گویا قرار است صدای تازه ای از درونم برخیزد. حس غریبی است نه چندان بیگانه نه چندان آشنا. با عشق و تب و تابهایش هر گز غریبه نبوده ام. در تمام طولانی زندگی عشق به اشکال گونه گون در من خانه کرده و باز امده و رفته و دوباره سر برآورده. فیلمها و کتابهای عاشقانه منقلبم میکند. رنگ نگاه عشاق هنرپیشههای فیلمهای عاشقانه، سرسختی تاب آوردن در عشق، حجب عاشق و نگاه معشوق، خودداری و کشش همزمان و... همه و همه همواره مرا دیوانه میکرده است نه فقط تماشاچی یا ناظر که خود بخشی از روند خلق بوده ام. مادام بوآری و آنا کارنینا همواره خدایگانم بوده اند در ادبیات ولی این حس تازه که با بهار سر برآورده است در کنار دلواپسی کوچک اینکه چرا چیزی نمی نویسم مرا به یک زایش میرساند. گویا چیزی در درونم دارد جوانه می زند یا نطفه می بندد. برای زنی که نطفه بستن طبیعی را درنیافته شاید این مثال عاری از درک طبیعی حیات باشد اما این نطفه بستن تازه را میدانم. انگار دانه خردی را که سالها پیش در دل خاک کرده ای و بهار بهار از آن گذشته است حالا به یکباره دارد جوانه می زند. هنوز در دل خاک است اما تن خاک را گرم کرده است، خاک در آن زیر لایه ها به تپش افتاده است و مولکولهایش در گوش هم خبر از این جوانه تازه می زنند. گویا قرار است چیزی در من متولد شود؛ شاید این بار آن یک داستان عاشقانه باشد که گرچه عشق حدیث مکرر است اما هیچ کدام از دو عشقی شبیه یکیدگر نیست. آیا ممکن است این جوانه هنوز در خاک درخت تناوری از شود در بین داستانهای عاشقانه که من و او هر دو هم را کشف کنیم یا ساقه نحیف علفی هرز شود که گرما و سرم را تاب نیاورد و زود خاموش شود. من به جوانه ام ایمان دارم. گویا قرار است داستان عاشقانه ای در من متولد شود. چون عشق در من به شکلی گنگ می جوشد؛ نه عشق به این یا آن؛ اینب ار خیلی تازه است. خیر از خلقی شاید در راه باشد.
۱۴۰۴ فروردین ۳, یکشنبه
'گویا قرار است
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر