۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه

میوه عتیق

میوه عجیبی است به. عطر و رنگش وسوسه‌ات میکند. کرکهای نرم روی پوستش وادارت میکند به آن دست بکشی اما به محض اینکار پشیمان میشوی؛ خرده ریزه هایی می آید زیردستت که اصلا دوست نداری روی سطح دستت بماند. زیباست، اما اگر فقط یکبار گازش زده باشی دیگر هوس گاز زدن به به سرت نمیزند. گس و زبر است، زبانت را میخراشد و مجبور میشوی تکۀ در دهان مانده را به هزار زحمت قورت بدهی، کاریش نمیشود کرد، آنقدر بد نیست که تف کنی و آنقدر خوب نیست که هوس گاز بعدی به سرت بزند. اما دوست داری با خود به خانه بیاوریش، عطرش را با چای بیامیزی یا با کمک شکر از شهدش مربا بگیری و خلاصه هر کاری که آن عطر و عطم باواسطه(نه بی واسطه) در ذهنت بماند. دوستان قدیمی هم به همین میوه می مانند، دلتنگشان میشوی، دوستشان داری اما همین که به تو نزدیک میشوند خندق بزرگ سالها را جلوی رویت دهان گشوده می بینی، آن خندق بزرگ را هزاران خاطره، یاد، حسرت و عشق و مرگ پر کرده که آنها خبری ازش ندارند. ازین نظر آنها متعلق به تو نیستند ولی برای آنور خندق، متعلق به تویند و بدتر از همه وقتی است که می بینی آنها بدون خندق پیش امده اند، از هیچ خندقی نگذشته‌اند، راه معمول جلوی پایشان را پیش آمده‌اند و پوست صورتشان با حکایت ضمیرشان یکی نیست، صورتها را گذر عمر متحول میکند اما ذهن و دلها، میتوانند با همان آشوبهای قدیم سرپا بمانند، میتوانند تکان نخورند و هیچ خندقی برای خود حفر نکنند. به به می‌مانند یاران قدیم، به این میوۀ عتیق.

۱۳۹۸ آذر ۹, شنبه

آسیاب های بادی

دایره، مثل حلقه ای در مارپیچ
مثل چرخی درون چرخ
نه انجامی نه آغازی
روی قرقره ای در چرخش ابدی
مثل گلوله ای برفی د رکوه
مثل بادبادک جشن
مثل چرخ فلکی که می چرخد
مثل حلقه های دور ماه
مثل خارهای ساعتی درازکش(گسترده/ جاروکنان)
دقایق از چهره اش میگذرد
و جهان مثل سیبی است
سکوت غلطان در فضا
مثل حلقه هایی که تو یافتی
در آسیاب های بادی ذهنت

مثل تونلی که دنبال میکنی
به یک تونل مخصوص به خودت
زیر یک خالی به یک غار
جایی که خورشید هرگز ندرخشیده است
مثل دری چرخان
در رویایی نیم باخته(نیمه فراموش شده)
تمام امواج [حاصل ] از یک سنگریزه
[که] کسی به نهری پرتاب کرده
مثل ساعتی که خارهایش جارو میکند
دقایق از چهره اش میگذرند
و جهان مانند سیبی است
سکوت غلطان در فضا
مثل حلقه هایی که می یابی در آسیاب های بادی ذهنت
جرنگاجرنگ کلیدهای جیبت
کلماتی که در سرت غوغا می کند
چرا تابستان چنین سریع سپری شد؟
همین را گفتی؟
عشاق در ساحل قدم می زنند
رد پایشان را در ماسه ها به جا می گذارند
آیا این صدای دوردست طبل
فقط صدای انگشتان شماست؟
قاب عکسها در سالنی آویزان است
یا بندی از این ترانه
اسم ها و چهره های نیمه به خاطر مانده
اما آیا انها به چه کسانی تعلق دارد؟
وقتی فهمیدی که تمام شده بود(به دیگر سو رفته بود)
تو به خود امدی
که برگهای پاییزی رقصان بود
به رنگ موهایش؟

مثل حلقه ای در مارپیچ
مثل چرخی درون چرخ
نه انجامی نه آغازی
روی قرقره ای در چرخش ابدی
همانطور که عکس ها باز میشوند
مثل حلقه هایی که تو یافتی
در آسیاب های بادی ذهنت ***

The Windmills Of Your Mind 



Round, Like a circle in a spiral,

Like a wheel within a wheel, Never ending or beginning, On an ever-spinning reel, Like a snowball down a mountain, Or a carnival balloon, Like a carousel that's turning, Running rings around the moon, Like a clock whose hands are sweeping, Past the minutes of its face, And the world is like an apple, Rolling silently in space, Like the circles that you find, In the windmills of your mind. Like a tunnel that you follow To a tunnel of its own Down a hollow to a cavern Where the sun has never shone Like a door that keeps revolving In a half-forgotten dream All the ripples from a pebble Someone tosses in a stream Like a clock whose hands are sweeping Past the minutes of its face And the world is like an apple Rolling silently in space Like the circles that you find In the windmills of your mind Keys that jingle in your pocket Words that jangle in your head Why did summer go so quickly? Was it something that you said? Lovers walk along the shore Leave their footprints in the sand Is the sound of distant drumming Just the fingers of your hand? Pictures hanging in a hallway Or the fragment of this song Half-remembered names and faces But to whom do they belong? When you knew that it was over You were suddenly aware That the autumn leaves were turning To the color of her hair? Like a circle in a spiral Like a wheel within a wheel Never ending or beginning On an ever-spinning reel As the images unwind Like the circles that you find In the windmills of your mind

۱۳۹۸ مرداد ۶, یکشنبه

داستان ‌‌‌‌‌‌خوانی یا آیا داستان همه چیز است یا هیچ چیز نیست؟

میدانم که این وبلاگ خواننده ندارد و شکر خدا، پس اینها را مثل دفتر خاطرات خصوصی برای خودم می‌نویسم.
سالهاست دارم داستان میخوانم، در نوجوانی برای سرگرمی و کشتن وقت، در اوایل جوانی برای یاد گرفتن و چیزی که بعدها دانستم اسمش هست شریک شدن در تجربه زیسته دیگران. دانشجو که شدم با ولعی تمام نشدنی کشور به کشور برای خودم دسته‌بندی کرده بودم و تا جایی که گیرم می‌آمد رمان روس، فرانسه ، آمریکا، شرق دور و غیره را می‌خواندم. بیشتر کتابهایی که بین جمع کتابخوان گل میکرد و همه حرفش را می‌زدند یا به عبارتی مد میشد. اگر از سارتر می‌خواندم از دوبووار هم می‌خواندم. بعدتر ها سراغ نویسندگان ایرانی آمدم و فهمیدم چقدر کم از آنها خوانده ام و هر چه بیشتر می‌خواندم شرمنده‌تر میشدم. حالا کم‌کم بی اینکه قصدم از خواندن این بوده باشد، برخی داستانها برایم کلاس داستان‌نویسی هم بود و کم‌کمک شروع به نوشتن کرده بودم برای دل خودم. بعد دیگر از دستم در رفت و خودم را می‌دیدم که مدام دارم می‌خوانم. گاه لابه‌لای کتاب‌های داستان و رمان، برای رفع خستگی به تاریخ و گاه فلسفه و گاه گداری روانشناسی نقبی می‌زدم، ولی باز سراغ داستان می‌آمدم/ می‌آیم. حالا دیگر نمی‌توانم خود را بدون داستان تصور کنم. بد هم نیست. کلی آدم میشناسم و کلی روحیه و موقعیتهای مختلف. امسال تصمیم گرفتم پژوهی در زمینه داستان با موضوع موردنظرم را دست بگیرم و حالا برای اینکار باید داستان می‌خواندم اما نه فقط داستان‌هایی که دوست دارم، بلکه تمام داستان‌هایی که به آن موضوع مربوط می‌شود و بد هم نبود گرچه گاه، بعضی داستان‌ها بدجور حال آدم را می‌گیرند و از خواندنشان پشیمان میشوم. حالا دیگر مثل غولی تنها شده‌ام. دوست دارم درباره داستانها صحبت کنم هیچکس نیست. حتی کسانی که مثلا ادبیاتی‌اند و داستان‌خوان می‌بینم که چقدر کم و گزیده می‌خوانند اگر نگویم اصلا نمی‌خوانند. گروهی راه انداختم در تلگرام به اسم نقد داستان از چهل و خرده ای عضو فقط سه نفر هر هفته داستان معرفی شده را می‌خوانند که یکی‌شان خودم هستم. بدجور ملال‌آور است. نمی‌دانم زندگی‌شان چطور می‌گذرد. به نظرم آدمها دوست دارند مدام از خودشان حرف بزنند تا حرفهای دیگران را بخوانند. من هم دوست دارم از خودم حرف بزنم پس چرا خواندن داستان را دوست دارم؟
باری، چند روزی است نشسته‌ام مجموعه داستان ماه نیمروز شهریار مندنی‌پور نویسنده مورد علاقه ام را می‌خوانم. اولین داستان مجموعه که به کار من هم می‌آید یعنی رنگ آتش نیمروزی شاهکار است. داستانهای بعدی را می‌خوانم. سر در نمی آورم. آهوی کور، آتش و رس، مه جنگلهای بلوط. سردرنمی‌آورم چرا کسی که رنگ آتش نیمروزی را نوشته مثلا آمده خودش را برای داستان گیج و گنگ مه جنگلهای بلوط به زحمت انداخته (دو شب پیش خوانده ام و یک کلمه‌ی آن یادم نیست جز همان مه ارغوانی بالای جنگل بلوط). حتی همین داستان آخری که خواندم؛ آتش و رس. پاک گیجم کرده. به قول آن خان داستان رنگ آتش نیمروزی، تاریک است. من این تاریکی را نمی‌فهمم. نه اینکه ابهام را دوست نداشته باشم، خودم در داستان‌هایم مثلاً خیلی با ابهام بازی لذت می‌کنم اما این ابهام نیست. شکلی از همان «خب که چه»ای است که بعد از یک داستان به خود می‌گوییم؛ بعد از خواندن یک داستان بد. اما چیزی در این مجموعه داستان هست که وادارم می‌کند به خواندن و هی خواندن. من مندنی‌پور را با مومیا و عسل و آوازهای درباد خوانده داوود و همین رنگ آتش نیمروزی می‌شناختم. یکی از یکی شاهکارتر اما حالا پاک گیج شده ‌‌‌‌‌ام. کسی هم نیست تا درباره داستان با او حرف بزنم یا حرفها فقط حرف داستان باشد. پس همینجا برای خودم می‌نویسم شاید زمانی جوابی برایش پیدا کردم.
باید باز هم برای کاری که در دست گرفته‌ام داستانهای دیگری از افراد دیگر بخوانم اما فعلا. ماه نیمروز از دستم زمین گذاشتنی نیست، هر چند با ملال، هر چند با تاریکی و اندوه. 

۱۳۹۸ تیر ۳۱, دوشنبه

بازار خود فروشی نوشته ویلیام تکری

در بین کتاب خوانهای ایران هر چند وقت یکبار، کتابهایی گل میکند و نویسندگانی که مترجمان زیادی به سوی انها اقبال میکنند و  به دنبال آن خوانندگانی. نمیدانم این شکل رواج کتابخوانی در جوامع دیگر تا چه اندازه با جامعه کتابخوان ما دارای شباهت و تفاوت است. چیزی که در اینجا رایج است چررنگ شدن برخی نویسنده ها و به طبع آن پررنگ شدن برخی مترجمهاست. ر این میان بازار خودفروشی ویلیام تکری- معلوم نیست از برای چه- در بین رمان خوانان و داستان شناسان ایران چنین مهجور مانده است آنقد رکه وقتی با با چند دوست اهل ادبیات از این کتاب حرف میزنم یا اسمش را نشنیده اند یا این کتاب را نخوانده اند. شاید یکی از دلایل آن کم ترجمه شدن کارهای تکری در ایران باشد و دلیل دیگرش مترجم خوب آن منوچهر بدیعی باشد که اهل هیاهو و جنجال نیست و البته خود رمان هم به اندازه کافی جدی هست که فقط خوانندگان جدی را به خود جلب و جذب کند.
بازار خودفروشی تکری را در کتاب چگونگی نوشتن داستان از نویسنده ای انگلیسی دیدم که مثالهای زیادی از این کتاب به عنوان درس داستان آورده بود و برای همین سراغش رفتم ولی وقتی این کتاب را دست گرفتم قبل از توجه به خود نوشتن این رمان ترجمه اصیل، شیرین و غنی ان مرا متوجه خود کرد.
درباره این کتاب مفصل تر خواهم نوشت.  

