غذای خوزستانی پرادویه ای خورده بودم که خوابیدم. بار اولم نبود اما شاید هضم آن همه ادویه مثل کابوسی که از خوابم گذر کرد برایم سنگین بوده.
خواب میدیدم با همین سن و هیکل حالایم باید بروم مدرسه، کلاس اول. در راه، کمی دیرم شده بود و نگران دیر رسیدن بودم. حیاط مدرسه همان حیاط مدرسه «حسن کیانی» بچگی ام بود که آنوقتها به نظرم خلی بزرگ می امد ولی حالا کوچک بود. خیلی کوچک تر از ان چیزی که به نسبت ابعاد حالایم باید باشد مگر اینکه ابعادی غول آسا میداشتم. به کلاس که رسیدم معلم سر کلاس بود ولی چندان دیر نشده بود که شماتتم کند. زود سرجایم در میز اول نشستم. معلم داشت دفترهای مشق را نگاه میکرد و من یادم بود که دیشب مشقهایم را نوشته بودم و دفترم از سمت راست ورق میخورد. ولی وقتی خواستم به او نشان بدهم پیدایشان نمی کردم. دفتر خیلی بزرگی بود شبیه زونکن که مطالب و نوشته های زیادی در آن بود با جلد سورمه ای گالینگور ولی هر چه ورق میزدم مشق ها نبود. بالاخره از وسطهای دفتر یکسری مشق پیدا کردم و جلویش باز کردم. ناگهان فهمیدم این مشقها قدیمی است. ورقهای مشق را در بسته بندی بزرگی بسته بودم و رویش نوشته بودم «تیر 94» در خواب میدانستم که حالا خیلی از تیر 94 گذشته ولی زمان دقیق فعلی را نمی دانستم. قبل از اینکه معلم اعتراض کند و مرا متهم به تقلب کند گفتم نه، اینها نیست. الان پیدا میکنم و دفتر را هی ورق میزدم. معلم که حوصله اش سر رفته بود گفت من ننوشته ام و از کنار نیمکت ما رفت پشت میزش که سمت چپ نیمکت بود و من از انتهایی ترین گوشه نیمکت با گوشه چشم می دیدمش. بغل دستی ام مبصر بود. او هم قد و هیکل مرا داشت و گویا آشنایی کمی هم با هم داشتیم ولی حالا او را یادم نمی آید. معلم که عینکش را روی بینی گذاشته بود و از بالای عینک به ما نگاه میکرد کمی در دلم ترس مینداخت. یادم هست گویا قبلا معلمی داشتیم که جور عینک زدن و از بالای آن نگاه کردنش، بدآیند بچگی من بود. در اعتراض من که مشقهایم را نوشته ام و همین حالا نشانش میدهم گفت نشان مبصر بدهم. من مشق ها را بالاخره پیدا کردم. در سمت چپ دفتر نوشته شده بود؛ خوش خط و خوانا. مبصر دفترم را نگاه کرد و چیزی به معلم گفت و برگشت آمد نشست. معلم ا زهمانجا که نشسته بود گفت که مشقهایم ایراد داشته. گفتم نه، من درست نوشته ام و غلط ندارم و منتظر بودم که مرا بخواهد جلوی میزش. برای همین داشتم زیر میز دنبال کفشهایم میگشتم که درآورده بودم. گویا این کاری بوده که در بچگی میکرده ایم وحالا من زیر میز با پا دنبال کفشهایم میگشتم که با کفشهای دو نفر دیگر روی همان نیمکت قاطی شده بود. یواشکی نگاهی کردم یک جفت کفش تابستانه بندی و یک جفت کتانی دیدم. حاضر بودم هر کدام آمد دم پایم، پا کنم تا معلم متوجه نشود کفشهایم را را آورده ام ولی او مرا نخواست. در عوض غر زد که چطور میگویم مبصر درست مشقهایم را ندیده! من آهسته و طوری که نه به مبصر بربخورد و نه به معلم و خودم هم زیاد زبان دراز جلوه نکنم، چیزی گفتم که مضمونش میشد شاید برای خوش آیند شما و اینکه رودربایستی کرده که روی حرف شما که گفته بودید مشق ندارم حرف بزند. معلم از من دلیل میخواست که چرا میگویم مشقهایم ایرادی ندارد و بالاخره ممکن است ایراد داشته باشد. این اطمینان من از کجاست؟ و من که د رخواب میدانستم بزرگسالم و جایم نباید آنجا باشد ولی نباید هم حرفی بزنم که به معلم بربخورد سعی کردم به او بفهمانم که خیلی وقت است فارسی را یاد گرفته ام. و اضافه کردم چون من داستان نویسم؛ کوتاه. روی این جمله لکنت گرفتم وکلمه آخر را تقریباً توی دلم گفتم. ولی حواسم بود که کوتاه را بگویم تا او بداند من فرق داستان و قصه بافتن را میدانم و البته برای خودم نوعی تواضع فرض کردم که او را بر من نیاشوبد. دلهره اینکه معلم از من عصبانی شود، همچنان بود. در ذهنم این بود که او باید بداند داستان نویس نمیتواند خواندن نوشتن بلد نباشد ولی احساس شرمندگی داشتم مبادا که ناراحتش کنم که معلم دفتر مشقم را به یک نفر دیگر داد که سر پا بود و او هم دفتر را نگاه کرد و گفت مشقهایم درست است و ایرادی ندارد. معلم را این خوش نیامد و به من دهن کجی کرد. در خواب حس بدی به من دست داد.
صحنه بعدی کنار رودخانه ای بودیم که در پایین دست آب داشت ولی انجا که ما روی لبه سیمانی رودخانه نشسته بودیم جریان کمی داشت و بیشترش هم گل و لای بود. باز هم سه نفر بودیم. یک زن میانه سال، دختری همسن و سال من که مثلا جوان بودم(شاید همان مبصر) و من. رابطه من و دختر گویا شکرآب بود و زن که نسبت نزدیکی با او داشت گویا داشت از کاری که او در حق من کرده بود عذرخواهی میکرد و میگفت گذشته ها گذشته و ما با هم دوست باشیم. من چیزی نگفتم. اصل از او ناراحت نبودم انگار او به قانونی رفتار کرده بود که می بایست و در هر صورت من مقصر بوده ام. وقتی برخاستند تا بروند زن از ما خواست کمی از گل رودخانه را با پیاله برایش در نایلونی کنیم و به دستش بدهیم. دادیم. بعد به دختر گفتم می آید با هم تا انتهای رودخانه که در پایین دست بود برویم و آب را تماشا کنیم. دختر پرید روی سنگها و بی مقدمه و با حالتی تحقیرآمیز گفت، نه و من تنها رفتم. بعد خودم را در کوچه های خیابان اسرار پشت دانشگاه دیدم. کوچه ای که در جوانی ام، در شهرم، پاتوق قدم زدنهایم بود اما کوچه تاریک بود با دیوارهای بلند دور تا دور و به جای برگهای خزان زده و درختان اقاقیا جا به جا روغن ماشین و بنزین روی زمین ریخته بود. در صحنه ای بعد، من در دایره ای بودم بزرگ که میدان سراب نام داشت و با همین اسم واقعی هنوز هم در شهرم هست. درون دایره، دایره بزرگتری بود گودال مانند و گویا عمیق. من ایستاده بودم با میم و داشتم ماجرای دفتر مشق را برایش تعریف میکردم که ناگهان معلم از جایی پیدا شد و پا به درون دایره ی میدان گذاشت و سگی سیاه و کوچک هم با خود داشت که بی قلاده دنبالش می آمد. تا آمدم بگویم آنجا سمت ان گودال نرود که او، بی توجه به ما، و به حالت قهر راهش را کشید و صاف افتاد توی گودال و سگش هم که دبنالش می رفت بعد از او افتاد. رسیدم سر گودال. چاه عمیقی بود. ناراحت بودم که کاش سگ را گرفته بودم. احساس عذاب وجدانی که از اول خواب داشتم حالا به نهایت خود رسیده بود. همه چیز تقصیر من بود: مشقها، داستان نوشتن، بور کردن معلم، رفتن به سمت رودخانه و ... این حس تقصیر در خواب مرا به سردردی دچار کرد که نمیتوانستم از جایم جنب بخورم. وقتی هم که بیدار شدم طول کشید تا درد آرام شود و برخیزم.
مانده بودم حیران آیا این نتیجه خواندن دلوز است که ادبیات کافکا را ادبیات اقلیت دانسته و به واکاویاش پرداخته یا نتیجه کتابی است که چند ماه پیش خواندم: خواب در نظام توتالیتر که خوابهای مردم در نظام هیتلری را بررسی کرده بود.
هنوز به آن دفتر مشق گنده فکر میکنم و تاریخ عجیب تیر 94. جالب اینکه امروز پیش از ظهر را به آماده سازی داستانها برای مجله تیر گذراندم در حالی که ناامید بودم مبادا که اصلا این شماره درنیاید.
"کافکا میگوید: «آفرینش ادبی مزدی است که بابت خدمت به شیطان میگیرد.»کافکا بدنش را ابزاری برای گذشتن از آستانه ها و رها شدن ها روی تخت و توی اتاق میبیند، طوری که تک تک اعضای بدن «زیر ذره بین مشاهده ویژه قرار گرفته باشند» یعنی در وضعیتی که کسی ذره ای خون به او برساند." نامه ها برای کافکا نقش همان خون را ایفا میکند و پس، خوابها چطور؟ چطور میشود از بدنی غول آسا د رخواب چشم پوشید که ابعاد مدرسه برایش زیادی کوچک است همانطور که در یادوارۀ خواب برای کودکیش زیادی بزرگ بوده است؟ این همان بدن است با تغییر بعد ولی هیچکدام واقعی نیست نه خاطره کودکیش و نه وضعیت فعلیش در خواب. بدن است که میگوید جای تو آنجا نیست ولی کسی این را نمی پذیرد نه معلم از پشت عینک پنسی که روی دماغش گذاشته و از بالا به تو نگاه میکند نه آن دوست گویا داستان نویس که حالا در مقام مبصر مدرسه تو را بررسی میکند تا ردت کند. این بدن اما کوچه های پردرخت دلباز را دالانهایی سیاه می بیند با دیوارهایی بلند همچون دیوارهای زندانی باستانی شاید و در تمام این احوال یادش هست که او، این فرد با سر و بدن و ترسهایش، داستان نویس است و انگار که خواب بخواهد خونی برای او بفرستد اما در ارسال پیامش دچار خطا میشود و ناگهان از هزارتوی ناخودآگاهش به یادش میرود که او در جهانی تنگ گیر افتاده که جای ترسناکی است و ترسناکی آن نیز تقصیر خودش است و باز آن حس باستانی گناه، نه با رنگ و روی مذهبی، که بیان حالتی از بلاتکلیفی، گناهی که متوجه خود شخص است تا حالیش کند که او در موقعیتی نادرست مانده است و درک این نادرستی او را نگران میکند، میترساند زیرا دیگران اگر بفهمند خوششان نخواهد آمد یا شاید تافته جدابافته مانندش است که تقصیر را متوجه خود میکند. ژیل دلوز میگوید: «میل به زندگی تحرکی افقی در عضلات است که درست مثل آب راه خود را باز میکند. عنصر مایع سمبل آزادی است.» و بعد اضافه میکند بهترین پیش زمینه برای خواندن آن کتاب درباره کافکا، دانستنیهایی درباره قنات ها و سفره های آب زیرزمینی است: بوطیقای هیدرولوژی.» و آب این سیالیت زلال وقتی گل اندود میشود، ذره ذره دچار جمود میشود آنقد رکه میشود به جای آب پیاله پیاله گل برداشت و گل را عنصر سیالی فرض کرد که جای آب را گرفته است. همان گلی که به زودی خشک خواهد شد و راه رساندن خون را به رگهای خلق ادبی سد میکند.
______________________________
*گیومه ها از: کافکا: به سوی ادبیات اقلیت نوشته ژیل دلوز- فلیکس گتاری
۱۴۰۳ مرداد ۱۴, یکشنبه
خواب
۱۴۰۳ تیر ۲۵, دوشنبه
صبح
صبح میرفتم. من بودم و دو سگ و سه جوانک سیاهپوش، بنا به مد ایام، در دوردست. جهان تازه بود، انگار که روز اول خلقت و ما، (من، سگها و سه جوانک)، پیش از دیگر مخلوقات به زمین آمده بودیم. بعد فقط من بودم و گامها، من و نفسها، من و خیابان که جلوی رویم دراز میشد با دو پیادهرویش؛ یکی آفتاب و دیگری سایه. من در سمت سایه بودم و نسیم دستی به سر و موی میکشید و میگذشت. ناگهان دیدم من، من نیستم، نه آن چیز که در کاسهی سر است و با هجوم افکار و ایدهها و کابوسها و رویاها مواجه است. من فقط پا بودم. کاسهی سر خالی بود همچون ذهن نوزادی تازه متولد شده. دیواری نبود، فقط شمشادها بودند که بیتکیهگاه نرده خیره بودند به صبح و یکی دو کاج که در چند وچون چرایی حضور خود بودند در اولین روز خلقت. همانوقت هم حتی از همه ما پیرتر بودند و همچون دانایان نگاه میکنند به من، پیادهروی سایه، شمشادها و هیاهوی گنجشکها را مینوشیدند.
حالا دیگر دویدنهای صبحگاهی تن دادن به عادت تحرک نیست برای سلامت پی و عضله، یکجور شرکت و تماشای روز اول خلقت است. پیشترها، چه صبحها را که تا سر کار دنبال اتوبوسها و سواریها دویده بودم. چه بسیار که راه را پیاده گز کرده بودم اما تازگی صبح را ندیده بودم و چه بسیار بیشتر که صبح را در خوابهای رنگارنگ سر آورده بودم.
حالا هم صبح بود، و مثل هر روز زیر قدمهایی که دیگر نه به اختیار من که از سر وجد خویش خود را به صبح میزنند، میبینم که من یکی از آن صداهایم که در پوست هوا جاریست، در جیکجیک گنجشکها و هوهوی قمریان. بر نیمکتی در کنارهی پارک کوچک آرام میگیرم. یک زوج جوان طناب میزنند و خنده دختر مثل موهایش در تن هوا یله میشود. چشم میبندم. صدای رقص برگهای سپیدار روبهرو معجزهی صبح را یادآور میشود. چشم باز میکنم. رنگ خورشید چنان تازه است که انگار بار اول است که میبینمش و بعد ناگهان اطلسیها که لرز خفیف خندهشان، زیرجلکی، به چشم مینشیند.
جهان متولد میشود با من و صداها و خندهها و سگها و جوانکهای سیاهپوش با مد روز.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه
یک داستان کوتاه
مثلث آب
محبوبه
موسوی
«کجا برم این وقت شب؟ کی رو دارم اینجا؟»
«نه، کلانتری نه! اگه بفهمه پای پلیس رو کشیدم اینجا...» تلفن قطع میشود. در
پیامک مینویسد: «شارژم تموم شد. نگران نباش یه کاریش میکنم.» پیامک را میخواند:
«اونقدر شعور داره که بفهمه برای دزد کلانتری خبر کردی. پاشو زنگ بزن.» برق قطع
میشود. آسمان گرومب صدا میکند و باد پلاستیکهای روی سقف کارگاه همسایه را به
صدا درمیآورد. نگران به همه جای سقف چشم میدواند. جیغ بچه بر شب و صدا میافتد.
مینویسد: «برق هم قطع شد. من بچه رو بخوابونم میرم بیرون.» بچه را بغل میکند و
در تاریکی، با گوشیاش، در دست، راه میرود. راه میرود و تکانش میدهد. راه میرود
و به تاریکی سقف، به تاریکی دیوار که پشتش مردی در آن اتاق مخفی شده زل میزند و
خدا خدا میکند جعفر همین حالا برسد. با توپ و تشر هم برسد، خیالی نیست. برسد و
دزد را فراری دهد. از ظهر که رفته بود کسی را برای نصب تانکر آب شیرین پیدا
کند برنگشته بود. گوشیش را هم جواب نمیداد.
گوشی، بیصدا زنگ میخورد. پچپچ میکند.
«شاید ندونه کسی خونهست. سه روز نشده که اومدیم. یواش حرف میزنم نفهمه کسی توی
خونهست. خوابش ببره میرم بیرون. میرم کنار خیابون از اونجا ماشین میگیرم. اسنپ
کجا بود توی این خراب شده؟ میرم ساحل. اونجا امنتره... ببین شارژ باطری زیاد
ندارم. میترسم تموم بشه اینم.» قطع میکند. بچه تکان میخورد و جیغش اینبار در
گرومب هوا گم نمیشود، میپیچد درون ساختمانی که قرار بود متروکه باشد اما حالا یک
زن و یک مرد پشت دیوارهای اتاقهایش از هم میترسند. زن بطری آب را برمیدارد و به
بچه آب میخوراند. آب ذره ذره از گلویش پایین میرود و راه صدا بسته میشود.
*
در اتاق کناری، مرد فراری، تشنه، لهله میزند. تمام راه را از «گلهدار» تا آنجا
در کوه و کمر دویده. خودش را میبیند که در سیاهی اتاق از تشنگی چارچنگول رو به
سقف چشمهایش باز مانده و تمام کرده. از وقتی آمدند و لنجش را گرفتند و دست بسته
تحویل کلانتریاش دادند یک قطره آب به حلقش نرسیده. هوا داغ بود روی دریا و بار
قاچاقش سوخت بود که باید سریع میرفت. آفتاب به سرش میخورد و فرصت نبود سایبان را
راه بیندازد. هوا یکدفعه داغ شده بود. از کلانتری سوار ماشینش کردند؛ او را با سه
نفر دیگر در یک ون. و بعد آن تصادف، آن
سنگ که غلتید از کوه و نفس راحتش که همان لحظه گفت: «سنگ خدا...» خودش را از زیر
ماشین درآورد. نفهمید کی زنده است، کی نیست؟ جانش را برداشت و فرار کرد. کسی هنوز به
خود نیامده بود که او پشت کوهها بود و میدوید. گرگ و میش دم غروب رسید به این
روستا. خانه متروکه میزد؛ جایی برای پنهان شدن ولی حالا صدای خانواده را میشنید.
فکر کرد خبر ندارند از من. فکر کرد، به گمانم کسی مرا روی پشتبام دید. رفته بود
روی بالکن مشرف به پشتبام همسایه. دو تانکر بزرگ آب آنجا بود. فقط چند جرعه میخواست
اگر میتوانست در تانکر را باز کند و اگر آب لبالب بود. هیچ جای این خانه آب خوردن
نبود. «اگر بمیرم از شیر آب نمیخورم. بخورم تا مسموم شوم بدتر از زندانی شدن!» و همچنان
که ذهنش حرف میزد، پایش رفت سراغ شیر آب زیر پلکان. دریغ از یک قطره آب قهوهای.
پلهها را دو تا یکی کرد تا اتاق مخفیگاهش.
*
زن صدای دو دوی قدمها را شنید. از خودش پرسید: «رفت؟» دو دوی قدمها برگشت. قرچ
در که بسته شد، دست زن رفت روی قلبش، کنار سر بچه که روی سینهاش به خواب رفته بود؛
تازه رفته بود توی دو سال. «رفت وسیله بیاره درو بشکنه!» آب دهنش در گلو خشک شد،
بطری آب از دستش افتاد و زیر تلألوی یک دم برق هوا، لاکی قالی زیر پنجره را سرخ
کرد. در کمد را باز کرد و بچه به بغل یک مانتو به تنش کشید. کسی را اینجا نمیشناخت.
تازه آمده بودند تا خانهی پدری شوهرش را که سالها به حال خود مانده بود، تعمیر
کنند. همینجا بمانند تا هم اجارهخانه ندهند، هم حکم توقیف شوهرش از تک و تا
بیفتد. همینجا در شرکتهای نفتی، کارگری کند تا ردش گم شود که زد به سرشان و دعوا
راه انداختند. یادش نبود کدام حرف از دهانش درآمده بود که نشسته بود درست روی نقطه
ضعف مرد که هلش داد. دست به دیوار، خودش را نگه داشت و حالا او زیلوی کهنهی دم
دری را از زیر پای مرد کشید. هر دو خندهشان گرفت از کردار هم ولی باز گلایههای
کهنه را به هم پراندند. جعفر در را بهم کوبید. گفت میرود برای آب شیرین. ماشینش
را گاز داد و رفت. فکر کرد، «قهر کرد!»
*
روی پشتبام کارگاه مشرف به خانهی همسایه، حامد، کارگر بلوچ تازه جایش را پهن
کرده بود که هوا برق زد. در برق هوا رنگ چهارخانهی پیراهن مرد را دید که خودش را
پشت دیوار کوتاه پشتبام روبهرو پنهان کرد. حامد از دزد و درگیری میترسید ولی
نانآور بود و به اجبار، نگهبان.
مرد از پشت دیوار کوتاه نگاه کرد. قرمزی رنگ لباس فرم را بر تن پسرک دید. شانزده
هفده ساله میزد و جایش را درست کنار تانکرهای آب پهن کرده بود. «اَ...ی بخشکی
شانس! این چرا اینجا دیگه؟»
بلوچ گوشی تلفن را برداشت و پچپچ کرد. به سمتی نگاه کرد که چهارخانهی پیراهن مرد
را پشت دیوار دیده بود. «مهندس! آمده. دیدمش. یکی بفرست من دست تنهام...» «نه! نه!
من نمیتونم. چوب دارم، بله. ولی خیلی درشتهیکله.» وقتش نبود که حامد خودش را
قلدر نشان بدهد. مهندس باید یکی را به کمکش میفرستاد.
چند هفتهای بود که خبر در کارگاهها پیچیده بود. عذر پیمانکار قبلی را خواسته
بودند و کسی دیگر را به جایش آورده بودند. هوار راه انداخته بود و تهدید کرده بود
که عاقبتش را خواهید دید؛ که نمیگذارد آب خوش از گلویشان پایین برود. کسی جدی
نگرفته بود تا اینکه چند وقتی بود که کارگرها او را در اطراف کارگاه دیده بودند که
میپلکید. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت برای سر و گوش آب دادن آمده. یکی میگفت
میخواهد از بین کارگرها برای خودش آدم بخرد. یکی میگفت خانهی فامیلش اینجاهاست
که مهندس گفت: «میخواهد چیزی بریزد توی آب!» رنگ از رخسارهها پرید. «توی آب؟
یعنی میخواهد این جمعیت کارگر را مسموم کند؟» مهندس گفته بود: «نه به قصد کشت، گرچه
عقلش که نمیرسد چقدر بریزد. ممکن هم هست حال بعضیها واقعاً بد شود ولی آلودگیِ
آبِ خوردن کافی است که بهداشت، کارگاه را تعطیل کند.»
تک و تایی به جان کارگرها افتاد. همه از آب میترسیدند. هر بار میخواستند آب
بخورند، اول بو میکردند. اگر فرصت داشتند آب را میجوشاندند. مهندسها میرفتند
از بیرون آب معدنی میخریدند و غر میزدند. غذایی را که با آب کارگاه پخته شده بود
با ترس و لرز میخوردند و... که مهندس رو به حامد کرد که: «چند شب روی پشت بام
بخواب و مراقب تانکرها باش با حقوق اضافه تا یکی را بیاورم دور تانکرها نرده
بگذارد و قفل کنیم.» و حامد جایش را برداشت آورد روی پشتبام. رویش نشد که بگوید
از خوابیدن زیر آسمان میترسد.ترسِ فضای باز دارد و حالا دزد چهارخانه روبهرویش
بود. به نظرش رسید چیزی هم در دست دارد. «شاید اسید!...» اگر جلویش درمیآمد هیچ بعید
نبود که اسید را روی خود او بریزد به جای ریختن در آب... حامد جنون فکر و خیال
گرفته بود.
*
در خانه، چراغ پیامک گوشی روشن شد. زن بچه را به دست دیگرش داد و آستین دیگر
مانتویش را پوشید. آمد پیامک را بخواند که شارژ دیگر ته کشید و گوشی بیمصرف
افتاد.
*
بلوچ پشت تلفن صدایش را بلند کرد: «بله آقا دیدمش. همینجا بود الان رفت پایین. به
این خانهی خالی همسایه... نمیدانم آقا... شایدم خالی نباشه. دیش ماهواره داره ولی
همینجور گذاشته، سیم و اینا نداره. خیلی وقته اینجوره... نه، این دور و بر غیر از
این خانه همه کارگاه یا انباره. خانهها انباره آقا... من ندیدم کسی باشه. باشه سر
و صدا میکنم. ساختمان روبهرو چند کارگر افغان میخوابن. نگم به آنها؟ ها...!»
مهندس گفته بود شاید همانها را اجیر کرده باشد. خودش که مستقیم بلند نمیشود
بیاید روی پشتبام آب تانکرها را مسموم کند.
*
در اتاق کناری، مرد آخرین تلاشهایش را برای رفع تشنگی میکرد. برود پایین و در
بزند و از صاحب خانهای که در آن مخفی شده لیوانی آب بخواهد. او که خبر ندارد
فراری است. ماه رمضان است و از افطار گذشته و مسافری بوده که... بیحال و بیصدا
پلهها را دو تا یکی پایین رفت. آهسته در حیاط را باز کرد و بیرون رفت. دستش را به
دیوار گرفت و نفسی تازه کرد. تشنگی و فرار منگش کرده بود و نمیتوانست موقعیتش را
بسنجد که همه دنبالش نیستند. که تصادف تقصیر او نبوده و فرار حتی شاید... «ولی اگر
بقیه زنده نمانده باشند!... او نمانده که کمک برساند...» سرش گیج رفت. دستش را به
دیوار گرفت.
زن در حیاط را باز کرد و آهسته دور و برش
را نگاه کرد. بچه را به خود فشرد و قدم به بیرون گذاشت.
مرد روبهرویش درآمد: «خواهر یک لیوان آب داری... روزهدارم...مسافرم...» زن برق
چشمهایش را شناخت که از شکاف در، هنوز که برق نرفته بود، دیده بود. قدمهایش را
تند کرد و بعد ایستاد تا پشت سرش را نگاه کند.
بلوچ روی پشتبام ایستاده بود و گوشی به دست به سمتی نگاه میکرد که مرد را پشت دیوار
کوتاهش دیده بود. بعد صدا او را به لبهی بام رساند؛ جایی که زن ایستاده بود و
چهارخانهی لباس مرد داشت روی زمین تا میشد. واگویهی صدای مهندس که از گوشی بلوچ
به گوش زن رسید، سر بلند کرد و بلوچ را بر لبهی بام دید. از همان پایین داد کشید:
آب... آب بیاور برادر!
______________________________________
این داستان، پیشتر در سایت ادبی بانگ منتشر شده است.
۱۴۰۱ شهریور ۱۳, یکشنبه
عصرگاهان
از این به بعد، اینجا مینویسم. برای خودم، دور از هیاهوی کر کننده صفحات اجتماعی که به مهمانی شلوغی میماند که هر کس برای خودش حرف میزند، فکرهایش را بلند بلند میگوید و گاه استفراغ میکند و عربده میکشد.
به گمانم، این انزوا همان چیزی است که مدتهاست گمش کردهام. سلام به قلمرو سکوت.
«««»»»
گربهها این خدایان سکوت و اطمینان و آرامش. امروز عصر دیدمشان. درست پایین ساختمان، زیر پنجره، شش و نیم طبقه پایینتر از آنجا که من به تماشا ایستاده بودم.در منطقهای که پر از سگهای عزیز کردن است، گربهها معمولا آفتابی نمیشوند ولی امروز بودند. حتی همین حالا هم که شب شده، هنوز هستند. یک مادر و بچه گربه. مادر همان گربه دم کوتاه همیشگی است که گویا آدمها یا سگها دمش را بریدهاند. لم داده کنار باغچه و نوزادش کنارش ورجه ورجه میکند. اول فکر کردم مبادا مادر مرده باشد اما دیدم با کمترین قدمی که بچه از او دور میشود به سمتش میچرخد. سگی آن طرف پارکینگ، رو به باغچه خوابیده یا گربهها را ندیده یا کاری به کارشان ندارد. سکوت و آرامش آن گربهها شش طبقه آمد بالاتر و قلبم را مملو از طبیعت کرد، مملو از عشق به این آرامش. آرزو کردم خانهای داشته باشم با حیاطی که گربهها در آن آرام گیرند نه اینکه برده من شوند با خانگی شدن. همان نگاه کردن به سیر زندگیشان و آرامششان کنار آدمیزادی که به او اطمینان دارند، تمام نعمتهای دنیا را یکجا هدیه میکند.
همانطور که شادی لبریز سگها در کنار کسانی که دوستشان دارند.
زنده باد گربههای محله ما و امن باد زندگی و جای بازی سگها.
۱۴۰۱ تیر ۲۹, چهارشنبه
آناهیتا را در تنگه واشی دیدم
اول بار از دور دیدمش. ما نشسته بودیم کنار رود تا خستگی در کنیم و به نمای کوه، آنجا که دو طرفش به هم میرسید و تنگه میشد، نگاه میکردیم. آب، از درون تنگه بیرون میخزید و موج برمیداشت و شتاب میگرفت تا میرسید به تقاطعی ناهمسطح و آبشار میشد. ما پایین دست آبشار بودیم و او بالادست آن. درست رو به آبشار، درون آب ایستاده بود و روسری از سر برگرفت و بازوانش را رو به آب گشود. از دور، آنجا که ما نشسته بودیم، دختر جوانی مینمود که تن به آب زده تا با خنکای آب گرمای ظهر تیرماه را از تن به در کند. اما مسیر عمومی کوه، آن دست رودخانه، بر شیب راه بود نه آن مسیر مالرو که ما به اشتباهی در آن افتاده بودیم و آن آبشار دوردست راهمان را به سوی بالادست رودخانه میبست.
بعد نشستیم و گپ زدیم. ندیدم کی از آب آمد بیرون اما دیدم بر کناره آبشار ایستاده است. بعد راه افتادیم به سمت تنگه. همانجا که او بود و گمان کردیم که او هم مثل ما، مسیر را اشتباه آمده است. از زیر آبشار امکان عبور به آن سمت رودخانه نبود ولی اگر پا بر گل و باز نیزار می گذاشتی و تن به آب میدادی میشد از بالای آبشار کوچک ، از میان آب به آن سمت رفت. فرش گسترده بود درست بر کنارهی آبشار. سراپا سیاهپوش و لنگههای روسری نازکش در کنارهها باد میخورد. چوبی برداشتم تا عمق آب را برای عبور از میان آن اندازه بگیرم که همراهم مرا متوجه صدای او کرد که داشت با لهجهای غریب و صدایی بریده بریده، ترغیبمان میکرد از آب نترسیم و گام به درونش بگذاریم. شاید کسی خیال کند او زنی کر و لال است با دندانهایی یکی در میان افتاده و بسیار پیر اما زیبا، بس زیبا همانطور که انتظار زیبایی از الهه آب میرفت. تا نگاهش کردم شناختمش. آناهیتا بود؛ الهه آبهای روان که پیر شده بود؛ از زمانی که خلق شده باید هزارسالی بر او گذشته باشد و خیلی زود به پیری طبیعیاش پی بردم و درست همانجا بود که دریافتم زیبایی ارتباطی به قدمت و جوانی ندارد اگر کسی زیبا باشد هم در جوانی زیباست و هم در کهنسالی و اگر نه، هیچوقت زیبانیست فقط ذهن تصور زیبایی از فرد جوان دارد که زیبایش میبیند.شاید کسی گمان میبرد کر و لالی است با دندانهایی یکی در میان، اما نه کر بود و نه لال او با لهجه آب حرف میزد و ما را با آب دوست میکرد. نگران ایستاد تا از آب گذشتیم و به آن سمت رودخانه رسیدیم. بعد برایش دست تکان دادیم و راهمان را از میان آب به سمت تنگه در بالادست رودخانه پی گرفتیم. آب سرد بود و آفتاب داغ بر سطح آن میلغزید. در جاهایی تا زانو در آب بودیم و بعد آن تنگه، دهان بینظیر کوه که باز شده بود و آب، آب روان از حنجرهاش بیرون میریخت و تمام گوش، هر چه در پیرامون بود از کوه و سنگ و انسان، لهجه آب میگرفت همان صدایی که در بالای آبشار از دهان او شنیدم و در اول به نظر بریده بریده میآمد.
وقتی که برگشتیم، در همان سمت مسیر عادی رودخانه ماندیم که ما هم با دیگران از راه اصلی برگردیم. کفشم را درآورده بودم که آبش را خالی کنیم که دیدم از همانجا که پیشتر ترکش کرده بودیم بر همان بوریاش ایستاده و نگاه مهربانش را به ما دوخته؛ همچون فاتحی که تنی را با آب داشتی داده باشد یا همچون زائویی وقتی نوزادی را از شکم مادر بیرون میکشد و نگاهش میکند. برایش دست تکان دادیم. دو دستش را رو به آب بلند کرد و دعایمان کرد یا چیزی خواند؛ هر چه بود من گوشهایم دوباره قلقل آب شد و درخشش برق زلال آب را در چشمهای همراهم دیدم. دعایش که تمام شد دست پایین آورد و لبخند زد. برایش بوسه فرستادیم و رفتیم. کاش آنوقت که در آن سوی رودخانه و در کنارش بودم، در آغوشش گرفته بودم. صدایش غلغل جاری راهمان بود و تصویر زنده و شادیآفرینش، ما را سرشار از حس زندگانی کرد؛ باور به اینکه آناهیتا هست، ایستاده بر کناره آبها و نگاهبان آن.
۱۴۰۰ اسفند ۲۸, شنبه
تکامل ذهن در گذر زمان
اگر مغز را نه عضوی از پیکرۀ انسانی بلکه موجود
مستقلی در نظر بگیریم که همچون دیگر موجودات طبیعی تاریخچهای تکاملی پشت سر دارد
میتوان دقیقتر احول و تغییرات ذهن را زیر نظر گرفت که این البته کار متخصصان است
و ما فقط میتوانیم نتایج دستاوردهای شگرف آنها را مطالعه کنیم؛ دستاوردهایی که
ما را به سرنخهایی بس شگفت از این دنیای اسرارآمیز خواهد رساند که چگونگی روابط و
رفتار انسان را در طول تاریخ رقم زده است.
تمام دستاوردهای فرهنگی بشر و خلق اولین متون ادبی،
(بهویژه عهد عتیق و متون بینالنهرین)، بهعنوان پایهای در شناخت و تفسیر عملکرد
مغز به کار میآید. بنابراین آشنایی با این متون به عنوان پیشنیاز، همگی، پایهی
شناختی قرار میگیرد که با ارجاع مدام به آن سیر تحول فرهنگی قابل درک خواهد بود.
تکامل زبان، ادبیات و ارتباط ذهن و زبان و خلق ادبی – به
مفهوم خاص، شعر- مواردی است که منشأ یا خاستگاه آگاهی را پیش رویمان ذره ذره میشکافد
درست مثل شکافتن همان چین و چروکهای متعدد مغز گرچه هنوز هم که هنوز است گرههای
ناگشودهی زیادی برای محققان دارد.
آگاهی عنصری است که معمولاً روشن و بدیهی قلمداد میشود،
کتاب «منشأ آگاهی» به چیستی آگاهی و روند تکامل آن میپردازد و کتابی است که آن را
با «تعبیر خواب» فروید و «منشأ انواع» داروین مقایسه کردهاند.
اینکه انسانها در هر عصر به زبان خود، توصیفی از آگاهی دست دادهاند نشان میدهد
که نوع بشر از زمانی که نخستین جرقههای آگاهی در ذهنش پدید آمد، کمابیش آن را میشناخته
است. در دورۀ طلایی یونان که زندگی بر دوش بردگان بود، آزادی آگاهی مساوی آزادی شهروندانی
بود که با فراغ بال این سو و آن سو میرفتند. سؤال مهم این است که ما چگونه میتوانیم
تجربۀ درونی آگاهی را امری صرفا مادی بپنداریم؟ و اگر چنین باشد، دقیقاً چه زمانی
پاسخی به آن دادهایم؟ این سؤال و پاسخ آن، هرچه که باشد، نقطهی کانونی تفکر در قرن
بیستم بوده است.
نویسنده در فصل اول کتاب برای درک آگاهی به مثال «نقطۀ کور» متوسل میشود: اگر دو تکه
کاغذ را به ابعاد دو سانتیمتر برش بزنیم و در فاصلۀ چهل سانتی چشم خود بگیریم و
با یک چشم به یک تکه کاغذ خیره شویم و دیگری را به سمت دیگر حرکت دهیم خواهیم دید
که در نقطهی معینی محو میشود. سپس توضیح میدهد این نقطه چنان که گفته میشود
نقطۀ کور نیست بلکه نقطۀ نیستی است زیرا انسان نابینا تاریکیاش را میبیند اما در
این آزمایش ما به هیچوجه نمیتوانیم متوجه شکاف در دیدمان بشویم چه برسد به اینکه
به نحوی از آن آگاه باشیم. همانطور که در آنچه میبینیم گسستگی وجود ندارد، آگاهی
نیز شبیه آن است که هر گونه شکافی را از بین برده و توهم پیوستگی ایجاد میکند.
ذهن آگاه تمثیلی است از آنچه جهان واقعی نامیده میشود. این ذهن از واژگان یا
مجموعه واژگانی ساخته شده که اصطلاحات آن تماماً استعارات و تمثیلهایی از
رفتارهای جهان فیزیکی است. واقعیت آن با ریاضیات برابری میکند و به ما امکان میدهد
روندهای رفتاری را کاهش دهیم و بهتر تصمیم بگیریم. به واژگان دقت کنید: «فلانی "قلبی سیاه"
دارد.» «ما راهحل این مسأله را "میبینیم".» «آقا یا خانم الف "روشن ضمیر"
است.» زبانی که ما برای توصیف فرآیندهای آگاهی به کار میبریم تماماً استعاره است
و فضایی ذهنی که بر آن استوار است استعارهای است از فضای واقعی و بنابراین چه بسا
با دیدگاهی که ما به این مسأله «روی میکنیم» دشوارهایی همراه خواهد داشت که باید
با آن «دست و پنجه نرم کنیم» تا جزئیات آن را «دریابیم». ما با استفاده از استعارههای
رفتاری، چیزهایی برای انجام دادن در این فضای استعاری ذهنی ابداع میکنیم.
اما دو ساحتی چیست؟ در مغز انسان دو ساحتی چه روی میدهد؟ اهمیت ذهنیت کاملاً
متفاوت مردمان صد نسل پیش در تاریخِ گونۀ (نوع) ما ایجاب میکند تا تبیین کنیم چه
ویژگی و خصوصیتی در ساختار بسیار دقیق سلولها و رشتههای عصبی درون جمجمۀ انسان
وجود داشته که ساختاری دو ساحتی را شکل داده است؟ ذهن دوساحتی با وساطت گفتار تجلی
مییابد پس نواحی دوساحتی مغز باید به گونهای مهم با ذهن دوساحتی مربوط باشند.
آیا این ساختار ذهنی در بشر نسل امروزه هم مانند نسلهای پیشین وجود دارد؟ اگر نه،
پس برخی اختلالات همچون اسکیزوفرنی و یا باورهایی همچون هیپنوتیزم را چگونه میتوان
تبیین کرد؟ تفاوت و عملکرد دو نیمکرۀ راست و چپ مغز چیست؟
ما میدانیم سه ناحیۀ مغز که در گفتار دخالت دارند
عبارت است از: 1. قشر حرکتی مکمل (Supplementary motor cortex)
در منتهی الیه قطعۀ چپ پیشانی 2. ناحیۀ بروکا (Broca's
area)، پایینتر و در عقب قطعۀ چپ پیشانی 3.
ناحیۀ ورونیکه (Wernicke's
area) شامل قسمت عقب لُب گیجگاهی چپ با قسمتهایی
از ناحیۀ آهیانه که دانشمندان ثابت کردهاند ناحیۀ ورونیکه ضروریترین ناحیۀ مغز
برای گفتار بهنجار و تعیُنیافته است. نویسنده با جدیت متذکر میشود که «البته
بسیار خطرناک است که فکر کنیم میان تحلیل مفهومی پدیدهای روانشناختی و ساختار
ملازم آن در مغز همشکلی وجود دارد؛ با وجود این نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم.»
نکتۀ مسحورکننده این است که کارکرد زبان تنها در یک نیمکره ظاهر میشود یعنی
نیمکرۀ چپ. بیشتر کارکردهای مهم دیگر در هر دو نیمکره وجود دارند. زیاده داشتن از
هر چیز امتیازی بیولوژیکی است که اگر یک طرف آسیب دید، طرف دیگر به کارش ادامه
دهد. همه چیز اما نه زبان. «زبان، این آخرین رشته پیوند که زندگی، خود، در هزارۀ
پس از یخبندان باید به آن وابسته بوده باشد.» با این همه ساختار عصبی لازم برای
زبان در دو نیمکرۀ راست و چپ وجود دارد. در واقع ظاهراً نواحی نیمکرۀ راست که با
نواحی گفتاری در نیمکرۀ چپ مطابقت میکنند، کارکرد مهمی که آسان مشاهده شود،
ندارند. پس آیا ممکن است این نواحی خاموش «گفتار» در نیمکرۀ راست در مرحلۀ نخستین
تاریخ انسان کارکردی داشتهاند که اکنون ندارند؟ نویسنده توضیح میدهد جواب روشن
است گرچه قطعی نیست. «فشارهای انتخابی تکامل که میتوانستهاند چنین نتیجه شگرفی
به وجود آورند، فشارهای تمدن دوساحتی بودهاند. تنها یک نیمکره مسئول زبان آدمیان
شد تا نیمکرهی دیگر را برای زبان خدایان آزاد بگذارد.»
کتاب در
واقع شرح این تاریخچۀ تکامل ذهن و زبان است و کارکرد آن در تمدن تا نشان دهد انسان
از چه زمانی دیگر نیاز به شنیدن صدای خدایان نداشت و توانست صدای خودش را جایگزین
صدای خدایان کند.
جولین جینز، نویسنده کتاب «منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی،» متواضعانه و مکرراً
در فصلهای مختلف کتاب بیان میکند که تمام دادههایی که به دست آورده است نیاز به
گذر زمان دارد تا به شکلی دقیقتر اثبات شود و مثلاً اطلاعات ما از متون خط میخی
بینالنهرین نسبت به دهسال پیش اکنون خیلی بهتر است همانطور که ده سال بعد بیشتر
هم خواهد شد. و بنابراین چیزی را در حال حاضر میتواند اثبات کند «چند مقایسۀ ادبی
است که نشان دهد تغییری روانشناختی مانند آگاهی واقعاً رخ داده است.» مثلاً نامهی
جالبِ فرمانی که برای آوردن چندین بت به غنیمت گرفته شده به بابل است، ماهیت
روزمرۀ رابطۀ خدا و انسان را در بابل قدیم نشان میدهد و نیز این نکته که از
خدایان انتظار میرود در سفرشان غذا بخورند جالب توجه است. (ص253)
یکی از ویژگیهای اصلی آگاهی استعارۀ زمان است؛ زمان همچون فضایی که بتوان آن را
به گونهای تقسیمبندی کرد که وقایع و اشخاص را بتوان در آن قرار داد و آن درک از
گذشته، حال و آینده را که در آن روایتگری ممکن است ایجاد کرد. پس تاریخ این ویژگی
آگاهی را میتوان حدود سال 1300قبل از میلاد دانست. تاریخ بدون مکانمندسازی زمان
که ویژگی آگاهی است غیر ممکن است. بخشی از پشت جلد کتاب توضیح روشنگرانهای دارد:
«آگاهی دنیایی است استعاری که ما با استعارۀ رفتار در جهان فیزیکی آن را در حدود
سه هزار سال پیش به وجود آوردهایم. پیش از ظهور آگاهی، صداها که آغازگر اعمال
بودند، مرجعیتی بیچون و چرا داشتند ولی پس از آن و قطع شدن صدای خدایان، جستوجوی
مرجعیت به مسألهای مبرم بدل شد که در فالگیری، طالعبینی، غیبگویی، علم و غیره
تجلی یافته است.»
خواندن این کتاب، برای همهی دوستداران مبحث تکامل، بویژه تکامل مغز قابل توصیه
است. این کتاب چنان سرشار از اطلاعات ناب و درخشان است که خواندن آن را به لذتی
پیوسته تبدیل میکند.
منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی
نوشته: جولین جِینز
ترجمه: سعید همایونی
نشر نی
چاپ اول: 87. چاپ پنجم: 95
۱۴۰۰ بهمن ۱۴, پنجشنبه
و اما قتل
نگاهی به:
بررسی پرونده یک قتل
زیر نظر میشل فوکو
ترجمه
مرتضی کلانتریان
نشر آگه.
چاپ دوازدهم، 1400
قتل، این نارواترین خصلت بشری، از جذبهای عجیب و عمیق برخوردار است. چنان زشت که
تمام انسانها با هر خوی وفرهنگی آن را شنیع میدانند و دایرهای از ممنوعیت دور آن
میکشند. با این همه در تمام جوامع هستند کسانی که پا از دایرهی منع بیرون میگذارند؛
(حتی کسانی که خود پیشتر از انجام عمل شنیع، از ممنوعیت آن سخن گفتهاند). کشتار
همواره با تمدن انسانی قرین بوده است چه در جنگها و چه در آشوب سیاست اما قتل
فردی موضوعی همواره فراتر است. انگار فردی بودن قتل به آن شخصیت میدهد. دیگر آدمهای
تابع دایرهی منع -که اکثریت جوامع انسانی را تشکیل میدهند و هرگز دست به قتل
فردی با گناه یا بیگناه نمیآلایند- نیز از جذبهی قتل در امان نیستند. تیراژ
فراوان داستانهای پلیسی گذشته از اینکه پاسخی به نیاز حل معماست، بیانگر اندیشیدن
به قتل است نه برای دست به عمل قتل زدن بلکه برای غور کردن در رفتار و منش کسانی
که کشته شدهاند یا کشندهاند زیرا فقط داستانهای پلیسی نیست که پرتیراژ است بلکه
داستانهای غیرپلیسی قتل محور نیز در این جذبه همراه انسان است.
حرف از داستان شد. آن چیز که قتل را – قبل و بعد از
انجام این کردار مهیب- برجسته و جذاب میکند نه خود قتل که ماجرای فرد یا افرادی
است که به مرحله جنون کشتار رسیدهاند و در این جنون مقتولان بیگناه نیز همدستند.
همدستی آنها وقتی بیشتر آشکار میشود که دادگاههای بررسی قتل بر پا میشود و در این
دادگاهها وکیل متهم در سویی است و دادستان(به عنوان نماینده مقتول) در سویی دیگر
و افکار عمومی ضلع سوم این مثلث را میسازد. حالا همه دایره را از یاد بردهاند و
در مثلثی که دست به دست دادهاند مشغول نگریستن به قاتل میشوند. و قاتل- که اغلب
ساکت است و وکیل از سوی او سخن میگوید- با تعریف ماجرایش ناگهان از هیبت هولناک
خود خارج میشود و در سوی، اگر نگوییم معصوم، لااقل در سوی ناگزیر ماجرا صف میبندد.
مقتولان فراموش میشوند و آنچه اهمیت دارد قاتل است و چگونگی مجازات یا تبرئهی او.
دستهای حق به او میدهند. دستهای شعورش را زیر سوال میبرند و ناتوانیاش را در
انجام تصمیم درست و دستهای دیگر به منش او مینگرند که چه به زیبایی در نقش معصوم
فرورفته است و یا لااقل بخش بزرگی از بار گناه را از دوش خود برداشته و به دوش
مقتول یا مقتولان نهاده است.
این است ماجرایی که فوکو به همراهی تیمی برگزیده از بهترین تحلیلگران به واکاوی
قتلی روستایی میپردازد و پیش از آنکه ما را به تحلیلهای کتاب برساند، داستان میگوید.
داستانی موبه مو مستند از دل پروندههای
خاک خورده از سال 1835، یعنی یک قرن و نیم پس از قتل. پروندهای که پیش از خود
قتل، روند دادرسی آن است که برای ما شگفتی میآفریند و دقت نظام قضایی فرانسه را
به رویمان میگشاید. پس در روایت قتل، درنگی شهرزادگونه است که خواننده را پای
بازخوانی قتل مینشاند. شهرزاد خوب میداند که ذهن چطور برده و مطیع قصه است و
برای دنبال کردن آن بیتاب. پس روایتهای کسلکنندهی شهود و اسناد دادگاه هم
خواندنی میشود و این همه تازه اول ماجرا ست. ماجرا از آن دستنوشتهای آغاز میشود
که متهم-قاتل در زندان مینویسد. چهل صفحه در پانزده روز و شرح حال نکته به نکته
روزمرگیهای خانوادهاش با حافظهای بینظیر که نکتهای را فرونگذارد. دستنوشتهای
که پایه تحلیل میشل فوکو میشود و در کنار دیگر تحلیلها بعد دیگری از داستان را به
روی ما بازمیگشاید.
میشل فوکو در تحلیل صفحات پایانی کتاب با عنوان «قتلهایی که روایت میشود» به این
دستنوشته اشاره میکند: «در شیوۀ عمل ریوییر، یادداشتها و قتل به ترتیب زمانیِ
منظم اتفاق نمیافتند: جنایت، بعد روایت. نوشته حرکت را نقل نمیکند؛ اما میان این
و آن تار و پود گوناگونی بافته شده است: از یکدیگر پشتیبانی میکنند، هر یک دیگری
را، در روابطی که هرگز از تغییر بازنمیمانند، به دنبال خود میکشد.»(ص232) و «قتل
که برای پس از انشای یادداشتها و تنها به منظور به جریان انداختن فرایند ارسال آن
پیشبینی شده بود، آزاد میشود و سرانجام به وسیلهی تصمیمی که کلمه به کلمه، بیآنکه
آن را بنویسد، محدودۀ آن را مشخص کرده بود، یعنی به وسیلهی روایت، تنها و اول از
همه ظاهر میشود.»(ص234) فوکو گرچه به بُعد روایی قتل توجه دارد اما دو همکار
دیگرش، ژان پییر و ژان فاوره مقالهی تحلیلی خود را با عنوان «حیوان، دیوانه، مرگ»
چنان استادانه به سرانجام میرسانند که با پایان یافتن آن، نمای قاتل و مقتولین
تکثر مییابد همچنان که خودشان میگویند «ما نسبت به مردهها بریالذمه نیستیم.» این
نگاه جامعهشناختی به این قتل، یکسره چشم و گوش ما را به وضعیت ستم اجتماعی باز میکند؛
ستمی که ستمگر را توجیه نمیکند بلکه گاه و بیگاه جای آن با ستمدیده عوض میشود تا
گرهی از چرایی قتل، این مهیبترین رفتار آدمی، باز شود و شاید، چه بسا جلوی فاجعهای
از این دست گرفته شود البته اگر ستم در ابعاد بزرگ اجتماعی و سیاسی کنار رود. این
قتل برای فوکو و گروهش، دستمایهای برای شناخت ساز و کارهای قدرت، نهادهای
اجتماعی، به چالش کشیدن علوم پزشکی و نیز زیر سؤال بردن ارزشها و اعتقادات فراهم
میآورد.
ترجمه زندهیاد مرتضی کلانتریان و تسلط او بر واژههای حقوقی ما را به دادگاهی
تمام عیار در بررسی پروندهی قتل میبرد؛ پروندهای که یکسر آن داستان قتل است با
شخصیتها و کنشها و حوداث پیرامون و سوی دیگر آن پزشکان و روانپزشکانند که هر
کدام در ضلعی از مثلث دادستان یا وکیل ایستادهاند و سوی دیگر آن تحلیلگرانی که
پس از یک قرن و نیم از همان رفتار آدمی سخن میگویند که گذر زمان گردی بر آن
ننشانده است.