۱۴۰۰ آذر ۷, یکشنبه

داستانهای سگ

 یادداشتهای این ماه، با موضوع کلی «سگ»، در واقع بخشی از پژوهش مفصلی است درباره ادبیات که به ناشر سپرده‌ام و و دیر یا زود به سرانجام انتشار خواهد رسید. اما قبل از آن، به معرفی داستانهایی میپردازم که سگ در آنها حیاتی داستانی یافته و ادبیات را از طنین صدای خود انباشته است. این صدا در نظر نویسنده داستان، گاه ترسناک، گاه ترحم انگیز و در اغلب اوقات، نوید رفاقتی بوده است که آدمی در سگ می جسته است. در معرفی داستانها تنها به بندی از هر داستان، و نه کل داستان، اکتفا میکنم تا قانون کپی رایت حق مولف رعایت شود. بدیهی است تمام این داستانها در دسترس و خواندنی است.


مکان داستان: نورماندی. ناحیه «کو». روستایی در فرانسه:
.«دو زن با تعجب همدیگر را نگاه می‌کردند؛ خانم لوفور  با لحن تلخی گفت:«آخر من که نمی‌توانم به همۀ سگ‌هایی که می‌اندازند این پایین غذا بدهم. بهتر است از این کار بگذریم.به راه افتاد، از فکر اینکه آن همه سگ بخواهند به خرج او شکم‌شان را سیر کنند انگار احساس خفگی می‌کرد، و حتی بقیۀ نانی را که مانده بود با خودش برد و در راه آن را می‌خورد.

رز دنبالش می‌رفت و چشم‌هایش را با گوشۀ پیش‌بندِ آبی‌اش خشک می‌کرد.[1]»
_______________
مکان داستان: مدرسه‌ای دور از روستا

«صبح یکی از بچه‌ها نان و ماست آورده بود و به شیشه می‌کوبید. سگ بیدار شده بود و صداش تو کلاس‌های لخت توی دلمان را خالی می‌کرد، و حالا ایستاده بود جلو در بسته و راه دررو می‌جست و به طرف ما دندان‌قروچه می‌کرد و می‌غرمبید. فهمیده بود گولش زده‌ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‌کرد. مردان از کنار قبرستان می‌آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‌گناه نشان بدهد. نمی‌گذاشت ما به در نزدیک بشویم. هر لحظه هارتر می‌شد و آماده بود بپرد سر و کولمان. عرق بر پیشانی‌مان نشسته بود. می‌دانستیم حالا سر و کلۀ بچه‌ها پیدا می‌شود و می‌بینند ما از ترس سگ را برده‌ایم تو و حالا سگ نمی‌گذارد بیاییم بیرون. مردان که رسید چند تایی از بچه‌ها هم همراه او رسیدند. پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند، و سگ صداش توی راهرو خالی پیچیده بود[2]
----------------------------
مکان داستان: مسافرخانه‌ای جنگلی در رشته کوههای آلپ
«مدت زمان زیادی خوابید، خواب طولانی آرامی داشت. اما یکدفعه صدایی نامش را فریاد میزد: «اولریک!»از خواب عمیقش پرید و در رختخواب نشست. داشت خواب می‌دید؟ ایا این یکی از این عجز و لابه‌هایی است که در خوابهای اشفته میگذرد؟ نه هنوز ان صدا را می‌شنید، آن فریاد در گوشهایش طنین می‌انداخت و در تک تک سلولهای تنش فرو می‌رفت و همانجا کبره می‌بست. یقینا کسی داشت او را فریاد میزد «اولریک!» کسی نزدیک خانه بود، شکی درین نبود و در را باز کرد و با تمام نیروی ریه هایش داد زد: «تویی گاسپار؟». اما نه پاسخی، نه لابه ای ، نه شکوۀ زیرلبی، نه هیچ چیز. کاملا تاریک بود و برف، غم‌افزا و بی نا و نفس به نظر می‌رسید..
**
سم که از سروصدا بیدار شده بود، پی در پی زوزه کشید، همانطور که سگهای وحشتزده زوزه می کشند و تمام خانه را برای پیدا کردن جایی که خطر از آنجا میامد زیر و رو کرد. وقتی به پشت در رسید، زیر در را بو کرد، تند تند بو میکشید، موهایش اشفته و دمش بی تکان بود همچنان که با خشم ناله میکرد. کونزی که وحشت کرده بود، به جستی بلند شد و صندلی‌اش را با یک پایش نگه داشت، فریاد زد: «نرو، نرو وگرنه تو رو میکشم.» و سگ با این تهدید رو به بیرون و خشمگین به دشمنی نامرئی که رئیسش را به جنگ دعوت میخواند، پارس کرد. تا حدودی، گرچه او ارام شد و برگشت و مستقیم خودش را جلوی بخاری رساند اما ناآرام بود و سرش را بالا گرفته بود و از بین دندانهایش خرناس می‌کشید.
**
سه هفته ای میشد که خود را  با الکل از پا انداخته بود. اما نوشیدنهای پی‌درپی‌اش  فقط وحشتش را میخواباند و وقتی بیدار میشد چنان سراسیمه بود که نمیتوانست آشفتگی‌اش را مهار کند. نوشانوش‌های پی‌در پی‌اش تقریبا به مدت یکماه، مستی‌اش را شدیدتر کرده بود و  تنهایی مطلقش که شدید و شدیدتر میشد، او را مثل مته‌ای از درون می‌خلید. حالا مثل حیوانی وحشی در قفس دور خانه راه میرفت، گوشهایش را به در میگذاشت تا اگر دیگری آنجا بود صدایش را بشنود و با کمک دیوار که حائل میان او و آن بود، مقابلش بایستد. و بعد به محض اینکه از خستگی به چرت کوتاهی فرو می‌رفت، باز آن صدا سر می‌رسید و تکانش می‌داد.

اواخر یکی از شبها، که ترس دیوانه‌اش کرده بود، پرید سمت در و بازش کرد، میخواست کسی را که صدایش میزد ببیند و  مجبورش کند ارام بگیرد اما چنان شبحِ باد سردی به صورتش وزید که استخوانش یخ کرد و فورا در را بست  و قفلش را چرخاند، خود را روی هیزم جلوی بخاری انداخت  تا خود را گرم کند اما به ناگهان  صدای پنگال کشیدن آن دیگری به دیوار و گریستنش شروع شد. در اوج یأس صدا زد: «برو گمشو!» اما پاسخ طولانی دیگری، نالۀ غم‌انگیزی بود[1].
_______________
مکان داستان: خانه‌ای در حومه شهر رو به گورستان متروک
«خوب می‌دانست که هر جا می‌رود حضور او هست ،حضور آن سگ که مدام پشت سرش بود اما همیشه در فاصله‌ی خاصی از او راه می‌رفت ،هیچ‌وقت درست خودش را به او نشان نمی‌داد وتا می‌آمد نگاهش کند _آن‌طور که می‌گویند اگر به چشم سگ خیره شوی خجالت می‌کشد- می‌رفت در پناه دیوار نیمه‌ساخته‌ای یا حتا در کوچه‌ای آن‌طرف‌تر پنهان می‌شد ،درست تا پشت در آپارتمان با او می‌آمد بدون هیچ سر‌و‌صدا یا مزاحمتی اما همین که در هر گوشه‌ای که فکرش را می‌کرد او سر در‌می‌آورد ،حضور آزار دهنده ومزاحمی بود که رشته‌ی افکارش را می‌گسست وتمرکزش را از او می‌گرفت .دیگر وقتی راه می‌رفت اعتمادبه نفس لازم را نداشت ،چون له‌له نفس های سگی همیشه پشت سرش بود .اویل که می‌دیدش می‌ترسید ،تا اورا می‌دید گام تند می‌کرد ،چند قدمی که می‌رفت برمی‌گشت وپشت سرش را نگاه می‌کرد ،سگ همیشه در همان فاصله‌ی معین بود ووقتی می‌ایستاد او هم ایستاده بود .حالا دیگر نمی‌ترسید می‌دانست نه او ونه هیچ سگ دیگری قادر نیست آسیبی به کسی برساند همان وقت‌ها بود که به مرد گفته بود ومرد خیلی خونسرد جوابش داده بود «چاره‌اش یه تیکه گوشته ،اگه چیزی بهش بدی بخوره ،همیشه بهت وفاداره «وخودش فکر کرده بود تازه بدم نیس،تو این بیغوله‌ای که ما هستیم یه سگ جلوی در باشه ،حالا نه این‌که حتمن نگهبان اما خودش دلگرمیه . اما خوب می‌دانست که همه‌ی داستان این نیست ، سگ تکه گوشت را هم خورده ‌‌بود وتغییری نکرده وغیر از این که مهری به او نشان نمی‌داد،حضورش تهدید روشنی هم نبود.»
داستان کوتاه «سگ». نوشته محبوبه موسوی .کامل داستان در اینجا.
_________________________
از دیگر داستانها میتوان به «پانزده سگ» اشاره کرد و نیز معروفترین داستان فارسی در این زمینه یعنی «سگ ولگرد» صادق هدایت.


[3] مسافرخانه. گی. دی. موپاسان. از مجموعه داستان طرف تاریکی. گزینش و ترجمه محبوبه موسوی. نشر مروارید. سال 92


[2] ما سه نفر هستیم از مجموعه داستانی به همین اسم. نوشته داوود غفارزادگان. نشر ثالث. 91. ص 12


[1] پیرو؛ از مجموعه داستان اولین برف  داستانهای دیگر. موپاسان. ترجمه مهدی سحابی. ص 16

انسان و سگ در ادبیات و زندگی

   قصه‌های عامیانه‌ی فراوانی درباره‌ی سگ‌ وجود دارد اما این داستان ظاهراً سرخپوستی درباره خلقت اولین سگ توجهم را به خود مشغول داشت. هر چه گشتم نتوانستم منبع و سندی برای این داستان پیدا کنم. سایتی که این مطلب را در آن خواندم اشاره‌ای به متن اصلی که از آن ترجمه کرده بود نداشت و بنابراین مجبورم آن را در حد داستانی عامیانه که دهان به دهان نقل شده بیان کنم. این هم از مشکلات فزونی مترجم و سایت است که هیچ تعهدی به انچه نوشته می‌شود وجود ندارد.

باری، بر طبق این افسانه، یکی از قبایل بومی کالیفرنیا خالق دنیا را ناگایجو نام می‌نهد. ناگایجو  برای خلق جهان در چهار گوشه آسمان ستون‌هایی برافراشت تا آسمان را استوار کند و سپس زمین را خلق کرد. بعد دور زمین چرخید و موجودات را آفرید. افسانه با جزئیات خلق نهرها و دریاها، آدمیان از زن و مرد و انواع حیوانات و جایگاهشان می‌پردازد اما به خلقت سگ اشاره‌ای نمی‌کند. افسانه در نهایت مشخص می‌کند وقتی ناگایجو روی پاهایش ایستاده بود سگی کنارش حضور داشت و بدین ترتیب بیان می‌کند که خدا از قبل سگی برای خود داشته است. افسانه حضور انسان را بدون سگ باورنکردنی می‌داند تا آن‌جا که می‌گوید سگ همیشه روی کره زمین وجود داشته است. و سرانجام اعلام می‌دارد بعد از خلق جهان در واقع سگ به دم خالق چسبیده بود، بو می‌کشید، کشف می‌کرد و گوش می‌داد و خالق، پس از مدتی به همراه سگش مسیر خود را به سمت شمال در پیش می‌گیرد و می‌رود.
چنین به نظر می‌رسد که پیشینه‌ی هم‌زیستی سگ‌ و انسان به سه تا هفت هزار سال قبل از پیدایش کشاورزی برمی‌گردد. فسیل‌های پیدا شده از سگهای اهلی در عراق قدمتی حدود پانزده هزار سال را تخمین می‌زنند.
در آمریکا، مجموعه استخوان‌های پیدا شده، حکایت از محیط مشترک سگ‌ با انسان‌ در یازده هزار سال پیش است. در اسکاندیناوی، حدود ده هزار سال قبل دو نوع نژاد مختلف سگ‌های اهلی شناسایی شده‌اند نیز در چین نیز شواهدی مبنی بر پیوند میان انسان و سگ در همین بازه‌ی زمانی وجود دارد. می‌توان پژوهشی مفصل را پی گرفت و سراغ نویسندگان و داستانهایی رفت که سگ در داستان و در ذهن نویسنده حضوری جدی داشته است. اما با نگاهی سرسری یاد جک لندن افتادم و گرگ‌های باشکوهش. در داستان‌های جک لندن گرگ و سگ برادرند و لااقل دو کتاب او به نامهای «آوای وحش» و «سپید دندان» به فارسی ترجمه شده است. آوای وحش در سال  1903 (شاید 1904) تألیف شد که سرگذشت سگی گرگی به نام «باک» است که دل در گروی حیات وحش دارد و پس از مرگ صاحب مهربانش خود را به بیابان می‌کشاند تا وارد گله‌ی گرگ‌ها شود و در میان برادران جنگلی خود به شادی آواز سر دهد. سپیددندان، در اول، به شکل پاورقی منتشر شد و جک لندن در آن زندگی سگی  را دنبال میکند که خون گرگی دارد. محتوای رمان بر پایه تقابل تمدن و خوی وحشی‌گری است. سپید دندان ماده گرگ باهوشی است از مادری سگ. ادامه داستان ارتباط چندانی با موضوع صحبت ما در اینجا ندارد. در 1963 نویسنده‌ای کانادایی به نام فارلی موات[1] کتابی تالیف کرد با عنوان «گرگ گریه نمی‌کند.» این کتاب  برخلاف تصور عامیانه و افسانه‌های منفی رایج درباره گرگ، نگاهی مشفقانه به گرگ‌ها داشت که توجه بسیاری را به خود جلب کرد و فیلمی نیز از آن داستان ساخته شده که با استقبال عمومی روبه‌رو شد. کتاب موات انتقادهای بسیاری را به طرح کنترل گرگ در آمریکای شمالی به دنبال داشت و در سال 1974، گرگ خاکستری به زادگاه خود در شمال میشیگان بازگشت. فارلی موات نویسنده و زیست بوم‌گرا بود که کتابهایش به 52 زبان ترجمه شد. کتاب معروف دیگرش پس از گرگها هرگز گریه نمی کنند، گله‌ی گوزنها نام دارد که شهرت فراوانی برای او به دنبال داشت. او در 1970 به دریافت جایزه Vicky Metcalf نائل شد.
نویسندگان دیگری نیز به رابطه‌ی بین انسان و سگ یا انسان و گرگ پرداخته‌اند. در بین داستانهای فارسی سگ و گرگ اغلب مظهر ترس و جلوه‌ی شوم بوده است. علیرغم فرهنگ عامیانه در مواجهه با سگ که با اسم این حیوان لغات ترکیبی مختلفی برای ناسزا گفتن ساخته شده است، استفاده از لغت سگ در عنوان کتابها و فیلمها بیشتر از خود سگ در ادبیات حضور دارد. سگ به مرور زمان معانی مختلفی را در زبان‌های مختلف به همراه داشته است و عباراتی همچون زندگی سگی، قلب سگی، سگدونی، روز سگ و دیگر عبارات و اصطلاحاتی از این دست است که گاه نگاهی مشفقانه و گاه نگاهی تحقیرآمیز به سگ دارد و حکایت از رابطه عشق و گریز انسان  است با سگ.  گاه همین جلوه را لااقل در اسامی داستانهایی می بینیم. سگ در داستان فارسی گاه سمبل ترحم و شفقت، زندگی سخت و گاه نشانه‌ای از دانایی و حدس زدن خطر یا پیشگویی بوده است. معروف‌ترین داستان فارسی در این مورد داستان «سگ ولگرد» نوشته صادق هدایت است. داستان نگاهی انسانی به سگ دارد و سگ سمبلی از انسان بی‌پناه و درمانده شده است با این همه صادق هدایت در این داستان همچنان بر نگاه انسان‌گرای خود استوار است و استفاده از سگ فقط برای شرح مصیبت انسانی است و از همین روست که در فهرست داستانهای محیط زیستی این مجموعه جای نگرفته است.  در داستان ما سه نفر بودیم نوشته داوود غفارزادگان، سگ حضوری چنان پررنگ دارد که نمی‌توان این داستان را خواند و از نگاه نویسنده به سگ غافل شد. داستان حکایت سه معلم است که در مدرسه‌ای دور از روستا در محیطی ناامن شبها را سپری می‌کنند. سه معلم چندان حشر و نشری با مردان ده ندارند(در داستان دلیل این موضوع هست)، در واقع سه معلم، سه فرد بی‌پناه از نسلی که قرار است دانش را به دورترین جاها ببرند در حالی که هنوز خود از حضور خود چندان اطمینانی ندارند و پیرمردهای ده هم آنها را به چیزی نمی‌گیرند. در تاریکی و ترس شبهای آن بیشه دور سگی را به خود عادت می‌دهند و در حضور او ترس و دلهره‌شان کمتر میشود: «فهمیده بود گولش زده‌ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‌کرد. مردان از کنار قبرستان می‌آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‌گناه نشان بدهد. نمی‌گذاشت ما به در نزدیک شویم. هر لحظه هارتر می‌شد و آماده بود بپرد سر و کولمان.[2]» داستان ما سه نفر هستیم، گذشته از معناها و لایه‌های درون متنی دیگری که دارد، در رابطه با سگ، نمایی از رابطه‌ی همزمان نفرت و نیاز انسان ایرانی با سگ است. سگ را دوست دارد چون به او امنیت می‌دهد. از سگ می‌ترسد چون تلنبار فرهنگ عامیانه را پس پشت دارد.

بر اساس متون باقیمانده از جهان باستان، چنین می‌نماید که فرهنگ ایرانی به خاطر نوع نگاه خاصی که به سگ داشته است در میان سایر تمدن‌ها یگانه و ممتاز باشد. در واقع، مفهوم سگ در فرهنگ ایرانی موقعیتی تناقض‌آمیز و ویژه دارد. «در ایران‌زمین از دیرباز سگ، موقعیتی ارجمند و محبوب در ساختار دینی و حقوقی داشته است و این وضعیتی است که از سپیده‌دم شکل‌گیری تمدن در این سرزمین تا زمان ظهور اسلام تداوم داشته است. پس از ظهور اسلام این جایگاه و این مفهوم دچار نوعی واژگون‌سازی شده است و خودِ این مفهوم واژگونه نیز به نوبه‌ی خود با تفسیرها و برداشت‌هایی تاریخی، بازبینی و بازخوانی شده است. در واقع، چنین می‌نماید که سگ بعد از انسان، مسئله‌برانگیزترین جانور در تاریخ فرهنگ ایران‌زمین بوده باشد.[3]»
در فرهنگهای دیگر هم وضعیت تا حدودی همین است. برخی فرهنگها و مذاهب سگ را موجودی پست و ناپاک می‌دانند و برخی دیگر سگ را حیوانی همتراز دیگر حیوانات. با این همه انسانها چه در رابطه‌ای نفرت‌آمیز باشند با سگ و چه در رابطه دوستانه از سگ گریزی نداشته‌اند. «موضوعی که کمتر به آن پرداخته شده، چرایی و چگونگی برقراری روابط بین انسان‌ها و سگ‌ها بوده است.» بی‌شک شیوه‌ها و آیین‌های فرهنگی فرهنگهای گوناگون در شکل‌دهی این روابط موثر بوده‌اند اما دسترسی به این شیوه‌ها و ایین‌ها در شکل‌دهی رابطه انسان و سگ به شکل تخصصی چندان ساده نیست و منابع مطالعاتی چندانی در این مورد وجود ندارد. توجه اغلب باستان‌شناسان و مردم شناسان فرهنگی  معطوف مسائل انسانی بوده است و اگر گاه گریزی به رابطه بین انسانها و حیوانات زده‌اند در حد توضیح رفتار و کنش خاصی از سوی مردمان بوده‌اند.  به اعتقاد پژوهشگران درک و دریافت چگونگی زندگی انسان و سگ به این جهت دارای اهمیت است که از طریق آن می‌توان «تغییرات در جنبه‌ی فیزیکی و رفتاری سگ را توضیح داد.»

[در اوست پلوی/ سیبری] «این واقعیت که بعضی از سگ‌ها طی آیینی دفن می‌شدند و در عین حال، سگ‌های دیگری سلاخی می‌شدند، باورها و فرهنگ‌ قبیله‌ای را که سگ‌ها در آن زندگی می‌کردند نشان می‌دهد. پژوهشگران نمی‌دانند چرا با سگ‌ها رفتارهای متفاوتی می‌شده است. اما یافته‌های جدید نشان می‌دهد که انسان‌ها فقط با سگ‌هایی که تصور می‌کردند برای خواسته‌ها و خصوصیات فرهنگی آنها اهمیت دارند یک رابطه پایدار برقرار کردند.

«آنجلا پری، باستان‌شناسی از دانشگاه دورام در انگلستان می‌گوید: این اقدامات متنوع چه عامدانه و برعکس، موجب تکامل و اهلی کردن سگ‌ها در این منطقه شدند.[4] »

در سایتی[5] به آزمایش‌های هولناکی که بر روی سگ‌ها انجام می‌شد برخوردم. مثلا برای اندازه‌گیری تجربه‌های احساسی سگ‌ها، به آزمایش شوک الکتریکی بر روی چند سگ دست زدند که تجربه‌ای دردآور است. به دسته‌ای سگها در حدی شوک داده شده که توان حرکت از انها سلب شود. در مرحله بعدی از دسته سگهایی که به انها شوک وارد شده بود به عنوان ناظر بر دسته دیگری که جدیدا به انها شوک وارد میشد استفاده کردند و متوجه شدند که سگهای ناظر به محض دیدن وارد شدن شوک بر آن دسته پارس می کنند ، بی قرارند و قصد فرار دارند. در مراحل بعدی آزمایش و در قفس‌هایی با سقف باز متوجه شدند به سگهایی که قبلا شوک خفیف وارد شده بود می توانستند از سقف قفس ها بیرون بپرند و عکس العملی در خور برای نجات خود پیدا کنند اما به سگهایی که شوک شدید تا مرز بی حسی داده شده بود به محض وارد آوردن شوک خفیف در قفس های درباز آنها را منفعل، بی صدا و بیحرکت دیدند. این دسته از سگها اموخته بودند «که توانایی مقابله با این شوک را ندارند: این همان چیزی است که محققان به آن “درماندگی آموخته شده” می‌گویند. احتمالا موثرترین و پرکاربردترین آزمایش برای آزمایش پتانسیل ضد افسردگی با ترکیبات جدید است.[6]»
دیدن حیوانات در حال تقلا بدون تلاشی برای تسکین دست و پا زدن آن‌ها، گسستگی و تبعیض و نادیده گرفتن عظیم ما را نسبت به حیوانات نشان می‌دهد. طرز رفتار جامعه ما نسبت به حیوانات بدون شک بسیار بد و ناجور است. وقتی که برای اهدافمان در تحقیقات خود به آن‌ها نیاز داریم روی احساساتشان تکیه می‌کنیم، اما وقتی که نیازهای مطالعات ما را برآورده نکنند هیچ احساسی در شأن حیوانات نیست زیرا این تصور غلط هنوز هم وجود دارد که احساس مطلقا برای انسان‌هاست. رفتار انسان در زمینه این آزمون‌ها – مرگ در اثر شوک الکتریکی، خفگی در آب – در هر جایی خارج از محیط مطالعاتی به عنوان آزار و اذیت حیوانات در نظر گرفته می‌شود.[7]


[1] Farley Mowat

[2] ما سه نفر هستیم از مجموعه داستانی به همین نام. نوشته داوود غفارزادگان. نشر ثالث. 91. ص12

[3] آیین سگ. بخش اول. تارنمای دکتر شروین وکیلی

[4] سگها چگونه به خدمت انسان درآمدند و اهلی شدند. نویسنده فرید کرمی

[5] https://aradmobile.com/mag/life-style/animals/how-can-you-know-what-your-dog-is-really-feeling/comment-page-1/#comment-2689

[6] همان سایت

[7] https://aradmobile.com/mag/life-style/animals/how-can-you-know-what-your-dog-is-really-feeling/comment-page-1/#comment-2689

سگ در دنیای کهن و اساطیر(2)

 در اساطیر یونان، سربروس سگی است سه سر با پنجه‌هایی چون شیر و و ماری به‌جای دُم که نگهبان دروازه‌ی جهان زیرین (جهان مردگان) بود و به ارواح اجازه ورود می‌داد و مانع خروجشان از جهان زیرین می‌شد.

در آیین قربانی میترا، «نزدیک سر قربانی، یک سگ دیده میشود که سعی دارد از خون جاری شــــــده از زخم بنوشد. ســــــگ از همراهان میتراست و وظیفه پاسداری از انجام عملیات قربانی را عهده‌دار میباشد. او در تصاویر دیگر همچون یاری با وفا، با میترا به شکار میرود. سگ، خون گاو را میلیســــــد، تا خواص نیکوی آن را جذب بدن خود کند. سگ در اساطیر جهان با ماه پیوند دارد. در اروپای شرقی پیش از مسیحیت سگ شکاری را نماد باروری و بهار دانسته‌اند و رومی‌ها از حرکات او آینده را پیشگویی می‌کردند. (وارنر، 1389،518)[1]»

در تفسیر صحنه قربانی میترا و نمادهای موجود در آن، «پژوهشگران زیادی نظریه‌پردازی کرده‌اند که هر کدام به دلیل نمادین بودن آن تعبیر و تفسیر ویژه‌ای نموده‌اند.» از جمله این نظریه که این صحنه را «منشأ حیات و برکت تعبیر می‌کنند. هینلز معتقد است که نیروهای خیر(سگ) و نیروهای شر(کژدم) بر سرچشمه حیات، یعنی خون و نطفه زندگی‌بخش گاو می‌جنگند اما پیروزی خیر در به دست آوردن زندگی به صورت غله‌ای است که از دم گاو قربانی شده محتضر سبز می‌شود، محقق می‌گردد.[2]» با توجه به اینکه مبحث کنونی درباره وجود و حضور سگ در اساطیر است از دیگر کارکردهای اندیشه میترائیسم ، و از جمله خشونت قربانی کردن که از پایه‌های اصلی آن است و دین زرتشت در واقع شورشی بر علیه این رسم قربانی کردن بود، درمی‌گذریم تا توجه‌مان به این نکته معطوف شود که در میترائیسم نیز سگ نماد خیر و خوبی بوده است.
حیوانات همواره بخشی از هویت اسطوره‌ای ملل را تشکیل داده‌اند، مثلا شیر و گاو در فرهنگ اساطیری ایران. گاو در فرهنگ اساطیری هند. «قوچ، گرگ، خرس و زنبور عسل در یونان و روم. مار، اژدرمار و سگ در آفریقا. اژدها در فرهنگ شرق دور و پرندگانی نظیر عقاب، دارکوب و خرس در فرهنگ آمریکای جنوبی و مرکزی از اهمیت و اعتباری والا برخوردارند و حتی در پاره‌ای موارد به صورت توتم[3] درامده‌اند. بصورتی که ردپای آن را تا امروز و در نمادها و پرچم‌های کشورهای مختلف با نقوشی از خرس، شیر، عقاب، شاهین، مار و ... می توان پی گرفت.[4]»

با این همه فرهنگ عامیانه راه خود را می‌رود و سگ در افسانه‌ها جلوه‌هایی دیگر هم دارد. مثلا در تصویری از الهه جهنم در سال 1889، سگی جهنمی تصویر شده که همان سگ افسانه‌های عامیانه است و با خزی مشکی و چشمانی قرمز یا زرد توصیف شده که در فرهنگهای اروپایی نشانه‌ی مرگ یا علت مرگ است.

در فرهنگ عامیانه جنوب مکزیک و آمریکای مرکزی از کادجو، سگ بزرگ سیاه یا سفیدی حرف زده می‌شود که مسافران تنهای جاده‌های روستایی را شکار می‌کند و در موسیقی بلوز آمریکا در ترانه معروف رابرت جانسون «[5] hellhound on my trail » هم از این سگها اسم برده شده است.

در بحار الانوار حدیثی به همین مضمون نقل شده است: «غیبت و بدگویی پشت سر دیگران، خوراک سگ‌های جهنم است.[6]» معلوم نیست پیوستگی فرهنگی در مورد سگ دوزخی چه مراتبی داشته است و شاید هر فرهنگ به تنهایی خالق چنین مضمونی بوده است.


[1] تحلیلی بر آیین قربانی و نمادهای آن بر اساس آثار هنری.  یوسف منصورزاده. مینو بهفروزی. نشریه هنرهای زیبا، هنرهای تجسمی. دوره 23. شماره 4. 97

[2] همان مقاله

[3] Totem: توتِم‌ها اجسامی نمادین هستند که در اقوام بومی بیشتر قاره‌ها کاربردهای آیینی دارند. توتم معمولاً به عنوان یادمانی از نیاکان یک ایل یا طایفه عمل می‌کند و افراد طایفه توتم را دارای نیرویی برای حمایت و حفاظت از طایفه می‌دانند. توتِم‌باوَری شامل دو قانون و تابو مهم است :حیوان توتم را نباید کشت و با افرادی از جنس مخالف و از توتم مشترک نباید روابط جنسی برقرار کرد.(ویکی پدیا فارسی)

[4] کُهن الگویِ پرورشِ شخصیّت‌های اساطیری توسّط حیوانات و موجودات اسطوره ای (در حماسه‌ها و روایات ایرانی و غیرایرانی). نرگس محمدی بدر. یحیا نورالدینی اقدم. پژوهش‌ ‌نامه ادب حماسی. دوره 11. شماره 19. بهار و تابستان 94

[5] سگ پاسدار دوزخ به دنبال من.  Robert Johnson موسیقی‌دان بلوز اهل آمریکا بود. آثاری که جانسون مابین سال‌های ۱۹۳۶ و ۱۹۳۷ ضبط کرد نقطهٔ عطفی در ترانه‌سرایی، خوانندگی و مهارت‌های نوازندگی گیتار سبک بلوز بود که تأثیر عمده‌ای بر نسل‌های بعدی هنرمندان آن سبک گذاشت.

[6] بحارالانوار جلد 17

سگ در دنیای کهن و اساطیر(1)

 اساطیر مرز میان خود واقعی اکنون و گذشته ماست. کهن‌الگوهای ازلی چیزی است که هویت واقعی اکنون ما را شکل می‌دهد؛ گذشته‌ای که زمان آن ابدیت است و تجلی آن، همانطور که یونگ و فروید معتقدند گاه در خواب‌هایمان تجلی می‌کند. برای همین نمی‌توان از خلق و خوی انسان در شکل کلی انسان حرف زد ولی به اسطوره‌ها بی‌توجه بود.

«اسطوره، نظامی سمبولیک و نمادین نیست، بلکه فرانمودِ مستقیمِ موضوعِ خود است. براین مبنا، بدیهی است که «اسطوره را نباید تبیینِ یک نظریۀ علمی محسوب کرد، بلکه باید آن را مظهـرِ رستاخیـزِ واقعیّتـی اصیـل بشمار آورْد که نیازهای عمیقِ دینی و اخلاقی را برآورده می‌سازد.» (مالینوسکی، 1379: 7(.[1]» و نیز «بر مبنای روایات اساطیری است که اعتقادات و باورهای عمیق و دستاوردهای اخلاقی جامعه متجلی می‌شود. در حقیقت، اسطوره دربردارنده‌ی قواعد و ره‌نمودهایی عملی در جهت زیست انسان‌هاست. اسطوره را باید بخش جدانشدنی تمدن بشری به شمار آورد.[2]»

سگ در اساطیر نگهبان مرز میان خودآگاهی و ناخودآگاهی است. او نه تنها درگذشتگان را به دنیای فرودین راهنمایی می‌کند بلکه از عالم ماورا خبر داشته و میانجی دنیا و آخرت است.

در اسطوره آفرینش، مشی و مشیانه (آدم و حوا) هنگامی که حیات انسانی یافتند، آتش افروختند و گوسفندی را که اهورمزدا به آنها داده بود، ذبح نموده، قطعه‌هایی از گوشت را درون آتش انداختند چرا که آتش را مقدس می‌دانستند، قطعه‌ای را به سوی آسمان افکندند، سگی که همراه آنان بود دوید، گوشت را ربود و خورد. مطابق این روایت احتمال دارد یکی از دلایل تقدس سگ در اساطیر نزد زرتشتیان، همین تغذیه سگ از گوشت مقدس باشد.[3]
در دین زرتشتی و میان ایرانیان باستان، سگ دارای ارزش و جایگاه ویژه‌ای ‌است. «در وندیداد درباره‌ی کیفر و مجازات قتل انواع سگ‌ها و ایذاء و آزار آنها سخن رفته است. در بخشی از این فرگرد بیان می‌شود که از میان آفریده‌های اهورامزدا سگ بسیار محترم است چون از سپیده کاذب تا فجر صادق با اهریمن مقابله می‌کند و پاسبان آفرینش نیک است. [4]»

«هرودوت هنگامی که داستان زندگی کوروش را روایت می‌کرد، این قصه را عنوان کرد که بر مبنای یک افسانه‌ی مادی، وقتی پدربزرگ کوروش دستور داد تا او را در زمان نوزادی در جنگل رها کنند تا بمیرد، ماده‌سگی به نزدش رفت و به او شیر داد و به این ترتیب، کوروش نوزاد را از نابودی نجات داد. هرودوت پس از نقل این قصه، اشاره می‌کند که این اسطوره از آنجا شکل گرفته که پدرخوانده­ی کوروش که چوپانی به نام مهرداد بود، زنی به نام «اسپاکو» داشت که مادرخوانده­ی این شخصیت اساطیری محسوب می‌شد و اسپاکو در زبان مادی مادینه‌سگ معنا می‌دهد.

سگ به عنوان سرگروهِ رده‌ای از جانوران سودمندِ مزداآفریده -یعنی رده‌ی سگان- به رسمیت شناخته شده و برای اشاره به او در متون پهلوی از صفت‌های خویش‌موزه و خویش‌پوستین استفاده شده که نشانگر آن است که ایرانیان، سگ را جانوری می‌دانستند که مانند آدمیان کفش و پوستین بر تن کرده، اما این کفش و پوستین از بدنش روییده است. در وندیداد هم به عنوان نشانه‌ای از سرزمین‌های نیکو و خوب، به سگ اشاره شده است: «ای آفریدگار مینوی جسمانی و ای پاک، بگو بدانم زمین نیک‌بخت در درجه دوم کیست؟» اهورامزدا پاسخ داد و گفت: «زمین خوشبخت در درجه دوم جایی است که مرد پارسا در آنجا خانه بسازد و دیندار و زن و فرزند و رمه در آن جای دهد. رمه و علف و سگ و زن و فرزند و آتش و هر آنچه برای زندگی مفید است پرورش دهد. (وندیداد، فرگرد سوم، پاره­ی نخست ).[5]»

شاید علت نیاز و نفرت همزمان اندیشه ایرانی به سگ به وضعیت دوفرهنگی آن برگردد. تاریخ و فرهنگ ایران از دو بخش باستان و بعد از اسلام تشکیل شده است. سگ در ادبیات عرفانی ایرانی جایگاه چندان نیکویی ندارد، تازه اگر نگوییم جایگاه بدی دارد. در آثار عطار، شکل پخته­ی تصویری از سگ را می­بینیم که با آدمی اسیر هوا و هوس برابر نهاده شده است. از دید عطار، انسانی که دل به دنیا بسته و اسیر هواهای نفسانی شده است به سگی می­ماند که وظیفه و نقش خویش را در جهان از یاد برده و دلباخته­ی استخوانی شده است   :

شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت/ رشته‌ی آن سگ به دست خود گرفت

شاه می‌شد در قفاش آن سگ دوان/ در ره سگ بود لختی استخوان

 سگ نمی‌شد کاستخوان افتاده بود/ بنگرست آن شاه سگ استاده بود

آتش غیرت چنان بر شاه زد/ کاتش اندر آن سگ گمراه زد[6]

عطار در جاهای دیگر هم سگ را نماد هوا و هوس، مادیات، و مظهر دنیای دون گرفته است. مولوی هم همین نگاه را از عطار  و سنایی گرفته است اما در جاهایی در غزلیات شمس نگاهش به سگ تلطیف‌‌تر می‌شود. در کل، تصویر سگ در آثار مولوی بسیار مثبت­تر از چیزی است که در آثار صوفیان پیش از وی دیده می­شود. مولانا سگ اصحاب کهف را که پیش از این توسط سعدی نیز به نماد «مردم‌شدن» اشاره شده بود، تا حد یک استعاره­ی صوفیانه ارتقا داد و آن را نماد ترک هواهای نفسانی و ارتقا به عالم معنوی دانست؛ چنان‌که در «دیوان شمس» می­خوانیم: سگ ار چه بی‌فغان و شر نباشد/ سگ ما چون سگ دیگر نباشد.
شاید علت این تغییر در نگاه ایرانی به مسأله‌‌ی اعراب به سگ برگردد و نقش سگ در عربستان همزمان با ظهور اسلام. «در مورد برداشت اسلام از سگ، مستندات روشنی در دست است. جامعه­ی بدوی عربستانِ عصر حضرت محمد(ص)، شکلی ابتدایی از یک جامعه­ی بازرگان بوده که در پیوندی تنگاتنگ با قبایل کوچگرد قرار داشته است. توسعه‌نیافتن زندگی کشاورزانه در این سرزمین و بومِ بیابانی و رواج دام بزرگ و نیرومندی مانند شتر، باعث شده بود که سگ بر خلاف شهرهای کشاورزِ ایران‌زمین و رمه­داران این سامان که با دام‌هایی کوچک مانند بز و گوسفند سر و کار داشتند، نقش نگهبانی چندانی را بر عهده نگیرد. شتر بر خلاف گوسفند و بز چندان درشت‌اندام و نیرومند است که می­تواند به سادگی در برابر گرگ از خود دفاع کند و در کل، سگ و گرگ در بوم‌های کویری و بیابانی عربستان، کمتر از دشت‌های سرسبز و مناطق کوهستانی ایران‌زمین یافت می­شوند. از این رو، در کل، سگ جایگاهی نامهم­تر و حاشیه­ای‌تر در جوامع عربِ کهن داشته است.

با این وجود، در زمان حضرت محمد دشمنی خاصی با سگ در میان اعراب وجود نداشته است. می­دانیم که سگ تا حدودی مقدس دانسته می­شده است، به شکلی که دو خوشه از ستارگان -که در جهان باستان همتای خدایان دانسته می‌شدند- کلب اکبر و کلب اصغر (یعنی سگ بزرگ و کوچک) نام داشته­اند و همچنین از قبیله­ی بزرگ بنی‌کلب (یعنی فرزندان سگ) خبر داریم که  توتم­شان سگ بوده است.  به این ترتیب، این حقیقت که حضرت محمد در سال نهم و دهم هجری، ناگهان سگ را موجودی نجس اعلام کرد و فراتر از آن، دستور داد تا تمام سگ‌ها را بکشند، رفتاری نامنتظره و غریب می­نماید. در ابتدای ظهور اسلام، دشمنی خاصی نسبت به سگ در این آیین وجود نداشت. در واقع، کلمه­ی سگ و مناسک مربوط به سگ به کل تا اواخر عمر حضرت محمد(ص) از گفتمان اسلامی غایب است؛ در حدی که «میبدی» در شرح آیه‌های ۱۱۹ و۱۲۰ سوره‌ی بقره، ماجرایی را از معراج پیامبر نقل می‌کند که در جریان آن او با زنی زناکار و فاسد روبه‌رو شده که در بهشت آرمیده و از نعمت‌های بهشتی برخوردار است. حضرت محمد می‌پرسد که او چگونه با گناهانش به چنین جایگاهی دست یافته است؟ و پاسخ می‌شنود که زمانی این زن، سگی تشنه را در نزدیکی چاهی دیده بود و چون دلوی در اختیار نداشت، کفش خود را در آب انداخت و با آن آب بیرون کشید و به سگ داد و به شکرانه‌ی این نیکوکاری است که بهشت نصیبش شده است(میبدی، ۱۳۸۲ (ج.۱): ۳۳۸٫).[7]»


[1] کُهن الگویِ پرورشِ شخصیّت‌های اساطیری توسط حیوانات و موجودات اسطوره ای (در حماسه‌ها و روایات ایرانی و غیرایرانی). نرگس محمدی بدر. یحیا نورالدینی اقدم. پژوهش‌ ‌نامه ادب حماسی. دوره 11. شماره 19. بهار و تابستان 94

[2] همان

[3]   ملیحه مهدوی. کتاب ماه ادبیات و فلسفه بهمن 1379 شماره 40.( رسم سگ‌دید که عبارت بود از آوردن سگی بر بالین محتضر یا مرده و نشان دادن جسد به سگ و مالیدن پوزه به آن جسد، از همین عقیده سرچشمه گرفته‌است.  بر اساس این عقیده، سگ در شناخت مرگ و تشخیص بیهوشی از مرگ تواناست). 

[4]  دین و فرهنگ ایرانی پیش از عصر زرتشت، هاشم رضی.  انتشارات نشر علم ۳۷۱.

[5] تارنمای دکتر شروین وکیلی. آیین سگ(بخش نخست)

[6] منطق‌الطیر. عطار نیشابوری

[7] آیین سگ(بخش دوم).  تارنمای دکتر شروین وکیلی

زاویه مرگ در داستان

 با نگاهی به چند داستان‌ پلیسی و غیرپلیسیِ قتل‌محور[*]

در داستانهای پلیسی آنچه اهمیت دارد، مرگ است یا به عبارت بهتر چگونگی به قتل رساندن. موضوع مرگ به اشکال مختلف از دیرباز دستمایه داستانها و نمایشنامه‌های زیادی شده است و همچنان هم جذابیت خود را حفظ خواهد کرد اما آنچه بین داستانهای پلیسی با دیگر داستان‌های مرگ محور تفکیک ایجاد میکند و نیز خود همین داستانها را هم به دو دسته کلی تقسیم بندی می‌کند، موضوع تقابل خیر و شر است و این نکته که آیا قتل یا پیرنگ داستانی بر اساس تقابل خیر و شر، قتل نهایی را در داستان رقم زده یا قرارگرفتن قاتل در موقعیت قتل، منجر به قتل شده است؟ بدیهی است داستان با هر کدام از این دوشق که باشد، ساختار و موقعیت معنایی متفاوتی را رقم خواهد زد. با این دو شق سراغ چند تا از معروفترین‌های ژانر پلیسی و چند داستان دیگر مرگ محور دیگر  می رویم:
 در داستانهای کانن دویل و مجموعه‌ی شرلوک هلمزش، اصولا انگیزه قاتل چندان مطرح نیست،(تأکید بر قید «چندان» است)، بلکه کشف سرنخ‌هایی که کارآگاه را به قاتل میرساند دارای اهمیت است برای رسیدن به این سرنخ‌ها، دویل شگرد موفقیت‌آمیزی طرح کرده است و آن هوش سرشار کارآگاه است که از هر کسی برنمیاید. این داستانها هنوز هم همچنان با اقتباس‌های جدید، خوانندگان زیادی را جذب میکند.  در داستانهای شرلوک هلمز  کشف سرنخ‌ها منجر به کشف انگیزه یا انگیزه‌های قاتل می‌شود؛ انگیزه هایی که کمتر حکایت از قرارگرفتن در موقعیت قتل دارد و اغلب به‌نوعی تداعی خیر و شر است. در داستانهای آگاتا کریستی که جنبه‌ی داستان‌پردازانه و ادبی بیشتری دارند، نیز بیشتر از آن‌که قرار گرفتن در موقعیت قتل مطرح باشد، تقابل خیر و شر مطرح است. قاتلین کریستی (جز چند مورد محدود) به دلایل شرورانه دست به قتل میزنند نه بخاطر قرار گرفتن در موقعیت قتل. لازم به توضیح است که منظور از قرار گرفتن در موقعیت قتل این است که قاتل-‌بازیگر اصلی داستان لزوما فرد بدذاتی نیست و اگر در آن موقعیت بخصوص واقع نمی‌شد شاید هرگز توان انجام چنین گناهی را نداشت، و اگر فرد دیگری به جای او در آن موقعیت قرار می‌گرفت، کمتر راه‌حلی غیر از قتل به ذهنش می‌رسید و بدین ترتیب شخصیتهای خلق شده در چنین موقعیتی همچنان که از خیر و شر و سیاه و سفیدی دور میشوند به طیف خاکستری نزدیک میشوند و شخصیت پردازی در این داستانها به اندازه حادثه‌جویی بار داستان را به دوش می‌کشد. در بسیاری از داستانهای پلیسی وقتی انتقام انگیزه قتل می‌شود، داستان کمی از طیف خیر و شر دور میشود و تا حدودی به قرارگیری در موقعیت قتل نزدیک میشود اما باز هم به دلیل اندیشه‌ی پیشینی‌ِ پس‌زمینه‌ی داستان که بر مبنای خیر و شر است، در ارائه شخصیتی خاکستری چندان موفق نیستند.

در داستان درخشش نوشته استفن کینگ، گذشته از دلایل ماوراءالطبیعه، قرار گرفتن در موقعیت قتل، با همان دلایل فرازمینی مطرح است. انگار قتل دیگر موضوعی مدرن‌شده است و برای کشتار نیاز به دلایلی غیر از خیر و شرمطلق وجود دارد(با نگاه به تاریخ مرگ بر اساس مکتب آنال، نوشته فیلیپ آریس[1] میتوان دریافت که اندیشیدن به موضوع مرگ هم متاثر از تغییرات اجتماعی جوامع مدرن، شکل سنتی خودش را از دست داده و این تغییر شکل، در آیین ها و رسوم بدرقه متوفی خود را نشان می دهد) طبیعتا قتل نیز که تابعی از مرگ است، اشکال گوناگونی یافته و شرارت از شکل اسطوره‌ای که حامل بارگناه بود فاصله گرفته تا به کشف دلایل روان‌نژندی و سایر اشکال انسانی نزدیک شود. گاهی نبودِ  خیر و شر اولیه یا بی‌طرفی نویسنده در بیان قتل خودبه خود سر از خیر و شری درمیاورد که البته اصلی‌ترین انگیزه قتل را در داستان رقم میزند تا به ما نشان دهد خیر و شر در داستان نو هم، به شکلی نو رقم می‌خورد. در داستان بازگشت فرناندو سورنتینو، پیرمرد بداخلاقی که متکبرانه گدایی را از روی پله‌های خانه‌اش هل میدهد و باعث قتل او میشود، بعدها خودش توسط بچه‌ای سر به هوا که مشغول بازی بوده، درست به همان شیوه‌ای می‌میرد که گدا را کشته بود. در هیچکدام از این دو ماجرا پای پلیس به میان نمیاید چون به‌ظاهر اصلا قتلی اتفاق نیفتاده و همه شاهد دو مرگ تصادفی در دو زمان مختلف بوده‌اند(چیزی که اگر قرار بود شرلوک کارآگاهش باشد، حتما کشف میکرد که هیچکدام از این دو مرگ تصادفی نیست و بلکه موضوع قتل مطرح است). اما خواننده به همراه نویسنده میداند قضیه از چه قرار است؛ همه  جز آدمهای ساکن در داستان می‌دانند ماجرا از چه قرار است. این داستان غیرپلیسی درباره قتل به شیوه‌ای امروزین به تقابل خیر و شر و انتقام مقتول از قاتل می‌پردازد، هرچند درونمایه‌ای ماورایی دارد. در داستان بازی سیاه ریچارد کانل، ژنرال به‌ظاهر فردی شرور است اما به‌محض اینکه به پایان داستان می‌رسیم، متوجه می‌شویم که قرار گرفتن در موقعیت شرورانه نیز در شرارت او دست داشته یا به عبارتی او چنان در شرارت خود غرق است که جز موقعیت شرورانه، موقعیت دیگری در آنجا برایش متصور نیست است، موقعیتی که بعداً فردِ قربانی در همان جایگاهِ او قرار می‌گیرد.  در داستان خمره آمونتیلادوی ادگار آلن پو، انگیزه قاتل یعنی انتقام، در واقع هدفی شرورانه‌ است اما تمام دالان ها و دهلیزهایی که ما و مقتول را با خود همراه کند خبر از قرار گرفتن قاتل در موقعیت قتل دارد(فارغ از  موضوع شرارت)، گو اینکه سرانجام نیز به هدف نهایی انتقامش نمیرسد و تمام داستان از جملات خطابی[2] اولیه تا پایان ماجرا میخواهد به ما بگوید که قاتل به هدفش نرسیده اما در همان آخرین لحظات با اینکه میداند به هدفش که عبارت از این بوده که مقتول قبل از مرگ بفهمد چرا کشته میشود، نمی رسد باز هم به کارش ادامه میدهد تا دوستش را بکشد. این داستان نمونه خوبی است از  تعریف قرار گرفتن در موقعیت قتل  وقتی که هیچ راهی برای رهایی از آن نیست. در واقع داستانهایی با موضوع جنایت، همیشه ژانر پلیسی را شامل نمی‌شود. در داستانهای پلیسی گذشته از موضوع قتل، کارآگاه یا نویسنده دانای کل به دنبال راههای رسیدن به قاتل، در یکی از مسیرهایش به انگیزه های قاتل می‌رسد اما در داستانهای قتل محور غیر پلیسی، انگیزه به علاوه قرارگرفتن در موقعیت قتل با کمک عمق بخشی به شخصیت‌هایی که بر دوش حوادث داستان ایستاده اند، کلیت داستان را رقم میزند.


[1] با گوشه چشمی به کتاب: تاریخ مرگ(نگرش‌های غربی در باب مرگ از قرون وسطی تاکنون). نوشته  فیلیپ آریس. ترجمه جواد عبداللهی. نشر علم. 95

[2] «اگه کسی که داره طرف رو به جزای عملش میرسونه، انتقامش یقه‌ی خودشو بگیره، اونوقت خطاکار بی‌جزا مونده و درضمن، اگه کسی که انتقام می‌گیره، نتونه به طرف حالی کنه که داره انتقام می‌گیره، بازم خطای طرف بدون جزا مونده.». خمره آمونتیلادو. ادگار آلن پو. ترجمه محبوبه موسوی. نشر مروارید. ص 85


[*] داستانهای بحث شده در این یادداشت:
- بازی سیاه اثر ریچارد کانل. خمره‌ی آمونتیلادو اثر ادگار آلن پو. بازگشت اثر فرناندو سورنتینو؛ هر سه از مجموعه‌ی: طرف تاریکی(گزیدهداستانهای کوتاه) گردآوری و ترجمه‌ی محبوبه موسوی. نشر مروارید(فرهنگ تارا). 94
- مجموعه سه جلدی داستانهای شرلوک هلمز. اثر کانن دویل. ترجمه کریم امامی. انتشارات طرح نو. سال 81 سری داستانهای آگاتا کریستی. ترجمه گروهی از مترجمین. انتشارات هرمس. 86
-درخشش. اثر استفن کینگ. ترجمه غلامحسین اعرابی. نشر پلیکان. 90

تانگو با مرگ؛ مجتبی عبدالله‌نژاد و داستانهای پلیسی

                    نشسته‌ام رو به سپیدی مانیتور و در حالی یاد دوست درگذشته‌ام می‌کنم که مدت آشنایی‌مان چندان به درازا نکشید، گو اینکه مرگ همواره در تقلاست که بزرگترین غافلگیری‌ها را مرتکب شود و هیچ‌کدام از غافلگیری‌هایش شبیه دیگری نباشد. چه شباهت قریبی است بین غافل‌گیری‌های مرگ با غافلگیری‌های داستان‌های جنایی. با این همه مرگ، این جانی بزرگ، از پس یادها برنمی‌آید. یاد چنان پرتوان است که هنوز هیچ‌کدام ما رفتنش را باور نداریم. شاید خود مجتبی عبدالله‌نژاد باور نکند که تا چه اندازه، مدام، در ذهن و خاطره‌ی ما دوستان تازه یافته‌اش تکرار می‌شود. دوست دارم از آخرین مکالمه‌ام با او بنویسم. مکالمه‌ای درباره‌ی مجموعه داستانی که قرار بود بسپارم به ناشری برای نشر. خوشحال بودم که داستان‌ها را دوست داشته. خوشحال بودم چون از نگاه سختگیرش باخبر بودم و اندوهگین شدم چون قرار بود در فرصتی که هم را دیدیم درباره اولین داستان که نظرش را جلب کرده بود حرف بزنیم. زمان اما چنین فرصتی به ما نداد. تلگرام عجله داشت تا آن خبر شوم را دهان به دهان و مانیتور به مانیتور بچرخاند. دکمه‌های کیبردها تند تند خبر را مخابره می‌کردند تا رفتنش باورپذیر شود. نشد. هیچ‌کس باور نکرد. من هنوز در ته‌مانده‌ی شادی نیم‌بندی بودم در خلاصی از دلهره‌ی آشنای پس از اتمامِ داستان که با هر پایان سراغم می‌آمد که تلگرام پتکش را کوبید. بی‌خبر بودم از دور تندِ زمان که او را از سرزمین ادبیات به وادی جادو و خیال می‌برد. دست ما از او کوتاه شد اما به جادوی یاد، در قلمرویی اثیری ساکن شد و ما را واداشت تا هر نکته و هر سخنش را واکاوی کنیم و این بار دقیق به او بنگریم. به مردی که عمر و زندگی‌اش را صرف ادبیات کرد.  

اینجا نشسته‌ام و در حالی یاد او میکنم که حدود چهل داستان پلیسی به ترجمه‌ی او در نشر هرمس منتشر شده است.  و داستان پلیسی همچنان که چشمی به سوی کشف حقیقت و مراحل علمی دارد چشمی نیز به مرگ دارد. میخواهم از این چشم به مجتبی عبداله‌نژاد بنگرم. به مترجمی که به گفته خودش در ابتدا بی‌علاقه و سپس باشوق ترجمه داستانهای پلیسی را پی گرفت. شاید این نوشته، تلخی  نبودنش را مرهم شود.

تاریخچه‌ی مختصر داستان پلیسی:
«در بسیاری از فرهنگ‌نامه‌های ادبی و هنری، سال 1841 به عنوان سرآغاز پیدایش «داستان پلیسی» ذکر شده است. یعنی آن زمان که ادگار آلن پوی بزرگ داستان «دو جنایت خیابان مورگ» را در مجله «گراهامر» منتشر کرد. در این داستان کوتاه، پو ساختاری را پی افکند که بعدها به «داستان پلیسی» معروف شد و شخصیت تیپ «کارآگاه» نیز در همین داستان خلق شد. کارآگاه کسی است که استعدادی ذاتی در حل و کشف جنایت از طریق «مشاهده دقیق» و «تحقیق» دارد. اگر تیپ «کارآگاه» را از داستان‌های پلیسی حذف کنیم می‌توان پیشینه‌ای طولانی‌تر هم برای آن در نظر گرفت و حتی برخی این پیشینه را به آثار شکسپیر و سوفوکل هم رسانده‌اند.[1]» در بین جدیدترها برخی «بینوایان» اثر ویکتور هوگو[2] و یا «جنایت و مکافات» داستایوفسکی[3] را دارای ساختاری پلیسی‌ که به دنبال حل جنایت است درنظر گرفته‌اند.

با صرف‌نظر از شخصیت کارآگاه  که وجه بارز داستان‌های کلاسیک پلیسی است،  با رویکردی محتوایی نیز می‌توان دو عنصر دیگر  در داستان پلیسی یافت که عبارتند از: اول، نبرد خیر و شر و دوم، آگاهی و بینش و هوش انسانی و این دومی نه فقط در شخصیت کارآگاه که در شخصیت شرور یا قاتل داستان نیز جلوه‌گر است. به هم آمیختگی این دو عنصر جریان داستان پلیسی را پیش می‌برد. نبرد خیر و شر اما نکته‌ای است که نباید از آن غافل شد.
«در داستان‌های پلیسی آنچه اهمیت دارد، مرگ است یا به عبارت بهتر چگونگی به قتل رساندن. آنچه بین داستان‌های پلیسی با دیگر داستان‌های مرگ‌محور تفکیک ایجاد می‌کند موضوع تقابل خیر و شر است و این نکته که آیا قتل در پیرنگ داستانی بر اساس تقابل خیر و شر، رقم‌زننده‌ی قتل نهایی در داستان است یا قرار گرفتن قاتل در موقعیت قتل، منجر به قتل شده است؟ بدیهی است هر کدام از این دو شق، ساختار و موقعیت معنایی متفاوتی را رقم خواهد زد.»[4]بدیهی است منظور از «قرار گرفتن قاتل در موقعیت قتل» بدین معناست که قاتل نه به‌خاطر ذات شرارت و یا با نقشه‌ای از پیش تعیین شده بلکه در ابهام و پیچیدگی عناصر چندی که معنای موقعیت خودش را در جهان گنگ کرده دست به قتل زده است. در داستان‌های آگاتا کریستی[5] بیشتر از آن‌که قرار گرفتن در موقعیت قتل مطرح باشد، تقابل خیر و شر مطرح است. کریستی تقابل خیر و شر را با موشکافی دقیق شخصیت‌های داستانش نمایان می‌کند. در داستان‌های کریستی شخصیت نقش اصلی را بر عهده دارد و همین شخصیت‌پردازی به داستان‌های او، بیشتر از دیگر پلیسی‌نویسان، رنگ ادبی می‌زند به طوری که گذشته از کارآگاه، کریستی موفق شده شخصیت‌هایی با طیف خاکستری خلق کند و از مرز سیاه و سفید بگذرد.
با این‌همه نباید از مورد دوم و نقش هوش سرسری گذشت. هم در داستان‌های کریستی  و هم در داستانهای کانن دویل[6]، جلوه هوش انسانی در شخصیت کارآگاه متجلی است اما قاتل‌ها نیز-گرچه با تاکید کمتر نویسنده بر جنبه هوش در آن‌ها- با بهره‌مندی بسیار از آن در داستان شریکند. 
منتقدان سخت‌گیری چون نارسژاک و تزوتان تودورف[7] معتقدند داستان پلیسی با همان شکل روتین‌شده و قواعد و قوانین پذیرفته شده‌اش هست که داستان پلیسی است. ما باید آن را دربست بپذیریم و یا به دور افکنیم. تودورف می‌گوید: «داستان پلیسی قاعده‌های ویژه‌ی خود را دارد و گسترش دادن آن یعنی ابطال. بهبود بخشیدن داستان پلیسی یعنی نوشتن ادبیات، نه داستان پلیسی.[8]» و نکته درست همین‌جاست،  همین جمله آخر تودورف که نشان می‌دهد چرا  داستان پلیسی، مثلا در ایران، چنان که باید و شاید جدی گرفته نشده است. در واقع داستان پلیسی شکلی از داستان ادبی نیست بلکه در زمره داستانهای عامه‌پسند یا عبارتی در زمره سرگرمی‌ها ست. در سال 2013، پم بلوک[9] مقاله‌ای منتشر کرد با  عنوان: «برای کسب مهارتهای اجتماعی بیشتر، دانشمندان توصیه می‌کنند کمی چخوف بخوانید.» بلوک در این مقاله می‌گوید: «بر اساس این پژوهش درمی‌یابیم افراد، بعد از مطالعۀ داستان‌های ادبی، برخلاف داستان‌های عامه‌پسند یا مطالب مستند غیرداستانی، در آزمون‌های همدلی، درک اجتماعی و هوش اجتماعی عملکرد بهتری نشان می‌دهند. وقتی شما سعی در ارزیابی زبان بدن افراد دارید و می‌خواهید بدانید آنها احتمالا در چه فکری هستند، این مهارت‌ها به کارتان می‌آید.[10]» او می‌گوید برای ورود به این قلمرو تازۀ اجتماعی، مطالعۀ آثار چخوف یا آلیس مونرو[11]  بهتر به شما کمک می‌کند تا نوشته‌های سطح پایین دانیل استیل[12]. او برای این نتیچه‌گیری، سه گروه آزمایش ترتیب داده بود.  اما پم بلوک اشاره‌ای به داستان‌های پلیسی نکرده است و در نمونه‌های آزمایشش هیچ اثری از داستان پلیسی نه در بخش داستان ادبی و نه در بخش داستان عامه‌پسند به چشم نمی‌خورد. پس داستان پلیسی در کجای دسته‌بندی داستان قرار می‌گیرد؟ می‌دانیم که داستان پلیسی در زمره داستان‌های ادبی نیست، نیز سرگرم‌کننده است.  شطرنج هم بازی سرگرم‌کننده‌ای است همانطور که بازی گل یا پوچ  و درست تفاوت بین این دو سرگرمی‌ است که شکل و ساختار ذهنی را رقم می‌زند. در داستان پلیسی – حتی اگر خواننده نخواهد- خودبه خود درگیر حل مسأله میشود و حل مسأله در واقع همان سرگرمی است. شاید برای همین است که زنده‌یاد کریم امامی در مصاحبه‌ای گفته بود: «در زندگى آدم منطقى هستم و دو چيز باعث شده اين تجزيه و تحليل منطقى را در خودم پرورش دهم: يكى بازى شطرنج و ديگرى، داستان‏هاى شرلوك هولمز. این داستان‌ها، به من كمك كرده كه جدى‏تر فكر كنم و علت و معلول را بهتر كنار هم بگذارم.[13]» کنار هم گذاشتن همین علت و معلول‌ها، همان نقطه گمشده‌ای است که باعث شده داستان فارسی به سمت پلیسی شدن نرود. مجتبی عبداله‌نژاد، زمانی خود در مصاحبه‌ای گفته بود: «قصۀ پلیسی بازتاب ساختارهای جامعه‌ای است که برای حل هر مسئله‌ای به عقل بشری رجوع می‌کند. به فردیت اشخاص احترام می‌گذارد، جان آدمیزاد ارزش ذاتی دارد. احترام به فردیت یا ارزش ذاتی جان آدمیزاد چیزی نیست که با تحولات سیاسی در جامعه‌ای نهادینه شود. اینها مسائلی است که از قرن‌ها پیش در ناخودآگاه جمعی جامعۀ اروپایی وجود داشته.[14]» البته پیداست که احترام به فردیت شکل گرفته در جوامع غربی، به مرور زمان و با دسترنج طولانی حرکتهای مدنی، مردمی، علمی و ... به شکلی کاملاً خودآگاه به‌وجود آمده است و تاریخچه جنبش‌های مدنی غرب حاکی از این مسأله است. از این گذشته، تحولات سیاسی نیز، گرچه نه مستقیماً، اما بطور غیرمستقیم با ایجاد فضای باز برای رشد نهادهای مدنی این امکان را فراهم کردند.

موضوع زبان در داستان پلیسی:

تفاوت بین داستانهای پلیسی با داستانهای ادبی در کاربرد زبان است. در داستان پلیسی، زبان وسیله‌ی رساندن منظور است.  نسبت به طرح و پیرنگ داستان، پدیده‌ای است در درجه دوم اهمیت. در واقع اگر بپذیریم که در داستان ادبی، زبان در خدمت قصه است و این خدمت به شکلی در تار و پود داستان تنیده شده به نحوی که اگر یکی از ارکان داستان مثلا شخصیت یا حادثه تغییر کند، زبان داستان هم به مثابه آن تغییر خواهد کرد و جزیی جدانشدنی از شاکله‌ی درهم تنیده داستان است، باید بگوییم در داستان پلیسی زبان فقط پلی است برای بیان روایت و طبیعتا سادگی و سلاست آن است که دارای اهمیت است تا خواننده را در پیچ و خم گره‌ها برای درک زبانی نیندازد و او را از اصل موضوع که کشف حادثه است غافل نکند. با این همه آن دسته از داستانهای پلیسی پراهمیت‌تر جلوه کرده‌اند که تا سقف امکانات داستان پلیسی از زبان بهره برده‌اند. زبان در داستان آگاتاکریستی، بی‌آذین، صریح یا روشن است و به عبارت مصطلح plain language است. گذشته از زبان، داستانهای کریستی به دلیل خلق شخصیت‌های خاکستری جنبه ادبی بیشتری دارد از دیگر داستانهای پلیسی کارآگاه محور. مسأله زبان از چشم زنده‌یاد عبداله‌نژاد که دغدغه‌ی اصلی‌اش پیش و بیش از ترجمه داستان، زبان بود دور نمانده است. او می‌گوید: «طرفداران plain language معتقدند زبان وسیله خودنمایی نیست. وسیله اطلاع رسانی است. باید هر چه ساده‌تر نوشت. آن قدر ساده که زبان گم شود. کریستی نیم قرن قبل از طرح مباحث نظری درباره Plain language شروع به داستان‌نویسی کرد. ولی از پیشتازان آن به شمار می رود.[15]» سادگی زبان در اینجا، دقیقا همان چیزی است که نشان از در خدمت داستان بودن است. اگر قرار باشد زبان در داستان، کاری داستانی بکند، شکل‌گیری و نسج آن باید در خدمت داستان باشد و جز آن تزیینی، ناکارآمد و دست و پاگیر است. داستانهای پلیسی به این دلیل که به دنبال کشف علت و معلول‌های شطرنج‌گونه و پازل مانندِ اتفاقی منجر به قتل هستند، به ناچار باید از زبانی بهره بگیرند که دقیق و صریح و ساده باشد. و باز از خودش نقل می‌کنم که جایی نوشته بود: « به نظرم مهم‌ترین مسأله عصر ما زبان است. زبان برای ما کارکرد ارتباطی‌اش را از دست داده. ما دیگر چیزی از حرف‌های هم نمی‌فهمیم. وانمود می‌کنیم می‌فهمیم. وانمود می‌کنیم هنوز چیزی به اسم زبان وجود دارد که ما را به هم پیوند می‌دهد. ولی وجود ندارد. هر چه هست یک مشت الفاظ توخالی است که به چیزی جز خودشان ارجاع نمی‌دهد. این اغتشاش زبان خودش معلول است. علل اجتماعی تاریخی دارد. ولی تبعات آن تا سال‌ها ادامه خواهد داشت. تبعات هولناک. ملتی که زبان نداشته باشد، ملتی که زبان را به وسیلۀ بازی و خودنمایی تبدیل کند، تاوان سنگینی می‌دهد.[16]» او که مهمترین دغدغه‌اش زبان بود و ادب کلاسیک دست به ترجمه زد. در ترجمه است که درهای زبان خودی یک به یک گشوده میشود و امکان غور در زبان فراهم میاید. اما ترجمه برای او فقط دغدغه زبان نبود، گذران روزگار هم بود. گذران روزگار در جایی که کمتر به ادیبانش بها میدهد. او را که شبی جاحظ از مرگ نجات داده بود، تا از زیر قفسه های سست کتابش برخیزد و در گریز از سرنوشت جاحظ در اتاقی دیگر به خواب رود، بار دوم جاحظ او را گم کرد همچنان که ما را در حسرت دمی گذاشت که بی‌سختی روزگار، با خیال راحت بنشیند و از دغدغه‌هایش بنویسد. او رفت اما کارهایش ماند.
جالب اینکه ریشه‌ها گاه به هم می‌رسند. مجتبی عبدالله‌نژاد دغدغه‌ی  زبان و ادب کلاسیک داشت. به ترجمه داستان پلیسی روی آورد همچنان که به دغدغه‌ی اصلی‌اش هم پاسخ می‌داد. ما اولین ردپای داستان پلیسی محور را در حکایتی قدیمی می‌یابیم. حکایتی آشنا که می‌گوید:  روزى شترى كه زن باردارى را حمل مى‏كرده از جايى گذشته است. راوی تعریف میکند که يك چشم شتر كور بوده، چون تنها علفهای یک سمت چریده شده.  همو حدس میزند که زن باردار بوده و از روی ردپای به جا مانده که گود شده به این حدس میرسد. داستانی است طولانی با شاخ و برگ فراوان که همه می‌دانیم. ریشه این داستان احتمالا به کتاب مقامات می‌رسد و یا شاید به قول زنده‌یاد کریم امامی ریشه‌ای هزار و یک شبی داشته باشد. اما هر چه هست برای سردرآوردن از راز آن شتر به ادب کهن نیازمندیم. برای کشف رد پای اندیشه‌ای که خواننده را به کشف علت و معلول‌ها رهسپار می‌کند باید در ادب کهن غور کرد. مجتبی عبدالله‌نژاد که دانش‌آموخته‌ی ریاضی بود با ذهنیتی علم‌گرا، در فرصت اندکی که داشت، سعی داشت به هر دو سو نور بتاباند. نوری که چیزی نبود جز درک دقیق و استقرایی از گذشته‌ی ادبی و بازخوانی تعریفی برای آن در رابطه با جهان گسترده‌ی علم‌گرای پیشِ رو. او رفت بدون اینکه فرصت کند به بزرگی کارش بیندیشد. کاری که در زمانی اندک شاخ و برگهایش را بارور کرده بود.


[1] ریخت شناسی داستان پلیسی. جواد جزینی

[2] Victor Hugo

[3] ˈfʲodər dəstɐˈjefskʲɪj

[4] «زاویه مرگ در داستان؛ با نگاهی به آگاتا کریستی و چند داستان غیرپلیسی قتل محور». محبوبه موسوی. مجله کاروان. ش 11 و 12.

[5]  Agatha Christie

[6] Sir Arthur Conan Doyle

[7] Narcejac& Tzvetan Todorov

[8] ریخت شناسی داستان پلیسی. جواد جزینی

[9] Pam Belluck

[10] For Better Social Skills, Scientists Recommend a Little Chekhov BY PAM BELLUCK

[11] Alice Munro

[12] Danielle  Steel

[13] از مصاحبه کریم امامی با سروش روحبخش نقل از وبلاگ خواب بزرگ

[14] در نگاه اول شخص. نگاه اول شخص: گفت‌وگوهای علی عبداللهی با شاعران و نویسندگان ایران و جهان تهران: انتشارات کوله‌پشتی، 1395. نقل از سایت راهک

[15] مصاحبه زنده یاد عبداله‌نژاد با هنر آنلاین.

[16] از یادداشتی با عنوان: «روشن و مفهوم حرف بزن.»، مجتبی عبدالله‌نژاد.

گزارش نشست نقد و بررسی رمان خرگوش و خاکستر

 


نشست نقد و بررسی رمان «خرگوش و خاکستر»، نوشته محبوبه موسوی، روز پنجشنبه، یکم اسفند سال 98 و پیش از آغاز همه‌گیری ویروس کرونا، با حضور منتقدین خانم منیژه نجم عراقی و آقای رضا عابد و جمعی از اهالی ادب و فرهنگ در شهر کتاب اکباتان برگزار شد.
در این نشست ابتدا خانم نجم‌عراقی مترجم «زن و ادبیات»  با موضوع «نگاه فمینیستی به سرگشتگی انسان» سخن گفت و خاطر نشان کرد که: اول باید گریزی بزنم به سابقه‌ی سال‌ها مترجمی که سبب شده گرفتار وسواس ویرایشی بشوم. وسوسه‌ای که این روزها به دلیل وفور متن‌های معیوب و پر از ویرگول اغلب اسباب دردسر است و حتی مانع خواندن. زنده‌یاد احمد شاملو در کتاب «نام‌ها و نشانه‌ها» درباره ویرگول حرف بامزه‌ای دارد. او می‌گوید بعضی نویسنده‌ها به جای زحمت‌کشیدن برای سلیس‌نویسی ترجیح می‌دهند از علایم نوشتاری استفاده کنند و بعضی هم وحشت دارند این نشانه‌ها را کنار بگذارند و حتی در جملات روان و بی‌پیچ‌وخم هم از نشانه‌گذاری‌های بی‌مورد خودداری نمی‌کنند. بعد هم پیشنهاد می‌کند که از این پس «به جای وقت‌گذرانی با حل جدول کلمات متقاطع، جملات پُرویرگول کتاب‌ها و مقاله‌ها را با جابه‌جا کردن عناصر سازنده‌شان به فصیح‌ترین صورت ممکن درآرید. یقین داشته باشید ظرف چندماه ویراستار درجه‌یکی از آب درمی‌آیید!» او ادامه داد: برای اشاره به پاکیزه‌گی نثر خانم موسوی در «خرگوش و خاکستر» بود که به من امکان داد فارغ از این وسواس‌های ویرایشی با شخصیت‌های سرگشته‌ی آن همراه شوم. بر ترس‌های تحمیل‌شده و آرزوهای برباد رفته و توانایی‌های سرکوب‌شده و عقیم‌مانده‌‌شان افسوس بخورم و به جای آن‌ها به خشم بیایم. شاید در آغاز فقط نشانه‌های ستم جنسیتی چشم خواننده را بگیرند اما به انتهای روایت که می‌رسیم دردی بسیار عمیق‌تر احساس می‌کنیم.  نجم عراقی نقبی به اندیشه فمینیسم زد و گفت: در چهل سالی که فمینیسم معرف جنبش زنان شده با همه‌ی کوششی که برای سرکوب یا مصادره‌ی آن به خرج داده‌اند دانشی گسترده پدید آورده که رد پای آن را در تمامی شاخه‌های دانش می‌توان دید. از این میان آثار این جنبش فمینیستی یکی علنی‌شدن ستم و خشونت در قلمرو خصوصی بوده است و شناسایی خانواده به عنوان یکی از کانون‌های اصلی آن. این از یک سو افسون بسیاری از افسانه‌ها درباره‌ی مادری را باطل کرده، از سوی دیگر پته‌ی «مرد هنرمند خلاق» را روی آب انداخته و فمینیست‌های روان‌کاو این اختراع را جبران حسرت مردان به قوای زایش زنان دانسته‌اند. البته با تغییراتی که در این چند دهه در شکل خانواده پدید آمده امید می‌رفت که دیگر لازم نباشد زن‌ها هویت خود را در مادری خلاصه کنند. اما متاسفانه با رشد دوباره‌ی بنیادگرایی و سرمایه‌داری افسارگسیخته‌ای که زندگی را در سودآوری (برای گروهی اندک) خلاصه می‌کند و انسان‌ها را جز کالا نمی‌بییند، شاهد تشدید سرسام‌آور نابرابری و فقر و بی‌عدالتی هستیم و به همراه آن تحکیم دوباره‌ی آن افسانه‌ها. این فقط به جامعه‌ی ما یا جهان سوم محدود نمی‌شود و آثارش را در سراسر جهان می‌توان دید. و البته آشکار است که این وضعیت هم به سیاست برمی‌گردد. یعنی شعار فمینیستیِ «سیاسی بودن امر شخصی» بی‌پایه و اساس نبوده است. 
نجم‌عراقی بیان کرد شاید گزافه‌ نباشد اگر بگویم امروزه تعریف فمینیسم به تعداد زنان جهان گوناگون است. و  برای من، فمینیسم«نگاهی زنانه به جهان برای دگرگونی جامعه‌ی انسان‌ها که هدف آن صرفا تحقق برابری زنان نیست بلکه رویای رفع انواع تبعیض و ستم جنسی و نژادی و طبقاتی و مانند آن را در سر می‌پروراند».  
روایت سرگشتگی انسان‌ها در خرگوش و خاکستر که بسیار با خواندنش درد کشیدم و رویایی را در من زنده کرد که بابت این از خرگوش و خاکستر و نویسنده‌اش ممنونم. سال ۱۹۹۵ در گردهمایی سازمان‌های غیردولتی که به موازات کنفرانس جهانی زن در پکن جریان داشت بذر یک شبکه‌ی فمینیستی بین‌المللی کاشته شد به نام «حرکت جهانی زنانWMW))» که بیش از ۶۰۰۰ هزار گروه و سازمان در سراسر جهان از آن حمایت می‌کردند. از دل این حرکت دو سند بیرون آمد: یکی نقدی تحلیلی بود بر اهداف توسعه‌ی هزاره‌ی سازمان ملل با توجهی ویژه به گسترش روزافزون فقر و تبعیض و تخریب زیست‌محیطی، و دیگری منشور «حقوق بشر از دید زنان» که درواقع نسخه‌ی انتقادی و تکمیل‌شده‌ی اعلامیه حقوق بشر است. مبنای اعلامیه حقوق بشر «آزادی، برابری، برادری»‌ انقلاب کبیر فرانسه بود. اما منشور زنان اصل سوم را با حذف بارجنسیتی به همبستگی تغییر داد و دو  اصل دیگر یعنی - عدالت و صلح- را هم به آن افزود.
سپس نجم عراقی با قرائت بخشی از منشور زنان که «ما آرزوی جهانی داریم که هراس و تابو در آن جایی نداشته باشد»، تاکید کرد که من در مواجهه با سرگشتگی انسان در رمان «خرگوش و خاکستر» این رویا را دارم. درباره شخصیت‌های اصلی زن و مرد در خرگوش و خاکستر، نجم عراقی شخصیت زن داستان را که فردی به لحاظ زیستی نازاست، خلاق و زاینده توصیف کرد و شخصیت اصلی مرد داستان را که چهره‌ای هنرمند و خلاق دارد تفسیر کرد که خود بر خلاقیت خود سرپوش می‌گذارد و درواقع به شکلی خود را عقیم می‌کند، برخلاف زن که خود را زایا بارمی‌آورد. نیز یادآور شد که زنانگی زن در آفرینش او در ساخت سازه‌های هنری و عروسک سازی‌اش نمود یافته است و از این نظر نویسنده آگاهانه یا ناخودآگاه به سرچشمه خلاقیت زنانه انگشت گذاشته است.
پس از آن آقای رضا عابد نویسنده کتاب «ده نقد» سخنان خود را با عنوان «سرگشتگی و سفر» آغاز کرد. عابد گفت کتاب شریف «خرگوش و خاکستر» کتاب انسان‌های مردد، بی‌هویت، بیزار از تکرار چیزهای ملال‌آور، مضمحل شده، مرگ‌اندیش، محبوس، بی‌پناه و مفاهیمی بسیار زیاد دیگری است که محبوبه موسوی جمع کرده تا از دل آن سرگشتگی انسان را نشان دهد. عابد خاطر نشان کرد که نویسنده با تکنیک‌های روایی خوبی وارد شده است که رمان را خوشخوان کرده و بحث سهل و ممتنع را پیش برده است. روایت غیرخطی رمان نشان می‌دهد که زمان دقیقاً کارکرد نویی دارد و نویسنده این شکست زمان را خیلی زیبا پیش می‌برد که به کار ایشان صبغه‌ای مدرن می‌دهد تا جهان رمان را بسازد. عابد افزود: زبان و زمان گفت‌و‌گوی مدامی را انجام می‌دهند تا جهان رمان ساخته شود و این را در تکنیک‌های روایی ایشان می‌بینیم و زاویه دید دانای کل محدود به من-روایتی نزدیک می‌شود. رمان با سه شخصیت اصلی و بسیار شخصیت‌های فرعی پیش می‌رود و مدام گفت‌وگو بین زبان با جهان از طریق کنش و واکنش شخصیت‌ها بر هم در جریان است. عابد خاطر نشان کرد شخصیت یحیا که یکی از شخصیت‌های اصلی داستان است، باری اساطیری بر دوش می‌کشد. یحیا فاقد فرزند است. یحیای انجیل هم بچه ندارد. زکریا، پدرش، هم بچه ندارد و انتخاب نام یحیا تداعی این شخصیت را می‌کند. عابد در ادامه گفت: عمده مساله‌ای که من خواننده را درگیر می‌کند این است که چرا سرگشتگی آدم‌های این داستان تبدیل به سرگشتگی من خواننده می‌شود؟ اگر در نظر بگیریم که رمان بعد از ساختارگراها دچار فعل و انفعال شد و از مثلث خواننده و نویسنده و متن گریزهایی زد حالا شاهد رکن چهارمی هم هستیم. این رمان هم انگار دارد وارد ضلع چهارمی به نام دیگری می‌شود که با پروست خودش را وارد صحنه کرد که برای یک حقیقت فرّار و سیال و دست نیافتنی به فرض حقیقتی دست می‌زند که انگار زبان و استعاره دارند به این حقیقت حمله می‌کنند. در این رمان گیج زدن‌ها و چون و چرایی یحیا را می‌بینیم. فرق بین ادبیات و فرقی را که با بزرگ خود فلسفه دارد مشتبه می‌کند اما ادبیات دست به پرسشگری می‌زند و بر خلاف فلسفه دنبال پاسخ‌دهی نیست. ادبیات می‌خواهد خودش را نابود کند. چون موسوی نویسنده می‌خواهد کتاب خودش را بنویسد و نابود کند برای اینکه دنبال یک دیگری تازه‌ای است. برای اینکه استعاره‌ها به کمک زبان می‌خواهد این را از بین ببرد تا من خواننده اگر پنجاه سال دیگر این را خواندم جور دیگری بخوانم. برداشت‌ها، برداشت‌های تازه‌ای باشد. عابد یادآور شد: قصدم نه مقایسه با کار پروست که منظورم این است که این رمان رو به این سمت دارد. ادبیات جهان است. زبان است برای ساختن رکنی که جریان زندگی در آن تبلور دارد و این رمان آن رکن چهارم را وارد می‌کند. از دیگر سو نویسنده، تعهد اجتماعی دارد. شخصیت‌های این رمان مولود جامعه سرمایه‌داری‌اند و نویسنده با اینکه این را می‌نویسد با تردستی تمهیدهای خوبی دارد. فرهنگ عامیانه را می‌شناسد. و چیزی که خیلی در کارش تبحر دارد، عناصر چهارگانه است که عنصر باد در آن بیداد می‌کند و گذشته از آتش و آب عنصر خاک را هم در صحنه جبهه داریم که متأسفانه وزن مخصوص آن در این داستان کم است.
عابد در ادامه گفت: تمام این درهم آمیختگی‌ها، پیوستها، گسستها و به تعبیر یوسا کاتدرالی کردن(کلیسای جامع که از دور خیلی هارمونی دارد اما وارد آن که میشوی گسست آن را می‌بینی) است که در این رمان اتفاق می‌افتد. عابد با اشاره به سفر قهرمان جوزف کمبل، (با ترجمه عباس مخبر)،  و تلاشهای بسیار کارول پیرسون،(با ترجمه گیتی خوشدل)، در زمینه سفر قهرمان به موضوع سفر شخصیت‌ها در این رمان اشاره کرد که با پوزارکشیدن بر پرت‌افتاده‌ترین راهها به شرر درونی خود با نیمی نام و نیمی ننگ پاسخ می‌دهند.  سفر قهرمان در هسته درونی خود دارای سه محور است: جدایی، تشرف و بازگشت. سه شخصیت رمان (صدیقه، یحیا و طوطیا) صفات معصوم، یتیم، حامی و جنجگو را که بیانگر دوران جدایی این محور است، با هم دارند. در مرحله تشرف، شاهد صفات نابودگری و آفرینشگری و ... هستیم و در این تلاطم به بازگشت شخصیت می‌رسد. در بازگشت به شخصیت فرزانه(خردمند) دست نمی‌یابد بلکه به شخصیت دلقک نائل میشود. دلقک کسی است که راه لذت بردن از زندگی را آموخته است. وزن این سفر قهرمان در اینجا، بیشتر از دو شخصیت دیگر بر دوش صدیقه استوار است، در واقع با اینکه طوطیا هم بر پرت‌افتاده‌ترین راهها پوزار می‌کشد و یحیا نیز به‌نوعی، اما محمل این سفر درونی بر صدیقه استوار است.
به قول لوسین گلدمن وظیفه ادبیات ساختن دنیای ممکن است و قصد نویسنده در تمام حرکات، علایم سجاوندی، توصیفها و استعاره‌هایی که این رمان به خدمت می گیرد و شخصیتهایی را که میسازد این است که این متن بازبماند تا خودمان باز آن را بنویسیم. زیرا خودش را نابود کرده همانطورکه شهپر(شخصیتی دیگر)خودش را نابود کرده است.
عابد در ادامه گفت‌وگو نکته‌های انتقادی به داستان وارد کرد که عبارت است از کاربرد برخی واژه‌ها که واژه‌هایی اگرچه زیبا اما پربسامد است. یکی دو مورد اشاره‌های نویسنده به متون آشنای دیگر که در پاورقی آمده و بیانگر اضطراب تأثیر نویسنده از پیشینیان خود است. در ادامه مرتضا خبازیان‌زاده، نویسنده «نقطه صفر مرزی» و مجری برنامه، بخشی از داستان را خواند و خاطرنشان کرد بازنمایی واقعیت‌ها و پدیدهای اجتماعی در رمان به هر شکل که باشد، در ذات خود سودمند است و چگونگی این سودمندی در نوع مواجهه اثر با واقعیت‌ها و نحوه پرداخت گره خورده است. رمان خرگوش و خاکستر در بازآفرینی فضا چنان عمل کرده که خواننده به آسانی می‌تواند از آن لذت ببرد و اجازه دهد رمان آرام‌آرام تاثیر خود را بگذارد.