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

زدودن تبعیض در مطالعه از گوتنبرگ تا عصر دیجیتال: سخنی درباره کتاب


بهرنگ اسم کتابفروشی اش بود که اسم خودش هم شده بود. سبیلهای چخماقی میگذاشت و همیشه لبخند به لب داشت برای همین در آن سن و سال به نظرم می رسید که سبیلهایش بخشی از لبخندش است. وقتهایی هم بود که نه می خندید و نه اصلا حال وحوصله داشت؛ حتی جواب سلامت را هم به زور میداد اما این حالت خیلی کم پیش میامد. از همان اوایل همیشه خیال میکردم پیر است، شاید به خاطر موهای جوگندمی‌اش بود یا شاید بخاطر سن کم من. بعدها فهمیدم اسم بهرنگ را بخاطر علاقه اش به بهرنگی انتخاب کرده. کتاب فروش بود اما کتاب نمی فروخت. یعنی اگر می دید کسی کتابی را برمیدارد، بالا پایین میکند، پشت جلدش را نگاه میکند و میگذارد سر جایش سریع از پشت یشخوان مغازه تنگ و کوچکش خم میشد و میپرسید: دخترم میخوای امانت ببری؟ و این دختر همیشه دلش میخواست کتاب امانت ببرد تا بخرد.  موضوع این بود که در آن شهر، تعداد کتاب‌خانه ها یا کم بود یا تعداد کتابهای موجود در کتابخانه های محلی کافی نبود. 
هفته گذشته، بازار کمابیش داغ نمایشگاه کتاب تهران به پایان رسید. کتاب و حاشیه‌های پیرامون آن موضوعی است که فاصله‌ی عمیقی بین تهران و شهرستان‌ها، حتی شهرهای بزرگ، دارد. تعداد کتابخانه، کتابفروشی، نمایشگاه کتاب و حتی ناشران، آنقدر در شهرستان‌ها  و شهرهای بزرگ کشور کم است که می‌توان گفت موضوع کتاب فقط با مرکزیت تهران نیست بلکه فقط در تهران است. حتی تعداد کتابهای کتابخانه های مناطقی از تهران نسبت به کتابخانه های عمومی مناطق دیگری از از این شهر یکدست نیست.
 شاید کسی بپرسد در این عصر شتاب دیجیتال چه کسی به کتابخانه اهمیت می‌دهد؟ پاسخ این است که اگر کسی اهمیت نمی دهد پس تعداد رو به افزایش کافه کتابهایی که هر روز در شهر تهران و شهرهای بزرگ کشور افتتاح می شود آیا فقط بر باد دادن سرمایه است؟ طبیعتا پاسخ منفی است. در واقع موضوع این است که به نسبت افزایش جمعیت،  تعداد کتاب‌خوان‌ها رو به کاستی است یا آن طور که انتظار می رود نیست. برخی از شاعر و نویسنده شدن همه گله‌مندند و گویی شاعری یا نویسندگی جامه اشرافی فاخری است که نباید دست هر کسی به آن برسد. اما اگر از آن سوی قضیه نگاه کنیم هر چه تعداد قلم به دستها بیشتر شود به‌طور بالقوه با رشد مطالعه سر و کار خواهیم داشت اما گزینه‌های عملی چنین چیزی را نشان نمی دهد. در عمل می بینیم که کتابهایی بیشتر خواهد میشود که نویسندگان و شاعرانش دنبال‌کننده‌های بیشتری در ایسنتاگرام یا دیگر فضاهای مجازی دارند. آیا از همین نمی‌توان نتیجه گرفت که علت اقبال عمومی مردم به سمت فضای مجازی در مقابل عدم رویکردشان به کتابخانه به این دلیل است ک در فضای مجازی بین کسی که در دورترین کوره دهات کشور نشسته با کسی که خانه اش تا کتابخانه ملی تهران ده قدم فاصله است تفاوتی وجود ندارد و هر دو(به استثنای سرعت بالای اینترنت در تهران و افت شدید سرعت در برخی شهرستانها) از امکاناتی مساوی برای این فضا بهره‌مندند؟ پس چرا دست‌اندارکارانی که نگران کاهش مطالعه و تیراژ کتاب هستند دست نمی‌جنبانند و کتابخانه‌ها را دیجیتالی نمی‌کنند تا اعضای جهان مجازی همچنان که در امکانات و سرگرمی‌های این فضا غوطه‌ورند از امکانت دسترسی آسان هم به کتاب بهره ببرند؟ با این کار، هر کس در هر گوشه‌ی کشور می‌تواند عضو کتاب‌خانه‌های مختلف سراسر کشور شود و به شکل آن‌لاین کتاب بخواند کاری که خیلی وقت است در کتابخانه های بزرگ دنیا در پیش گرفته شده است و نتیجه ای بس موفقیت آمیز داشته است. حتی دانشجویان دانشگاه‌های مختلف می‌توانند از امکانات کتابخانه‌های دانشگاه‌های بزرگتر بهره ببرند و این کار نه تنها چیزی از ان کتابخانه بزرگ و دانشجویان و اساتیدش کم نمی‌کند که به رشد دانش و اندیشه در جامعه دانشجویی منجر خواهد شد و رقابت سالمی بر سر سطح علمی و دانش در بین دانشگاههای مختلف امکان‌پذیر خواهد شد بدون اینکه کسی گله‌مند از عدم دسترسی به کتاب و منابع و امکانات شهری مثل تهران باشد. شاید عصر دیجیتال پیامی برای رفع تبعیض در مطالعه و دسترسی به کتاب باشد کاری که پیش از آن، اولین بار، توسط گوتنبرگ با اختراع صنعت چاپ میسر شد و کتاب از انحصار کلیساها و کشیشان بیرون آمد و همگانی شد. این کار چه بسا، جلوی دانلودهای غیرقانونی کتاب را نیز در فضای مجازی مانع شود.

بازگشت به دمادم

از این به بعد اینجا خواهم نوشت. مهم نیست که فیلتر است یا نیست. مهم این است که خیالم راحت است در جایی می نویسم که میتوانم یادداشت هایم را همیشه یا تا هر وقت که بخواهم نگه دارم. نه مثل وردپرس با آن خرابی فلج کننده اش که دسترسی ام را به پیشخوانم ناممکن کرده و نه مثل سایتی که در دامنه دات. آی. آر درست کردم و بدون اطلاع من ان دامنه را به دیگری واگذار کرده. بی در و پیکری فضای مجازی به علاوه کم دانشی من از سازو کار این فضا نوشتن د رجایی به جز صفحات اجتماعی که با خیال راحت گوشه ای برای خودت باشد، کارم را کمی مشکل کرده ولی من از سالها پیش و به هنگام فیلترینگ وردپرس این سایت را راه انداختم. به گمانم مطالب وردپرسم را در اینجا درون ریزی کردم تا وقتی که خود بلاگر هم فیلتر شد. بعد از ان باز به سراغ همان وبلاگ قدیمی وردپرسم رفتم که حالا از دسترسم خارج شده. درست است که من دانش کمی در مورد  نت دارم اما لااقل از دو متخصص کامپیوتری هم که کمک گرفتم نتوانستند مشکل وردپرس را حل کنند. بهرحال از این پس اینجا را خانه خودم میدانم و در همینجا خواهم نوشت. حرفهای زیادی با خودم و برای خودم دارم که باید حل و فصلشان کنم. میدانم خوانندگان سالهاست از فضای وبلاگها رخت بربسته اند اما مطابی را که قرار باشد عمومی شود در صفحات اجتماعی ام، به فراخور، اینستاگرام، فیسبوک و کانال تلگرامم خواهم گذاشت.
جهان جای ترسناکی هست یا نیست؟ خوابها حرف دیگری میزنند و شبها با روزها متفاوتند. 

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

همینگوی و کوه یخ


همینگوی در نطقی که به مناسبت دریافت جایزه نوبل (۱۹۵۴) ایراد کرد، سبک خود را با استعاره "کوه یخ" توضیح داد: «می‌کوشم کارم مثل "کوه یخ" باشد، که هفت هشتم آن زیر آب پنهان است و تنها یک هشتم آن به چشم می‌آید. هرچه از بدنه داستان بیشتر حذف کنیم، کوه یخ قوی‌تر می‌شود. قدرت داستان در چیزهایی است که نویسنده می‌داند اما فاش نمی‌کند. اگر او چیزی را به خاطر ندانستن حذف کند، در داستان سوراخ پیدا می‌شود.»