم . صدای برخورد قاشق به لبه‌های فنجان هنوز بود که زن نگاهش به آن برگشت :چرا این‌قدر همش می‌زنی ؟!
_:پس موضوع چیه ؟...
_:من قبرها‌رو دوس دارم همیشه احساس می‌کنم که یکی از اونایی که اون زیر خوابیدن شاید زمانی برا ی کسی عزیز بوده ،شاید کسی بوده که وقتی رفته جاش برای چند تایی خیلی خالی بوده ،خیال کن عزیزی از خود آدم
_:بهر‌حال شهرداری می‌خواد از این‌جا فضای سبز بسازه . شانه‌ای بالا انداخت وقاشق را روی نعلبکی گذاشت وهمان‌طور که چای می‌نوشید نگاهش به سمت تلویزیون رفت .
_:ولی اون صدا ...
_:صدایی نیس ...تو خیال می کنی ،قرصاتو خوردی؟...
زن بلند شد وبه آشپزخانه رفت وهمان‌طور که در استکان چای می‌ریخت آهسته گفت:...آره خوردم .
همان جا نشست ومشغول نوشیدن چای شد .خوب می‌دانست که هر جا می‌رود حضور او هست ،حضور آن سگ که مدام پشت سرش بود اما همیشه در فاصله‌ی خاصی از او راه می‌رفت ،هیچ‌وقت درست خودش را به او نشان نمی‌داد وتا می‌آمد نگاهش کند _آن‌طور که می‌گویند اگر به چشم سگ خیره شوی خجالت می‌کشد- می‌رفت در پناه دیوار نیمه‌ساخته‌ای یا حتا در کوچه‌ای آن‌طرف‌تر پنهان می‌شد ،درست تا پشت در آپارتمان با او می‌آمد بدون هیچ سر‌و‌صدا یا مزاحمتی اما همین که در هر گوشه‌ای که فکرش را می‌کرد او سر در‌می‌آورد ،حضور آزار دهنده ومزاحمی بود که رشته‌ی افکارش را می‌گسست وتمرکزش را از او می‌گرفت .دیگر وقتی راه می‌رفت اعتمادبه نفس لازم را نداشت ،چون له‌له نفس های سگی همیشه پشت سرش بود .اویل که می‌دیدش می‌ترسید ،تا اورا می‌دید گام تند می‌کرد ،چند قدمی که می‌رفت برمی‌گشت وپشت سرش را نگاه می‌کرد ،سگ همیشه در همان فاصله‌ی معین بود ووقتی می‌ایستاد او هم ایستاده بود .حالا دیگر نمی‌ترسید می‌دانست نه او ونه هیچ سگ دیگری قادر نیست آسیبی به کسی برساند همان وقت‌ها بود که به مرد گفته بود ومرد خیلی خونسرد جوابش داده بود "چاره‌اش یه تیکه گوشته ،اگه چیزی بهش بدی بخوره ،همیشه بهت وفاداره "وخودش فکر کرده بود تازه بدم نیس،تو این بیغوله‌ای که ما هستیم یه سگ جلوی در باشه ،حالا نه این‌که حتمن نگهبان اما خودش دلگرمیه . اما خوب می‌دانست که همه‌ی داستان این نیست ، سگ تکه گوشت را هم خورده ‌بود وتغییری نکرده وغیر از این که مهری به او نشان نمی‌داد،حضورش تهدید روشنی هم نبود.
سگ خود‌به‌خود وبا پای خودش این‌جا نیامده بود ، این را هر دو خوب می‌دانستند ، اما حالا یاد‌آوری آن موضوع برای هیچ‌کدامشان خوشایند نبود .
مرد بلند شد ، استکانش را روی اپن آشپزخانه گذاشت ، کتش را پوشید ،گوشی‌اش را در جیب گذاشت گفت :چیزی لازم نداری؟
_: نه...!
_ : زود می‌آم
_: نگران نباش من مشکلی ندارم .
و در را پشت سرش بست .تلویزیون هنوز داشت ماراتن نفس‌گیر اسکی‌بازان را نشان می‌داد .صحنه‌ها ولباس‌ها چنان یکدست بود که انگار مدام فیلمی را از اول برمی‌گردانند.
 یادش آمد که به صدای باز‌شدن در ورودی آپارتمان به پشت پنجره رفته‌بود .طبقه‌ی پایین هنوز خالی بود وبالایی‌ها هنوز نیمه ساخته .فقط خودشان بودند که در طبقه‌ی دوم این پنج‌طبقه  ساکن بودند وهر صدایی اورا به پشت پنجره می‌کشاند ، باران شلاق‌کش می‌بارید و او در نور ضعیف چراغ جلوی ساختمان پر‌هیب مرد را دید وسایه‌ی یک‌نفر دیگر را که خیلی تیره‌بود ودرست دیده نمی‌شد ، خم شده‌بود و کوتاه‌تر از مرد به نظر می‌آمد ،صدای گام‌ها را روی پله‌ها شمرد ودرست با آخرین شماره در را باز کرد ،کاری که همیشه می‌کرد و این‌طور انتظارش را نشان‌می‌داد .اول مرد را دید که سلام کرد وبعد برگشت وبه پشت سرش اشاره‌کرد وآن‌ها را به‌هم معرفی کرد . چادر سیاه زن خیس از باران به سرش چسبیده‌بود ،تقریبا تمام صورتش را پوشانده‌بود که این‌یکی اول با مهربانی چادر راز صورتش وبعد از اطرافش کنار‌زده‌ وگفته‌بود بیاید کنار بخاری تا برایش لباس گرم یا اگر می‌خواهد چادر دیگری بیاورد و زن با حجب و رو‌در بایستی چادر را داه‌بود وکنار بخاری چمباتمه زده‌بود . وقتی که در آشپزخانه بود مرد برایش توضیح داده‌بود که چرا وچطوری امشب آورده‌اش این‌جا .بهر‌حال همکارش بود ، راه زیادی را از تهران تا این‌جا آمده‌بود برای پیگیری کارش که بن بست می‌خورد وکارش که یک‌روزه تمام نمی شود مجبور به برگشتن بوده تا باز فردا بیاید که بعد فکر کرده خوبست همین‌جا در مسافرخانه‌ای جایی سر کند که مرد از او خواسته به منزل او بیاید چون که این جا به زن تنها اتاق نمی‌دهند وگذشته از آن بهر حال می‌خواسته تعارفی هم کرده باشد که حالا خانه‌ای هست و چرا مسافر‌خانه؟ البته که همه چیز عادی بوده برای زن که حالا توی آشپز‌خانه مشغول پخت‌وپز بود و از همان‌جا گاه‌گاه زن را نگاه می‌کرد که همان‌طور چمباتمه زده کنار بخاری بود ومرد را که روی مبل کنار بخاری نشسته‌بود و ظاهرا صورتش به تلویزیون بود اما نمی‌دانست چرا خیال می‌کند با ایما و اشاره با زن حرف می‌زند .او از گوشه‌ی چشم می‌پایید و باز حواسش سرگرم پخت‌وپزش می‌شد و تا می‌آمد نگاه کند همه‌چیز عادی بود .با صدای بلند گفته‌بود :ببخشید خانوم زرآبی ؟!...درست گفتم ؟
زن با حجب و صدایی ظریف گفته‌بود :بله! فرحناز ....
_: فرحناز خانوم غریبی نکنین بیاین این‌جا
_:شرمنده‌ام ،امشب راضی به زحمت شما نبودم .چشم ! الان می‌آم کمک می‌کنم .
وزن دیده‌بود که فرحناز با دستپاچگی نگاهی به مرد کرده‌ و نیم خیز ‌شده‌بود که بیاید که مرد بلند شد و آمد:عزیزم ... خیلی تو زحمت افتادی ، کاری نداری ؟من سالاد درست کنم ؟... وزن گفته‌بود که کاری ندارد .حتی شام درست وحسابی هم نخورد فرحناز و بعد هم که مرد رفت تا بخوابد و او نشست تا کمی با مهمانش صحبت کند باز هم فرحناز از خجالت بیرون نیامد ویا چشمش مدام به شعله‌ی آبی بخاری بود یا ناخن‌هایش را می‌جوید و حرف‌های زن را با بله یا نه ویا فقط لبخندی تایید یا رد می‌کرد تا این‌که زن رختخواب آورده بود تا  کنار بخاری بخوابد و خودش هم برای این‌که مهمانش غریبی نکند ،همان‌جا روی کاناپه دراز کشیده‌بود و اصلا نفهمیده‌بود که چطور خوابش برده‌‌بود که با صدای رعد از خواب پرید وبلند شد و نشست که دید مرد در آشپزخانه دارد چای می‌ریزد ._: صبح به خیر ...ترسو خانوم !...
نگاهش افتاد به جای خالی فرحناز و رختخوابی تا نکرده ویک شانه‌ی سر که روی بالش جا مانده بود .پرسید:پس کو...رفت؟
مرد همان‌جا که ایستاده بود شانه‌ای بالا انداخته و گفته‌بود ، وقتی بیدار‌شدم نبود .
_: یعنی نصف شب!؟
_: شاید هم صبح زود ...بهر‌حال من که خواب بودم . تو چطور نفهمیدی، این‌جا خوابیده‌بودی ؟
زن یادش آمد ، به‌نظرش می‌رسید که صدای پچ‌پچه‌ای را شنیده وبعد باز رعد و غرش هوا وباز پچ‌پچه ،این صداهای ظریف وبلند تا صبح در خوابش امتداد داشته‌بود تا این غرش آخری که او را از خواب پرانده‌بود. انگار صدای سقوط تیر‌آهنی از ارتفاع باشد ،انگار که ستون‌های بر‌پا شده‌ی طبقات بالایی کنده‌شده و درست روی سر آن‌ها فرود‌آمده . مرد گفته‌بودچایی بریزم؟ و او به خود‌آمده چشمانش را مالید.
_: آره ...آره بریز ...پس رفت!؟
_: هوم
_:چرا بی‌خبر ؟ بی‌خداحافظی ؟
_: شاید نمی‌خواسته مزاحم بشه
_: مزاحم؟ این‌طور که بدتره .
_:خب من از کجا بدونم ؟ تازه از خواب بلند شدی ،دست‌ورو نشسته باز سیل سوالات دنباله‌دار راه افتاده .
زن مشتی آب به صورتش زده‌بود ودر فاصله‌ی پاشیدن مشت اول تا دوم بود که صدا را برای اولین بار شنیده‌بود . هنوز آب در مشتش بود که همان طور ایستاد ، یک عوی کش‌دار وممتد ،آب را به صورت زده یا نزده به سمت پنجره رفته‌بود .
زمین از باران شب قبل گل بود ، وقتی پنجره را باز کرده‌بود بوی باران ونم با غرش‌های گاه‌گاهی هوا به خانه ریخته‌بود که همان‌جا سگ را دید ، درست روبه پنجره ایستاده‌بود وبه چشم‌های او زل زده‌بود . از آن شب که زن رفته‌بود حضور سگ یا سایه‌اش همیشه پشت سرش بود .انگار چیزی از او طلب می‌کرد که زن نداشت تا پس دهد .  

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

نقطه ی کور

بایادوخاطره ی مادرم که راوی این
ماجرا بود و حیران از مرگ سوم
وقتی که اولی مرد کسی چندان به فکر فرو نرفت .حادثه ای پیش آمده و مرده بود مثل همه ی آدم های دیگر که بالاخره یک جوری می میرند . یکی از سردرد ٬ یکی از ایست قلبی٬دیگری به خاطر فشار خون یا فشار مغز یا تصادف می کنند و یا تیر می خورند ویا ...با انواع و اقسام مرگ که فراوان است شاید مرگ هم به تعداد انسان های روی زمین چهره داشته باشد یا حتی حیوانات و گیاهان . اما هر چه هست مردن و چطور مردن چنان معمولی ست که خبر مرگ کسی شگفتی برنمی انگیزد ٬ناراحتی دوستان و اقوام چرا در بعضی موارد حتی غیر مترقبه هم قلمداد می شود ولی شگفتی هرگز. مردن مردن است و حالا این یکی هم تا وقتی که فقط خودش بود و توالیی نداشت که اولی به شمار آید این جوری مرد.می گویند یک روز تفنگ بزرگ شکاری اش را برمی دارد و به روستای آبا و اجدادی شان که خیلی هم از محل زندگی شان دور نبوده می رود .بعضی هنوز که هنوزست می گویند تفنگ نداشته ٬چوبی را همراه داشته یا یک کوله پشتی و سگی شاید .ولی سگ نبوده .مطمئنا نبوده چون اگر سگ بود حتما راه برگشت به دهکده را تنهایی می آمده و پارس می کرده و بعد همه می فهمیده اند که اتفاقی افتاده .چیزی که هست شک بین تفنگ داشتن و نداشتن است که به نظر من حتما داشته . خلاصه می رود و می رود تا از ده خارج می شود و به جایی می رسد که مردم آن منطقه می گفته اند "زوو"به معنی باغ وحش .البته آنجا حیوان وحشی ندارد ولی خوب بعضی از پیرمردها معتقدند که پلنگ دارداما بودن پلنگ در آن نقطه از جغرافیا کمی عجیب است و اگر هم باشد حتما مال خیلی پیشتر ها ست اما گرگ و کفتار و شغال حتما و البته بز کوهی هم بوده که مردم منطقه به آن حیوان می گفتند شکار . برخی براین گمان بودند که آنجا آهو یا غزال هم دارد اما واقعیت این ست که آنجا بیشه ای خیلی بکر و دست نخورده ست و چون درپشت کوه های بلند پنهان ست پای کمتر انسانی غیر از اهالی همان روستاهای کم جمعیت اطراف به آن جا رسیده . هر چه هست او می رود تا می رسد به زوو . کنار آب بوده یا پشت صخره ای کسی چیزی نمی داند که چشمش به حیوان می افتد به شکار و تفنگش را ـ اگر داشته ـ روبه او نشانه می گیرد . حیوان انگار دیده بودش اما ترسی ندارد راست به چشم های مرد نگاه می کند و جلو می آید آن قدر جلو که مرد نزدیک ست از ترس زهره ترک شود ٬همان جا می نشیند یعنی از ترس می نشیند و تفنگ از دستش رها می شود بعد حیوان چرخی می زند و پشت می کند تا برود که او از پشت شلیک می کند این اولین نامردی او که از پشت شلیک کرده بی جواب نمی ماند وحیوان برمی گردد در حالی که بچه اش را هم می بیند که پشت مرد ایستاده به تماشای مرد و شکار .و مرد که حالا لابد داشته می گریخته بچه ی حیوان را از بلندی به پایین پرت می کند حتما برای این که حواسش را از خود پرت کند . پیرمردهای آنجا می گویند که اگر شکار روبه شکارچی باشد ٬شکارچی باید راست به چشم هایش نگاه کند و بزند و این کاری بوده که مرد نتوانسته و شاید همین بوده که حیوان را دیوانه می کند تا برگردد و با لگدی مرد را صخره یا حالا هر جایی که بوده پرت کند پایین و بعد معلوم نیست دقیقا که مرد همان جا مرده از شدت ضربه یا از ترس قبض روح شده و یا این که وقتی حیوان پرتش کرده پایین چند بار او را روی زمین غلتانده تا به رودخانه رسانده و بعد اورا همان جا رها کرده و رفته برای همین ست که دهاتی ها جنازه اش را در آب پیدا می کنند تازه آن هم وقتی که متوجه می شوند آب خونی ست .
ولی بعضی های دیگر می گویند او تفنگ نداشته واصلا برای شکار نرفته بوده است ووقتی که چشمش به حیوان می افتد از ترس پابه فرار می گذارد آن هم به سمت کوه وخوب معلوم است که حیوان از او چابک تر است و به او می رسد اما همه ی کسانی که این داستان را تعریف می کردند ،خودشان خوب می دانستند که محال است شکار به انسان حمله کند چون همیشه از او می گریزد و اگر هم نگریزد حمله نمی کند برای همین حدس می زدند که لابد به بچه حیوان آسیبی رسانده مثلا پرتش می کند پایین و او هم در جا می میرد یا نزدیکش بوده و مادر – که شکار باشد- به غریزه ی مادرانه همان جا هم کار مرد را تمام می کند وهم نفرینی می کند که دامن تمام نسل او را می گیرد .البته کسی نشانه ای از بره بز کوهی که در کوهها مرده باشد پیدا نکرد جز چند تکه استخوان کوچک که متعلق به حیوانی در همان حد و اندازه ها بود اما معلوم نبود که استخوان های همان باشد ، شاید گرگها حیوان دیگری یا حتی بچه ی آن شکار را پاره پاره کرده باشند حتما زنده زنده .
وقتی که مرد مرد، بیست ونه سال داشت درست چند ماه مانده بود به سی سالگی .برایش تعزیه ای گرفتند و ختمش را خواندند و تمام مثل همه ی مرده ها به هر حال این هم یک جور مرگ بود دیگر .اما وقتی دومی مرد ،تودار تر ها کمی به فکر فرو رفتند البته نه آنقدر که به کسی چیزی بگویند فقط درهمین حد که در مراسم ختمش سری تکان می دادند و چشمانشان را به نقطه ای مبهم از یک مکان دوخته و مدتی خیره می ماندند ،با این کار فقط در ذهن خود به دنبال نشانه ای می گشتند علامتی یا شاید هشداری چیزی .دومی پسر همان مرد بود درست بعد از شانزده سال که از مرگ آن یکی می گذشت . شاید الان فکر کنیم که شانزده سال زمان زیادی است برای به خاطر آوردن چیزی اما در واقع وقتی که به شانزده سال قبل زندگی خودمان نگاه می کنیم می بینیم حوادث و خاطرات چنان تازه اند که انگار تازه پنج شش سالی از آنها گذشته و گذشت شانزده سال برایمان کمی عجیب است . این یکی برق کار بوده و باز هم از قضای روزگار در همان روستا مشغول تعمیر سیم های برق بوده یا شاید داشته اند به روستا برق می کشیدند ، مرگ پدرش البته خوب در خاطرش مانده بوده چون در آن زمان نه سال داشته وحتی تلخی های بی پدری را هم می دانستنه اما حالا دیگر از آب وگل گذشته و مشغول کار بوده آن هم با برق . می گویند روی درخت بوده که ناگهان برق اورا می گیرد و پرتش می کند پایین . حالا یا برق می گیردش یا فقط از درخت پرت می شود در اصل موضوع که مرگ است تفاوتی نمی کند و او در دم می میرد . سرش له شده بود وقتی که مرد بیست وپنج سال داشت یعنی درست چهار سال از پدرش هنگام مردن کوچک تر بوده.این چیزی بود که مردمی که خاطره ای از آنها داشتند می گفتند،می گفتند هیچ کدامشان به سی سالگی نمی رسند وآن اولی هم که تا نزدیک سی سالگی دوام آورد تنها چند ماه تا سی فاصله داشت .
ولی مرگ سومی همه را شگفت زده کرد . گفتم که مرگ شگفت زده نمی کند هر طور که باشد اما مرگ این یکی واقعا حیرت آور بوده شاید از این نظر که فقط دوازده سال داشت و نه سال از زمان مرگ پدرش یعنی همان دومین نفر می گذشت . وقتی که مرد کسانی که برای دومی کمی به فکر فرو رفته وفقط سری تکان می دادند لب باز کرده و نفرین آن شکار را به خاطر بچه اش به یاد پیر تر ها آوردند و به جوان ها گوشزد کردند، بقیه هم ماجرارا پروبال دادند آن قدر که هنوز هم که هنوز است معلوم نیست واقعیت قضیه چه بوده است ، تنها چیزی که صحت دارد مرگ سه نسل از یک خانواده است ، پدر و پسر و جالب اینکه دومی هم مثل اولی تنها همین یک فرزند را داشته و سومی که خود هنوز طفلی بیش نبوده ـ دوازده ساله ـ و با مرگ او پرونده ی این مرگ ها هم آیا بسته می شود چون فرزندی دیگر از آن ایل و تبار نمانده .
بچه در خانه بوده مادر سر کار پس یعنی تنها بوده.البته پسر دوازده ساله خیلی هم بچه حساب نمی شود ولی برای کاری که کرده بچه بوده به همین دلیل کسی باور نمی کند . در خانه لابد مشغول بازی یا درس خواندن بوده مادرش هم این را می دانسته چون معمولا در خانه تنها می مانده تا وقتی که ظهر برسد و برود مدرسه اما وقتی مادر بر می گردد بچه را از سقف آویزان می بیند با حلقه ای دور گردنش . نکته شگفت آور همین است . بچه ی آن سن وسال خود کشی نمی کند از نظر روان شناس هم دارای سلامت روانی بوده خانواده اش هم مشکل خاصی نداشته اند و بچه هم حساس تر از دیگر بچه ها نبوده. سوالاتی که مردم در مراسم ختمش می کردند این بود آیا خودش را دار زده ؟یا رفته روی تخت و با دریچه کولر ور می رفته که طنابی آنجا بوده و می افتد در گردنش و دست وپا می زند و کاری نمی تواند بکند بالش هایی را که روی تخت زیر پایش چیده این طرف و آن طرف می افتند و او آن قدر درد می کشد تا می میرد !؟آخر طناب در دریچه ی کولر چه می کرده؟البته چندان طنابی هم نبوده نخ پلاستیکی قنادی ها که باز هم برای گردن یک بچه خیلی محکم است ولی همان نخ را هم یکی نباید بسته باشد به دریچه و اصلا چه معلوم کار کس دیگری نباشد دشمنی ای چیزی شاید در بین بوده !؟مردم می گفتند و سر تکان می دادند و عقل کل ترها یاد پدر و پدر بزرگش افتاده بودند وماجرای نفرین را شرح می دادند. یعنی نفرین یک شکار این قدر کارگر بوده یا نه شاید دخالت در کار طبیعت و از همه مهمتر مرگ . به هر حال مرگ هرکس از پیش تعیین شده ست حتی حیوانات لابد و حالا یکی بیاید از روی ترس یا شوخی بچه ی حیوانی را که هنوز زمانش نرسیده و اصلا نباید به این شکل می مرده از صحنه ی روزگار بردارد . البته معلوم ست که مرگ از این دخالت در کارش آرام نمی گیرد . شاید این نفرین خود مرگ بوده یا تقدیرشان این بوده یعنی سن مرگ آن ها از همان ابتدا این طور رقم خورده تا قبل از سی سالگی ولی کمی عجیب است چون مردن هیچکس این طور قانون مند و منظم نیست تا چه برسد به این که در طی چند نسل این قانون طوری تکرار شود که حالا همه در مراسم ختم آن را جار بزنند .
ولی پیرترها ، آن ها که همیشه ساکتند و تا کسی چیزی از آن ها نپرسد و پیله نشود لب از لب باز نمی کنند حرف دیگری داشتند . آن ها که از پدر و پدر بزرگ هایشان هنوز چیزهایی را به خاطر داشتند می گفتند که قبل از آن اولی هم چند نفر در خانواده شان به همان مرگ های مفاجات مرده بودند . آن ها قضیه را به نفرین حیوان که از اصل شاید هم ساختگی بود مربوط نمی دانستند ، چون هنوز در چگونگی مردن اولی هم بحث و جدل بود و نظر قطعی وجود نداشت . می گفتند قاعده ی بی نظم مردن طوری ست که هر چند هزار سال یک بار نظم می گیرد آن هم آن قدر دقیق که یک گروه یا یک نسل یا یک نژاد از آدم ها را ذره ذره یا یکجا می خورد و می برد و در این ماجرا ذره ذره اقدام کرده بود در طی سه نسل و تمام . ولی خودشان هم گاه به گفته های خود شک می کرد ند به چشم های هم خیره می شدند، نگاه هایشان با یکدیگر تلاقی می کرد و در چشم های هم به دنبال رد پای خاطره و پاسخ سوال های بی پاسخشان می گشتند .همان طور که استکان ها را در نعلبکی ها نگه داشته و منتظر سرد شدن چای در حالی که دست هایشان زیر نگاه جوان ترها می لرزید ، چشم ها ، به یکدیگر تنها یک هشدار را می دادند و از یک چیز خاطره داشتند تنها و تنها مرگ . آنان به مرگ خیره می شدند و اگر گاهی کلمه ای خاطره ای یادی به زبان می آمد انگار مرگ بود که از زبان آن ها سخن می گفت و این را آن ها در نگاه های هم می خوا ند ند . زمان بسیار کوتاه بود .
پاییز79

پنجره

هميشه عجله داشته ام .در پله ها ‘ خيابان ها ‘پارك ها ‘هر جا كه فكرش را بكنيد . مي دويدم كه مبا دا از چيزي جا بمانم .كتابي نخوا نده بماند – كه خيلي چيز ها ماند البته – و راهي نر فته . به چه مي خوا ستم برسم ‘ چيزي بود كه نمي دانستم .خوا ب كابوسي ابدي بود و خوا بيد ن گناهي كبيره . چيزي بود كه وقتم را مي كشت ومن نمي خواستم شايد از اطرا فيانم كسي باشد كه هنوز به خاطر داشته با شد ترسم را از خوا بيد ن كه برايش سو ا ل بي جوابي بود. ومن فقط مي د ويد م و ­­­

نمي دانستم كه در اين رفتن هاي پر شتاب هميشه چيزي را پشت سر خود جا مي گذارم هميشه چيزي هست كه از من بر زمين مي افتد و من نمي بينم . يا فرصت خم شدن و برداشتنش را ندارم.چه آد م هايي كه در اين برو و بياهاي من جا ماند ند و چه ديگراني كه آمد ند و من ديد مشان چون فقط به چشم مي آمد ند معلوم نبود از چه نبايد عقب بمانم.

نه به آ ن وقت ها كه اصلا پشت سرم را نمي ديدم ونه به حالا كه دراز مي كشم روي زمين و به سقف چشم مي دوزم تا شايد در انبوه سپيدي سقف اتاق لكه اي پيدا شود وماجراي خيالي را در گذشته زنده كند. حتما چيز هايي بوده و چه بسيار كه جا مانده . هميشه ناچار بوده ام براي داشتن چيزي كه مي خواهم بد وم وهمين خودش نفس ارزش بود . اما كم كم ياد گرفتم كه دويدن مهم نيست و صبر را كشف كرد م . با حوصله كه گاه به سوراخ كردن سنگي با قطرات آب مي مانست ‘ صبر مي كردم آن قدر كه احساس مي كردم كارم تمام شده وصبر هم تمام.

اما او را كه ديدم اين طور نبود . او هم سراشيبي تند جا ده ي مدرسه را پايين مي رفت.مد رسه اي در ميان زمين هاي كشاورزي و كنار يك قبرستان قد يمي متروك با چند خانه ي خراب و نيمه ساخته در اطرافش.




شكل غريبي داشت ‘ اما من مي رفتم با گام هاي سريع و تا به گرما و هياهوي مدرسه برسم شكل غريب آن منظره پشت سرم مي ماند . قبرستاني متروك روي تپه اي كوتاه با مرده شوي خانه ي نيمه ويراني كه تخت سنگي اش از شكاف جايي كه زماني در بوده ديده مي شد. من از پنجره ي كلا س و از ميان سر و صداي شوخ وشنگ دخترهاي پانزده شانزده ساله گاه از پنجره به منظره ي بيرون نگاه مي كرد م . گاه كلاغي را مي ديد م كه روي تنها درخت بي شاخ وبرگ قبرستان نشسته يا زن هاي چادر سياهي را كه وقتي مي نشستند چادرشان دورشان مي افتاد و شكل انبوه كلاغ هاي عزا دا ر را به خود مي گرفتند بر خاك مرده اي كه حتما تازگي ها و قاچاقي آنجا دفن شده بود كه دفن مرده آنجا ممنوع بود.

اما زود نگاهم به كلا س بر مي گشت و دلهره ي اينكه مبادا كلا مي نگفته بماند يا نسنجيده باشد بايد حواسم به دخترها مي بود و درسي كه مي داد م.

اما او بود همان حوالي .دوست و همكار من بود در همان مدرسه ولي عربي درس مي داد .عربي درس دادن چندان مهم نبود مهم آن قبرستان بود كه در هر فرصتي هر چند كوتاه خودش را به آنجا مي رساند . در ميان قبرها مي گشت و بالا سر بعضي از آ ن ها چند د قيقه اي مي ايستاد يا به سنگ خيره مي شد ويا اطراف را مي نگريست . مي گفت دختري را آنجا ديده با لباس محلي . از پنجره ي كلا سش حتما او را ديده بود . دخترك صبح ها ‘ مخفيانه و تند از تپه ي قبر ستان بالا مي رفته و بعد در مرده شوي خانه ي متروك پنهان مي شده و هنوز چند ساعت مانده به ظهر با همان شتابي كه آمده بوده مي رفته . من هم ديده بود م .اماغير از آن دختر چند جوانك راهم آن حوالي ديده بود م كه مي آمدند گاه گاهي وبه همانجا مي رفتند . وقتي كه اين را گفتم او گفت كه اين فرق مي كند ان ها براي هزا ر جور كار آنجا مي روند چون به هر حال آنجا گوشه ي دنجي ست اما اين د ختر تنها مي رود . هر روز هم نه ا ما درست نمي دانست چه روز هايي . ظاهرا روزش مشخص نبود . وقتي از مد رسه با هم بيرون مي آمد يم آرام راه مي رفت هيچ عجله اي نداشت ومن حوصله ام از راه رفتنش سر مي رفت نه به خاطر اينكه عجله نداشت ‘ به خاطر اينكه .....نمي دانستم ‘ بگذ ريم .

حالا فهميده ام كه حتما نا راحتي ام از اين بوده كه فكر مي كرد م او حتما چيزي را پشت سرش جا نمي گذارد و من مي گذارم . آن وقت ها نمي دانستم چه چيزي را پشت سرم جا مي گذارم بااين حال حسي مبهم وبي شكل در من بود. ا ما او در فكر اين چيزها نبود . عاشق آن د ختر شده بود وحالا دنيا برايش تنها يك چيز بود . مي گفت از شاگر د هاي همين مد رسه است كه ترك تحصيل كرده . مي گفت اين همان است كه پارسال جسد برادرش را پشت ديوا ر عقبي مد رسه پيدا كرد ند. دختر ديگر مدرسه نيامد گفتند مي رود سر كار ‘ اما مطمئن نبود . گفتم خوب حالا كه چي ؟ گفت هيچي... عاشقش شده بود مي دانستم اما جرات نداشتم كه در اين مورد از او سوا لي بپرسم . نمي شد . چطور مي شود به كسي كه عاشق است بگويي عشق نورز . حسم فقط همين بو د و او كم كم با من خو د ما ني تر مي شد . از مد رسه كه بيرون مي آ مد يم به همه طرف سر مي چرخاند ‘ دنبال دختر مي گشت . اما اثري از او در آن موقع روز نبود . گفتم خوب يك روز كه از پنجره ديدي اش به بها نه اي از كلاس بيرون برو يا به طريقي سر راهش قرار بگير بالاخره يكجوري بايد بفهمد . وقتي اين حرف ها را مي زد م مي تر سيد م از احسا سم چيزي بفهمد اما او در انديشه ي خود بود وگفت نه ! اين جور مي رنجد و من با خود م فكر مي كرد م كه لا بد تنهاييش به هم مي خورد كه باز گفت مي فهمد بالاخره مي فهمد ولي اين راهش نيست و من مي د يد م كه كم كم دا رم مشاورش مي شوم تا سرانجام از آن مد رسه رفت . مي گفتند به جاي ديگري منتقل شده است اما مي دانستم آن موقع سال چنين چيزي خيلي بعيد است شايد هم شده بود .

مد تها بعد بعضي شبها از زير پنجره ي اتاقش كه در طبقه ي بالاي يك ساختمان چهار طبقه ي آجري بود رد مي شد م و او را مي د يد م كه پشت پنجره ايستاده است ‘ پنجره اي بسته با پرده هاي كشيده كه سايه اش روي پرده مي افتاد و مجسم مي كرد م كه به تاريكي شب خالي خيابان زل زده و بعد حتما خسته كه نه ولي در مانده روي تخت مي افتد و خيال من هم همين جا تمام مي شد . ابهامش را در نمي يافتم همان طور كه عشقش را ‘ ا ما ميل شد يدي به كشف اندوه و سر گشتگي اش داشتم شايد براي همين بود كه گه گاه سراغش را مي گرفتم دل مشغولي اش مشغو لم كرده بود . دختركي كه مثل سايه از مقابل پنجره ي كلاس رد مي شده و بعد آن قبرستان ترسناك .




از بچه هاي مد رسه پرسيد م گفتند اينجا رسم است نذ ر مي كنند براي مر د گان و بسته به نوع نذ ر در جاي خلوتي كه رو به قبرستان است مي نشينند و براي مرده ها آب وغذا مي گذارند يا فقط فاتحه مي خوانند حالا درست ياد م نيست . دخترك را مي شناختند اما مي گفتند در آن مد رسه نبوده شايد نمي خواستند يك راز گروهي و محلي را فاش كنند ‘ من از جنس آن ها نبود م يا شايد مي خواستند بگويند كه آن ها اينجوري نيستند اهل اين خرافات .

حالا من هم درس را زود تمام مي كنم چون مي دانم در كتاب هاي درسي چيز مگويي نيست و به روياي دختري فكر مي كنم كه تنها به آن دخمه مي رفت . شايد حالا مي دانم براي چه مي رفت . شما چه فكر مي كنيد؟