تنها سکوت بود وتصویر بیصدای تلویزیون که با کم وزیاد شدن نورش ، هوای دم غروب آپارتمان را با تاریک وروشن شدنهایش هاشور میزد . هردو نشسته بودند روی یک مبل وچشمان به تلویزیون بود اما چیزی نمی دیدند . مسابقات اسکی را نشان میداد در کوههای برفگرفتهی سرزمینی دور که از بالای کوه سر میخوردند و و از موانع مارپیچ میگذشتند ، یکی از اسکیبازان که به مانع برخورد کرد وچوب نشان را تکان داد ،نگاه زن از تلویزیون به سمت پنجره چرخید و مدتی همینطور ماند ، گوش به صدایی دور تیز کرده بود صدا اما در گوش دیگری نبود در عوض نگاهش به فنجان چایش بود که شکر رادر آن هممیزد ،صدای بر خورد قاشق به لبههای فنجان یکبار ، دو بار وبعد مثل صدایی مواج در آن سکوت فضای خانه دور گرفت. زن بلند شد ،پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت .منظرهی قبرستان قدیمی _جایی که زمانی روستا بوده وحالا شهرکی که ساکنش بودند _ اولین چیزی بود که به چشم می خورد .برگشت ونشست وباز چشمش به تلویزیون بود .مرد گفت :نگران نباش ...!طوری نمیشه ...تو باید با این مساله کنار بیای .زن همانطور که چشم از تلویزیون برنمیداشت گفت :من که گفتم با قبرستون مشکلی ندارم ،تازه خوشحال هم هستم که بالاخره خونهدار شدیم . صدای برخورد قاشق به لبههای فنجان هنوز بود که زن نگاهش به آن برگشت :چرا اینقدر همش میزنی ؟!
_:پس موضوع چیه ؟...
قبل از خواندن ادامه ی مطلب لازم می دانم که اعلام کنم دوستی تا همین جا را داستانی کامل فرض کرده وآن را دوباره نویسی نموده است وجالب ست که در کامنتی خصوصی برایم نوشته من این داستان را متعلق به خود می دانم اما او فراموش کرده که تغییر اسکی به فوتبال ارائه ی ورسیون جدیدی از داستان نیست حتا اگر آن قاشق لعنتی بی نهایت بار به فنجان کوبیده شود .حال قضاوت را به شما می سپارم شما اسم این کار را چه می گذارید ؟
سگ
تنها سکوت بود وتصویر بیصدای تلویزیون که با کم وزیاد شدن نورش ، هوای دم غروب آپارتمان را با تاریک وروشن شدنهایش هاشور میزد . هردو نشسته بودند روی یک مبل وچشمان به تلویزیون بود اما چیزی نمی دیدند . مسابقات اسکی را نشان میداد در کوههای برفگرفتهی سرزمینی دور که از بالای کوه سر میخوردند و و از موانع مارپیچ میگذشتند ، یکی از اسکیبازان که به مانع برخورد کرد وچوب نشان را تکان داد ،نگاه زن از تلویزیون به سمت پنجره چرخید و مدتی همینطور ماند ، گوش به صدایی دور تیز کرده بود صدا اما در گوش دیگری نبود در عوض نگاهش به فنجان چایش بود که شکر رادر آن هممیزد ،صدای بر خورد قاشق به لبههای فنجان یکبار ، دو بار وبعد مثل صدایی مواج در آن سکوت فضای خانه دور گرفت. زن بلند شد ،پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت .منظرهی قبرستان قدیمی _جایی که زمانی روستا بوده وحالا شهرکی که ساکنش بودند _ اولین چیزی بود که به چشم می خورد .برگشت ونشست وباز چشمش به تلویزیون بود .مرد گفت :نگران نباش ...!طوری نمیشه ...تو باید با این مساله کنار بیای .زن همانطور که چشم از تلویزیون برنمیداشت گفت :من که گفتم با قبرستون مشکلی ندارم ،تازه خوشحال هم هستم که بالاخره خونهدار شدیم . صدای برخورد قاشق به لبههای فنجان هنوز بود که زن نگاهش به آن برگشت :چرا اینقدر همش میزنی ؟!
_:پس موضوع چیه ؟...
_:من قبرهارو دوس دارم همیشه احساس میکنم که یکی از اونایی که اون زیر خوابیدن شاید زمانی برا ی کسی عزیز بوده ،شاید کسی بوده که وقتی رفته جاش برای چند تایی خیلی خالی بوده ،خیال کن عزیزی از خود آدم
_:بهرحال شهرداری میخواد از اینجا فضای سبز بسازه . شانهای بالا انداخت وقاشق را روی نعلبکی گذاشت وهمانطور که چای مینوشید نگاهش به سمت تلویزیون رفت .
_:ولی اون صدا ...
_:صدایی نیس ...تو خیال می کنی ،قرصاتو خوردی؟...
زن بلند شد وبه آشپزخانه رفت وهمانطور که در استکان چای میریخت آهسته گفت:...آره خوردم .
همان جا نشست ومشغول نوشیدن چای شد .خوب میدانست که هر جا میرود حضور او هست ،حضور آن سگ که مدام پشت سرش بود اما همیشه در فاصلهی خاصی از او راه میرفت ،هیچوقت درست خودش را به او نشان نمیداد وتا میآمد نگاهش کند _آنطور که میگویند اگر به چشم سگ خیره شوی خجالت میکشد- میرفت در پناه دیوار نیمهساختهای یا حتا در کوچهای آنطرفتر پنهان میشد ،درست تا پشت در آپارتمان با او میآمد بدون هیچ سروصدا یا مزاحمتی اما همین که در هر گوشهای که فکرش را میکرد او سر درمیآورد ،حضور آزار دهنده ومزاحمی بود که رشتهی افکارش را میگسست وتمرکزش را از او میگرفت .دیگر وقتی راه میرفت اعتمادبه نفس لازم را نداشت ،چون لهله نفس های سگی همیشه پشت سرش بود .اویل که میدیدش میترسید ،تا اورا میدید گام تند میکرد ،چند قدمی که میرفت برمیگشت وپشت سرش را نگاه میکرد ،سگ همیشه در همان فاصلهی معین بود ووقتی میایستاد او هم ایستاده بود .حالا دیگر نمیترسید میدانست نه او ونه هیچ سگ دیگری قادر نیست آسیبی به کسی برساند همان وقتها بود که به مرد گفته بود ومرد خیلی خونسرد جوابش داده بود "چارهاش یه تیکه گوشته ،اگه چیزی بهش بدی بخوره ،همیشه بهت وفاداره "وخودش فکر کرده بود تازه بدم نیس،تو این بیغولهای که ما هستیم یه سگ جلوی در باشه ،حالا نه اینکه حتمن نگهبان اما خودش دلگرمیه . اما خوب میدانست که همهی داستان این نیست ، سگ تکه گوشت را هم خورده بود وتغییری نکرده وغیر از این که مهری به او نشان نمیداد،حضورش تهدید روشنی هم نبود.
سگ خودبهخود وبا پای خودش اینجا نیامده بود ، این را هر دو خوب میدانستند ، اما حالا یادآوری آن موضوع برای هیچکدامشان خوشایند نبود .
مرد بلند شد ، استکانش را روی اپن آشپزخانه گذاشت ، کتش را پوشید ،گوشیاش را در جیب گذاشت گفت :چیزی لازم نداری؟
_: نه...!
_ : زود میآم
_: نگران نباش من مشکلی ندارم .
و در را پشت سرش بست .تلویزیون هنوز داشت ماراتن نفسگیر اسکیبازان را نشان میداد .صحنهها ولباسها چنان یکدست بود که انگار مدام فیلمی را از اول برمیگردانند.
یادش آمد که به صدای بازشدن در ورودی آپارتمان به پشت پنجره رفتهبود .طبقهی پایین هنوز خالی بود وبالاییها هنوز نیمه ساخته .فقط خودشان بودند که در طبقهی دوم این پنجطبقه ساکن بودند وهر صدایی اورا به پشت پنجره میکشاند ، باران شلاقکش میبارید و او در نور ضعیف چراغ جلوی ساختمان پرهیب مرد را دید وسایهی یکنفر دیگر را که خیلی تیرهبود ودرست دیده نمیشد ، خم شدهبود و کوتاهتر از مرد به نظر میآمد ،صدای گامها را روی پلهها شمرد ودرست با آخرین شماره در را باز کرد ،کاری که همیشه میکرد و اینطور انتظارش را نشانمیداد .اول مرد را دید که سلام کرد وبعد برگشت وبه پشت سرش اشارهکرد وآنها را بههم معرفی کرد . چادر سیاه زن خیس از باران به سرش چسبیدهبود ،تقریبا تمام صورتش را پوشاندهبود که اینیکی اول با مهربانی چادر راز صورتش وبعد از اطرافش کنارزده وگفتهبود بیاید کنار بخاری تا برایش لباس گرم یا اگر میخواهد چادر دیگری بیاورد و زن با حجب و رودر بایستی چادر را داهبود وکنار بخاری چمباتمه زدهبود . وقتی که در آشپزخانه بود مرد برایش توضیح دادهبود که چرا وچطوری امشب آوردهاش اینجا .بهرحال همکارش بود ، راه زیادی را از تهران تا اینجا آمدهبود برای پیگیری کارش که بن بست میخورد وکارش که یکروزه تمام نمی شود مجبور به برگشتن بوده تا باز فردا بیاید که بعد فکر کرده خوبست همینجا در مسافرخانهای جایی سر کند که مرد از او خواسته به منزل او بیاید چون که این جا به زن تنها اتاق نمیدهند وگذشته از آن بهر حال میخواسته تعارفی هم کرده باشد که حالا خانهای هست و چرا مسافرخانه؟ البته که همه چیز عادی بوده برای زن که حالا توی آشپزخانه مشغول پختوپز بود و از همانجا گاهگاه زن را نگاه میکرد که همانطور چمباتمه زده کنار بخاری بود ومرد را که روی مبل کنار بخاری نشستهبود و ظاهرا صورتش به تلویزیون بود اما نمیدانست چرا خیال میکند با ایما و اشاره با زن حرف میزند .او از گوشهی چشم میپایید و باز حواسش سرگرم پختوپزش میشد و تا میآمد نگاه کند همهچیز عادی بود .با صدای بلند گفتهبود :ببخشید خانوم زرآبی ؟!...درست گفتم ؟
زن با حجب و صدایی ظریف گفتهبود :بله! فرحناز ....
_: فرحناز خانوم غریبی نکنین بیاین اینجا
_:شرمندهام ،امشب راضی به زحمت شما نبودم .چشم ! الان میآم کمک میکنم .
وزن دیدهبود که فرحناز با دستپاچگی نگاهی به مرد کرده و نیم خیز شدهبود که بیاید که مرد بلند شد و آمد:عزیزم ... خیلی تو زحمت افتادی ، کاری نداری ؟من سالاد درست کنم ؟... وزن گفتهبود که کاری ندارد .حتی شام درست وحسابی هم نخورد فرحناز و بعد هم که مرد رفت تا بخوابد و او نشست تا کمی با مهمانش صحبت کند باز هم فرحناز از خجالت بیرون نیامد ویا چشمش مدام به شعلهی آبی بخاری بود یا ناخنهایش را میجوید و حرفهای زن را با بله یا نه ویا فقط لبخندی تایید یا رد میکرد تا اینکه زن رختخواب آورده بود تا کنار بخاری بخوابد و خودش هم برای اینکه مهمانش غریبی نکند ،همانجا روی کاناپه دراز کشیدهبود و اصلا نفهمیدهبود که چطور خوابش بردهبود که با صدای رعد از خواب پرید وبلند شد و نشست که دید مرد در آشپزخانه دارد چای میریزد ._: صبح به خیر ...ترسو خانوم !...
نگاهش افتاد به جای خالی فرحناز و رختخوابی تا نکرده ویک شانهی سر که روی بالش جا مانده بود .پرسید:پس کو...رفت؟
مرد همانجا که ایستاده بود شانهای بالا انداخته و گفتهبود ، وقتی بیدارشدم نبود .
_: یعنی نصف شب!؟
_: شاید هم صبح زود ...بهرحال من که خواب بودم . تو چطور نفهمیدی، اینجا خوابیدهبودی ؟
زن یادش آمد ، بهنظرش میرسید که صدای پچپچهای را شنیده وبعد باز رعد و غرش هوا وباز پچپچه ،این صداهای ظریف وبلند تا صبح در خوابش امتداد داشتهبود تا این غرش آخری که او را از خواب پراندهبود. انگار صدای سقوط تیرآهنی از ارتفاع باشد ،انگار که ستونهای برپا شدهی طبقات بالایی کندهشده و درست روی سر آنها فرودآمده . مرد گفتهبودچایی بریزم؟ و او به خودآمده چشمانش را مالید.
_: آره ...آره بریز ...پس رفت!؟
_: هوم
_:چرا بیخبر ؟ بیخداحافظی ؟
_: شاید نمیخواسته مزاحم بشه
_: مزاحم؟ اینطور که بدتره .
_:خب من از کجا بدونم ؟ تازه از خواب بلند شدی ،دستورو نشسته باز سیل سوالات دنبالهدار راه افتاده .
زن مشتی آب به صورتش زدهبود ودر فاصلهی پاشیدن مشت اول تا دوم بود که صدا را برای اولین بار شنیدهبود . هنوز آب در مشتش بود که همان طور ایستاد ، یک عوی کشدار وممتد ،آب را به صورت زده یا نزده به سمت پنجره رفتهبود .
زمین از باران شب قبل گل بود ، وقتی پنجره را باز کردهبود بوی باران ونم با غرشهای گاهگاهی هوا به خانه ریختهبود که همانجا سگ را دید ، درست روبه پنجره ایستادهبود وبه چشمهای او زل زدهبود . از آن شب که زن رفتهبود حضور سگ یا سایهاش همیشه پشت سرش بود .انگار چیزی از او طلب میکرد که زن نداشت تا پس دهد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر