آیزاک باشویس سینگر در مصاحبهای با هارولد فلندر* میگوید: واقعیتها هرگزکهنه یا ملالآور نمیشوند ولی تفسیرها همیشه میشوند. وقتی نویسندهای سعی میکند بیش از حد توضیح بدهد، و از روانشناسی استفاده کند، در همان ابتدای کار دیگر زمانش گذشته است. تصورش را بکنید که هومر کارهای قهرمانهایش را براساس فلسفه یونان، یا روانشناسی زمانه خود توضیح بدهد. آن وقت دیگر هیچکس هومر نمی خواند! خوشبختانه هومر فقط تصویرها و واقعیتها را به ما ارائه کرد و به همین دلیل هم ایلیاد و اودیسه در زمانهی ما تازهاند.به نظر سینگر این در مورد تمام داستانها صدق میکند. من با کمی تلطیف با نظر سینگر موافقم و معتقدم لااقل برای داستانهایی که قصد کالبدشکافی روانی یا فلسفی ندارند این نکته بسیار مهم است. گاه حتی نویسنده میتواند از این ترفند یا ابزارسوءاستفاده کند و با پنهان شدن پشت توصیفات روانکاوانه(درست یا غلط) ضعف خود را در شخصیتپردازی پنهان کند. گرچه ادبیات جهان پر است از داستانهایی که نویسندگانی قدرتمند در مسیر درست از این ابزار استفاده کردهاند بدون اینکه درصدد پنهان کردن ضعف خود باشند. در واقع حرفم این است که قرار نیست در تمام داستانها دنبال انگیزههای شخصیتی- روانی، پیشینه های معنادار خانوادگی و تزلزل یا ثبات شخصیت در موقعیتی برآییم. بلکه فقط وقتی میتوانیم در نقد یک داستان به این انگیزهها توجه کنیم که داستان گزارشگونه نباشد. من با سینگر موافقم که داستان نه علم روانشناسی است و نه علم تفسیر؛ داستان برای من، پیش از هر چیز بیان واقعیتی است رخ داده یا واقعیتی خیالانگیز. در واقع نحوهی روایت آن واقعه است که مهم است نه توصیف و تفسیر آن. حتی در کتابهای بیوگرافی نیز ما تفاوت روایت را شاهدیم. روایت در واقع زاویه نگاه نویسنده است به جهان. همینجا از فرصت استفاده میکنم و نقبی میزنم به یادداشتهایی که اخیرا در انتقاد از فیلم خانهی پدری کیانوش عیاری خواندهام. اغلب این نقدها، فراموش کردهاند که ما با داستانی روانشناسانه مواجه نیستیم. خانه پدری عیاری همانطور که از اسمش برمیاید نمادی است از سرزمین پدری و داستان، با آن مرگهای نسل اندر نسلش(مرگهای طبیعی و نه قتل دختر)، خودش دارد با زبان روشن به ما میگوید که گزارشی زمانمند از یک سرزمین است که سرزمین ماست با اخلاق پدرسالارانهاش که گرچه، با گذر زمان، خوی پدرسالای در نسلهای جوانتر کمرنگتر میشود اما هرگزاز بین نمیرود. داستان کاری به شخصیتها ندارد و راوی کلیتی است زمانمند از آنچه پیش آمده. بنابراین در داستانی چنین گزارشی انتظار کالبد شکافی شخصیتهای قاتل(پدر و برادر) نشان ازین دارد که ما هنوز تفاوت این فیلم را با فیلمهای شخصیتمحوری مثل فروشنده فرهادی که از قضا تاکید و تمرکزش بر شخصیت زنی بود که مورد تجاوز قرار گرفته بود نمیدانیم و همچنان به دنبال انگیزههای قتل و تبعات روانی آن برای قاتلیم. خانه پدری عیاری را من از دسته داستانهای گزارشی میدانم و با اینکه چشم بر ضعفهایش نمیبندم، لااقل میدانم که انتظار تفسیر داشتن از آن فیلم پر بیراه است. برگردیم سر گزارش: گارسیا مارکز حتی نظرش از سینگر هم صریحتر است. او میگوید: «گزارش، داستان کامل است، بازسازی کامل ماجراست. تمام جزییات ظریف اهمیت دارد و مبنای اعتبار و قدرت داستان است.» و در جای دیگری میگوید: «گزارش، بازسازی موشکافانه و صحیح ماجراست.» گابو روزنامه را ورق می زند، زیر لب غرغر میکند: «اینجا که چیزی نیست. بگذارید ببینم، اینجا یک چیزی هست. اجاق گاز برای فروش، اجاق استفاده نشده، نصب نشده. باید فروش برود. شرط می بندم اینجا یک خبری پیدا میشود. چرا این زن دارد اجاق گازی را میفروشد، و چرا این اجاق گاز نصب نشده است؟ از این آگهی چه چیزی درباره ی این زن دستگیرمان میشود؟ شاید جالب باشد. گابو همه جا خبر می بیند.» «گزارش جامع ترین مهارت در حرفه روزنامه نگاری است. گاهی گزارشی همچون «آدم کشی ترکان عثمانی دربلغارستان» موجب تغییر جغرافیای سیاسی یک منطقه میشود و گاه سلسله گزارشهایی چون گزارشهای مسئولانه از جنگ ویتنام، یک ابرقدرت را وادار به تغییر سیاست میکند. اما خصلت این گزارشها، خط کشش داستانوار و به طور معمول خواندنی رویداد به شمار میرود که کل قطعه در همان مسیر(درگیری، کشتار، حوادث طبیعی، مجازات و ...) شکل میگیرد.» و درست همینجاست که داستان نویسی و گزارشگری پهلو به پهلوی هم گام میزنند بخصوص اگر نویسنده نگاهی مارکزی یا سینگری به ادبیات داشته باشد و گزارشگرنگاهی داستانی به ماجرا. واژهها، مفهومها و رمزهای زبانی مسیر مشترکی هستند که میان نوشته و خواننده پل میزنند و در اینجا دیگر تفاوتی بین داستاننویس و گزارشگر نیست. چون مهارت اساسی گزارشگر یافتن سررشتهی رسیدن به واقعیتهاست و داستاننویس در پی بیان واقعیتی است که خود از پیش آن را میداند و طرحش را چیده است. مثال: (ورودی صد سال تنهایی):سالها بعد هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا درمقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند، ایستاده بود، بعد از ظهر دوردستی را به یاد میآورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود. در آن زمان دهکده ماکوندو تنها بیست خانه کاهگلی و نئین داشت. خانهها در ساحل رودخانه بنا شده بود... جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی. (ورودی گزارش وینستون چرچیل: جنگ اُم دورمان):شش سرباز و یک سرجوخه را با خود برداشتهام. ما به سرعت بر زین هموار دشت پیش میرویم تا به حاشیهی ناشناختهی تپهها برسیم. این یک ربع ساعت در عملیات جنگی در موقعیتی غیرقابل ارزیابی که پردهها بالا میرود و نبرد حقیقی آغاز میشود، تجربهای حساس در کار نظامی است. دشمن پشت تپهها کمین کرده یا نه؟ آیا همه تاریکی را پشت سر گذاشتهایم تا در میان هزاران مرد مسلح خشمگین غافلگیر شویم؟هیچ چیز قیمتی تر از طلوع آفتاب نیست. ***در داستان نویسی همه جذابیت ها به خلاقیت ذهنی برمیگردد. نویسنده میتواند، گذشته از جهان عینیتها، برای خود جهانی عینی خلق کند اما گزارشنویس فقط همان جهان عینی پیش رویش را در چنته دارد و جز این، به گمان من، بین داستاننویسی و گزارشنویسی تفاوتی نیست. جیل دیک در کتاب نوشتن در مجله میگوید: اگر چه هنر قصهنویسی با مهارت گزارشنویسی از دیدگاههای مختلف (از جمله هدفها، نوع مخاطب، فوریت و کارکرد) تفاوت ماهیتی دارند، گزارش نزدیکترین نوع نگارش نسبت به قصه و داستان است. _________________________پ ن: نقل قولها و نمونههای متن بالا به ترتیب از دو کتاب : رویای نوشتن(نویسندگان معاصر از نوشتن میگویند) با ترجمهی خانم مژده دقیقی و تجربههای ماندگار در گزارشنویسی نوشتهی جان کری و ترجمه آقای علی اکبر قاضیزاده.
۱۴۰۰ آذر ۷, یکشنبه
گرفت و گیر(یک داستان کوتاه)
تقدیم به چشمهای پشت نیزار جراحی
خانم استادیاری که به شتاب خودش را از روی پلهها به سالن همکف سراند، روسریاش را پشت گوش داد و گفت: بچه ها زود باشین بجنین رئیس نیست، تا نیومده ببندیم بریم.
اسفندانی سرش را از پشت کامپیوترش، در اتاق روبهروی پلهها، بلند کرد و پوزخند شل و ولّی تحویل داد و در گوش من غر زد: دختره باز دور گرفت.
استادیاری که گوشش هم به همان تیز و فرزی راه رفتنش بود، گفت: شنیدم اسفندانی! تو تا هر وقت دلت خواست بمون، ولی ما زود میبندیم و میریم، امشب شلوغه. توی ترافیک گیر میکنیم.
برگشتم به اتاقم و سرگرم یادداشتی شدم در قالب نامه که باید زود تمامش میکردم و بهمحض تمام شدن لابهلای بخش داستان کوتاه فرستادم بالا برای صفحهبندی. بعد از اتاق بیرون آمدم و در حیاط سیگاری آتش زدم.
خبر کوتاه بود و بعید بود شک کسی را برانگیزد ولی باید به هر طریق ممکن، همین امشب چاپ شود تا فردا روی پیشخوان دکهها باشد و گرنه دیگر فایده نخواهد داشت. همین که شعلۀ فندک به توتون سیگار گرفت، حوریان که انگار مویش را آتش زده باشند سر و کلهاش در حیاط پیدا شد و گفت راستی حالا که رئیس نیست تو که خیال نداری رئیس بازی دربیاوری و یک امشبه رو نذاری با دل خوش بریم؟
همان نگاه شیطنتبار همیشگی را داشت با ته رنگی از اندوه یا حسرت یا عشقی گمشده. گفتم شما میتونی بری خانم حوریان، دوری راه، عذرت رو موجه میکنه.
- وا یعنی میخوای بگی مثلا تو رئیسی؟
حواسم پرت نامه بود که امیدوار بودم دبیر ادبی صفحه، استادیاری، گیر ندهد که این داستان نیست و باید جایش را عوض کنی. تیترش را هنوز نگذاشته بودم و گذاشته بودم برای لحظه آخر که من میمانم و صفحهآرا تا چند و چونی در کار نباشد. رئیسی مدیر مسئول و سردبیر بطور مبهمی از ماجرا خبر داشت و حتی به او به شکلی حالی کرده بودم که من از این خبر نمیگذرم ولی خودش را به آن راه زد و گفت نظری خودت میدانی، فقط من امشب نیستم و اگر خبری درز کند، مسئولیت روزنامه با توست. با این حرفش میخواست مثلا مرا بترساند تا خفهخون بگیرم.
حوریان حالا با یکی دو تا از بچه های تحریریه که آمده بودند توی حیاط مشغول گپ و گفت بود. شنیدم که اللهوردی با خشمی در صدا گفت: مثلا ما روزنامهایم؟ مثلا خبرنگار؟ نمیشه که. اخبار رسمی رو که تلویزیون میگه!
حوریان لب گزید و با گوشۀ چشم به من اشاره کرد که یعنی اللهوردی ساکت باشد. اللهوردی ساکت نشد و رو به من براق شد: آقای جانشین رئیس! این رسمشه یعنی؟ مگه میشه از همچین خبری گذشت؟ اینترنت هم که قطعه. تنها وسیلۀ خبری که مرم دارن مثل عهد بوق اخبار شفاهی سینه به سینه است. بعد برای ما جلسه میذارن که چیزی نگین و چیزی ننویسین.
دود سیگارم را به موازات صورتم بیرون فرستادم و شانه بالا انداختم تا همان نقش سانسورچی روزنامه را که به من داده بودند خوب به من بچسبد. وقتی سیگارم تمام شد، آهسته زدم به شانۀ اللهوردی و گفتم کارش که تمام شد بیاید اتاقم. حوریان پشت چشمی نازک کرد رو به اللهوردی که یعنی کارت درآمد و اللهوردی لند لند کرد که یعنی چی؟
الله وردی پسر بدی نبود اما بدیش این بود که خوددار نبود و هیاهویش بیشتر از کار کردنش بود. نمیشد قضیه مخفی کاریام را به او بگویم چون در این صورت کل روزنامه پر میشد و بعد معلوم نبود چه بر سر خودم و آن نامه بیاید. وارد اتاق که شدم استادیاری کنار میزم ایستاده بود و گفت: جناب جای این مطلب باید عوض شود. اشتباهی آمده به بخش داستان. و بعد همچنان که بیرون می رفت گفت: تو رو خدا یک امشبه رو گیج بازی درنیارین، زود تموم بشه بریم، تولد دعوتم خیر سرم و تندی از اتاق بیرون رفت.
نقشهام نگرفته بود. «چشمهای جراحی از پشت نیزار ما را نگاه میکند.» را از اولین جملهی متن برداشتم و خود متن را منتقل کردم به بخش نامههای دریافتی و آن جمله را به آخر متن، به جای جملۀ پایانی جا دادم. حالا دیگر خیالم راحت بود. کسی به نامههای دریافتی کاری نداشت فقط بدیش این بود که تیتر نداشت و معمولا کمتر به چشم میآمد. اما هنوز به اندازۀ یک جمله جا داشتم و میتوانستم تیتری بگذارم که هم چشمها را به خود بکشاند و هم آنقدر مورد توجه قرار نگیرد که مشمول حذف و جریمه و توبیخ و اخراج و این چیزها شود. با کلید اینتر، متن را یک سطر پایین آوردم و عنوانش را نوشتم: «جراحی» بد نبود ولی به عنوان متن خبری برای کسی که هیچ خبری از ماجرا ندارد چندان جلب توجه نمیکرد. جراحی را برداشتم. نوشتم نیزار. نمیشد! زیادی معلوم بود و همان اول راه کارم متوقف میشد. فکر کردم زیادی بزرگش کردهام. همین که نوشتم «با چشمها»، با گوشۀ چشم دیدم که اللهوردی اول سرش را از در تو آورد،
بعد گردن و تنه و بقیه اعضا و جوارحش. همانجا ایستاد و گفت فرمایش، نظری جان؟
گفتم بیا اینجا کارت دارم. نشست. گفتم خبر تازهای داری؟ از همان خبرهای مگو. گفت نه والا، فقط از چند جای شهر خبر دارم. این قطعی اینترنت کار دستمان داده. تلفنها هم حتی اگه یه کم طولانی بشه، خودبهخود قطع میشه. گفتم تهران نه، بی خیال تهران. اینجا خبر پنهان نمیمونه، به قول خودت سینه به سینه...
با دهان باز نگاه شماتتباری به من کرد. تیتر را نشانش دادم. باید برای کاری که میکردم یک همدست میداشتم. اللهوردی کسی بود که روزنامه را به چاپخانه میرساند. میخواستم اهمیت به موقع رسیدن روزنامه را به او بگویم. ماندنش را در چاپخانه تا تمام شدن کار. من اگر میرفتم رئیسی خبردار میشد و چون برایش عجیب بود که من چرا در چاپخانه باشم پیگیر میشد و ... به الله وردی گفتم دهانش را محکم نگه دارد و گوشهایش را باز کند، هر خبری را در این زمینه میخواهم. نه رئیس باید بفهمد، نه حوریان، نه استادیاری و نه حتی امرالله آبدارچی. هیچکس. فقط او و من. حالا هست یا نیست؟ اگر میخواهد جا بزند همین حالا وقتش است نه بعد. نگران هم نباشد که من جلوی بچهها سنگ روی یخش کنم و ترسش را به یاد خودش و دوستانش در روزنامه بیاورم. اول منگ به من زل زد بعد خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشه استاد! ببین من چه فکرای بدی در موردت میکردم. خیال میکردم تو سانسورچی روزنامهای.
گفتم هستم ولی به شکل خودم. باز گیج شد و باز گفت: دقیق بدونم کی نباید بفهمه. گفتم: همه. نگاه نکن توی حیاط موقع سیگار کشیدن بلبل زبونی میکنند، همهشون از دردسر میترسن و بخصوص از رئیسی که از نون خوردن بندازشون.
سرش را آورد جلوی مانیتور و متن نامه را خواند. یک بار خواند و دو بار و سه بار. اول سرخ شد، بعد اشک در چشمهایش جمع شد. بعد مکثی کرد و گفت: مسئولیت خبر با کیه؟ من یا تو؟ فهمیدم علیرغم هارت و پورتش ترسیده. گفتم: من. گفت نه فکر کنی بخاطر ترس میگم اما رئیسی خبر داره؟ گفتم: نه. مسئولیت روزنامه امروز با منه. میدانستم که در عمل چنین مسئولیتی وجود ندارد و در واقع من فقط مسئول بهموقع رساندن و تنظیم خبرهایم نه چیز دیگر ولی با این قپی هم به خودم قوت قلب میدادم و هم به اللهوردی. بلند شد و رفت تا دم در. گفت حواسش جمع است. چشمهایش برقی داشت که معمولا در نبودِ آن قرنیهاش کدر و بدرنگ میشد. گوشهایش بفهمی نفهمی به سرخی میزد. انگار موجی از خون در مویرگهایش دویده باشد و او را تازه و جوان کند. دم در که رسید، گفتم: بخصوص از جنوب. با خودش تکرار کرد «جنوب» و بیرون رفت. حالا برای خودم اتحادیۀ کوچکی درست کرده بودم و خیالم راحت بود که اللهوردی به جای معطلیهای هر شبه، امشب روزنامه را به موقع به چاپخانه میرساند.
بچهها تندتند خداحافظی کردند و رفتند. به نظر نمیآمد اسفندانی چندان قصد رفتن داشته باشد. عباسزاده از پلهها آمد پایین تا آخرین مرور را بر صفحات داشته باشیم. برای عباسزاده که در بخش فنی کار میکرد، روزنامه عبارت بود از قطعات ستونی و چهارگوش از مطالب چیده شده که محتوایشان ابداً اهمیتی نداشت و همین خیالم را راحت میکرد که چیزی را نمیخواند و تازه اگر هم بخواند سر در نخواهد آورد. اسفندانی سلانهسلانه از اتاقش بیرون آمد و توی اتاق ما سرک کشید که بچه ها هنوز هستید؟ گفتم ما کمی کار داریم آقای اسفندانی، شما بروید. میدانستم بهش برمیخورد که بزرگتر روزنامه است و من به او اجازهی خروج میدهم یا لااقل این حرفم را چنین تعبیر خواهد کرد ولی خودم را زدم به خری تا زودتر برود. ولی مثل گربهای که به صدای جیرجیر و بوی موشی در کنار گوشهها مشکوک شده باشد و پیدایش نکند کنه شده بود و نمیرفت. گفت: امشب مهمان دارم باید خرید کنم. گفتم امشب همه زود میریم، کار زیادی از روزنامه نمونده و همین یکی دو صفحه که بسته شد ما هم رفتهایم. کمی دیگر بالا سر ما زل زد به صفحات. من صفحۀ نامههای دریافتی را گذاشتم زیر دستم تا تصادفاً چشمش به متن نیفتد. و بعد انگار که نتواند دل بکند اول سر و بعد یکی پاهایش را از اتاق بیرون کشاند و رفت. نگرانیام از این بود که به ما مشکوک شود. برای همین از شتاب و عجلهام در ظاهر کم کردم و با اینکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که زودتر روزنامه را به چاپخانه برسانم، با خونسردی تمام همچنان که عباسزاده مشغول کار بود خودم را در حیاط به سیگار و گپ با اسفندانی و تک و توک بچههایی که داشتند میرفتند سرگرم کردم. دیگر تقریباً همه رفته بودند جز اسفندانی و من و عباسزاده و اللهوردی که اسفندانی پرسید: حاجی نمیاد انگار؟ تازه دو ریالیام جا افتاد که او نه نگران کار مشکوک ما که ترس از این دارد که رئیسی سر برسد و ببیند زودتر رفتهایم. این آدم در نهایت ترس و بزدلی بود ولی این هم بود که مثل هر آدم ترسویی شامهاش خوب کار میکرد. گفتم نه، مگه به شما نگفتند؟ امشب زنگ زد که نمیتونه بیاد و خودمون کارها را زودتر جمعوجور کنیم. ترافیک سنگینه و راهها بسته. سری تکان داد که ظهر دقیقاً دو ساعت طول کشیده تا توانسته همین یک ذره راه را بیاید.
دو روز بود تمام راهها بخصوص جادههای منتهی به شهر بسته شده بود. هرکس از کرج یا شهریار و حومه میخواست به شهر بیاید یا از آن خارج شود پشت راهبندانی از ماشینهای اعتصابکننده گیر میکرد. تمام خطوط اینترنت قطع شده بود و تلفنهای موبایل فقط چند دقیقه خط میداد و بعد قطع میشد. مکالمات در حد جملاتی کوتاه برای سلام و احوالپرسی جریان داشت. تلفنهای ثابت و روزنامهها و تلویزیون همچنان بر جای خود و در کار خود بودند و خللی در کارشان ایجاد نشده بود. دلیلش هم واضح بود. تلویزیون که جز اخبار رسمی خبر دیگری نداشت. با مدیران روزنامهها هم در همین دو سه روزه سه بار پشت سر هم جلسههای هماهنگی گذاشته بودند تا همه خوب حواسشان را جمع کنند و خبری مبنی بر آن واقعه منتشر نکنند. رئیسی ما هم یکی از کسانی بود که به این جلسات دعوت میشد و برمیگشت و برای ما کارکنان روزنامه جلسه میگذاشت تا همان حرفها را بگوید. حسابی ترسیده بود. کمی هم بدحال بود و برای همین امروز را به خودش مرخصی داده بود. شاید هم در جلسه هماهنگی دیگری بود؛ کسی چیزی نمیدانست. رفتم به اتاق تا بار و بندیلم را جمع کنم. من هم همراه اللهوردی تا چاپخانه میرفتم از آنجا به بعدش دست او بود که حواسش باشد روزنامه را دست کسی نیندازد. همین که به اتاقم رسیدم دیدم عباسزاده نشسته و سرش توی صفحات پرینتی است و اسفندانی – که نفهمیدم کی از حیاط خودش را به اتاق رسانده بود- صفحه نامهها را به دست گرفته و میخواند. رنگم مثل گچ شد یا نه خبر ندارم. باید حدس میزدم که مخفی کردن روزنامۀ زیر دستم از نگاهش پنهان نمانده. او همیشه منتظر گرفتن آتویی از من بود تا خودش را پیش رئیسی عزیز کند و شغل سابقش را که حالا به من محول شده بود پس بگیرد و از ویراستاری نجات پیدا کند که اتفاقا همین کار را هم بلد نبود. چارهای نبود. نمیشد صفحه را از دستش قاپ بزنم فقط باید خدا خدا میکردم به آن نامه نرسیده باشد یا صفحه را الکی جلوی چشمش گرفته باشد. به نظر رسید همینطور است چون بعد از چند لحظهای که عمری برای من طول کشید، صفحه را روی میز برگرداند و گفت خب، پس من هم با اجازهتان بروم. اگر کسی میخواهد با من بیاید ماشین آوردهام و نگاهی به من کرد. گفتم: دستت درد نکنه اسفندانی جان، امشب باید خانۀ پدرخانمم بروم و داروهایش را برایش ببرم. مسیرم آنوری نیست. ممنون از محبتت. اسفندانی رفت. عباسزاده پرینت نهایی را گرفت و صفحات را دسته کرد و اللهوردی را صدا زد. خودم را مشغول تلفن کردم تا عباسزاده هم برود. دستی به خداحافظی تکان داد و رفت. امرالله لیوانهای چای را از اینور و آنور جمع کرد و گفت مهندس هنوز هستین؟ گفتم رفتم و از روزنامه بیرون زدم و همچنان پشت تلفن با پدر خانمم گرم گرفتم تا صحبتم طول بکشد. توی کوچه ایستاده بودم که اسفندانی ماشینش را روشن کرد. برایم بوقی زد یا دستی تکان داد یادم نیست، هر چه بود من آن نگاه سرد همیشگی را در چشمهایش ندیدم و همین اشتباه من بود که متوجه نشدم. اگر میدانستم مسیر هر روزه را دور میزدیم و از همان راه نمی رفتیم. اللهوردی بالاخره از حیاط آمد بیرون. گفت: رفتش؟ گفتم: کی؟ گفت: این کنه! کی میخواد باشه؛ اسفندانی؟ پرسیدم به نظرت چیزی فهمید؟ با همان حالت سر به زیر همیشگیاش گفت فهمید ولی تا بخواد بیاد بجنبه روزنامه رسیده چاپخونه. حق با اللهوردی بود. روزنامه با تمام ترافیک موجود و راهبندان اضافه بر برنامه، سر وقت به چاپخانه رسید. نتوانستم بروم. همان اطراف خود را معطل کردم تا روزنامههای چاپ شده را با هم بار وانت کنیم و ببریم.
و تمام ماجرا از همین جا شروع شد. آن «چشمها» تر و تازه حالا رنگ چاپ به خود دیده بودند و از بین دستهی کاغذهای روزنامه، از لابه لای ستون نامهها زل زده بودند به هر عابری که از کنارشان میگذشت. خیابانها شلوغ بود. ماشینها بوق میکشیدند. پلیسها کلافه بودند و ماموران لباس مشکی گارد از سویی به سویی میدویدند ولی انگار بهانهای برای زدن نبود. ماشینها در ترافیک گیر کرده بودند و خیابانی که ما در آن بودیم نقطه شروع ترافیک نبود. ترافیک از جایی دیگر شروع شده بود و ما ساکنان سواره و پیاده آن خیابان چاپخانه به ظاهر بیگناهانی بودیم گیر کرده در شلوغی اعتصاب دیگران اما در باطن ترسوهایی بودیم که نه توان بوق زدن داشتیم و نه فریاد زدن. چشمهای جراحی نگاهمان میکرد. شب بود. مردم برای فرار از تیربار به نیزارهای اطراف شهر پناه میبرند. اگر چشم انسان مثل چشم حیوانات شبزی در شب برق میزد میشد دید که نیزار جراحی چشم درآورده و از لابهلای ساقههای نی فرورفته در آب چندین و چند جفت چشم تیرهی مردمان جنوب، تا کمر فرورفته در آب، به روبهرو زل زدهاند. بچهها جیغ کشیدند و بیقراری کردند و بعد تیربار به نیزار رسید.
پلیسی زد روی کاپوت. با دست اشارهای کرد. فکر کردم میگوید راه بیفت. نه این نبود. اللهوردی هول کرد: چرا از وسط همه به ما گیر داد؟ ماشین را که خزنده پیش می رفت نگه داشت. بزن کنار. راننده زد کنار. شاید برای اینکه دو نفری جلوی وانت تپیده بودیم میخواست جریمه کند؟
-بارت چیه؟
- روزنامه. الان از چاپخونه تحویل گرفتیم باید برسونیم به پخش. همین حالا هم دیر شده.
- ماشین توقیفه.
- یعنی چی؟ چرا؟
- همین که گفتم.
پیاده شدم.
-جناب اینجور که نمیشه. باشه ماشین توقیف باشه. لااقل دلیلش رو بدونیم تا بدونیم ما باید جریمه رو با راننده حساب کنیم یا مشکل از خودشه.
- فردا معلوم میشه.
و برگهای کشید و کند و داد دست راننده. نمیشد در آن راهبندان جرثقیل خبر کند پس ماشین را همانجا نگه داشت. از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه به خوم بپیچم یا مستأصل شوم، پریدم کنار خیابان و برای وانتی گذری دست بلند کردم. وانت نگه داشت. کرایه را دولا پهنا حساب کرد. اهمیت ندادم. «چشمها» لابهلای صفحات ناظر بود. با اللهوردی و راننده وانت چاپخانه کمک کردیم و بستههای روزنامه را چیدیم در وانت تازه و باز راه افتادیم. وقتی راه افتادیم، ترافیک کمی سبک شده بود و ماشینها عبور آرامی داشتند. در عبور، راننده وانتمان را دیدم که نشسته بود کنار جدول و سرش را در دست گرفته بود. مامور گاردی او را از زمین بلند کرد. «چشمها» او را از پشت وانت دیدند و بعد راننده و مأمور ناپدید شدند. چند خیابان را رفتیم تا استیشن سیاهی، که اول خیال کردم از ماشین دولتی است، راهمان را بند آورد. استیشن در واقع طوری پیچید که انگار در حال مانور خیابانی است و گرفت به جلوبندی ماشین. رانندهمان پیاده شد. راننده استیشن هم. هر چه من و اللهوردی داد و قال کردیم که بیاید بنشیند و ما هزینه تعمیر ماشینش را میدهیم به خرجش نرفت که نرفت. راننده استشن جوانک لاغری بود و ماشینش هم تک سرنشین. گفت، بمانید. اگر میخواهید کمی آب از آب تکان بخورد همینجا بمانید. مگر شما مردم نیستید؟
خواستم بگویم بگذارد برویم. ما باید آن نامه را می رساندیم به دست مردم. تمام کشور که تهران نبود. کسی از دوردست نیزارهای جراحی خبر نداشت. در همین چند و چون بودم که شمارۀ رئیسی افتاد روی گوشی همراهم: نظری، کجایی؟ روزنامه رو نگه دار تا بیام.
- روزنامه رو از چاپخونه هم تحویل گرفتیم حاجی، پس تو کجایی؟
- از کی تا حالا تو روزنامه رو بردی چاپخونه؟
گاف اول را داده بود. جواب دادم:
- من نبردم. اللهوردی برد. من توی مسیر کار داشتم همراهش شدم. فعلاً که توی ترافیک گیر کردم.
گاف دوم هم اعلام گیر افتادن در ترافیک بود.
- گوشی رو بده اللهوردی.
- اللهوردی رفت. پیش من نیست.
از گاف سوم در رفتم. تا شمارۀ اللهوردی را بگیرد، خودم را رساندم به الله وری که مشغول بگو بگو با همان جوانک بود گفتمش الان رئیسی به او زنگ میزند و یادش باشد که من با او نیستم. اللهوردی، تیز و فرز، گوشی را از جیب کاپشنش بیرون کشید و گذاشت روی حالت هواپیما. چرا به فکر من نرسیده بود؟! جوانک که از حرفهای ما فهمید قضیه روزنامه جدی است، راهی فرعی را یادمان داد تا ترافیک را دور بزنیم. حالا افتاده بودیم در کوچه پس کوچههای پشت راهآهن و تند میراندیم که باز گوشیام زنگ خورد. ماشینی محکم از پشت به ما زد. جای زدن نبود. حالت فرار ماشین در عبور از ما و بعد طرز پیچیدنش تا درست جلوی ما در بیاید مرا به شک انداخت. پیاده شد و قمه کشید. اللهوردی عقب کشید. من نگران راننده شدم. راننده ترسید. نگاهی کردم به بار، به روزنامههای روی هم چپیده. چشمها همچنان از لابه لای صفحات چاپی ناظر بود. چیزی مثل شرم از خط عرق پیشانیم گذشت. رفتم سمت قمه به دست و به التماس به عذرخواهی افتادم. قمه به دست که متوجه نگرانی من از بار شد. قمه را کنار انداخت و فندک به دست رفت پشت وانت. ماشین نوی منو خراب می کنین بعدش نگران بار وانتی؟ دستش با شعلۀ فندک رفت سمت اولین ردیف روزنامهها. چند سیاهپوش از پشت دیوارهای این طرف و آن طرف به همراهیاش شنافتند. فندک را از دستش گرفتم و مچ دستش را پیچاندم. سه نفری ریختند سرم. اللهوردی حالا قمه را برداشته بود و نمیدانست با آن چه کند. راننده سرش را دو دستی گرفته بود و داد میزد. صدایش را از لابه لای مشت و لگدها نمیشنیدم. ماشین پلیس جیغزنان رسید. سیاهپوشها عقب نشستند. پلیس ما را جریمه کرد. ماشین را خواباند. مرا که درگیر شده بودم نگه داشتند. به اللهوردی گفتم: کاوه، چشمها! پلیسی که مرا نگه داشته بود همچنان که با بیسیمش حرف میزد، به چشمهایم نگاه کرد. حتماً سرخ بود. نفهمید. اللهوردی رفت کنار خیابان تنگ. سه موتوری را نگه داشت. پلیس من و مرد قمه به دست را به سمت ماشینش هدایت میکرد. کارت و گواهی راننده را گرفت. خطاکار همان رانندۀ قمه به دست بود. پلیس از حرفهایی که از بیسیمش میشنید گیج شد. همچنان محترمانه حرف میزد و مرا به سمت ماشینش هدایت میکرد. گفتم دفاع بوده قربان. جواب نداد. دیدم کاوه روزنامهها را از پشت وانت پیاده کرد. صدای پلیس را شنیدم که با بیسیمش حرف میزد و مرد قمه به دست را که به دوستان سیاهپوشش اشاره میکرد جلو نیایند. نگاهش را بر خودم دیدم. دیدم کاوه روزنامهها را در سه دسته بار موتور کرد. دیدم برایم دست تکان داد و خودش ترک یکی از موتوری ها نشست و رفتند. پلیس مرا کمی جلوی ماشینش معطل کرد و بعد ولم کرد بروم. به کاوه- اللهوردی، زنگ زدم. گوشیاش روی هواپیما بود و عدم دسترسی برایم میزد. رئیسی زنگ زد. صدایم خسته بود. گفت الله وردی رو ندیدی؟ گفتم نه، ولی مثل اینکه تو دیدی! خواستم گوشی را قطع کنم که با توپ پر پرسید: چیه؟ باز به جنابعالی گفتند بالای چشمت ابروست؟ گفتم من از فردا نمیام. میخوای استعفا فرض کن یا هر چی. گفت: بهه! خواست حرف بزند که ادامه دادم: اسفندانی رو بیار جای من. و گوشی را قطع کردم. حالا همه چیز مثل روز برایم روشن شده بود. پرده مه کنار رفت و فهمیدم اسفندانی نامه را خوانده. تماس دوباره با کاوه هم نتیجه نداد. داشتم تلاش میکردم ماشینی بگیرم تا خودم را به پخش برسانم که شکلک انگشت شصت به همراه یک لبخند پت و پهن از طرف کاوه اللهوردی رسید. زنگ زدم.
- کاوه جان کجایی؟
- روزنامه رسید پخش نظری. دیگه نگران نباش برو خونه. فردا حاجی باهامون کار داره.
صدایش پر از شور بود. چشمها شاید حالا کمی آرام گرفته بودند. گفتم: استعفا دادم و تماس تمام شد. شاید شارژ گوشیش. پیاده راه افتادم به سمت خانه. تماس رئیسی را رد کردم. صبح فردا در هیچ دکه روزنامه فروشی، روزنامه عین. ت نبود.
زمستان 98
۱۴۰۰ آذر ۵, جمعه
درباره سانسور
(با احترام به 134 نویسنده کانون نویسندگان ایران درنامه معروف «ما نویسندهایم» در سال 73.)
نوشتن جغرافیا نمیشناسد. میخواهم به شکل بیانیۀ معروف کانون نویسندگان شروع کنم: «ما نویسندهایم.» فرقی ندارد این طرف مرز یا آن طرف مرز. زبان و ادبیات برای ما که به این هنر- نفرین آغشتهایم مرزکشی مرسوم را نمیپذیرد. ما نویسندهایم، چه در داخل ایران باشیم و چه با بختیاری از جهنم بلا گذر کرده باشیم. این که کجای این جغرافیا هستیم به امکانات مالی خانواده و تلاش یا خواستن و نخواستن خودمان برمیگردد و موضوعی کاملا شخصی است. اما این وسط موضوع «ژن خوب» هم هست، ژن خوب در اینجا یعنی هوش؛ قدرت سازگاری با محیط در تعریف پیاژه. این قدرت سازگاری یا هوش البته گاهی هم دردسرساز میشود به آن معنا که در جاهایی که نباید با محیط سازگار شد مثلا در موضوع سانسور، سین سانسور از لابهلای حروف سازگاری بیرون میزند. بیرون زدن اگر در خارج از مرزها باشد – که سانسور مسألۀ آنجا نیست، به زدن برق روی چشم میماند که از فرط زرق وبرق، چشم ناتوان از نگاه میشود.موضوع این نیست که ما که نویسنده ایم مهاجریم یا داخلنشین. این اصلاً مسأله ادبیات نیست، بلکه مسأله بالادستیهاست که چرخدندههای دستگاه عریض و طویل سانسور دستشان است. لااقل تاریخ پرتاخت و تاز ما نشان داده که مهاجرت برای ما، امر تازهای نیست. خیل ادیبان به هند رفته در ادبیات ما گواه این مسأله است. بزرگترین شاعر ما و معروفترینشان در جهان امروز، مولاناست که خود مهاجر است به قونیه و باز بزرگترین شاعر ما که معروفیتش درجهان کم از او نیست حافظ است که گویا چسبیده بوده به شیراز با تمام خوب و بدش. -«این خاک فارس عجب سفله پرور است یا خوشا شیراز و وضع بی مثالش و…»- شاعر هم آدم است. دلگیر میشود و به ذوق میاید. هر چه هست و نیست تا حالا کسی برای مطالعه ادبیات قرون ماقبل نیامده مکان را در نظر بگیرد، بلکه انچه مهم است زبان است و آنچه گفته شده. کسی نپرسیده بوسعید این شعر را در میهنه گفته یا در نِشابور. خیام وقتی چنین شعری میسروده دقیقاً در کجا بوده. تمام نثر فاخر سعدی در شیراز نوشته شده یا روزهایی که در بغداد بوده و… پس رودررو قرار دادن نویسنده داخل مرزها با آنکه از مرزها بیرون رفته، نه تنها هیچ محلی از اعراب ندارد که بوی بدی هم به مشام میرساند. این بو که چه کسی از جلای وطن کردن نویسندگان سود میبرد؟ نویسندگان داخل مرز یا قلم سانسور؟ اگر نویسنده خارج از مرزی گمان میکند که نویسندگان داخل مرز تن به سانسور سپردهاند، گرچه کاملا بیراه نمیگوید (چون طبیعتاً هستند کسانی که ادیبان دولتیاند یا ترسویند یا نان به نرخ روز خورند و به دنبال نام و نانند از بازار گلآلوده سانسور) اما جمع بستن همه نویسندگان درون مرز در انجام یک عمل، یعنی تن دادن به سانسور، ناشی از خطای دید اوست. این خطای دید مشکل اوست که باید اصلاح کند و نقص اوست و از هیچ کس دیگر هم کاری برنمیآید. چه، هر کس قدمی در اصلاح نگاه او بردارد به معنای اثبات خودش است و کدام نویسندهای از اثبات خود سود میبرد؟ و اگر نمیخواهد این نقص نگاه را بپذیرد، باز هم خطای دید اوست و برقی که از فرط روشنایی چشمهایش را بسته و ناچار است چیزهایی را حدس بزند**. آن نویسنده داخل مرزی هم که فکر میکند نویسنده خارج مرزی خوشی زده زیر دلش و کتابهایش لاغر و بی بو و بخار است و حرفی و دردی برای گفتن ندارد، گرچه او هم لابد با مثالهایی عینی به این نتیجهگیری رسیده، ولی باز به همان کار جمع بستن متوسل شده و بنابراین بازهم مشکل از خطای دید اوست. از دایرۀ بسته جغرافیایش و سانسور که راه ورود کتابهای آن سوی مرز را به روی او می بندد. همانطور که تنبلی و عدم ذوق و شوق و عطش خواندن، دسترسی کتابهای این سوی مرز را برای نویسنده آن سوی مرز ناممکن میکند. هر چه نباشد، فصل مشترک تمام نویسندگان در تمام دنیا عطش خواندن است؛ طبیعیترین میل در بین نویسندگان. اگر نویسندهای کتاب نخوان است نمیتواند در سرپوش گذاشتن بر ضعف خود یا سیستم، تمام اهالی درون یا برون یک مرز را در یک صف دستهبندی کند. مشکل از گسترۀ دید اوست که نتوانسته به طیف وسیعتری از آثار دست یابد و در این ویژگی درون مرزی و برون مرزی یکسانند.
واقعیت این است که هیچ کس تا حالا نتوانسته اهالی این زبان را به صرف مرزکشی از هم جدا کند و جنگ حیدری نعمتی بینشان راه بیندازد و در این جنگ حیدری نعمتی آن چیز که فراموش میشود، البته که سانسور است. چاقویی که بر تن همه ما که نویسندهایم زخم زده. بخشی از کاغذهای همه ما را که نویسندهایم به درون کشوها و گنجهها تپانده (میخواهد کسی باور کند، میخواهد نکند. حتی اگر یک نفر پیدا شود که کاغذهایش درون کشویی مخفی مانده باشد، برای درستی این مدعا کافی است). و از همه مهمتر زبان همۀ ما را الکن کرده. ما شب و روز داریم از ادبیات نادرست، از ادبیات رکیک، از غلطهای املایی و انشایی مینالیم، بدون اینکه به روی خود بیارویم این همه مشکل سانسوراست نه صرفا مشکل یک فرد و دو فرد. مشکل قهر کردن مردم با کتاب، نسلی را بیکتاب خواندن بزرگ کرده و ذره ذره از زبانش دور و دورتر شده. نسلی که حالا خودش میخواهد بنویسد اما همان زبان الکن دست و پا شکسته را دارد . ما در صفحات مجازی آموزش درستنویسی راه میاندازیم و هر کس برای خود استادی است و دلش برای زبان فارسی میتپد اما دل هیچیک از این اساتید بر این نمیتپد که سانسور روح زندگی و زبان و اندیشه را ذرهذره از ما سلب کرده. هیچیک از این اساتید نمیگویند اگر نوجوانی در نوجوانی رمان بخواند، خارج از آموزش مدارس و تأثیر تلویزیون و رسانههای اجتماعی، شکل کلمات در ذهنش حک خواهد شد و بعد این همه معضل غلطنویسی نداریم.***
ما نویسنده ایم. سانسور را بر نمیتابیم. اگر در داخل کشوریم، هرجا در نوشتههایمان با قلم سرخ سانسور مواجه میشویم یا آن را در لفافه فرومیبریم و اگر بتوانیم بیانمان را رمزی میکنیم، یا سانسور را دور میزنیم (در رمانی، بندی را ارشاد ایراد گرفت. غمگین شدم و برافروخته. بند دیگری به جایش نوشتم هر چند راضی نبودم که این اصل نیست، اما از آنچه قبلا نوشته شده بود تندتر بود. دوباره ارشاد ایراد گرفت که این بدتر است. اینبار همان بند اولیه را که ایراد گرفته بود به جایش برگرداندم. مجوز گرفت. به همین راحتی و با خنگی سانسورچی. همین رمان شش سال پیش کلا مجوز نگرفته بود. سی مورد اصلاحیه که خب آن را درون همان کشو و گنجۀ معروف حبس کرده بود). و اگر نتوانیم دور بزنیم، به کشوها و گنجهها پناه میبریم و اگر ترس جان نداشته باشیم در فضای مجازی منتشر میکنیم.
ما نویسندهایم و اگر در خارج از مرزهاییم، که گرچه به ظاهر سانسور نیست که بر نوشتهمان قلم قرمز کشد، اما سانسور، از پیش، وجودمان را حذف کرده. پرت کرده به جغرافیایی که از آن ما نیست و برای نوشتن آنچه از خودمان است باید راه درازی را رنج بکشیم و تازه بعد از آن همه مشقت، خوانندگان ما، هر کدام از ایرانیهای تبعیدی یا خودتبعید، در قارهای جا خوش کردهاند و رساندن کتاب به دست آنها خود همان چیزی است که فاجعه سانسور آن را رقم زده. ما نویسندهایم. همه زخمخوردگان سانسور. سانسور را تاب نمیآوریم چرا که حیات هنری و روحی ما را نشانه گرفته. گرچه در سیطرۀ آنیم اما در هوایش دم نمیزنیم و اگر با خروج از مرز مفری به رهایی یافتهایم، تیغ تیز سانسور ما را شرحهشرحه کرده است.
________________________________
پانویسها:
*«متن ۱۳۴ و گزارش جمع هشت نفرهٔ اعضای کانون (منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، سیما کوبان، محمد مختاری، رضا براهنی، محمد خلیلی، فرج سرکوهی و محمد محمد علی) که از چگونگی نگارش متن و جمع کردن امضاها گزارش داده بود در آخرین شماره مجله تکاپو و در نشریه گردون منتشر شدند. پس از انتشار متن فشار جمهوری اسلامی بر کانون نویسندگان افزایش بافته و در نشریات دولتی روزنامه کیهان، کیهان هوایی، جمهوری اسلامی (روزنامه)، روزنامه رسالت و غیره مقالههایی علیه نامه و امضاکنندگان منتشر شدند. بسیاری از فعالان کانون و امضاکنندگان دستگیر شده و مورد فشار قرار گرفتند. برخی بر این نظرند که قتلهای زنجیرهای با انتشار متن ۱۳۴ مرتبطند. محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، احمد میرعلائی و غفار حسینی از قربانیان قتلهای زنجیرهای و فرج سرکوهی که از مرگ جان سالم به در برد از فعالان کانون نویسندگان و امضا کنندگان متن ۱۳۴ بودند.»(نقل از ویکیپدیا)
** (مثلا چندی پیش دیدم و شنیدم که آقای نوشآذر در برنامهای با موضوع راههای جهانی شدن ادبیات ایران از رمان «دا» حرف زدند و گفتند که رمان دا را مردم واقعا دوست دارند و میخوانند و اینطور نیست که ما خیال میکنیم بهزور پرفروش شده. این همان برق کورکننده است که از فرط وضوح بهچشم نمیاید و باعث میشود در ندیدن چیزهایی را حدس زد. حدسی مثل اینکه لابد مردم ایران واقعا هنوز در سالهای مش کاظم آژانس شیشه ای زندگی میکنند و نمی توانند یک رمان فرمایشی را از غیر آن تشخیص دهند و همین که موضوع جنگ باشد کافی است که آن را بخوانند. بحث ما فعلا درباره موضوع این حرف نیست.
*** دوست روزنامهنگاری میگفت که یکی از ویراستاران روزنامه به او زنگ زده و پرسیده که آیا مغلطه با غ یک نقطه است یا دو نقطه. این دوست ویراستار که اصلا تلفط غین و قاف را بلد نبوده و از روی نقطه این دو حرف را دسته بندی میکرده، خود استاد دانشگاه هم هست.
۱۴۰۰ مهر ۱۹, دوشنبه
زیباییشناسی عشق
۱۴۰۰ شهریور ۱۳, شنبه
نگاهی به تلهتآتر «چهارراه» اثر بهرام بیضایی
۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
بررسی جهانبینی و تفسیر از قدرت در نگاه نویسندگان
۱۴۰۰ فروردین ۱۰, سهشنبه
داستان قرن
قرنی که گذشت، قرن داستان بود. در این قرن داستان فارسی
با «یکی بود، یکی نبود» محمد علی جمالزاده
در ایران آغاز شد و در پایان قرن انتشار داستان فارسی در خارج از مرزها ادامه
یافت. نمونهاش، شهریار مندنیپور، یکی از نویسندههای نامدار حال حاضر که
داستانهای اخیرش در خارج از مرزها منتشر شده است و فارسیزبانها حتی هنور باید
منتظر انتشار یکی دیگر از کارهایش به زبان فارسی باشند که پیشتر به انگلیسی منتشر
شده است.
شعر کلاسیک فارسی که قرن از پس قرن حاکم بلامنازع ادبیات فارسی بود، با وجود بارقههای
درخشانی در این قرن، دیگر آن شکوه و جلال قرون ماقبل خود را نیافت و مولانا و حافظ
با محبوبیت روزافزون همچنان بر قلههای مستحکم خود بیرقیب ماندند؛ در این بین مولانا
در جهان با اقبال بیشتری روبهرو شد. در همین قرن بود که نیما پایهی شعر مدرن فارسی
را ریخت و شعر را از بند قافیه رها کرد تا عنصر تفکر، راحتتر در شعر بنشیند و پس از
آن بود که شعر هر چه از یک طرف به ذات شعریت زبان نزدیک میشد، از دیگر سو پهلو به
پهلوی نثر سایید. نزدیک شدن صورتبندی شعر به نثر نه ننگی به دامان شعر است و نه افتخاری
برای آن، اگر که شعر بتواند همان شاعرانگی را ارائه دهد که عبارت است از ساخت موجز
کلام در بیان حسی از لحظه یا بارقهی اندیشه. برای بیان حس موجز لحظه، میتوان به شعرهای
رشکبرانگیز سپهری اشاره کرد و برای یافتن برق اندیشه در ساحت کلام موجز سراغ از شعرهای
شاملو گرفت. جز شاملو و سپهری که سرآمدان و نمونههای شعر در فرم و زبان خاص خود هستند،
شعرهای دیگری هم در بینابین فرم شاخص این دو
شاعر و همعصر آنها بوده است که یا هر دو عنصر را با هم داشته، یا گاهی این بوده است
و گاهی آن. بند «در انتهای حافظه لبخند میشدیم» از یداله رویایی نقطهای است که شعر
را چون بندبازی به هر دو سو میچرخاند و خواننده را از کشف خود مشعوف میکند. در اینجا قصد ندارم گام برداشتن شعر را در مسیر
نه چندان هموار خودش در قرنی که گذشت برشمارم
چون این کار نه در توان من است و نه شناختم از شعر چنان است که باید و شاید. تنها مایلم
این نکته را یادآور شوم که ترجمهی شعر عربی،
درهای تازهای به روی شاعران پارسیگوی اواخر قرن گشود تا بتوانند جهان را از چشم آنان،
کمی بیباکانهتر، کمی کلامیتر و بسیار خیالانگیزتر تجربه کنند. اینکه شاعران جوان
تا چه اندازه در کشف رویاهای عربی (هالهای مابین خیال و واقعیت رویایی؛ به مفهوم بورخسی
آن) موفق بودهاند یا نه، یا هنوز چنان در ابتدای راه است که تنها انگشتشماری به تجربه
دست به این آزمون و خطا زدهاند، چیزی است که شاید در قرن بعدی مشخص میشود.
اما سخن بر سر داستان است. داستان، به عقیدهی من، حاصل
زیستن در جهان مدرن است. در جهان مدرن است که هر مواجههای باید تعریفی روشن و قابل
درک داشته باشد. در جهان مدرن علمی، وقتی ما از شب حرف میزنیم، منظورمان تاریک شدن
هوا در یکی از دو نیمکرهی زمین است که لزوماً روز را در نیمکرهای دیگر سبب میشود
و بنابراین استعارهای در آن نیست. در داستان نمیتوان چیزی نوشت که توصیف و تعریف
نادقیقی داشته باشد و نویسنده بعدها بگوید که منظورش این نبوده و آن بوده است. درست
است که تأویلپذیری نیز، از کشفیات همین قرن است اما تأویل با ناروشنی و ابهام حاصل
از امر مجهول یکی نیست. در داستان هم همچون شعر تجربههای زبانی، ساختاری زیادی رخ
داده است و همچنان رخ میدهد اما یکچیز همچنان ثابت است: ما در جهان مدرنی زندگی میکنیم
که برای روشن کردن و نور تاباندن بر زوایای تاریک آن به داستان نیاز داریم و این
نور تاباندن گرچه امری زیباشناسی است اما صرفاً برای زیباتر کردن جهان نیست. در اینجاست
که داستان کمی از امر هنری فاصله میگیرد و به امر علمی شاید حتی نزدیکتر شود؛ درست
مثل تفاوت سینما با نقاشی در بیان فنی و هنری.
قرنی که گذشت به دو دورهی شصت و چهل ساله (با تقریب)
تقسیم میشود. در شصت سال اول، مدرنیته هنوز، تاتیتاتیکنان، گامهای اولیه خود را
برمیدارد. هنوز شهرنشینی رواج گستردهای نیافته است و بیشتر از نیمی از جمعیت ایران
روستاییاند. بیسوادی همچنان فراوان است و حضور زنان بیشتر در نقشهای سنتی متجلی میشود.
اما در کنار این وضعیت، شهرهای بزرگ و آبادی هم در دست ساخت است. سینما وارد شده است.
خانوادههای اشراف فرزندان خود را به فرنگ میفرستند و آنها با مفهوم سیاست نوین و
موضوع مهمی به نام قانون مواجه میشوند که نمود آن در انقلاب مشروطه پیداست. در دوره
دو پهلوی اول و دوم، مدرنسازی به سرعت و اندکی با سهولت در دست انجام است. زنها برای
تحصیل و کار وضعیت بهتری دارند اما هنوز تا رسیدن به اینکه مدرنیته خواستهای مدنی
باشد و نه پیشنهادی از بالا، فاصله هست و بعد ناگهان جامعهی آرام و سربه زیر به زیر
و رو کردن همه چیز دست میزند. سنت گویا در مقابل مدرنیتهای که به نظر میآمد از بالا
تحمیل میشود قد علم میکند و با سر خود را درون بخش دوم قرن یعنی چهل سال آخر میاندازد.
در فراز و نشیب همین چهل سال است که مدرنیته-علیرغم تنگنا و محدودیت از بالا- خواستهای
اجتماعی میشود. زنان، با تمام تنگناها و سنگ اندازیها، دانشگاهها را فتح میکنند،
کار میکنند، ورزش میکنند و به خلق هنر مشغولند، (ناگفته پیداست که دلیل اشارهام
به مسألهی زن، از آن روست که یکی از شاخصههای رشد و توسعه در جوامع، میزان آزادی،
تحصیل و شغل زنان است)، و داستان مینویسند. در چنین فضایی داستان فارسی با سد بزرگی
مواجه است که به نظر میرسید شعر به خوبی از پس آن برآمده است. اما داستان با شعر متفاوت
است و برای همین در مقابل سانسور خم میشود، نحیف میشود و خود را از یاد می برد بس
که در بند چیدن لغاتی است که باید چیدمان تفکرش را به شعر نزدیک کند و پوشیدهگو باشد.
ایهام اگر چه به داد شعر میرسد اما داستان را به تنگنای فضاهای بسته و بیکنش، گاه
ماجراهای بدون فاعل و یا غرق شدن در زمانهایی بس دور که ارتباط چندانی به انسان امروزی
ندارد میکشاند و اغلب در تجربهآموزی راه میپیماید. داستان که حاصل تعریف جهان پیش روست، گرفتار در
چنبرهای میشود که تعریف واقعیت را برایش ناممکن میکند و امر ناممکن ناگهان تبدیل
به تمام مسألهی داستان میشود پس دست به تعریف اموری میزند که از پسش برمیآید و
از اموری که تعریفشان در آن شرایط ناممکن است چشمپوشی میکند. در اینجاست که عادی
ترین و طبیعیترین مسائل زندگی، مهمانی رفتنها، غرولندهای خانگی، تصادفات جادهای یا
حتی کشتههای جنگ (حتی در نگاه رسمی) به راحتی و گاه به زیباترین شکل داستانهای خود
را مییابند و بیان میشوند. این داستانها طیفی را تشکیل میدهد که با زمین سوخته
احمد محمود(در نگاه غیر رسمی به جنگ) شروع میشود و به بازنویسی خاطرات دوران جنگ میرسد.
در سوی دیگر داستانهایی متولد میشود که بعدها در دستهبندیهای موضوعی داستان به
«داستانهای آپارتمانی» معروف میشوند که روایتگر
تنگناهای فضای بسته و بیکنشی شخصیتهاست.
داستانهای برآمده از نگاه رسمی به جنگ نیز، بیان استحاله فرد در مای جمعی است؛
مایی که مورد پسند است و تبلیغ و ترویج میشود و هر نگاهی به جنگ، اگر جز آن باشد،
با دشواری روبهرو میشود و ایبسا در به رویش بسته شده، در گنجهی نویسندهاش میماند.
از آن طرف دردهای تنهایی از عشق، هجران، خیانت، اتهام، میل به فرار و خودکشی و مسائلی
از این دست که همواره در طول تاریخ خلق ادبی، دستمایهی شاعران و نویسندگان بوده است و به اندازه تک تک افراد نگاه
تازهای به آن هست، تبدیل به تابوهای تحمیلی میشود و از داستانها نیز ناپدید میگردد تا داستان نیم قرن آخر را تبدیل
به آینهای کج و معوج از آنچه هست بنمایاند. اما جهان مدرن همچنان پیش روست و مثل هر
امر مدرن دیگری نیاز به تعریف و بازتعریفهای مجدد دارد. نسل جدیدتر نویسندگانی که
از راه میرسند دست به تعریف جهانی میزنند که پیش رویشان ممنوع شده است. اینکه آنها
تا چه اندازه بتوانند پوشیدهگویی را تاب آورند و تا چه میزان از امر ممنوع به بازتعریفی
در خلق هنر نائل آیند که نه ابتذال کلام را تاب آورد و نه دارای ضعف نوشتاری باشد
(آنطور که در برخی داستانهای ممنوعه به چشم میخورد)، به عرقریزی مفرط روح نیاز
است و چنین داستانهایی که گاه از لابه لای انبوه تبلغات دیگر کتابها سر بلند میکند
هنوز به رگههای طلا در تباهی میماند اما تباهی هم با بازتعریف مجدد در همین داستانها
خود بارقهای از طلا خواهد بود. همین نسل است که گاه بیرون مرز جغرافیایی زبان را
برای انتشار داستان مناسب میبیند و اینچنین از محدودیت بهره میبرد تا گسترهای
وسیعتر را برای جهان داستان بیازماید با این
همه، هنوز انتشار داستان خارج از مرزهای جغرافیایی تجربهای است همراه با آزمون و
خطا و چندان که باید نتوانسته است تاثیر مسلمی بر زبان و زمانه خود بگذارد چون
اغلب کارها از داخل است که در بیرون منتشر می شود و پراکندگی جمعیت فارسی زبان در
خارج از مرزها خودبه خود عاملی است بر دیده نشدن و خوانده نشدن این داستانها. نسل پیش رو، مشکل دیگری هم پیش رو دارد.
مشکل، نویسندگان متأخرتر این قرن، منتقدان و داستانخوانهای کهنهکار چند دهه پیشترند
که حلقهها و محافل خود را، با وجود تمام سختیها و دور و نزدیک شدنها از همدیگر،
دارند. آنها خوانندگان داستانهای نسل خودند و نسل جوانتر را با چوب حرفی برای گفتن
نداشتن، موضوعات یکسان و عدم کنشمندی در داستانهایشان مینوازند و به کلی آنها را
پس میرانند. جوانترهایی که به امید آن منتقدین بزرگتر مینوشتند، با چشمهای مبهوت
خود به دست و دهان منتقد کارکشتهای نگاه میکنند که داستان سراسر ابهام و تا حدودی
بسته و بیکنش نویسندهای از نسل خود را ارج مینهند، چشم بر عیبهایش میبندند اما
طاقت تماشای نگاه تازه نسل تازه را ندارند و آنها را نمیخوانند از ترس اینکه حرفی
برای گفتن نداشته باشند. نسل جدید داستاننویس در ساخت محفلهای ادبی یکسره دست
بسته است چون اصولا دستبستگی ویژگی این دوران متاخر است.
داستان در اواخر این قرن، از کمبود موضوع، کمبود قصهگو
و یا حتی ترس از محدودیت و سانسور (که به دلیل گسترش ارتباطات جمعی سانسور را غیرممکن
کرده است) رنج نمیبرد، (انتشار داستانهای
فارسی در خارج از مرزها، در آستانه پایان قرن،
خود دلیل محکمی بر این امکان است)، بلکه از نبود منتقد همنسل خود رنج میبرد. منتقدی
که زمانه و زبان و داستان را بشناسد و بیتوجه به آنچه بود و گذشت، به بازرسی و بررسی
امروز بنشیند. نقد نیز عنصری است که به دلیل همان وضعیت دست بستگی اجتماعی نیمه
دوم قرن از فضای ادبیات یا رخت بربسته است و یا بسیار کمرمق شده است چون فرهنگ
نقادی همان چیزی است که نهی میشود.
با این همه، قرنی که گذشت قرن داستان بود و در ابتدای
قرن بعدی، حاصل تلاشهای نویسندگان متاخر قرن قبلی رخ خواهد نمود. من به این آینده
امید دارم. چون جهان پیش رو دوباره تازه شده است و بازتعریف آن به مقولهی داستان نیازمند است، چنان
نیازمندی که ناگزیر سد ترک خوردهی سانسور را فروبریزد. در آن هنگام است که میشود
به تماشای قرنی ایستاد که در انتهای حافظه لبخند شده است: