۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه

شلاق در مشت

 

                                                                                                   به الف. شین

                                                                             

وقتی بعد از مدتها برای اولین بار دیدمش، ماشینش را کج پارک کردهبود و راه ورود مرا به پارکینگ ساختمان بسته بود. با دستهای بالا برده به نشانهی تسلیم که در یکی از آنها بند جاسویچی تکان میخورد به طرفم آمد، مهتاب بود. مهتابِمهرابیان. اگر موی مش کردهی بورش کنارمیرفت و فِرش میخوابید، موهای مشکی لختی، فرق بازکرده از وسط پیدا میشد که به زمینهی چشمان غمگینش مینشست، با دهانی که عادت کردهبود به تلخی، همیشه لبخند بزند. مهتاب، اولین و آخرین عشق جوانیاش را در شانزده سالگی به خاک سپرد. خاکی که مدام کنار میرفت و او هی  پوشاند و پوشاند تا اینکه عاقبت از دستش ذله شدم که چقدر قرص خوردن و نمردن؟ همانوقت بود که به او گفتم اگر قصد خودکشی دارد این راهش نیست. مهتاب میدانست. این را میدانست. او به دنبال دیده شدنی بود که هرگز برایش اتفاق نیافتاد. در تمام سالهایی که مهتاب را میشناختم، از وقتی هنوز ابتدای نوجوانی را میگذراند- و چه سالهایی باید باشد آن سالها در ذهن مهتاب-  مدام از پسری حرف میزد که شاگرد شوفری مردی را میکرد که پدر مهتاب بود، در جادههای دور و دراز رانندگان کامیون. پسری که در خانهی آنها رفت و آمد داشت و خردهکارهای منزل را هم به انجام میرساند، به اسم علی. و مهتاب عجیب شیفتهی علی بود. آنهم کسی مثل مهتاب که آدم خیال میکرد با آن روحیه ی تلخش هیچگاه نتواند دل به عشق کسی بدهد. بعد هردو بزرگتر شدند. حالا علی اگر به خانهی بیمادر آنها سرمیزد، نه فقط برای خرده فرمایشات پدر مهتاب، که برای دیدن مهتاب بود. دو خواهر کوچکترش میدیدند مهتاب گاهی روی پشتبام، کنارهی تاریکی از حیاط، یا گوشهی پلهها، وقتی که پدر و دوستانش سرشان گرم میشد و در شلوغکاریهایشان علی را فراموش میکردند، با علی حرف می‌زد. هرچند با شتاب و هول اما حداقل هم‌دیگر را میدیدند. کسی نمیدانست چه میگویند. یا اصلا بین پسری که خانه شاگرد است با دختری که پدرش ارباب اوست، فرصتی برای حرف زدن پیش میآید یا نه؟ فقط عشق بود که ذرهذره در جان آنها میخزید و همان روزها بود که درمدرسه، من و دیگران، برق چشمهای مهتاب، دختر بازیگوش مدرسه میترساندمان ازاینکه او دیگر سربهسر کسی نمیگذاشت و همکلاسیهایش شکایتی از او به دفتر نمیآوردند. حالا دیگر با هر بهانهای پایش به دفترمدرسه کشیدهنمی‌شد، ازآن نیشخندهای همیشگیاش هم که نبود هیچ دختری درمدرسه که نصیبی از آن نبرده باشد،خبری نبود. تا خودش یک روز آمد سراغم و با چشمهایی نگران، یک تکه کاغذ به دستم داد که رویش نوشتهبود:«میخواهم با شما صحبت کنم.» من انگار خودم بیشتر از او مشتاق صحبت کردنش بودم، صدایش زدم. برگشت. گفتم : مهتاب بنشین.

 - : نه خانوم باید برم دیرم میشه، فردا حرف میزنم. فقط چند کلمهای به اختصار دربارهی پسری گفت که دوستش دارد و برای من مثل یک دردِ دل معمولِ نوجوانی بود. بعد رفت. رفتن او به معنای نیامدنش به مدرسه بود و بیخبری ما از او تا دو ماه بعد که یکی از همکلاسیهایش خبر آورد در بیمارستان بستری است.

 وقتی آنجا رسیدم، مردی را دیدم با تمام هیبت یک رانندهی کامیون که در راهرو قدم میزد، پیش از آن هم که وارد بیمارستان شوم، جلوی در ِورودی، پسرکی جوان، نگاهم را به خود کشیدهبود که ترسا ترس در پیادهروقدم میزد و چشم از همه میدزدید.

مهتاب روی تخت، میان انواع و اقسام لولهها بود. پرستار گفت خطر رفع شده و معدهاش را شستوشو دادهاند. بیرون که آمدم نه توانستم مردی را که پدرش بود به حرف بگیرم و نه پسری را که جلوی در بیمارستان قدم میزد و از نشانههایش میدانستم که همان پسر است ببینم. پسر که نبود و اگر هم بود معلوم نبود از نگاه و پرسوجوی من نرمد و مرد هم طوری نگاه میکرد که اصلا حوصلهاش را نداشتم .

دیدارهای پنهانی مهتاب و علی، به گوش پدرش و یاران بزم هر شبیاش رسیدهبود. پدر، مهتاب را به پرسوجو گرفتهبود و مهتاب منکر شدهبود. درست مثل علی وقتی که با همان پرسش از سوی مرد مواجه شدهبود.

اما ماجرا، شبی شروع شد در غلغلهی مردانهی خانه که مردها همه سرشان گرم بود، پدرش مهتاب را خواستهبود. علی دستش را کشیدهبود که نرود به جمع مردها و باز صدای کلفت پدر بود که بر خانه آوار شده و بچههای کوچک را خوابزده کردهبود. مهتاب دستش را از دست علی بیرون کشید و در اتاق مردها را باز کرد و داخل شد. مردها همه در چشم مهتاب یک شکل و شبیه پدرش بودند؛ اولین چیزی که دید، لولهی شلنگی قلیان بود و یک لب و دهان یو شده بر لوله و بعد دستها و نهایتا سبیلها. چشمها را نتوانست ببیند از فرط ترسی که چشمانش را به زمین میدوخت اما تجسمشان آنقدر ساده بود که دلش را از هول به آشوب بیندازد.

 یکی از آنها پرهیب علی را پشت در دیدهبود انگار که به طعنه گفت: خودشه! تخم جن اونجا قایم شده و مهتاب دستهایش را دو طرف در حایل کردهبود تا از علی محافظت کند. باز صدای نکرهی پدرش بود که اول علی را صدا زد و بعد مهتاب را هل داده و از دراتاق گذشته بود، علی را گوشهی راهرو گیر انداخته و کشانکشان در میان هیاهوی گریهی بچهها به اتاق آوردهبود.

علی هیچ نگفت. حتی به مهتاب نگاه نکرد. مرد با تمام زوری که میتوانست به کلفتی صدایش بدهد، از دختر پرسیدهبود: خاطرخواه شدی؟

مهتاب سر پایین انداختهبود. مردها خندیدهبودند. خندهشان، زمزمهی گنگی بود بر تلخی گلوی مهتاب که زیر چشمی علی را نگاه میکرد و دست و پایش را گم کردهبود.

 مرد دوباره پرسیدهبود: یک بارحرف دلتو بزن، خودتو راحت کن. خاطرخواه این پسرهی نکره شدی؟

 و مهتاب انگار که از ترس علی منزجر شدهباشد، حرفی را گفتهبود که همیشه میگفت کاش نمیگفتم، کاش همیشه انکارش میکردم، کاشکی به اندازهی علی میترسیدم... کاشهایی که او را چندینبار با این شلنگ و لولهها تا روی تخت بیمارستان کشاندهبود.

 گفتهبود: بله! هم من و هم او همدیگه رو دوست داریم. میخوایین چیکار کنین؟ کار بدی هم نکردیم.

 مهتاب خیال کرده بود اینجا هم مدرسه است و آن جمع مستانهی رانندگان کامیون، اولیای مدرسه که با آنها دهان به دهان بگذارد و ذلهشان کند تا وقتی از دفتر بیرون میرود، سری تکان دهند و بگویند؛«طفلکی این هم حق داره، پدرش آدم سالمی نیست، مادرهم که نداره.» گفتهبود و محکم ایستادهبود.

علی، ناخودآگاه به دهان خودش سیلی زدهبود، انگار که سیلی ِ نزده بر دهان مهتاب باشد. بعد آمدهبود که به جستی از در بیرون برود که همیشه چابک بود. یکی از مردها پایش را دراز کرد و علی سکندری خورد و افتاد. بعد یکی یقهاش را گرفت و بلندش کرد، دستی دور کمر علی حلقه شد، دست پرمو و سنگین پدرش بود. مهتاب ترس خورده خواست از اتاق بیرون برود. دست دیگر پدر، او را جای خود نگه داشت:

-: صبرکن و تماشا کن. عشقتو ببین، عشق کن.

 بعد با تلنگری کمر شلوار علی را کشید و درآورد. مهتاب مثل دو خواهر خوابزدهاش گریه میکرد. دستش را تا نزدیک چشمهایش بالا بردهبود اما جلوی چشمها را نمیگرفت، نمیدانست چه خواهد شد. صدایی از علی در نمیآمد، رنگش مثل گچ سفید شدهبود  و لبهایش از هم باز بود. به هیچجا نگاه نمیکرد جز موکت خاکی رنگ زیر پایش. شلوارش را در آوردند و... بعد مهتاب جیغکشان از اتاق بیرون رفت.

 تا صبح روی پشت بام گریه کرد. دید که علی در سایهی تاریکی از حیاط، کمر شلوارش را محکم میکند، بعد بیاینکه دوروبرش را نگاه کند، پاورچین از حیاط بیرون رفت. بعد صدای مردها را شنید، نزدیکیهای صبح که یکییکی  رفتند. صدای بچههای خوابزده را دیگر نشنید. فکر کرد دوباره خوابشان برده؟ وقتی آفتاب زد، پدرش را دید با نان گرمی در دست که وارد حیاط شد. صدا زد: مهتاب! چاییات آماده است؟ بیار بخوریم، باید برم.

 مهتاب مثل خوابزدهها از نردبان  پایین رفتهبود. صبحانهی بچهها را دادهبود. در چشمهای پدرش نگاه نکردهبود.

 مرد گفتهبود: میخواستم بدونی چه جور آدمیایه. آدم زن همچین کسایی نمیشه. مهتاب خواست بپرسد الان کجاست؟ با او به بیابان میرود یا نه؟ نپرسیدهبود.

مرد ادامه دادهبود: نه که فقط من باشم، برای همه همینجوریایه. تو بیابون خدا کی به کیه؟ اول میترسید، بعد عادی شد.

مرد رفت. تا برود هنوز نوک زبان مهتاب بود این پرسش که علی هم هست با آنها یا نه؟ اما نپرسید.  در را پشت سرش بست و دیگر هرگز مدرسه نیامد.

پرسیدم: خوشحالم که میبینم ازدواج کردی. مبارک باشه. رانندگی هم که بلدی.

میگوید: ای خانوم! چه کنم؟ هیچ کاریم درست نیست، میبینین که کج پارک کردم.

بعد بیاینکه چیزی پرسیده باشم میگوید: بابامو که یادتون هست؟ چند وقت پیش عمرشو به شما داد.

 فکر میکنم، به من؟ من همچو عمری را برایچه میخواهم؟

جرأت میکنم و میپرسم: با همون کسی که دوست داشتی ازدواج کردی؟ سری تکان میدهد. مش موهایش دوباره رنگ میگیرد، اما اینبار به درستی میبینم که این رنگ هم نمیتواند ته رنگ غم را از چشمهایش پاک کند، به خصوص که آرایش ملایم صورتش، تلخ‌زهری را که برای همیشه گوشهی لبها ماسیده، نمایانتر میکند. سکوت میکند.

 میگوید: نه، ولی بیخبر نیستم ازش، زندانه.

وقتی برای خداحافظی  دست میدهد میگوید: خانوم آقا رضا مرد خوبیه. چیزی از گذشتهی من نمیدونه. اما خیلی بهم میرسه. منم دوستش دارم.

 میدانم، مهتاب را میشناسم. او به راحتی آب خوردن میتواند آدمها را دوست بدارد و نفرت را دور بریزد اما به همان راحتی هم میتواند هرچه را که میخواهد فراموش نکند.

                                     پاییز 86   

۱۳۹۸ اسفند ۱۲, دوشنبه

جهان کاریکاتوری و کرونا

منتشر شده در روزنامه آرمان ملی:

۱۳۹۸ آذر ۲۷, چهارشنبه

داستان نویسی به مثابه گزارش نویسی


داستان نویسی به مثابه گزارش نویسی
آیزاک باشویس سینگر در مصاحبه‌ای با هارولد فلندر* می‌گوید: واقعیت‌ها هرگزکهنه یا ملال‌آور نمی‌شوند ولی تفسیرها همیشه میشوند. وقتی نویسنده‌ای سعی می‌کند بیش از حد توضیح بدهد، و از روانشناسی استفاده کند، در همان ابتدای کار دیگر زمانش گذشته است. تصورش را بکنید که هومر کارهای قهرمانهایش را براساس فلسفه یونان، یا روانشناسی زمانه خود توضیح بدهد. آن وقت دیگر هیچ‌کس هومر نمی خواند! خوشبختانه هومر فقط تصویرها و واقعیتها را به ما ارائه کرد و به همین دلیل هم ایلیاد و اودیسه در زمانه‌ی ما تازه‌اند.
به نظر سینگر این در مورد تمام داستان‌ها صدق می‌کند. من با کمی تلطیف با نظر سینگر موافقم و معتقدم لااقل برای داستان‌هایی که قصد کالبدشکافی روانی یا فلسفی ندارند این نکته بسیار مهم است. گاه حتی نویسنده می‌تواند از این ترفند یا ابزارسوء‌استفاده کند و با پنهان شدن پشت توصیفات روانکاوانه(درست یا غلط) ضعف خود را در شخصیت‌پردازی پنهان کند. گرچه ادبیات جهان پر است از داستانهایی که نویسندگانی قدرتمند در مسیر درست از این ابزار استفاده کرده‌اند بدون اینکه درصدد پنهان کردن ضعف خود باشند. در واقع حرفم این است که قرار نیست در تمام داستانها دنبال انگیزه‌های شخصیتی- روانی، پیشینه ‌‌های معنادار خانوادگی و تزلزل یا ثبات شخصیت در موقعیتی برآییم. بلکه فقط وقتی می‌توانیم در نقد یک داستان به این انگیزه‌ها توجه کنیم که داستان گزارش‌گونه نباشد. من با سینگر موافقم که داستان نه علم روانشناسی است و نه علم تفسیر؛ داستان برای من، پیش از هر چیز بیان واقعیتی است رخ داده یا واقعیتی خیال‌انگیز. در واقع نحوه‌ی روایت آن واقعه است که مهم است نه توصیف و تفسیر آن. حتی در کتابهای بیوگرافی نیز ما تفاوت روایت را شاهدیم. روایت در واقع زاویه نگاه نویسنده است به جهان. همین‌جا از فرصت استفاده می‌کنم و نقبی می‌زنم به یادداشت‌هایی که اخیرا در انتقاد از فیلم خانه‌ی پدری کیانوش عیاری خوانده‌ام. اغلب این نقدها، فراموش کرده‌اند که ما با داستانی روانشناسانه مواجه نیستیم. خانه پدری عیاری همانطور که از اسمش برمیاید نمادی است از سرزمین پدری و داستان، با آن مرگ‌های نسل اندر نسلش(مرگهای طبیعی و نه قتل دختر)، خودش دارد با زبان روشن به ما می‌گوید که گزارشی زمان‌مند از یک سرزمین است که سرزمین ماست با اخلاق پدرسالارانه‌اش که گرچه، با گذر زمان، خوی پدرسالای در نسل‌های جوانتر کمرنگ‌تر می‌شود اما هرگزاز بین نمی‌رود. داستان کاری به شخصیت‌ها ندارد و راوی کلیتی است زمان‌مند از آنچه پیش آمده. بنابراین در داستانی چنین گزارشی انتظار کالبد شکافی شخصیت‌های قاتل(پدر و برادر) نشان ازین دارد که ما هنوز تفاوت این فیلم را با فیلمهای شخصیت‌محوری مثل فروشنده فرهادی که از قضا تاکید و تمرکزش بر شخصیت زنی بود که مورد تجاوز قرار گرفته بود نمی‌دانیم و همچنان به دنبال انگیزه‌های قتل و تبعات روانی آن برای قاتلیم. خانه پدری عیاری را من از دسته داستانهای گزارشی می‌دانم و با اینکه چشم بر ضعف‌هایش نمی‌بندم، لااقل می‌دانم که انتظار تفسیر داشتن از آن فیلم پر بیراه است.
برگردیم سر گزارش:
گارسیا مارکز حتی نظرش از سینگر هم صریح‌تر است. او میگوید: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست. تمام جزییات ظریف اهمیت دارد و مبنای اعتبار و قدرت داستان است.» و در جای دیگری میگوید: «گزارش، بازسازی  موشکافانه و صحیح ماجراست.» گابو روزنامه را ورق می زند، زیر لب غرغر میکند: «اینجا که چیزی نیست. بگذارید ببینم، اینجا یک چیزی هست. اجاق گاز برای فروش، اجاق استفاده نشده، نصب نشده. باید فروش برود. شرط می بندم اینجا یک خبری پیدا میشود. چرا این زن دارد اجاق گازی را میفروشد، و چرا این اجاق گاز نصب نشده است؟ از این آگهی چه چیزی درباره ی این زن دستگیرمان میشود؟ شاید جالب باشد. گابو همه جا خبر می بیند.»
«گزارش جامع ترین مهارت در حرفه روزنامه نگاری است. گاهی گزارشی همچون «آدم کشی ترکان عثمانی دربلغارستان» موجب تغییر جغرافیای سیاسی یک منطقه می‌شود و گاه سلسله گزارشهایی چون گزارشهای مسئولانه از جنگ ویتنام، یک ابرقدرت را وادار به تغییر سیاست میکند. اما خصلت این گزارش‌ها، خط کشش داستان‌وار و به طور معمول  خواندنی رویداد به شمار می‌رود که کل قطعه در همان مسیر(درگیری، کشتار، حوادث طبیعی، مجازات و ...) شکل می‌گیرد.» و درست همینجاست که داستان نویسی و گزارشگری پهلو به پهلوی هم گام می‌زنند بخصوص اگر نویسنده نگاهی مارکزی یا سینگری به ادبیات داشته باشد و گزارشگرنگاهی داستانی به ماجرا. واژه‌ها، مفهوم‌ها و رمزهای زبانی مسیر مشترکی هستند که میان نوشته و خواننده  پل می‌زنند و در اینجا دیگر تفاوتی بین داستان‌نویس و گزارشگر نیست. چون مهارت اساسی گزارشگر یافتن سررشته‌ی رسیدن به واقعیت‌هاست و داستان‌نویس در پی بیان واقعیتی است که خود از پیش آن را می‌داند و طرحش را چیده است. مثال:
(ورودی صد سال تنهایی):
سالها بعد هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا درمقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند، ایستاده بود، بعد از ظهر دوردستی را به یاد می‌آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانه‌ها در ساحل رودخانه بنا شده بود... جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان می‌بایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
(ورودی گزارش  وینستون چرچیل: جنگ اُم دورمان):
شش سرباز و یک سرجوخه را با خود برداشته‌ام. ما به سرعت بر زین هموار دشت پیش می‌رویم تا به حاشیه‌ی ناشناخته‌ی تپه‌ها برسیم. این یک ربع ساعت در عملیات جنگی در موقعیتی غیرقابل ارزیابی که پرده‌ها بالا می‌رود و نبرد حقیقی آغاز می‌شود، تجربه‌ای حساس در کار نظامی است. دشمن پشت تپه‌ها کمین کرده یا نه؟ آیا همه تاریکی را پشت سر گذاشته‌ایم تا در میان هزاران مرد مسلح خشمگین غافلگیر شویم؟هیچ چیز قیمتی تر از طلوع آفتاب نیست.
                                 ***
در داستان نویسی همه جذابیت ها به خلاقیت ذهنی برمیگردد. نویسنده می‌تواند، گذشته از جهان عینیت‌ها، برای خود جهانی عینی خلق کند اما گزارش‌نویس فقط همان جهان عینی پیش رویش را در چنته دارد و جز این، به گمان من، بین داستان‌نویسی و گزارش‌نویسی تفاوتی نیست. جیل دیک در کتاب نوشتن در مجله می‌گوید: اگر چه هنر قصه‌نویسی با مهارت گزارش‌نویسی از دیدگاههای مختلف (از جمله هدفها، نوع مخاطب، فوریت و کارکرد) تفاوت ماهیتی دارند، گزارش نزدیکترین نوع نگارش نسبت به قصه و داستان است.
_________________________
پ ن: نقل قول‌ها و نمونه‌های متن بالا به ترتیب از دو کتاب :
رویای نوشتن(نویسندگان معاصر از نوشتن می‌گویند) با ترجمه‌ی خانم مژده دقیقی و تجربه‌های ماندگار در گزارش‌نویسی نوشته‌ی جان کری و ترجمه علی اکبر قاضی‌زاده

۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه

پیری و جوانی


بعد از ده سال دیدمش و تعجب کردم. انتظار داشتم پیرشده باشد، نشده بود. اصلاً تکان نخورده بود. حتی انگار همان لباسهای ده سال پیش را به تن داشت؛ نیمه مندرس و قهوه‌ای رنگ با ترکیبی از رنگ خاکی. کلاه قهوه‌ای رنگش هم مثل همان سالها به سرش چسبیده بود. شکل راه رفتنش هم همان بود. همیشه انگار حرفی را باید زود یه مخاطب روبه‌رویی می‌رساند و برای همین شانه‌هایش کمی افتاده، سر مایل به جلو و حتی انگشت اشاره هم در حالتی بود که انگار درحال خطاب است. مهم نبود رو به کدام سمت دارد و کسی روبه‌رویش هست یا نه، انگشت اشاره جهت حرکت گامهایش را نشان می‌داد و نگاهش موشکافانه و باریک‌بین بود. برای همین اسمش را گذاشته بودیم کلانتر محل. سر کوچه، آهنگری داشت. بعد ده‌سال، مغازه اهنگری‌اش مثل سابق پررونق به نظر می‌رسید ولی اینبار شاگردهایش را ندیدم. فکر کردم او پیر نشده چون از اول پیر بوده. بعضی آدمها انگار از اول پیرند، بس که تجربه دارند. تازه این را بگذاریم کنار نگاه جوانی که استعدادی عجیب در پیردیدن افراد بزرگسال دارد، متوجه خطای بزرگ دید می‌شویم. پدرم همیشه خاطرات او را برایمان نقل میکرد. هشت سال جنگ را در جبهه بوده. چند باری گویا زخمی شده بود و بازگشته بود. راههای مخفی کردستان را مثل کف دست می‌شناخت یا اغراق میکرد که میشناسد. مرز که باز شد هنوز کسی فکر کربلا رفتن به سرش نزده بود، او مخفیانه از قصرشیرین چند باری به عراق رفته بود؛ طبق حرفهای خودش. ما دخترهای محل از او خوشمان نمی‌آمد. جوری نگاه میکرد که مجبور شوی سلامش کنی اما ما به کلانتری که زل میزند سلام نمی‌کردیم. خواهرهای تنها اسیر کوچه‌مان که تمام مدت اسارات برادرشان در خانه حبس بودند و کمتر کسی آنها را می دید، بعد از بازگشت برادرشان در کوچه هویدا شدند. چادرهایشان را برداشتند. من هم که سه سال آخر دبیرستان را چادر به سر می‌گذاشتم، کشف حجاب کرده بودم. در اتوبوس به ان خواهرها برخوردم. آنجا فهمیدم یک برادرشان اعدامی است و این یکی تازه از اسارت بازگشته. دخترها آبی به زیر پوستشان آمده بود. آنها هم میگفتند کلانتر گویا از این کشف حجابشان ناراضی است. به پدرم گفتم. گفت اینجور نیست. او فقط نگاه میکند، کاری به کسی ندارد. ما جوان بودیم و نمی‌دانستیم چرا کسی باید اینهمه نگاه کند. بعدها فهمیدم نگاهش دوستانه است و توقع سلام و احوالپرسی دارد. حالا اما میدانم در هر نگاه رازی هست، او سیر از جهان نمیشد و همین پیرش میکرد، پیرش نمیکرد. بعد از ده سال با انگشت اشارتی رو به جلو داشت می رفت داخل مغازه اهنگری‌اش که دیدمش. فکر کردم او از اول پیر بوده، حالا هم همان است. فرصت احوالپرسی نبود، اگر روی به من داشت، شاید مرا می‌شناخت. شاید می‌توانستم از برق نگاهش بفهمم که او مرا شناخته یا من آنقدر پیر شده‌ام که در ذهن او به جا اورده نشوم. کلانتر هنوز سر پا بود، مثل محله. مثل خانه پدری من. مثل درخت نارون روبه‌روی خانه‌مان نبود که در بهاری پرباران جلوی چشم ما که پشت پنجره طبقه دوم قد کشیده بودیم به تماشا، خم شد، شکست، افتاد و با سیلاب داخل کوچه رفت به سمت ناکجا. ما زنده بودیم؛ من،خانه خواهرهای تنها اسیر کوچه‌مان که مدتها پیش از انجا رفته بودند، کلانتر، کوچه، درختها و خانه ما با تمام جیغ و قال خواهرهایم که دور باغچه دنبال سر هم میکردیم. کلانتر اصلا پیر نمیشود. راز جاودانه ماندن همین است: وقتی از اول پیر باشی دیگر پیری تهدید نیست.

۱۳۹۸ آذر ۱۳, چهارشنبه

میوه عتیق

میوه عجیبی است به. عطر و رنگش وسوسه‌ات میکند. کرکهای نرم روی پوستش وادارت میکند به آن دست بکشی اما به محض اینکار پشیمان میشوی؛ خرده ریزه هایی می آید زیردستت که اصلا دوست نداری روی سطح دستت بماند. زیباست، اما اگر فقط یکبار گازش زده باشی دیگر هوس گاز زدن به به سرت نمیزند. گس و زبر است، زبانت را میخراشد و مجبور میشوی تکۀ در دهان مانده را به هزار زحمت قورت بدهی، کاریش نمیشود کرد، آنقدر بد نیست که تف کنی و آنقدر خوب نیست که هوس گاز بعدی به سرت بزند. اما دوست داری با خود به خانه بیاوریش، عطرش را با چای بیامیزی یا با کمک شکر از شهدش مربا بگیری و خلاصه هر کاری که آن عطر و عطم باواسطه(نه بی واسطه) در ذهنت بماند. دوستان قدیمی هم به همین میوه می مانند، دلتنگشان میشوی، دوستشان داری اما همین که به تو نزدیک میشوند خندق بزرگ سالها را جلوی رویت دهان گشوده می بینی، آن خندق بزرگ را هزاران خاطره، یاد، حسرت و عشق و مرگ پر کرده که آنها خبری ازش ندارند. ازین نظر آنها متعلق به تو نیستند ولی برای آنور خندق، متعلق به تویند و بدتر از همه وقتی است که می بینی آنها بدون خندق پیش امده اند، از هیچ خندقی نگذشته‌اند، راه معمول جلوی پایشان را پیش آمده‌اند و پوست صورتشان با حکایت ضمیرشان یکی نیست، صورتها را گذر عمر متحول میکند اما ذهن و دلها، میتوانند با همان آشوبهای قدیم سرپا بمانند، میتوانند تکان نخورند و هیچ خندقی برای خود حفر نکنند. به به می‌مانند یاران قدیم، به این میوۀ عتیق.

۱۳۹۸ آذر ۹, شنبه

آسیاب های بادی

دایره، مثل حلقه ای در مارپیچ
مثل چرخی درون چرخ
نه انجامی نه آغازی
روی قرقره ای در چرخش ابدی
مثل گلوله ای برفی د رکوه
مثل بادبادک جشن
مثل چرخ فلکی که می چرخد
مثل حلقه های دور ماه
مثل خارهای ساعتی درازکش(گسترده/ جاروکنان)
دقایق از چهره اش میگذرد
و جهان مثل سیبی است
سکوت غلطان در فضا
مثل حلقه هایی که تو یافتی
در آسیاب های بادی ذهنت

مثل تونلی که دنبال میکنی
به یک تونل مخصوص به خودت
زیر یک خالی به یک غار
جایی که خورشید هرگز ندرخشیده است
مثل دری چرخان
در رویایی نیم باخته(نیمه فراموش شده)
تمام امواج [حاصل ] از یک سنگریزه
[که] کسی به نهری پرتاب کرده
مثل ساعتی که خارهایش جارو میکند
دقایق از چهره اش میگذرند
و جهان مانند سیبی است
سکوت غلطان در فضا
مثل حلقه هایی که می یابی در آسیاب های بادی ذهنت
جرنگاجرنگ کلیدهای جیبت
کلماتی که در سرت غوغا می کند
چرا تابستان چنین سریع سپری شد؟
همین را گفتی؟
عشاق در ساحل قدم می زنند
رد پایشان را در ماسه ها به جا می گذارند
آیا این صدای دوردست طبل
فقط صدای انگشتان شماست؟
قاب عکسها در سالنی آویزان است
یا بندی از این ترانه
اسم ها و چهره های نیمه به خاطر مانده
اما آیا انها به چه کسانی تعلق دارد؟
وقتی فهمیدی که تمام شده بود(به دیگر سو رفته بود)
تو به خود امدی
که برگهای پاییزی رقصان بود
به رنگ موهایش؟

مثل حلقه ای در مارپیچ
مثل چرخی درون چرخ
نه انجامی نه آغازی
روی قرقره ای در چرخش ابدی
همانطور که عکس ها باز میشوند
مثل حلقه هایی که تو یافتی
در آسیاب های بادی ذهنت ***

The Windmills Of Your Mind 



Round, Like a circle in a spiral,

Like a wheel within a wheel, Never ending or beginning, On an ever-spinning reel, Like a snowball down a mountain, Or a carnival balloon, Like a carousel that's turning, Running rings around the moon, Like a clock whose hands are sweeping, Past the minutes of its face, And the world is like an apple, Rolling silently in space, Like the circles that you find, In the windmills of your mind. Like a tunnel that you follow To a tunnel of its own Down a hollow to a cavern Where the sun has never shone Like a door that keeps revolving In a half-forgotten dream All the ripples from a pebble Someone tosses in a stream Like a clock whose hands are sweeping Past the minutes of its face And the world is like an apple Rolling silently in space Like the circles that you find In the windmills of your mind Keys that jingle in your pocket Words that jangle in your head Why did summer go so quickly? Was it something that you said? Lovers walk along the shore Leave their footprints in the sand Is the sound of distant drumming Just the fingers of your hand? Pictures hanging in a hallway Or the fragment of this song Half-remembered names and faces But to whom do they belong? When you knew that it was over You were suddenly aware That the autumn leaves were turning To the color of her hair? Like a circle in a spiral Like a wheel within a wheel Never ending or beginning On an ever-spinning reel As the images unwind Like the circles that you find In the windmills of your mind