۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

پنجره

هميشه عجله داشته ام .در پله ها ‘ خيابان ها ‘پارك ها ‘هر جا كه فكرش را بكنيد . مي دويدم كه مبا دا از چيزي جا بمانم .كتابي نخوا نده بماند – كه خيلي چيز ها ماند البته – و راهي نر فته . به چه مي خوا ستم برسم ‘ چيزي بود كه نمي دانستم .خوا ب كابوسي ابدي بود و خوا بيد ن گناهي كبيره . چيزي بود كه وقتم را مي كشت ومن نمي خواستم شايد از اطرا فيانم كسي باشد كه هنوز به خاطر داشته با شد ترسم را از خوا بيد ن كه برايش سو ا ل بي جوابي بود. ومن فقط مي د ويد م و ­­­

نمي دانستم كه در اين رفتن هاي پر شتاب هميشه چيزي را پشت سر خود جا مي گذارم هميشه چيزي هست كه از من بر زمين مي افتد و من نمي بينم . يا فرصت خم شدن و برداشتنش را ندارم.چه آد م هايي كه در اين برو و بياهاي من جا ماند ند و چه ديگراني كه آمد ند و من ديد مشان چون فقط به چشم مي آمد ند معلوم نبود از چه نبايد عقب بمانم.

نه به آ ن وقت ها كه اصلا پشت سرم را نمي ديدم ونه به حالا كه دراز مي كشم روي زمين و به سقف چشم مي دوزم تا شايد در انبوه سپيدي سقف اتاق لكه اي پيدا شود وماجراي خيالي را در گذشته زنده كند. حتما چيز هايي بوده و چه بسيار كه جا مانده . هميشه ناچار بوده ام براي داشتن چيزي كه مي خواهم بد وم وهمين خودش نفس ارزش بود . اما كم كم ياد گرفتم كه دويدن مهم نيست و صبر را كشف كرد م . با حوصله كه گاه به سوراخ كردن سنگي با قطرات آب مي مانست ‘ صبر مي كردم آن قدر كه احساس مي كردم كارم تمام شده وصبر هم تمام.

اما او را كه ديدم اين طور نبود . او هم سراشيبي تند جا ده ي مدرسه را پايين مي رفت.مد رسه اي در ميان زمين هاي كشاورزي و كنار يك قبرستان قد يمي متروك با چند خانه ي خراب و نيمه ساخته در اطرافش.




شكل غريبي داشت ‘ اما من مي رفتم با گام هاي سريع و تا به گرما و هياهوي مدرسه برسم شكل غريب آن منظره پشت سرم مي ماند . قبرستاني متروك روي تپه اي كوتاه با مرده شوي خانه ي نيمه ويراني كه تخت سنگي اش از شكاف جايي كه زماني در بوده ديده مي شد. من از پنجره ي كلا س و از ميان سر و صداي شوخ وشنگ دخترهاي پانزده شانزده ساله گاه از پنجره به منظره ي بيرون نگاه مي كرد م . گاه كلاغي را مي ديد م كه روي تنها درخت بي شاخ وبرگ قبرستان نشسته يا زن هاي چادر سياهي را كه وقتي مي نشستند چادرشان دورشان مي افتاد و شكل انبوه كلاغ هاي عزا دا ر را به خود مي گرفتند بر خاك مرده اي كه حتما تازگي ها و قاچاقي آنجا دفن شده بود كه دفن مرده آنجا ممنوع بود.

اما زود نگاهم به كلا س بر مي گشت و دلهره ي اينكه مبادا كلا مي نگفته بماند يا نسنجيده باشد بايد حواسم به دخترها مي بود و درسي كه مي داد م.

اما او بود همان حوالي .دوست و همكار من بود در همان مدرسه ولي عربي درس مي داد .عربي درس دادن چندان مهم نبود مهم آن قبرستان بود كه در هر فرصتي هر چند كوتاه خودش را به آنجا مي رساند . در ميان قبرها مي گشت و بالا سر بعضي از آ ن ها چند د قيقه اي مي ايستاد يا به سنگ خيره مي شد ويا اطراف را مي نگريست . مي گفت دختري را آنجا ديده با لباس محلي . از پنجره ي كلا سش حتما او را ديده بود . دخترك صبح ها ‘ مخفيانه و تند از تپه ي قبر ستان بالا مي رفته و بعد در مرده شوي خانه ي متروك پنهان مي شده و هنوز چند ساعت مانده به ظهر با همان شتابي كه آمده بوده مي رفته . من هم ديده بود م .اماغير از آن دختر چند جوانك راهم آن حوالي ديده بود م كه مي آمدند گاه گاهي وبه همانجا مي رفتند . وقتي كه اين را گفتم او گفت كه اين فرق مي كند ان ها براي هزا ر جور كار آنجا مي روند چون به هر حال آنجا گوشه ي دنجي ست اما اين د ختر تنها مي رود . هر روز هم نه ا ما درست نمي دانست چه روز هايي . ظاهرا روزش مشخص نبود . وقتي از مد رسه با هم بيرون مي آمد يم آرام راه مي رفت هيچ عجله اي نداشت ومن حوصله ام از راه رفتنش سر مي رفت نه به خاطر اينكه عجله نداشت ‘ به خاطر اينكه .....نمي دانستم ‘ بگذ ريم .

حالا فهميده ام كه حتما نا راحتي ام از اين بوده كه فكر مي كرد م او حتما چيزي را پشت سرش جا نمي گذارد و من مي گذارم . آن وقت ها نمي دانستم چه چيزي را پشت سرم جا مي گذارم بااين حال حسي مبهم وبي شكل در من بود. ا ما او در فكر اين چيزها نبود . عاشق آن د ختر شده بود وحالا دنيا برايش تنها يك چيز بود . مي گفت از شاگر د هاي همين مد رسه است كه ترك تحصيل كرده . مي گفت اين همان است كه پارسال جسد برادرش را پشت ديوا ر عقبي مد رسه پيدا كرد ند. دختر ديگر مدرسه نيامد گفتند مي رود سر كار ‘ اما مطمئن نبود . گفتم خوب حالا كه چي ؟ گفت هيچي... عاشقش شده بود مي دانستم اما جرات نداشتم كه در اين مورد از او سوا لي بپرسم . نمي شد . چطور مي شود به كسي كه عاشق است بگويي عشق نورز . حسم فقط همين بو د و او كم كم با من خو د ما ني تر مي شد . از مد رسه كه بيرون مي آ مد يم به همه طرف سر مي چرخاند ‘ دنبال دختر مي گشت . اما اثري از او در آن موقع روز نبود . گفتم خوب يك روز كه از پنجره ديدي اش به بها نه اي از كلاس بيرون برو يا به طريقي سر راهش قرار بگير بالاخره يكجوري بايد بفهمد . وقتي اين حرف ها را مي زد م مي تر سيد م از احسا سم چيزي بفهمد اما او در انديشه ي خود بود وگفت نه ! اين جور مي رنجد و من با خود م فكر مي كرد م كه لا بد تنهاييش به هم مي خورد كه باز گفت مي فهمد بالاخره مي فهمد ولي اين راهش نيست و من مي د يد م كه كم كم دا رم مشاورش مي شوم تا سرانجام از آن مد رسه رفت . مي گفتند به جاي ديگري منتقل شده است اما مي دانستم آن موقع سال چنين چيزي خيلي بعيد است شايد هم شده بود .

مد تها بعد بعضي شبها از زير پنجره ي اتاقش كه در طبقه ي بالاي يك ساختمان چهار طبقه ي آجري بود رد مي شد م و او را مي د يد م كه پشت پنجره ايستاده است ‘ پنجره اي بسته با پرده هاي كشيده كه سايه اش روي پرده مي افتاد و مجسم مي كرد م كه به تاريكي شب خالي خيابان زل زده و بعد حتما خسته كه نه ولي در مانده روي تخت مي افتد و خيال من هم همين جا تمام مي شد . ابهامش را در نمي يافتم همان طور كه عشقش را ‘ ا ما ميل شد يدي به كشف اندوه و سر گشتگي اش داشتم شايد براي همين بود كه گه گاه سراغش را مي گرفتم دل مشغولي اش مشغو لم كرده بود . دختركي كه مثل سايه از مقابل پنجره ي كلاس رد مي شده و بعد آن قبرستان ترسناك .




از بچه هاي مد رسه پرسيد م گفتند اينجا رسم است نذ ر مي كنند براي مر د گان و بسته به نوع نذ ر در جاي خلوتي كه رو به قبرستان است مي نشينند و براي مرده ها آب وغذا مي گذارند يا فقط فاتحه مي خوانند حالا درست ياد م نيست . دخترك را مي شناختند اما مي گفتند در آن مد رسه نبوده شايد نمي خواستند يك راز گروهي و محلي را فاش كنند ‘ من از جنس آن ها نبود م يا شايد مي خواستند بگويند كه آن ها اينجوري نيستند اهل اين خرافات .

حالا من هم درس را زود تمام مي كنم چون مي دانم در كتاب هاي درسي چيز مگويي نيست و به روياي دختري فكر مي كنم كه تنها به آن دخمه مي رفت . شايد حالا مي دانم براي چه مي رفت . شما چه فكر مي كنيد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر