بایادوخاطره ی مادرم که راوی این
ماجرا بود و حیران از مرگ سوم
ماجرا بود و حیران از مرگ سوم
وقتی که اولی مرد کسی چندان به فکر فرو نرفت .حادثه ای پیش آمده و مرده بود مثل همه ی آدم های دیگر که بالاخره یک جوری می میرند . یکی از سردرد ٬ یکی از ایست قلبی٬دیگری به خاطر فشار خون یا فشار مغز یا تصادف می کنند و یا تیر می خورند ویا ...با انواع و اقسام مرگ که فراوان است شاید مرگ هم به تعداد انسان های روی زمین چهره داشته باشد یا حتی حیوانات و گیاهان . اما هر چه هست مردن و چطور مردن چنان معمولی ست که خبر مرگ کسی شگفتی برنمی انگیزد ٬ناراحتی دوستان و اقوام چرا در بعضی موارد حتی غیر مترقبه هم قلمداد می شود ولی شگفتی هرگز. مردن مردن است و حالا این یکی هم تا وقتی که فقط خودش بود و توالیی نداشت که اولی به شمار آید این جوری مرد.می گویند یک روز تفنگ بزرگ شکاری اش را برمی دارد و به روستای آبا و اجدادی شان که خیلی هم از محل زندگی شان دور نبوده می رود .بعضی هنوز که هنوزست می گویند تفنگ نداشته ٬چوبی را همراه داشته یا یک کوله پشتی و سگی شاید .ولی سگ نبوده .مطمئنا نبوده چون اگر سگ بود حتما راه برگشت به دهکده را تنهایی می آمده و پارس می کرده و بعد همه می فهمیده اند که اتفاقی افتاده .چیزی که هست شک بین تفنگ داشتن و نداشتن است که به نظر من حتما داشته . خلاصه می رود و می رود تا از ده خارج می شود و به جایی می رسد که مردم آن منطقه می گفته اند "زوو"به معنی باغ وحش .البته آنجا حیوان وحشی ندارد ولی خوب بعضی از پیرمردها معتقدند که پلنگ دارداما بودن پلنگ در آن نقطه از جغرافیا کمی عجیب است و اگر هم باشد حتما مال خیلی پیشتر ها ست اما گرگ و کفتار و شغال حتما و البته بز کوهی هم بوده که مردم منطقه به آن حیوان می گفتند شکار . برخی براین گمان بودند که آنجا آهو یا غزال هم دارد اما واقعیت این ست که آنجا بیشه ای خیلی بکر و دست نخورده ست و چون درپشت کوه های بلند پنهان ست پای کمتر انسانی غیر از اهالی همان روستاهای کم جمعیت اطراف به آن جا رسیده . هر چه هست او می رود تا می رسد به زوو . کنار آب بوده یا پشت صخره ای کسی چیزی نمی داند که چشمش به حیوان می افتد به شکار و تفنگش را ـ اگر داشته ـ روبه او نشانه می گیرد . حیوان انگار دیده بودش اما ترسی ندارد راست به چشم های مرد نگاه می کند و جلو می آید آن قدر جلو که مرد نزدیک ست از ترس زهره ترک شود ٬همان جا می نشیند یعنی از ترس می نشیند و تفنگ از دستش رها می شود بعد حیوان چرخی می زند و پشت می کند تا برود که او از پشت شلیک می کند این اولین نامردی او که از پشت شلیک کرده بی جواب نمی ماند وحیوان برمی گردد در حالی که بچه اش را هم می بیند که پشت مرد ایستاده به تماشای مرد و شکار .و مرد که حالا لابد داشته می گریخته بچه ی حیوان را از بلندی به پایین پرت می کند حتما برای این که حواسش را از خود پرت کند . پیرمردهای آنجا می گویند که اگر شکار روبه شکارچی باشد ٬شکارچی باید راست به چشم هایش نگاه کند و بزند و این کاری بوده که مرد نتوانسته و شاید همین بوده که حیوان را دیوانه می کند تا برگردد و با لگدی مرد را صخره یا حالا هر جایی که بوده پرت کند پایین و بعد معلوم نیست دقیقا که مرد همان جا مرده از شدت ضربه یا از ترس قبض روح شده و یا این که وقتی حیوان پرتش کرده پایین چند بار او را روی زمین غلتانده تا به رودخانه رسانده و بعد اورا همان جا رها کرده و رفته برای همین ست که دهاتی ها جنازه اش را در آب پیدا می کنند تازه آن هم وقتی که متوجه می شوند آب خونی ست .
ولی بعضی های دیگر می گویند او تفنگ نداشته واصلا برای شکار نرفته بوده است ووقتی که چشمش به حیوان می افتد از ترس پابه فرار می گذارد آن هم به سمت کوه وخوب معلوم است که حیوان از او چابک تر است و به او می رسد اما همه ی کسانی که این داستان را تعریف می کردند ،خودشان خوب می دانستند که محال است شکار به انسان حمله کند چون همیشه از او می گریزد و اگر هم نگریزد حمله نمی کند برای همین حدس می زدند که لابد به بچه حیوان آسیبی رسانده مثلا پرتش می کند پایین و او هم در جا می میرد یا نزدیکش بوده و مادر – که شکار باشد- به غریزه ی مادرانه همان جا هم کار مرد را تمام می کند وهم نفرینی می کند که دامن تمام نسل او را می گیرد .البته کسی نشانه ای از بره بز کوهی که در کوهها مرده باشد پیدا نکرد جز چند تکه استخوان کوچک که متعلق به حیوانی در همان حد و اندازه ها بود اما معلوم نبود که استخوان های همان باشد ، شاید گرگها حیوان دیگری یا حتی بچه ی آن شکار را پاره پاره کرده باشند حتما زنده زنده .
وقتی که مرد مرد، بیست ونه سال داشت درست چند ماه مانده بود به سی سالگی .برایش تعزیه ای گرفتند و ختمش را خواندند و تمام مثل همه ی مرده ها به هر حال این هم یک جور مرگ بود دیگر .اما وقتی دومی مرد ،تودار تر ها کمی به فکر فرو رفتند البته نه آنقدر که به کسی چیزی بگویند فقط درهمین حد که در مراسم ختمش سری تکان می دادند و چشمانشان را به نقطه ای مبهم از یک مکان دوخته و مدتی خیره می ماندند ،با این کار فقط در ذهن خود به دنبال نشانه ای می گشتند علامتی یا شاید هشداری چیزی .دومی پسر همان مرد بود درست بعد از شانزده سال که از مرگ آن یکی می گذشت . شاید الان فکر کنیم که شانزده سال زمان زیادی است برای به خاطر آوردن چیزی اما در واقع وقتی که به شانزده سال قبل زندگی خودمان نگاه می کنیم می بینیم حوادث و خاطرات چنان تازه اند که انگار تازه پنج شش سالی از آنها گذشته و گذشت شانزده سال برایمان کمی عجیب است . این یکی برق کار بوده و باز هم از قضای روزگار در همان روستا مشغول تعمیر سیم های برق بوده یا شاید داشته اند به روستا برق می کشیدند ، مرگ پدرش البته خوب در خاطرش مانده بوده چون در آن زمان نه سال داشته وحتی تلخی های بی پدری را هم می دانستنه اما حالا دیگر از آب وگل گذشته و مشغول کار بوده آن هم با برق . می گویند روی درخت بوده که ناگهان برق اورا می گیرد و پرتش می کند پایین . حالا یا برق می گیردش یا فقط از درخت پرت می شود در اصل موضوع که مرگ است تفاوتی نمی کند و او در دم می میرد . سرش له شده بود وقتی که مرد بیست وپنج سال داشت یعنی درست چهار سال از پدرش هنگام مردن کوچک تر بوده.این چیزی بود که مردمی که خاطره ای از آنها داشتند می گفتند،می گفتند هیچ کدامشان به سی سالگی نمی رسند وآن اولی هم که تا نزدیک سی سالگی دوام آورد تنها چند ماه تا سی فاصله داشت .
ولی مرگ سومی همه را شگفت زده کرد . گفتم که مرگ شگفت زده نمی کند هر طور که باشد اما مرگ این یکی واقعا حیرت آور بوده شاید از این نظر که فقط دوازده سال داشت و نه سال از زمان مرگ پدرش یعنی همان دومین نفر می گذشت . وقتی که مرد کسانی که برای دومی کمی به فکر فرو رفته وفقط سری تکان می دادند لب باز کرده و نفرین آن شکار را به خاطر بچه اش به یاد پیر تر ها آوردند و به جوان ها گوشزد کردند، بقیه هم ماجرارا پروبال دادند آن قدر که هنوز هم که هنوز است معلوم نیست واقعیت قضیه چه بوده است ، تنها چیزی که صحت دارد مرگ سه نسل از یک خانواده است ، پدر و پسر و جالب اینکه دومی هم مثل اولی تنها همین یک فرزند را داشته و سومی که خود هنوز طفلی بیش نبوده ـ دوازده ساله ـ و با مرگ او پرونده ی این مرگ ها هم آیا بسته می شود چون فرزندی دیگر از آن ایل و تبار نمانده .
بچه در خانه بوده مادر سر کار پس یعنی تنها بوده.البته پسر دوازده ساله خیلی هم بچه حساب نمی شود ولی برای کاری که کرده بچه بوده به همین دلیل کسی باور نمی کند . در خانه لابد مشغول بازی یا درس خواندن بوده مادرش هم این را می دانسته چون معمولا در خانه تنها می مانده تا وقتی که ظهر برسد و برود مدرسه اما وقتی مادر بر می گردد بچه را از سقف آویزان می بیند با حلقه ای دور گردنش . نکته شگفت آور همین است . بچه ی آن سن وسال خود کشی نمی کند از نظر روان شناس هم دارای سلامت روانی بوده خانواده اش هم مشکل خاصی نداشته اند و بچه هم حساس تر از دیگر بچه ها نبوده. سوالاتی که مردم در مراسم ختمش می کردند این بود آیا خودش را دار زده ؟یا رفته روی تخت و با دریچه کولر ور می رفته که طنابی آنجا بوده و می افتد در گردنش و دست وپا می زند و کاری نمی تواند بکند بالش هایی را که روی تخت زیر پایش چیده این طرف و آن طرف می افتند و او آن قدر درد می کشد تا می میرد !؟آخر طناب در دریچه ی کولر چه می کرده؟البته چندان طنابی هم نبوده نخ پلاستیکی قنادی ها که باز هم برای گردن یک بچه خیلی محکم است ولی همان نخ را هم یکی نباید بسته باشد به دریچه و اصلا چه معلوم کار کس دیگری نباشد دشمنی ای چیزی شاید در بین بوده !؟مردم می گفتند و سر تکان می دادند و عقل کل ترها یاد پدر و پدر بزرگش افتاده بودند وماجرای نفرین را شرح می دادند. یعنی نفرین یک شکار این قدر کارگر بوده یا نه شاید دخالت در کار طبیعت و از همه مهمتر مرگ . به هر حال مرگ هرکس از پیش تعیین شده ست حتی حیوانات لابد و حالا یکی بیاید از روی ترس یا شوخی بچه ی حیوانی را که هنوز زمانش نرسیده و اصلا نباید به این شکل می مرده از صحنه ی روزگار بردارد . البته معلوم ست که مرگ از این دخالت در کارش آرام نمی گیرد . شاید این نفرین خود مرگ بوده یا تقدیرشان این بوده یعنی سن مرگ آن ها از همان ابتدا این طور رقم خورده تا قبل از سی سالگی ولی کمی عجیب است چون مردن هیچکس این طور قانون مند و منظم نیست تا چه برسد به این که در طی چند نسل این قانون طوری تکرار شود که حالا همه در مراسم ختم آن را جار بزنند .
ولی پیرترها ، آن ها که همیشه ساکتند و تا کسی چیزی از آن ها نپرسد و پیله نشود لب از لب باز نمی کنند حرف دیگری داشتند . آن ها که از پدر و پدر بزرگ هایشان هنوز چیزهایی را به خاطر داشتند می گفتند که قبل از آن اولی هم چند نفر در خانواده شان به همان مرگ های مفاجات مرده بودند . آن ها قضیه را به نفرین حیوان که از اصل شاید هم ساختگی بود مربوط نمی دانستند ، چون هنوز در چگونگی مردن اولی هم بحث و جدل بود و نظر قطعی وجود نداشت . می گفتند قاعده ی بی نظم مردن طوری ست که هر چند هزار سال یک بار نظم می گیرد آن هم آن قدر دقیق که یک گروه یا یک نسل یا یک نژاد از آدم ها را ذره ذره یا یکجا می خورد و می برد و در این ماجرا ذره ذره اقدام کرده بود در طی سه نسل و تمام . ولی خودشان هم گاه به گفته های خود شک می کرد ند به چشم های هم خیره می شدند، نگاه هایشان با یکدیگر تلاقی می کرد و در چشم های هم به دنبال رد پای خاطره و پاسخ سوال های بی پاسخشان می گشتند .همان طور که استکان ها را در نعلبکی ها نگه داشته و منتظر سرد شدن چای در حالی که دست هایشان زیر نگاه جوان ترها می لرزید ، چشم ها ، به یکدیگر تنها یک هشدار را می دادند و از یک چیز خاطره داشتند تنها و تنها مرگ . آنان به مرگ خیره می شدند و اگر گاهی کلمه ای خاطره ای یادی به زبان می آمد انگار مرگ بود که از زبان آن ها سخن می گفت و این را آن ها در نگاه های هم می خوا ند ند . زمان بسیار کوتاه بود .
پاییز79
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر