صبح میرفتم. من بودم و دو سگ و سه جوانک سیاهپوش، بنا به مد ایام، در دوردست. جهان تازه بود، انگار که روز اول خلقت و ما، (من، سگها و سه جوانک)، پیش از دیگر مخلوقات به زمین آمده بودیم. بعد فقط من بودم و گامها، من و نفسها، من و خیابان که جلوی رویم دراز میشد با دو پیادهرویش؛ یکی آفتاب و دیگری سایه. من در سمت سایه بودم و نسیم دستی به سر و موی میکشید و میگذشت. ناگهان دیدم من، من نیستم، نه آن چیز که در کاسهی سر است و با هجوم افکار و ایدهها و کابوسها و رویاها مواجه است. من فقط پا بودم. کاسهی سر خالی بود همچون ذهن نوزادی تازه متولد شده. دیواری نبود، فقط شمشادها بودند که بیتکیهگاه نرده خیره بودند به صبح و یکی دو کاج که در چند وچون چرایی حضور خود بودند در اولین روز خلقت. همانوقت هم حتی از همه ما پیرتر بودند و همچون دانایان نگاه میکنند به من، پیادهروی سایه، شمشادها و هیاهوی گنجشکها را مینوشیدند.
حالا دیگر دویدنهای صبحگاهی تن دادن به عادت تحرک نیست برای سلامت پی و عضله، یکجور شرکت و تماشای روز اول خلقت است. پیشترها، چه صبحها را که تا سر کار دنبال اتوبوسها و سواریها دویده بودم. چه بسیار که راه را پیاده گز کرده بودم اما تازگی صبح را ندیده بودم و چه بسیار بیشتر که صبح را در خوابهای رنگارنگ سر آورده بودم.
حالا هم صبح بود، و مثل هر روز زیر قدمهایی که دیگر نه به اختیار من که از سر وجد خویش خود را به صبح میزنند، میبینم که من یکی از آن صداهایم که در پوست هوا جاریست، در جیکجیک گنجشکها و هوهوی قمریان. بر نیمکتی در کنارهی پارک کوچک آرام میگیرم. یک زوج جوان طناب میزنند و خنده دختر مثل موهایش در تن هوا یله میشود. چشم میبندم. صدای رقص برگهای سپیدار روبهرو معجزهی صبح را یادآور میشود. چشم باز میکنم. رنگ خورشید چنان تازه است که انگار بار اول است که میبینمش و بعد ناگهان اطلسیها که لرز خفیف خندهشان، زیرجلکی، به چشم مینشیند.
جهان متولد میشود با من و صداها و خندهها و سگها و جوانکهای سیاهپوش با مد روز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر