به الف. شین
وقتی بعد از مدتها برای اولین بار
دیدمش، ماشینش را کج پارک کردهبود و راه ورود مرا به
پارکینگ ساختمان بسته بود. با دستهای بالا برده به نشانهی تسلیم که در یکی از
آنها بند جاسویچی تکان میخورد به طرفم آمد، مهتاب بود.
مهتابِمهرابیان. اگر موی مش کردهی بورش کنارمیرفت و فِرش میخوابید، موهای مشکی
لختی، فرق بازکرده از وسط پیدا میشد که به زمینهی چشمان غمگینش مینشست، با دهانی که
عادت کردهبود به تلخی، همیشه لبخند بزند. مهتاب، اولین و
آخرین عشق جوانیاش را در شانزده سالگی به خاک سپرد. خاکی که مدام
کنار میرفت و او هی
پوشاند و پوشاند تا اینکه عاقبت از دستش ذله شدم که
چقدر قرص خوردن و نمردن؟ همانوقت بود که به او گفتم اگر
قصد خودکشی دارد این راهش نیست. مهتاب میدانست. این را میدانست. او به دنبال
دیده شدنی بود که هرگز برایش اتفاق نیافتاد. در تمام سالهایی که مهتاب را میشناختم، از وقتی هنوز
ابتدای نوجوانی را میگذراند- و چه سالهایی باید باشد آن
سالها در ذهن مهتاب- مدام از پسری حرف میزد که شاگرد شوفری
مردی را میکرد که پدر مهتاب بود، در جادههای دور و دراز رانندگان
کامیون. پسری که در خانهی آنها رفت و آمد داشت و خردهکارهای منزل را هم به
انجام میرساند، به اسم علی. و مهتاب عجیب شیفتهی علی بود. آنهم کسی مثل مهتاب که
آدم خیال میکرد با آن روحیه ی تلخش هیچگاه نتواند دل به عشق
کسی بدهد. بعد هردو بزرگتر شدند. حالا علی اگر به خانهی بیمادر آنها سرمیزد، نه فقط برای خرده
فرمایشات پدر مهتاب، که برای دیدن مهتاب بود. دو خواهر کوچکترش میدیدند مهتاب گاهی روی
پشتبام، کنارهی تاریکی از حیاط، یا گوشهی پلهها، وقتی که پدر و
دوستانش سرشان گرم میشد و در شلوغکاریهایشان علی را فراموش
میکردند، با علی حرف میزد. هرچند با شتاب و هول اما حداقل همدیگر را میدیدند. کسی نمیدانست چه میگویند. یا اصلا بین
پسری که خانه شاگرد است با دختری که پدرش ارباب اوست، فرصتی برای حرف زدن پیش میآید یا نه؟ فقط عشق
بود که ذرهذره در جان آنها میخزید و همان روزها
بود که درمدرسه، من و دیگران، برق چشمهای مهتاب، دختر بازیگوش
مدرسه میترساندمان ازاینکه او دیگر سربهسر کسی نمیگذاشت و همکلاسیهایش شکایتی از او به
دفتر نمیآوردند. حالا دیگر با هر بهانهای پایش به دفترمدرسه
کشیدهنمیشد، ازآن نیشخندهای همیشگیاش هم که نبود هیچ دختری
درمدرسه که نصیبی از آن نبرده باشد،خبری نبود. تا خودش یک روز آمد سراغم و با چشمهایی نگران، یک تکه
کاغذ به دستم داد که رویش نوشتهبود:«میخواهم با شما صحبت
کنم.» من انگار خودم بیشتر از او مشتاق صحبت کردنش بودم، صدایش زدم. برگشت. گفتم :
مهتاب بنشین.
- : نه
خانوم باید برم دیرم میشه، فردا حرف میزنم. فقط چند کلمهای به اختصار دربارهی پسری گفت که دوستش
دارد و برای من مثل یک دردِ دل معمولِ نوجوانی بود. بعد رفت. رفتن او به معنای
نیامدنش به مدرسه بود و بیخبری ما از او تا دو ماه بعد
که یکی از همکلاسیهایش خبر آورد در بیمارستان
بستری است.
وقتی آنجا رسیدم، مردی را
دیدم با تمام هیبت یک رانندهی کامیون که در راهرو قدم میزد، پیش از آن هم که
وارد بیمارستان شوم، جلوی در ِورودی، پسرکی جوان، نگاهم را به خود کشیدهبود که ترسا ترس در
پیادهروقدم میزد و چشم از همه میدزدید.
مهتاب روی تخت، میان انواع و اقسام لولهها بود. پرستار گفت
خطر رفع شده و معدهاش را شستوشو دادهاند. بیرون که آمدم
نه توانستم مردی را که پدرش بود به حرف بگیرم و نه پسری را که جلوی در بیمارستان
قدم میزد و از نشانههایش میدانستم که همان پسر است
ببینم. پسر که نبود و اگر هم بود معلوم نبود از نگاه و پرسوجوی من نرمد و مرد
هم طوری نگاه میکرد که اصلا حوصلهاش را نداشتم .
دیدارهای پنهانی
مهتاب و علی، به گوش پدرش و یاران بزم هر شبیاش رسیدهبود. پدر، مهتاب را
به پرسوجو گرفتهبود و مهتاب منکر شدهبود. درست مثل علی
وقتی که با همان پرسش از سوی مرد مواجه شدهبود.
اما ماجرا، شبی شروع
شد در غلغلهی مردانهی خانه که مردها همه سرشان
گرم بود، پدرش مهتاب را خواستهبود. علی دستش را کشیدهبود که نرود به جمع
مردها و باز صدای کلفت پدر بود که بر خانه آوار شده و بچههای کوچک را خوابزده کردهبود. مهتاب دستش را
از دست علی بیرون کشید و در اتاق مردها را باز کرد و داخل شد. مردها همه در چشم
مهتاب یک شکل و شبیه پدرش بودند؛ اولین چیزی که دید، لولهی شلنگی قلیان بود و
یک لب و دهان یو شده بر لوله و بعد دستها و نهایتا سبیلها. چشمها را نتوانست ببیند
از فرط ترسی که چشمانش را به زمین میدوخت اما تجسمشان آنقدر ساده بود که دلش
را از هول به آشوب بیندازد.
یکی از آنها پرهیب علی را پشت
در دیدهبود انگار که به طعنه گفت: خودشه! تخم جن اونجا قایم شده و مهتاب
دستهایش را دو طرف در حایل کردهبود تا از علی محافظت کند.
باز صدای نکرهی پدرش بود که اول علی را صدا زد و بعد مهتاب را هل
داده و از دراتاق گذشته بود، علی را گوشهی راهرو گیر انداخته و کشانکشان در میان هیاهوی
گریهی بچهها به اتاق آوردهبود.
علی هیچ نگفت. حتی به
مهتاب نگاه نکرد. مرد با تمام زوری که میتوانست به کلفتی صدایش بدهد،
از دختر پرسیدهبود: خاطرخواه شدی؟
مهتاب سر پایین
انداختهبود. مردها خندیدهبودند. خندهشان، زمزمهی گنگی بود بر تلخی
گلوی مهتاب که زیر چشمی علی را نگاه میکرد و دست و پایش را گم کردهبود.
مرد دوباره پرسیدهبود: یک بارحرف دلتو
بزن، خودتو راحت کن. خاطرخواه این پسرهی نکره شدی؟
و مهتاب انگار که از ترس علی منزجر شدهباشد، حرفی را گفتهبود که همیشه میگفت کاش نمیگفتم، کاش همیشه
انکارش میکردم، کاشکی به اندازهی علی میترسیدم... کاشهایی که او را چندینبار با این شلنگ و
لولهها تا روی تخت بیمارستان کشاندهبود.
گفتهبود: بله! هم من و هم او
همدیگه رو دوست داریم. میخوایین چیکار کنین؟ کار بدی هم
نکردیم.
مهتاب خیال کرده بود اینجا هم مدرسه است و آن
جمع مستانهی رانندگان کامیون، اولیای مدرسه که با آنها دهان به دهان
بگذارد و ذلهشان کند تا وقتی از دفتر بیرون میرود، سری تکان دهند و
بگویند؛«طفلکی این هم حق داره، پدرش آدم سالمی نیست، مادرهم که نداره.» گفتهبود و محکم ایستادهبود.
علی، ناخودآگاه به
دهان خودش سیلی زدهبود، انگار که سیلی ِ نزده بر دهان مهتاب باشد. بعد
آمدهبود که به جستی از در بیرون برود که همیشه چابک بود. یکی از مردها پایش را
دراز کرد و علی سکندری خورد و افتاد. بعد یکی یقهاش را گرفت و بلندش
کرد، دستی دور کمر علی حلقه شد، دست پرمو و سنگین پدرش بود. مهتاب ترس خورده خواست
از اتاق بیرون برود. دست دیگر پدر، او را جای خود نگه داشت:
-: صبرکن و تماشا کن.
عشقتو ببین، عشق کن.
بعد با تلنگری کمر شلوار علی را کشید و درآورد.
مهتاب مثل دو خواهر خوابزدهاش گریه میکرد. دستش را تا
نزدیک چشمهایش بالا بردهبود اما جلوی چشمها را نمیگرفت، نمیدانست چه خواهد شد.
صدایی از علی در نمیآمد، رنگش مثل گچ سفید شدهبود و لبهایش از هم باز بود. به هیچجا نگاه نمیکرد جز موکت خاکی رنگ
زیر پایش. شلوارش را در آوردند و... بعد مهتاب جیغکشان از اتاق بیرون
رفت.
تا صبح روی پشت بام گریه کرد. دید که علی در
سایهی تاریکی از حیاط، کمر شلوارش را محکم میکند، بعد بیاینکه دوروبرش را نگاه
کند، پاورچین از حیاط بیرون رفت. بعد صدای مردها را شنید، نزدیکیهای صبح که یکییکی رفتند. صدای بچههای خوابزده را دیگر نشنید.
فکر کرد دوباره خوابشان برده؟ وقتی آفتاب زد، پدرش را دید با نان گرمی در دست که
وارد حیاط شد. صدا زد: مهتاب! چاییات آماده است؟ بیار بخوریم،
باید برم.
مهتاب مثل خوابزدهها از نردبان پایین رفتهبود. صبحانهی بچهها را دادهبود. در چشمهای پدرش نگاه نکردهبود.
مرد گفتهبود: میخواستم بدونی چه جور
آدمیایه. آدم زن همچین کسایی نمیشه. مهتاب خواست بپرسد الان کجاست؟ با او به
بیابان میرود یا نه؟ نپرسیدهبود.
مرد ادامه دادهبود: نه که فقط من
باشم، برای همه همینجوریایه. تو بیابون خدا کی به
کیه؟ اول میترسید، بعد عادی شد.
مرد رفت. تا برود
هنوز نوک زبان مهتاب بود این پرسش که علی هم هست با آنها یا نه؟ اما نپرسید. در را پشت سرش بست و دیگر هرگز مدرسه نیامد.
پرسیدم: خوشحالم که میبینم ازدواج کردی.
مبارک باشه. رانندگی هم که بلدی.
میگوید: ای خانوم! چه کنم؟ هیچ
کاریم درست نیست، میبینین که کج پارک کردم.
بعد بیاینکه چیزی پرسیده باشم
میگوید: بابامو که یادتون هست؟ چند وقت پیش عمرشو به شما داد.
فکر میکنم، به من؟ من همچو
عمری را برایچه میخواهم؟
جرأت میکنم و میپرسم: با همون کسی که
دوست داشتی ازدواج کردی؟ سری تکان میدهد. مش موهایش دوباره رنگ میگیرد، اما اینبار به درستی میبینم که این رنگ هم
نمیتواند ته رنگ غم را از چشمهایش پاک کند، به خصوص که آرایش
ملایم صورتش، تلخزهری را که برای همیشه گوشهی لبها ماسیده،
نمایانتر میکند. سکوت میکند.
میگوید: نه، ولی بیخبر نیستم ازش،
زندانه.
وقتی برای خداحافظی
دست میدهد میگوید: خانوم آقا رضا مرد
خوبیه. چیزی از گذشتهی من نمیدونه. اما خیلی بهم میرسه. منم دوستش دارم.
میدانم، مهتاب را میشناسم. او به راحتی
آب خوردن میتواند آدمها را دوست بدارد و نفرت را
دور بریزد اما به همان راحتی هم میتواند هرچه را که میخواهد فراموش نکند.
پاییز 86
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر