۱۴۰۰ آذر ۷, یکشنبه

داستانهای سگ

 یادداشتهای این ماه، با موضوع کلی «سگ»، در واقع بخشی از پژوهش مفصلی است درباره ادبیات که به ناشر سپرده‌ام و و دیر یا زود به سرانجام انتشار خواهد رسید. اما قبل از آن، به معرفی داستانهایی میپردازم که سگ در آنها حیاتی داستانی یافته و ادبیات را از طنین صدای خود انباشته است. این صدا در نظر نویسنده داستان، گاه ترسناک، گاه ترحم انگیز و در اغلب اوقات، نوید رفاقتی بوده است که آدمی در سگ می جسته است. در معرفی داستانها تنها به بندی از هر داستان، و نه کل داستان، اکتفا میکنم تا قانون کپی رایت حق مولف رعایت شود. بدیهی است تمام این داستانها در دسترس و خواندنی است.


مکان داستان: نورماندی. ناحیه «کو». روستایی در فرانسه:
.«دو زن با تعجب همدیگر را نگاه می‌کردند؛ خانم لوفور  با لحن تلخی گفت:«آخر من که نمی‌توانم به همۀ سگ‌هایی که می‌اندازند این پایین غذا بدهم. بهتر است از این کار بگذریم.به راه افتاد، از فکر اینکه آن همه سگ بخواهند به خرج او شکم‌شان را سیر کنند انگار احساس خفگی می‌کرد، و حتی بقیۀ نانی را که مانده بود با خودش برد و در راه آن را می‌خورد.

رز دنبالش می‌رفت و چشم‌هایش را با گوشۀ پیش‌بندِ آبی‌اش خشک می‌کرد.[1]»
_______________
مکان داستان: مدرسه‌ای دور از روستا

«صبح یکی از بچه‌ها نان و ماست آورده بود و به شیشه می‌کوبید. سگ بیدار شده بود و صداش تو کلاس‌های لخت توی دلمان را خالی می‌کرد، و حالا ایستاده بود جلو در بسته و راه دررو می‌جست و به طرف ما دندان‌قروچه می‌کرد و می‌غرمبید. فهمیده بود گولش زده‌ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‌کرد. مردان از کنار قبرستان می‌آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‌گناه نشان بدهد. نمی‌گذاشت ما به در نزدیک بشویم. هر لحظه هارتر می‌شد و آماده بود بپرد سر و کولمان. عرق بر پیشانی‌مان نشسته بود. می‌دانستیم حالا سر و کلۀ بچه‌ها پیدا می‌شود و می‌بینند ما از ترس سگ را برده‌ایم تو و حالا سگ نمی‌گذارد بیاییم بیرون. مردان که رسید چند تایی از بچه‌ها هم همراه او رسیدند. پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند، و سگ صداش توی راهرو خالی پیچیده بود[2]
----------------------------
مکان داستان: مسافرخانه‌ای جنگلی در رشته کوههای آلپ
«مدت زمان زیادی خوابید، خواب طولانی آرامی داشت. اما یکدفعه صدایی نامش را فریاد میزد: «اولریک!»از خواب عمیقش پرید و در رختخواب نشست. داشت خواب می‌دید؟ ایا این یکی از این عجز و لابه‌هایی است که در خوابهای اشفته میگذرد؟ نه هنوز ان صدا را می‌شنید، آن فریاد در گوشهایش طنین می‌انداخت و در تک تک سلولهای تنش فرو می‌رفت و همانجا کبره می‌بست. یقینا کسی داشت او را فریاد میزد «اولریک!» کسی نزدیک خانه بود، شکی درین نبود و در را باز کرد و با تمام نیروی ریه هایش داد زد: «تویی گاسپار؟». اما نه پاسخی، نه لابه ای ، نه شکوۀ زیرلبی، نه هیچ چیز. کاملا تاریک بود و برف، غم‌افزا و بی نا و نفس به نظر می‌رسید..
**
سم که از سروصدا بیدار شده بود، پی در پی زوزه کشید، همانطور که سگهای وحشتزده زوزه می کشند و تمام خانه را برای پیدا کردن جایی که خطر از آنجا میامد زیر و رو کرد. وقتی به پشت در رسید، زیر در را بو کرد، تند تند بو میکشید، موهایش اشفته و دمش بی تکان بود همچنان که با خشم ناله میکرد. کونزی که وحشت کرده بود، به جستی بلند شد و صندلی‌اش را با یک پایش نگه داشت، فریاد زد: «نرو، نرو وگرنه تو رو میکشم.» و سگ با این تهدید رو به بیرون و خشمگین به دشمنی نامرئی که رئیسش را به جنگ دعوت میخواند، پارس کرد. تا حدودی، گرچه او ارام شد و برگشت و مستقیم خودش را جلوی بخاری رساند اما ناآرام بود و سرش را بالا گرفته بود و از بین دندانهایش خرناس می‌کشید.
**
سه هفته ای میشد که خود را  با الکل از پا انداخته بود. اما نوشیدنهای پی‌درپی‌اش  فقط وحشتش را میخواباند و وقتی بیدار میشد چنان سراسیمه بود که نمیتوانست آشفتگی‌اش را مهار کند. نوشانوش‌های پی‌در پی‌اش تقریبا به مدت یکماه، مستی‌اش را شدیدتر کرده بود و  تنهایی مطلقش که شدید و شدیدتر میشد، او را مثل مته‌ای از درون می‌خلید. حالا مثل حیوانی وحشی در قفس دور خانه راه میرفت، گوشهایش را به در میگذاشت تا اگر دیگری آنجا بود صدایش را بشنود و با کمک دیوار که حائل میان او و آن بود، مقابلش بایستد. و بعد به محض اینکه از خستگی به چرت کوتاهی فرو می‌رفت، باز آن صدا سر می‌رسید و تکانش می‌داد.

اواخر یکی از شبها، که ترس دیوانه‌اش کرده بود، پرید سمت در و بازش کرد، میخواست کسی را که صدایش میزد ببیند و  مجبورش کند ارام بگیرد اما چنان شبحِ باد سردی به صورتش وزید که استخوانش یخ کرد و فورا در را بست  و قفلش را چرخاند، خود را روی هیزم جلوی بخاری انداخت  تا خود را گرم کند اما به ناگهان  صدای پنگال کشیدن آن دیگری به دیوار و گریستنش شروع شد. در اوج یأس صدا زد: «برو گمشو!» اما پاسخ طولانی دیگری، نالۀ غم‌انگیزی بود[1].
_______________
مکان داستان: خانه‌ای در حومه شهر رو به گورستان متروک
«خوب می‌دانست که هر جا می‌رود حضور او هست ،حضور آن سگ که مدام پشت سرش بود اما همیشه در فاصله‌ی خاصی از او راه می‌رفت ،هیچ‌وقت درست خودش را به او نشان نمی‌داد وتا می‌آمد نگاهش کند _آن‌طور که می‌گویند اگر به چشم سگ خیره شوی خجالت می‌کشد- می‌رفت در پناه دیوار نیمه‌ساخته‌ای یا حتا در کوچه‌ای آن‌طرف‌تر پنهان می‌شد ،درست تا پشت در آپارتمان با او می‌آمد بدون هیچ سر‌و‌صدا یا مزاحمتی اما همین که در هر گوشه‌ای که فکرش را می‌کرد او سر در‌می‌آورد ،حضور آزار دهنده ومزاحمی بود که رشته‌ی افکارش را می‌گسست وتمرکزش را از او می‌گرفت .دیگر وقتی راه می‌رفت اعتمادبه نفس لازم را نداشت ،چون له‌له نفس های سگی همیشه پشت سرش بود .اویل که می‌دیدش می‌ترسید ،تا اورا می‌دید گام تند می‌کرد ،چند قدمی که می‌رفت برمی‌گشت وپشت سرش را نگاه می‌کرد ،سگ همیشه در همان فاصله‌ی معین بود ووقتی می‌ایستاد او هم ایستاده بود .حالا دیگر نمی‌ترسید می‌دانست نه او ونه هیچ سگ دیگری قادر نیست آسیبی به کسی برساند همان وقت‌ها بود که به مرد گفته بود ومرد خیلی خونسرد جوابش داده بود «چاره‌اش یه تیکه گوشته ،اگه چیزی بهش بدی بخوره ،همیشه بهت وفاداره «وخودش فکر کرده بود تازه بدم نیس،تو این بیغوله‌ای که ما هستیم یه سگ جلوی در باشه ،حالا نه این‌که حتمن نگهبان اما خودش دلگرمیه . اما خوب می‌دانست که همه‌ی داستان این نیست ، سگ تکه گوشت را هم خورده ‌‌بود وتغییری نکرده وغیر از این که مهری به او نشان نمی‌داد،حضورش تهدید روشنی هم نبود.»
داستان کوتاه «سگ». نوشته محبوبه موسوی .کامل داستان در اینجا.
_________________________
از دیگر داستانها میتوان به «پانزده سگ» اشاره کرد و نیز معروفترین داستان فارسی در این زمینه یعنی «سگ ولگرد» صادق هدایت.


[3] مسافرخانه. گی. دی. موپاسان. از مجموعه داستان طرف تاریکی. گزینش و ترجمه محبوبه موسوی. نشر مروارید. سال 92


[2] ما سه نفر هستیم از مجموعه داستانی به همین اسم. نوشته داوود غفارزادگان. نشر ثالث. 91. ص 12


[1] پیرو؛ از مجموعه داستان اولین برف  داستانهای دیگر. موپاسان. ترجمه مهدی سحابی. ص 16

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر