۱۴۰۰ آذر ۹, سه‌شنبه

بررسی جهان‌بینی و تفسیر از قدرت در نگاه نویسندگان

 در کتاب

«جستارهایی جامعه‌شناختی درباره‌ی داستان امروز ایران»؛ نوشته مهرک کمالی[1]

کتاب، همان‌طور که از عنوانش برمی‌آید، نگاهی جامعه‌شناسانه دارد به داستان‌های معاصر ایران. معمولاً با شنیدن لغت معاصر یاد صد سال اخیر هر تاریخ می‌افتیم و همین باعث شده است که اغلب نقد و یادداشت‌هایی که بر داستان فارسی نوشته شده است، مربوط به داستان‌هایی است که در گذر زمان آزمون خود را پس داده‌اند و منتقد با بررسی آن‌ها چندان خطر نمی‌کند و جرأت گام گذاشتن در قلمروی تازه‌تری را ندارد که در حال افت و خیز است و هنوز در حال تجربه‌اندوزی و نویسندگانش چندان که باید – و یا اصلاً- نام‌آشنا نیستند. از این رو از جرأت و جسارت در نقد داستان‌های متاخرتر حرف می‌زنم که اغلب بزرگان داستان، و منتقدین پیشکسوت درباره‌ی این داستان‌ها‌ سکوت کرده‌اند. برای این سکوت می‌توان دلایلی چند برشمرد اما عمده‌ترین آن همان فاصله‌ای است که بین نویسنده نسل امروز و منتقد و نویسنده نسل دیروز، به اجبار، شکاف انداخته است. فاصله‌ای حاصل مهاجرت اجباری، دسته‌بندی و دردسر همیشگی دوگانه‌ی خارج و داخل که آبشخورش از هر کجا که باشد دودش به چشم ادبیات می‌رود که تک‌افتادگی آن در زمانه‌ای که نویسندگان در دیگر نقاط جهان در اندیشه جهانی شدن و نوشتن به طریقی‌اند که زبان و درد مشترکی جهانی در آن یافت شود، اینجا ما در این سر دنیا، نگران خوانده شدن تولیدات داستانی توسط خودمان هستیم و  در چنین زمانه‌ای که ارتباطات بنیان هنر را می‌سازد اگر نگوییم فاجعه، بدترین شکل ممکن است.



پس مهرک کمالی سراغ داستان‌هایی از نویسندگان معاصر رفته است که عمری تنها به اندازه چند دهه اخیر دارند: از بامداد خمار که شاید یکی از قدیمی‌ترین داستان‌های این مجموعه باشد، (سال انتشار 1374) تا داستان‌هایی که تنها یکی از دو سال از عمر انتشارشان می‌گذرد، (در یک نمونه، تاریخ انتشار آن داستان سال 98 است). برای بررسی چنین داستان‌هایی مهرک کمالی کمتر دسترسی به منابع پیشینی نقد داشته است و تطبیق ساختارهای اجتماعی بر داستان فارسی یکی دیگر از کارهای سترگ این جستار است که مدت‌هاست در صف  نقد معطل مانده است آن‌قدر که هرگاه حرف از نقد داستان می‌شود انگار فقط باید منتظر اعلام زاویه‌ی دید داستان، راوی چندم شخص و زمان افعال و ساختار جملات باشیم تا نقد محتوای داستان. بی‌آنکه بخواهم نقد فرم‌گرای داستان را انکار کنم – که آن هم یکی از جنبه‌های نقد داستان است و طبیعتاً ضروری- می‌خواهم بگویم دلیل گریز منتقدین امروز از نقد محتوایی همان چیزی است که بر خود داستان هم تاثیر گذاشته است و آن ترس است و به عبارت بهتر فرار از نقد محتواگرا و رواج داستان‌های شدیداً فرم‌گرا نتیجه‌ی تأثیر مستقیم سانسور بر ادبیات داستانی است و اگر نویسنده یا نویسندگانی بتوانند از چنین دام و ترفندی بگریزند و به داستان‌هایشان غنای مفهومی ببخشند منتقدان چشم بر آن می‌بندند چون چنین نقدی در کنار دانش نقد به جرأت و جسارتی نیاز است که چندان ممکن نیست. اما کتاب «جستارهای جامعه‌شناختی...» به خوبی از پس نقد محتوامحور برآمده و در نگاه کلی، اساس کار را  بر رابطه‌ی مؤلف(نویسنده)، داستان با ساختار قدرت گذاشته است. با این توضیح سراغ کتاب «جستارهای جامعه‌شناختی درباره‌ی داستان امروز ایران» می‌نشینیم:
برخی از داستان‌های انتخاب شده برای این کار عبارت است از:  خم، سهم من، بازی آخر بانو، بامداد خمار، زوال کلنل، توکای آبی، آقای شاهپور گرایلی همراه خانواده، پوزخند همیشگی بیژن ستوده ماهانی، مورد عجیب دوست ما، لیدا پناهی و چند داستان دیگر.
از آنجا که موضوع جستار مهرک کمالی در رابطه‌ی داستان با ساختار قدرت است، نکته‌ی مهمی که اغلب از دید هم مؤلفان و هم منتقدان غایب است، از نظر دور نداشته است و آن ردپای بابی‌ها و ازلی‌ها در ادبیات داستانی ایران است و داستان یا داستان‌های پرداخته شده به این موضوعِ ممنوع.
کندوکاو در رابطه‌ی شخصی و اجتماعی با قدرت در داستان فارسی همواره با موانعی چند همراه بوده است که می‌توان نقطه‌ی آغاز آن را عدم شناخت قدرت -و طبیعتاً ساختار و روابط آن با فرد و جامعه- دانست که تا دستگاه‌های عریض و طویل در اعمال انواع سانسور بر متن و نویسنده ادامه می‌یابد.

امکان‌ناپذیری شناخت ساز و کار قدرت که ناشی از رابطه‌ی ارباب رعیتی، (حاکم- محکوم)، است و به دنبال آن، دخالت ندادن اجتماع در شکل‌گیری ساخت قدرت(و به عبارتی جلوگیری از دموکراتیزه شدگی) و طبیعتاً  سرپوش نهادن بر رفتار حاکمانه(قدرت) در مقابل اجتماع، شناخت ساز و کار قدرت را برای افراد جامعه‌ای غیردموکراتیک ناممکن می‌کند.  شاید از این روست که داستان سیاسی با مفهوم رایج آن، آن‌طور که در ادبیات داستانی سایر کشورهای جهان سوم و بخصوص ادبیات امریکای لاتین و آثار نویسندگانی همچون گارسیا مارکز، بارگاس یوسا، خوسه دونوسو و دیگران شاهدیم در ایران نسج نگرفته است. کودتاهای پی در پی در آمریکای لاتین و عدم ثبات قدرت سرکوبگر در برهه‌هایی از تاریخ، راه را برای نویسندگان باز کرد تا به نقد گذشته‌ی سرکوبگری بنشینند که حالا دستش از قدرت کوتاه شده است گو اینکه قدرت سرکوبگر دیگری به جای آن نشسته باشد و از دیگر سو، قدرت در بافت اجتماعی چنین ساختارهایی پیوندهای ایدئولوژیک از آن نوع که مثلاً در نظام های توتالیتری کمونیستی یا نظام‌های عقیدتی که امروزه شاهدیم وجود نداشت و همین راه دستیابی به ساز و کار قدرت را تا حدودی در آن کشورها ممکن می‌گردانده است. با تمام شباهتهای ظاهری، ساختار قدرت در هیچ دو جامعه‌ای شبیه هم نیست و تفاوت‌های فرهنگی، عرفی ظریفی ساختار قدرت را در جوامع مختلف متفاوت می‌کند و بنابراین در درک انسان‌های تحت حاکمیت قدرت  نیز اثر می‌گذارد. شاید بتوان مهمترین اثری که در ایران به نقد ساختار قدرت پرداخته است از «روزگار دوزخی آقای ایاز» نوشته رضا براهنی نام برد. رضا براهنی که این کتاب را در سال 49 به پایان رسانده است هرگز موفق به انتشار در داخل ایران نمی‌شود. چند ترجمه از این کتاب در دیگر کشورها منتشر می‌شود و چند سالی است که تازه افست آن به بازار دستفروش‌های کتاب ایران راه یافته است. بنابراین روزگار دوزخی ایاز بخاطر قدمتش- علیرغم معاصر بودن- در مجموعه‌ی «جستارهای جامعه‌شناختی داستان ایران» نیامده است.
اما داستان دهه‌های متأخرتر، آن‌طور که جستار جامعه‌شناسانه‌ی مهرک کمالی نشان می‌دهد، راه‌های دیگری را برای این نقد یافته است گرچه اغلب این راه‌ها به بن‌بست خورده است یا اینکه به جای نقد قدرت به شکلی معکوس، مسئولیت بحران‌های اجتماعی را از دوش ساختار برداشته و متوجه فرد کرده است.
برگردیم به کتاب جستارهای جامعه شناختی. در این کار که از نقد داستان «خم» آغاز و با «لیدا پناهی» از مجموعه‌ی «بازخوانی چند جنایت غیرعمدی» به پایان می‌رسد، مهرک کمالی در هر داستان، کلیت ساختاری و فرم داستان را در قالب محتوای آن بررسی کرده است و توانسته در هر داستان نکته‌ای را بیرون بکشد که به کار جامعه‌شناسانه‌اش بیاید. در خم، به موضوع«ناگهان» در داستان‌های سیف‌الدینی اشاره می‌کند و بعد سراغ عنوانی می‌رود که در ادبیات پس از انقلاب بسیار آشناست: ادبیات افسردگی. افسردگی فضای این داستان‌ها را کمالی «پدید آمده از ارتباط متقابل ایدئولوژی و سنت داستان‌نویسی فارسی» می‌داند و به موضوع «فردی کردن» سوژه‌های داستانی در ادبیات بعد از انقلاب می‌پردازد و بیان می‌کند که « در این گونه ادبیات استعاره‌های آشنا برای خواننده و هم برای سانسورچی‌ها، رنگ می‌بازند و جای خود را به استعاره‌های تازه‌ای می‌دهند که به دلیل فردی بودنشان باید تک‌تک و داستانی به داستان دیگر درک شوند.» و نمود اعلای این ادبیات را در داستان برجسته‌ی «سایه‌ای از سایه‌های غار» نوشته شهریار مندنی‌پور نشان می‌دهد. او داستان «نیمه غایب» را که قرار بوده عاشقانه‌ای باشد که پس از سال‌ها ممنوعیت عاشقانه‌نویسی بر کاغذ آمده است، به دلیل محدودیت‌های سانسور یا خودسانسوری که منجر به جداسازی جنسیتی، انکار عشق جسمانی یا تبدیل آن به چیزی فرازمینی می‌داند و به این ترتیب داستان در نیمه راه هدف خود به نوعی اوتیسم ساختاری دچار می‌شود و در خود می‌ماند گرچه استعاره‌ای که در این رمان از رابطه‌ی زن و مرد ساخته می‌شود نشانه‌ی تلاش برای حفظ فردیت می‌داند.  و سپس به دشواری‌های بازنمایی رابطه زن و مرد در داستان فارسی می‌پردازد. در این جستار حتی در بررسی داستان‌های عاشقانه هم، داستان را در تقابل با ساختار قدرت و سنگ‌اندازی‌ها بر سر موضوع نگاه می‌کند تا به درک کاملی از موفقیت یا عدم موفقیت نویسنده در بازآفرینی موضوع عشق دست یابیم. و باز به همین دلیل است که دقیقاً داستان‌هایی همچون «مورد عجیب دوست ما»(رضا فرخفال) و  زرین تاج(سپیده زمانی) با موضوع بابیان این همه در ادبیات داستانی ایران کم و بی‌نشان است. تا برسد به این نکته که: «دو عامل مهم داستان‌نویسی قبل  و بعد از انقلاب را از هم جدا می‌کند: اول جهان‌بینی نویسندگان و دوم تفسیرشان از روابط قدرت.[1]» یعنی همان نکته‌ای که در اول این مقاله به آن اشاره شد. کمالی در نقد داستان «گود» (مهدی افشار نیک) به درستی نشان می‌دهد  که چگونه «توهم عدم قطعیت» این روایت داستانی را به تاریخ حکومتی تبدیل کرده است؛ همان چیزی که قدرت طالب آن است. ترس قدرت از ادبیات، مربوط به ذات ادبیات نیست بلکه مربوط به ایستادگی ادبیات در برابر قدرت است و اگر روایتی داستانی با انبوه اطلاعات و ساختاری در هم پیچیده در خدمت همان ساختار باشد، برای خواننده کاری از پیش نبرده است اما اگر نگوییم همدست قدرت است می‌توان گفت یکی از سنگ‌های استحکام همان ساختاری است که در واقع به سرکوب ادبیات مشغول است. در بررسی داستان «لیدا پناهی»(محبوبه موسوی) به نکته‌ای انگشت می‌گذارد که درونمایه و اساس داستان است. او می‌نویسد: «داستان لیدا پناهی، به دلیل درونمایه‌ی آرزوی مردانه حذف زنان و روایت زن‌کشی یگانه است.»  اما از خاطر نمی‌برد که زاویه‌ی دید و فرم داستان را از لحاظ عمل و حرکت بازبینی کند. 

تنها نکته‌ای که در این جستار برای من خواننده، که دنبال بررسی داستان‌های فارسی بودم، خلاف انتظار بود، بررسی داستان «مواجهه با مرگ» (برایان مگی) است  که نمی‌دانم چرا در لابه‌لای بررسی داستان‌های فارسی آورده شده است. کتاب با دو گفت‌وگوی جانانه به پایان می‌رسد تا ما را به عنوان نویسنده و خواننده همچنان امیدوار کند که نقد پویا زنده است و داستان فارسی علیرغم دست اندازهای سنگینی که باید از آن بگذرد از نعمت درست خواندن محروم نشده است و بر خلاف تصور رایج، آن چیز که می‌ماند حرفی است که گفته آمده است حالا اگر در قالب و ساختاری درست باشد شکل هنری آن به کمال رسیده است و اگر با تقلیدهای فرم‌گرایانه درصدد پنهان کردن خلأ جهان‌بینی خود باشد، محکوم به نابودی است.


[1] تمام گیومه‌های داخل متن،نقل قول مستقیم از کتاب، جستارهایی جامعه‌شناختی درباره‌ی داستان امروز ایران است.



[1] جستارهایی جامعه‌شناختی درباره‌ی داستان امروز ایران(از بامداد خمار تا توکای آبی). مهرک کمالی. نشر مهری. 1399

کوچه ابرهای گمشده

 



کوچه ابرهای گمشده، نوشته کوروش اسدی از نیمه به بعد چنان پرشتاب میشود که یک نفس پیش میرود. روایتی فوق‌العاده از آشوب دل و آشوب خیابانها، آشوب یادها. حرف، انگار که،در میان چرت‌ گاه به گاه راوی بریده می‌شود. این زمانی است که زهر یا در حال نفوذ در تن اوست و یا تنش در مبارزه است تا خود را از سم تهی کند. رمانی جسورانه و زمان‌مند از لحاظ راوی عصر خود بودن. نشانه‌های آشنایی از ترسها و دلهره‌هایی که ما در یک برهه زمانی تجربه کرده‌ایم؛ زبان یک نسل که در انقلاب و جنگ بالید اما نه آنقدر بزرگ بود که انقلابی باشد و نه آنقدر جان داشت که رزمنده شود؛ زبان نسل تماشاچی. اما زمان و تاریخ فقط کوچه‌های رمان است در عبور از لابه‌لای همهمه آدمهایش و نه موضوع اصلی و بنابراین در پس‌زمینه است. اصل بر آدمها و شخصیت ‌هاست که پیش‌برنده است و به داستان عمق می‌دهد. کوچه ابرهای گمشده، داستانی هم در دل داستان اصلی دارد که به گمانم چندان در داستان ننشسته و راهی به اعماق داستان نمیبرد جز اینکه به نظر می رسد نویسنده خواسته است با این ساختار دست به تجربه اندوزی زند. آن داستان به کلی چیز دیگری است. اما داستان اصلی روند نفوذ کند سم است بر جان همانطور که بر تن راوی. یکی از تصویرهای رمان به مرگ غزاله علیزاده اشاره دارد و با ظرافت و به کمک صندل‌هایی که قبلاً حرفش را زده، نسبتی پیشگویانه با مرگ خود ایجاد می‌کند. شاید همین علامتی بود برای چگونگی مرگ خود کوروش اسدی و نقشه‌ای پیشگویانه برای پایان. به نظرم نمیشود از این صفحه ساده گذشت؛ او خودش به ما در این داستان گفته است.
اسدی در این داستان ادای دینی هم به غلامحسین ساعدی میکند آنجا که راوی، گاه، اشاره میکند که در اتاقش صدای زنگوله میشنود. این صدای زنگوله را ، به عنوان نمادی از مرگ، ساعدی در داستان عزاداران بیل آورده است. اسدی با این کار هم ادای دین میکند و هم به نوعی آدرس می‌دهد.
اما مهم داستانی است که گفته آمده؛ هنرمندانه و اگر کند است، به دلیل حال و هوای کند شخصیت داستان است. داستانی که برای من ،از قضا، پرشتاب بود در عین ملال و کندی. کوچه ابرهای گمشده در قله دیگر داستانهای کوروش اسدی نشسته است و چه حیف که این همه زود از میان ما رفت.

ایکور

  اثر گاوین بنتاک ۱

امروز بر کف دست راستم کپکی بود .

                      *  

ایکاروس۲ !ایکاروس!

چرا آن گاه که از میان ابرهای باران خیز به درون سایه های آن دریای

                                                                       سبز سقوط کردی

رساتر فریاد برنیاوردی؟

چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما 

هرگز نتوانیم خون و استخوان روی سبزه ها را فراموش کنیم ؟

ایکاروس!ایکاروس!

در سر چه اندیشه ای داشتی وقتی به میان ابر باران خیز شیرجه می رفتی؟

آیا چشم هایت از خون تهی شده بودند ٬

ودندان هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟

سرخ و سفیداست خاطرات سقوط های بزرگ.

سرخ و سفیداست اذهان شاهدان.

سرخ است سفیدی چشم ها ٬

وسفیداست گونه هایی که زمانی گلی بود.

ایکاروس!ایکاروس!

صدایت را می شنویم پیش از آن که به انتهای آب های ژرف برسی.

چشم هایم را در پای کوهی خاکستری رنگ گشودم ٬ 

واحساس کردم پاره سنگی را از کاسه ی سرم بیرون کشیده ام .

به دست هایم نگاه کردم .بریده بود٬واز دست هایم خون می ریخت .

واز دست هایم زردآبه جاری بود .

مثل آن بود که سه روز در پای آن کوه افتاده باشم .

وسرم ضربانی مکرربود.

ساق راستم میان قوزک وزانو خم شده بود.

هیچ دردی نداشت .

برای جامی لبریز از آب سرد می مردم 

برای پاره ای نان سفید٬واندکی کره وپنیر.

ذهنم روشن بود :نه هیچ نمکی وجود داشت ٬

ونه در مغزم هیچ خونی که براندیشه  ام راه بندد.

تنها جریان کند زردآبه ی دست های بریده ام بود

وآگاهی در کاسه ی سرم 

              *

                                           (قسمتی از شعر بلند ایکور نوشته ی گاوین بنتاک۳)

(۱)ایکور Ichor در اساطیر یونان – خون نیست ٬مایعی ست اثیری که در رگ های خدایان جاری ست در آسیب شناسی – ترشح سوزان و آبکی برخی زخم ها و جراحات است .

(۲) ایکور اشاره ای هنرمندانه به اسطوره ای به نام ایکاروس ست که بال هایی از موم ساخت و به آسمان پرواز کرد. در اوج موم با حرارت سوزان خورشید ذوب شد و ایکاروس به عمق دریایی ناشناس سقوط کرد .

(۳)گاوین بنتاک شاعر معاصر بریتانیایی ست که در حال حاضر در ژاپن زندگی می کند . او جایی  درباره ی این شعرش گفته ست که پس از چهل سال نگاهی دیگرگونه به آن دارد و همچنان شعر ایکور را مناسب فضای ادبی دهه ی هفتاد انگلستان می داند .او معتقدست که این شعر در شرایطی سخت و بیزار از مناسبات اجتماعی به شکلی الهام گونه سروده شده و مطمئن نیست که دوباره بخواهد چنین شعری بسراید.

این شعر که ترجمه ی زنده یاد احمد میرعلایی است در شماره ی هفتم دوره ی جدید مجله ی مفید آبان ماه ۱۳۶۶منتشر شده است.

۱۴۰۰ آذر ۸, دوشنبه

شهرزاد و مسألۀ غربت

 نوشته: مهدی استعدادی شاد

شهرزاد - كبرى امين سعيدى - چند شعر چاپ نكرده‏‌ى خود را برايم خوانده و به دست تايپ سپرده است. خواندن شعرهاى او اتفاقى بود. در جهانى كه بر اتفاق بنا شده است، چرا اين اتفاق پيش نيايد و بر حاشيه شعرهايش چيزى نوشته نشود؟

او يك انسان است و يك زن شاعر. گاه "پرنده مهاجر" میشود در اين روزگار پرشتاب زندگى، و می‌سرايد در شعرى - پرنده مهاجر :
‌«تلنگرى بر آب زدم، / سازى كه زمين آن را میشنود، / آسمان آن را میشنود.‌»

او پرنده ‏اى است كه زبان زمين و آسمان را می‌شناسد و با تلنگرى بر آب با آن‏ها به صحبت می‌نشيند.

در اين جهان، اما او تنها نيست تا همآوايى و همدلى‏‌اش با طبيعت نامخدوش ماند. ديگرانى هستند كه به عمد و با منظور اين هماهنگى را به اغتشاش می‌كشانند.

شاعر ندا می‌دهد:

«تلنگرى بر گيجگاه عشق / رعدى سخت درمی‌گيرد / پرنده‌ی مهاجر تنم بال می‌گشايد و می‌خواند / زندگى اين گونه است / تلنگرى بر دهان كامل‏ترين انسان / پايان آرامش / و يا آغاز شورش»

از ضربه به عشق و آن رعد سخت كه در پيامد ضربه مي‌آید، "پرنده مهاجر" يكه نمى‏خورد. سر در گم نمى‏شود و به پريشان‏گويى و مغشوش‏‌كردارى نمى‏افتد. از اين اختلالات و اغتشاشات، گويى از پيش، آگاه است. واكنشش گشودن بال تن است براى پرواز و رفتن و سر دادن اين نوا با چهچهه‏‌ى خود كه: زندگى اين گونه است. با اين كه از سرآغاز بال گشودن، او زندگى ديگرگونه‏اى را جست‌وجو كرده است. گونه‌ی ديگرى كه در "آرزو"ى سروده‌اش آمده است: ‌

«چشم‌هايت پر آب / دريايت پر ماهى / دست‏هايت پر از ترنم / بهارت پر بار / خورشيدت درخشان / كودكانت جسور / سرزمينت آزاد / جهان را گسترده مى‏خواهم چنين / و وطن را.»

به اين "آرزو"ى شاعر، واقعيت ناجور كنونى پاسخى ديگر داده است. جهان گسترده است؛ آرى! اما براى فرار و پناهندگى جستن. وطن نيز گسترده است؛ آرى! اما براى مخفى شدن از دست پيگرد. پيگردى كه در خواب و بيدارى چون كابوسى همراهت است تا بگريزى. گريزى به جنوب شرقى و يا شمال غربى. جنوب آبش كوسه دارد، و بلم كج شده‌ی مسافرين را طعمه‌ی كوسه مى‏سازد. روايت قربانيان گذر از خليج فارس را بارها شنيده‏ايم. شمال نيز "برادر بزرگ" دارد و فقط طفيلى‏ها را مى‏پذيرد تا بعد در باكو و تاشكند به بيگارى وادارشان كند. پس دو راه مى‏ماند: يكى كوه و كمر جنگل شمالى، و دوم كوير و بيابان جنوبى است. در شمال خستگى است و سرما و برف و بوران تا به "آكسارا"ى استانبول برسى. در جنوب تشنگى است و خاك و غبار و هواى دم كرده تا به فرودگاه "كراچى" برسى. سپس با كلى فلاكت و بدبختى از اين دو ايستگاه مى‏پرى سوى اروپا. اروپاى متمدن، اروپاى حقوق بشر، اروپاى تساوى حقوق. وقتى كه رسيدى و به اصطلاح جا افتادى، تازه مى‏فهمى كه خارجى هستى؛ و خارجى موضوع عينى تبعيض در اروپا است. فيلت ياد هندوستان مى‏كند و وطن انتزاعى را دوباره مى‏طلبى. كدام وطن؟ همان جايى كه بايد فرارت را شروع مى‏كردى؟

 خاطره‏ى تلخ و سياهى است؛ و يا گاه گزنده طنزى كه دامن شاعر ما را نيز مى‏گيرد. وطن انتزاعى گاه كار دست حال و هوا و حواس آدم مى‏دهد.

شاعر خود در "بيدار" بخشى از واقعيت وطن را مى‏سرايد: ‌

«بيدار / آمدى و خراب شد وطن / در بركه‏‌هاى شب سراب شد وطن / خواندى به گوشمان / آيه‏هاى خون / خواب شد، / بيدار شد وطن.»

با اين حال همين سه شعر ياد شده آينه‏ى تمام نماى تجربه‌ی غربت است و شاعر در برابر واقعيت كنونى آن وطن و اين جهان سه رهيافت متفاوت پيش مى‏نهد. رهيافت‏هايى كه نه از نوع آيه ‌هاى پيامبرانه و نه فرمايشات شاهانه و نه مصوبات دفتر سياسى حزبند.

هنر، و به ويژه شعر، اين گونه با انسان‏ها روبه‌رو نمى‏شود. مخاطب زيردست نيست تا موظف به انجام وظيفه شود و به صورت انسان‏هاى مسخ شده درآيد كه سرلوحه‏ى زندگى‏‌اش "مأموريم و معذوريم" است.

شاعر با شعر مخاطب را همدم و مونس و همنوع مى‏گيرد. شعر اگر رهيافتى را بنماياند آن را به مشورت مى‏نهد. اين رهيافت‏ها را بنگريم تا از فراى آن‏ها، شايد به رهيافت شعر برسيم.

ابتدا در "پرنده مهاجر" مى‏خوانيم:

«... / تلنگرى بر جان خواب / تلنگرى بر نبض زمان / زمين دهان مى‏گشايد و آسمان درب / پس با من بيا / با من بخوان / از بدايت آغاز تا نهايت ايجاز.»

سپس در "بيدار" مى‏خوانيم: ‌

«... / مرا به بر بگير / نه در كنار / اى يار، / بيدار / مرا به بر بگير و ببر / تا بهارى ديگر.»

و سرانجام در سومين رهيافت كه در "آرزو" آمده است، مى‏خوانيم:

 ‌«تنها راهى كه به دريات مى‏برد / نگاهى به گل سرخ / ديگر هيچ كجا نخواهى ايستاد / حتا برابر عشق.»

يك نگاه به اين شعرها، كه مجموعاً در سه دهه‏ى مختلف سروده شده‏اند و از دهه‏ى هفتاد تا نود مى‏آيند، ما را با رشد ذهنيت سراينده‏شان آشنا مى‏كند. "بيدار" در سال ١٩٧٩يا ١٣٥٧سروده شده است. رهيافت اول، سپردن خود به دست "يار" است. او يا شاعر را به بر مى‏گيرد و با بهار ديگر دوباره باز مى‏گرداند. ضعف اساسى اين نگاه در منفعل بودن نقش پيام‏دهنده است. خط‌كشى صرف با ظواهر سياست در اوضاع ملتهب و انقلابى، نشانه‏ى غفلت از جنبه‏هاى ديگر، از جمله فرهنگ و رفتار اجتماعى، در همزيستى و زندگى است. معلوم نيست كه آن يار، كه به صورت منجى تمام اميدهاى شاعر ما را به خود معطوف مى‏دارد، از پس اين وظيفه‌ی كلان برمى‏آيد؟ يك دهه بايد بگذرد تا شاعر در شعر پاسخى بدين پرسش دهد. در "آرزو" كه محصول دهه‏ى هشتاد است، سرخوردگى سراينده به مثابه عاقبت ناخوش آن دل بستن خوش‏خيالانه به يار، اين گونه بيان مى‏شود: ‌«ديگر هيچ كجا نخواهى ايستاد / حتا برابر عشق.»

اين بى‏توجهى به عشق اما لحظه‏اى است. اگر چه شايد زمان اين لحظه بلند و يا كوتاه باشد. ايراد در خود عشق نيست و يا در دلبستگى شاعر به آن. چرا كه مگر سرودن بى‌عشق هم ممكن است؟ مسئله‏ى اساسى تحول رفتار و نقش شاعر است در رابطه با معشوق.

 در "پرنده‌ی مهاجر" اين تحول صورت مى‏گيرد و شاعر نقش پويا و فعالى براى خود منظور مى‏دارد. "پرنده مهاجر" كه در سال‏هاى نود سروده شده فراى مرزهاى شعرهاى قبلى مى‏رود. اين فرا رفتن هم در ذهنيت سراينده و هم در بازتاب ويژگى‏هاى شعر او بازتاب مى‏يابد. ذهنيت اين گونه تحول خود را اعلام مى‏دارد:

 ‌«.... / زمين دهان مى‏گشايد و آسمان درب / پس با من بيا / با من بخوان / از بدايت آغاز تا نهايت ايجاز.»

سراينده نقش فعالى در برقرار كردن رابطه‏ى عشقى بر عهده مى‏گيرد. نقش فعالى كه حاصل خودآگاهى شاعر است. ديالكتيك درونى شعرها و رشدشان در گذر زمان، خبر از درگير بودن سراينده با همنوعان و جهان اطراف مى‏دهد. درگيرى كه دستاوردهايى براى "طرفين دعوا"، يعنى شاعر و جامعه دارد. در شعر اول شاعر با بخشى از حاكميت و تنها در حوزه‏ى سياسى با نقش مرد درگير مى‏شود. غفلت از حوزه‏هاى مهم فعاليت ديگرى نظير رفتار فرهنگى و آداب و رسوم اجتماعى، شاعر را به دام منفعل ماندن در عرصه‏ى ارتباطگيرى با "يار" مى‏كشد. شعر دوم به زير سؤال رفتن "يار" و آشناى با حوزه‏هاى در قبل ناديده را بيان مى‏دارد. در اين جا همچنين ديد شعر فراى مرزهاى "وطن" رفته و جهان را در چشم‏انداز خود قرار مى‏دهد. جايگزين شدن جهان به جاى وطن، فقط تبديل كمّى نيست. كيفيت نگاه در ديدن كليت بالا مى‏رود. سرانجام شعر سوم با گشودن بُعد ديگر، يعنى آسمان، فضاى شعرى را تكميل كرده است. و رفتن و ترانه خواندن - به مثابه ويژگى‏هاى برجسته‏ى انسانى كه تجربه‏ى غربت عمده‏ترين حوزه‏ى شناخت او را مى‏سازد - هم در سطح عمودى و هم در سطح افقى انجام مى‏گيرد. زمان به مثابه بُعدى از فضاى اثر هنرى، نيز سهم اساسى مى‏گيرد و از نظر دور نمى‏ماند. "از ابديت آغاز تا نهايت ايجاز" همچون از الفِ آغاز تا ىِ پايان، كه جهان نمادها و قراردادهاى زبانى ما را تشكيل مى‏دهند، تمام كليت زمان را در نظر مى‏گيرد.

شهرزاد - كبرى امين سعيدى - تاكنون سه دفتر شعر و نثر آهنگين به دست انتشار سپرده است: 1- با تشنگى پير مى‏شويم، ٢- توبا و ٣- سلام آقا. او تا آن جا كه اطلاع و عقل نگارنده‏ى اين سطور قد مى‏دهد، يكى از مهم‏ترين شاعران سى - چهل سال اخير است كه در غريبه ماندن براى شعرخوانان ما و در غريب بودن خودش در جامعه‏ ى ايرانيان، مسئله‏ ى غربت را تشخصى فردى بخشيده است.

 او با همين سه دفتر شعر نشان مى‏دهد كه در گذار اين دهه‏‌هاى پرتلاطم زندگى ما بيكار ننشسته است. گذشت زمان را نردبانى ساخته و با هر شعر گامى بلند در شفاف ساختن خود و اطرافيان برداشته است. خودآگاهى او هم از آگاهى فمينيستى بهره مى‏گيرد - حتا اگر اين بهره‏گيرى به راحتى خودنمايى نكند - و هم از آگاهى زيبايى‏شناسى. اين توفيق، شايد بلاواسطه از تجربه‏هاى زندگى پيچيده و سخت او و نيز جدلى كه او با ارزش‏هاى حاكم چه در خود و چه با ديگران دارد، منتج مى‏شود.

 او شاعرى است كه عصيانش او را به بيرون چارچوب‏هاى "كسب و كار" شاعرانگى تبعيد كرده و براى شعرخوانان ما به صورت چهره‏اى ناشناخته باقى مانده است.

----------

این نوشته سال 1370 در نشریه "نیمه دیگر" منتشر شده است. و نیز در کتاب «شاعران و پاسخ زمانه» نوشته مهدی استعدادی شاد، تجدید چاپ شده است.

تخیل، عنصری که گاه می‌ترساند

 


برای داستان‌دوستان، هر چه داستان پر پیچ و خم‌تر باشد و هر چه نویسنده از قدرت تخیل بالاتری برخوردار باشد، لذت خواندن داستان دو چندان میشود. اما هر داستان‌خوان حرفه‌ای میداند که تخیل ، گرچه بخش بزرگی از روند خلق داستان است اما تمام ماجرا نیست. حال، نویسنده‌ای را در نظر بگیرید که نه تنها بهره‌مند از اولین اصل داستان نوشتن یعنی تخیل است بلکه تفاوت بین داستان ادبی و داستان سرگرم‌کننده را میداند و می‌داند همچنان که خواننده را پای کتابش نگه میدارد، چگونه با غنای ادبی متنش او را میخکوب کند و از دیگر سو چنان مجهز به دانش درباره موضوعی است که از آن مینویسد که انگشت به دهان می‌مانی. منظورم کسی نیست جز مارگارت آت‌وود در داستان چهره پنهان گریس دیگر. در مؤخره‌ی این کتاب، آت‌وود لیست بلندبالایی از تقدیر و تشکر  را ردیف کرده ودرست همینجاست که متوجه دایره تحقیقات او در این رمان میشویم. او حتی از طرح های تکه دوزی لحاف هم نگذشته(که شخصیت اصلی در داستان درباره آن طرحی که روی لحاف تکه دوزی میکند، صحبت میکند). گذشته از این، کار آت‌وود از این رو سخت میشود که او داستانی نوشته که در واقعیت وجود داشته است. داستان جنایتی که هیچوقت راز آن کشف نشده. او تمام منابع و اخبار و گزارش های وکیل و روزنامه‌های آن زمان و سرانجام و سرنوشت مجرمان را دارد. پس کارش تقریبا چیزی است شبیه تاریخ اما تاریخ نیست چون قرار است به آن داستان تاریخی بعد و جان دهد و شخصیتها را زنده کند تا اعمالشان معنا یابد. این کار نه تنها منجر به سخت‌گیری بیشتر او در تحقیقات میشود بلکه ازدیگر سو چون قصد عدول از واقعیت رخ داده در جنایت را ندارد کارش را سخت میکند. تمام اینها دست به دست هم داد و مرا با رمانی مواجه کرد که حدود یکماه مشغول مطالعه بودم بدون انکه بتوانم به راحتی زمین بگذارم. با این همه آت‌وود کاری وحشتناک میکند.نویسنده‌ای چون او و کسانی که شیفته داستان وتخیلند شاید همیشه چنین سنگی سر راه داشته باشند که ندانند کجا باید از شاخ و برگ دادن دست کشید. شاخ و برگها در کجاها زیادی‌اند و به هرس نیاز دارند. کار ارزشمند آت‌وود در داستان چهره پنهان در پایان به دام این خیال‌پردازی کودکانه می‌افتد. آنقدر که کار به ازدواج و آینده خوش والبته شوهری عجیب(شاید آت‌وود میخواسته ناخودآگاه معمایی را در ذهن خواننده نگه دارد تا بعد از بستن کتاب به آن فکر کند و داستان تمام نشود) می‌رسد. انگار که اگر آن بخش داستان نبود چیزی از داستان کم میشد. بلکه برعکس نه تنها کم نمی‌شد بلکه غنای کار لطمه‌ای نمی‌دید و داستان به دام داستانهای  حکیمانه پایان‌دار نمی افتاد. این همان ضربه‌ای است که نویسنده از آن غافل است؛ ضربه‌ای که باید به یادمان بیاورد تخیل چه هنگام، مضر و بدهنگام است. با این همه داستان چهره پنهان، کلاس درسی است جامع برای نوشتن داستان از روی واقعیت. واقعیت گریزناپذیری که تبدیل به تاریخ شده ولی جان و روح در کالبدش نیست.

#چهره_پنهان_گریس_دیگر
#مارگارت_آت‌وود
#جلال_بایرام
#نشر_نیلوفر

دخمه(یک داستان)

                                                                             به یاد رمدیوس؛ گربه‌ای که بود.

 
در سلولی که هستم دریچه‌ی کوچکی نزدیک سقف تعبیه شده است که از درز نیمه‌بازش نور چرکینی روی دیوار زیر دریچه و بخشی از سقف شیار می‌اندازد. از اینجا که من، با گردنی بدجا، به شکلی نامتعادل درازکش مانده‌ام، جز همان شیارهای نور که که خبر از گذر روز و شب دارد، چیز دیگری هویدا نیست. اینجا دقیقاً سلول نیست و من نمی‌دانم از کی اینجایم، یعنی از قبل بوده‌ام و حالا فراموش کرده‌ام یا حالا آمده‌ام و یادم نیست از کی. به سختی می‌توانم تکان بخورم، آن هم فقط سرم را می‌توانم بچرخانم چون بدنم بسیار سنگین است، می‌توانم ردیف قفسه‌های کتاب را پشت سرم ببینم که در سکوت تاریکی جاسنگین، کج، ایستاده‌اند؛  انگار مرد غول پیکر نیمه‌مستی که هر لحظه است که بیفتد اما دستهایش را کمی جلو داده تا تعادلش برقرار بماند و کسی متوجه عدم تعادل او نباشد.
روزگار من در این سلول می‌گذرد، نه اینکه حوصله‌ام سر برود، چون من در موقعیتی نیستم که کسل شدن مسئله‌ای قابل عرض باشد، اما با گذر هر چه بیشتر زمان، همچنان که به درک موقعیت خودم نزدیک می‌شوم، ناتوان و ناتوان‌تر می‌شوم. نمی‌دانم چند روز یا چند هفته یا چند ماه یا چند سال(؟) است که دارم در این دخمه‌ای که نه سلول است و نه خانه سر می‌کنم. موضوع عجیب این است که تازگی‌ها متوجه شده‌‌ام هیچ صدایی از بیرون و درون دخمه به گوش نمی‌رسد؛ انگار کل زمین و زمان با هم به خواب رفته و من تنها فرد بیدار و هشیار روی زمینم که دارم گذر زمان را از روی شیارهای نور می‌شمرم. اوایل، فکر می‌کردم گوش‌هایم عیب کرده است تا اینکه صدایی شنیدم؛ صدای خرت خرت ظریف ریزش چیزی از درون. مثل خالی شدن ذره ذرۀ کیسه‌ی نامرئی ماسه از جایی خیلی دور اما نه مثل ساعت شنی در فواصل زمانی یکسان. انگار موریانه‌ای در چوب خانه کرده باشد و چوب ذره ذره از درون بپوکد و در خودش فروبریزد. اما صدا از سمت کتابها و قفسه‌های چوبی کتاب نبود. صدا از جایی نزدیک دریچه بود. به شختی و ذره ذره که سر بلند کردم، توانستم از همان‌جا که هستم اطراف دریچه را بهتر ببینم. متوجه شدم از شکاف باریکی از کناره‌ی چارچوب آهنی زنگ‌زده دریچه، آب باران(معلوم نیست از کی) ذره ذره در خاک و گچ دیوار رخنه کرده و خاک و گچ کهنسال آن دخمه- خانه، گاه در اثر لرزه‌ای، ارتعاشی یا صدایی که نیست ذره ذره سر می‌خورد و روی طاق کوچک زیر دریچه نشست می‌کند. پیداست که این دخمه از من کهنسال‌تر است؛ چنان کهنسال که دیگر تاب توان خود را ندارد اما جز آن، جهان همچنان خالی از صدا و تصویر است، مگر شیارهای باریک نور بر سقف.
                                                               *
امروز اتفاق تازه‌ای افتاد، همانطور که چشم به دریچه داشتم و منتظر بودم که خورشید در آسمان طوری کج شود که شعاعش از دریچه بگذرد و بر سقف من شیار بیندازد، دست ظریف طلایی کوچکی دیدم که از نرده‌های دزدگیر دریچه رد شده بود و پشت توری زپرتی آن گیر افتاده بود. اول درست متوجه نشدم، فکر کردم تسمه‌ای، بندی یا شاید حتی شلاقی کشیده و باریک است که باد آن را لابلای نرده‌های دریچه گیر انداخته اما اشتباه کردم؛ دست گربه بود که در تقلای یافتن راهی از میان توری دریچه بود تا وارد دخمه شود. من که از یاد برده‌ام آخرین باری که موجود زنده دیده‌ام کی بوده،  دیدن یک دست، آن هم دست گربه در حالی که پنجه‌هایش را مشت کرده و مشغول کنکاش بین توری و فضای پشت دریچه است، رمقی صدبرابر در خودم حس کردم و تمام نیرویم را جمع کردم تا صدایش بزنم. اما متوجه شدم سرم بدجاست و در این وضعیت نفسم نای صدا ندارد. تکانی به خودم دادم و خود را از زیر بار سنگین پاهایم که انگار مرا به پشتی مبلی که روی آن خوابیده بودم چسبانده بود، رها کردم؛ حالا بهتر متوجه موقعیتم شدم؛ من آنجا، افتاده روی آن مبل، با همین اندک تقلا شقیقه‌هایم تیر کشید. درد که آرام گرفت، پیشی را صدا زدم. اول خودم هم صدای خودم را نشنیدم اما دفعه دوم که پیش پیش کردم، پرهیبش را پشت دریچه دیدم که تقلایش را بیشتر کرد. امیدوار بودم بتواند توری چرکمرده را پاره کند و از لای نرده‌ها خودش را رد کند. اما فاصله دریچه تا زمین زیاد است و دریچه هم رو به سقف باز میشود و تازه اگر هم بتواند پاره کند معلوم نیست بتواند داخل بیاید و پریدنش هم بی اشکال نخواهد بود چون بعید است که بتواند از آنجا طاقی را درست زیر دریچه ببیند و بتواند روی آن فرود بیاید ولی، باز، فکر کردم گربه است دیگر، اگر بخواهد جایی برود یا از آن خارج شود بالاخره راهی پیدا می‌کند.
                                                          **
امروز برای اولین بار به صدایم عکس‌العمل نشان داد. یعنی وقتی صدایش کردم غیر از اینکه تقلایش را بیشتر کرد، چند میوی عشوه‌‌گرانه‌ی جانانه کشید. بهترین صدایی است که در تمام عمرم می‌شنوم، زیباتر از نوای فلوت که گاهی، روزگاران پیش، در گوشم صدا می کرد؛ وقت‌هایی که حال خوشی داشتم و صدای همهمه‌ی اذان صدای مزاحم گوشم نبود. بسیار پیشترها، از زمان از یاد رفتۀ پیش از گرفتار شدن روی این مبل، درون دخمه، گاهی گوش‌هایم صدا می‌کرد و صدایی همچون همهمه اذانی از دوردست در آن می‌پیچید. همهمه‌ی اذان را در شهرهای شلوغ، زیر دوش حمام، هر جایی که به خودم مشغول بودم  و خودم بودم و خودم، می‌شنیدم و به اضطراب گنگی در من دامن می‌زد اما حالا همان صدا هم نیست.
                                                      ***
امروز روز سوم است که دست طلایی و سفید گربه در پشت دریچه مشغول کند و کاو است و گاهی صدایم می‌کند. هر روز با یک شیار آفتاب از راه می‌رسد و تا وقتی شیارهای روی سقف سه تا می‌شود همانجا هست. اما امروز با تاریک شدن هوا هم آنجا ماند و وقتی صدایش م‌ کردم میوی ضعیف خسته‌ای می‌کشید. همچنان صدای هیچ رهگذری از بیرون دریچه به گوش نمی‌رسد. انتطار داشتم حالا که توانسته‌ام خودم را جمع و جور کنم و بلند شوم بنشینم، لااقل کفشهای رهگذرانی را که بر کف کوچک کوچه عبور می‌کنند ببینم؛ شاید بتوان از این طریق کسی را خبر کرد که من اینجا گیر افتاده‌ام. حال زندانیی را دارم که زندانبانش او را گذاشته و رفته بدون اینکه در و پیکر را باز کند. جالب است. تازه امروز، برای اولین بار است که در اینجا احساس گیر افتادن می کنم، چون همانطور که به مرور حواسم جمع می‌شود و موقعیت خودم را – با کمک گربه- درک می‌کنم به نظرم می رسد، اینجا خانه‌ام است و این مبل از گذشته‌های دور با من بوده است. روکشش چند بار عوض شده، پشتی‌اش شکسته و باز تعمیر شده اما همچنان محکم و پابرجا وزن مرا تحمل می‌کند. وقتهایی که گربه پشت دریچه نیست یا ساکت همانجا نشسته است صدای ریزش خفیف خاک را از دریچه می‌شنوم که شره می‌کند روی طاقچه و یادم می‌اندازد که دیگر برای تعمیر این خانه خیلی دیر شده، خودم هم احتمالاً با همین خانه دارم دفن می‌شوم.
                                                            ****
امروز فکر کردم که قصد گربه فقط خزیدن به درون دخمه- سلول نیست بلکه احتمالا گرسنه است و به دنبال غذا اینجا آمده است. شاید هم موشی درون دیوارهای خانه جا خوش کرده که هم خاک را فرو می‌ریزاند و هم گربه را به اینجا کشانده. اتفاق عجیب دیگر امروز این است که برای اولین بار، از وقتی خودم را کج، روی مبل افتاده یافتم، احساس گرسنگی کردم. به نظرم حس خوبی است، چون نشان می دهد که لااقل زنده‌ام و در خواب و خیال سیر نمی‌کنم. سعی کردم پاهایم را که همانجور سیخ و سنگین، جفتی، از مبل آویزان کرده بودم با دست بگیرم و بلند شوم. اما گویا مشکلی در پاهایم هست، انگار ورم کرده و بی‌حس است. برای امتحان وجود حس در پاهایم، ناخنم را از روی شلوارم به رانم فرو کردم، قلقلک خفیفی حس کردم. خوشحال شدم که فلج نشده‌ام؛ انگار فرقی هم میکند وقتی از جایم تکان نخورم و از این چهاردیواری راه برون رفت نداشته باشم. به هر سختی بود برخاستم. دستم را از پشتی مبل گرفتم و پاهایم را که توان حرکت نداشت روی زمین کشیدم. کم‌کم دخمه در نظرم شکل گرفت. جایی را که قبلاً در بود پیدا کردم اما کج شده بود و دورتا دورش آجر پایین آمده بود؛ انگار نه انگار که هیچ وقت باز میشده. از کنار قفسه‌های در حال سقوط کتاب گذشتم و خودم را به یخچال رساندم. کل این دخمه، در زمانی که نمیدانم کی بود و در آن، مثل الان، سر میکردم سی متر بیشتر نیست، پس راه درازی تا یخچال نداشتم. برق نیست و شروع به جست‌وجو درون یخچال تاریک کردم. شیر و پنیر به نظر فاسد شده بود. دست به آن نزدم. اما یک فلفل دلمه پیدا کردم که صحیح و سالم برق سبزش را به چشمم فرو میکرد. یک تکه نان از درون فریزر برداشتم که خیس و بیات شده بود و گشتم تا برای گربه روغن پیدا کنم. نمی‌توانستم دورتر بروم و کنار گاز را برای روغن بگردم. اجاق گاز در آشپزخانه است ولی من کنار یخچال، در هال، به زور خودم را سرپا نگهداشته بودم. یک قالب کرۀ باز شده افتاده بود روی ظرف لوبیای نیم‌خورده که انگار قارچی مثل کپک رویش نشسته بود. کره و فلفل دلمه را در یک دست گرفتم و نان را هم به دهان گرفتم و باز به همان سختی از کنار قفسۀ کتابها گذشتم؛ اینبار متوجه شدم که کتابهای زیادی روی زمین پخش و پلا شده. نمی‌توانستم پایم را بلند کنم و برای همین در هنگام عبور، همانطور که از کنار گوشه‌ها برای تکیه‌گاه دستم استفاده می‌کردم تا خودم را سر پا بکشم، فرهنگ سخن را که روی زمین، باز، افتاده بود، له کردم و رد شدم و به مبل برگشتم. این تقلا چنان مرا خسته کرده بود که تازه یادم آمد در یخچال را نبسته‌ام اما بد هم نبود وقتی برق نیست، باز باشد فساد دیرتر سراغ خوراکی‌ها می‌رود. نان را سق زدم و فلفل دلمه را جویدم. با هر لقمه‌ای که پایین می‌دادم بزاقم بیشتر ترشح می‌شد و گرسنگی‌ام بیشتر می‌شد. خواستم نانم را به کره بزنم و این گرسنگی بی پیر را بخوابانم اما دلم نیامد، گربه حتما گرسنه بود و گرنه چرا باید از بین این همه خانه‌ها و آپارتمان‌های شیک و ریز و درشت این کوچه راست بیاید سراغ دخمۀ من. غذایم که تمام شد. تکه‌ای نان را کره زدم و ماندم منتظر تا گربه برگردد.
امروز نیامد. نان و کره در دستم ماسید و نفهمیدم کی خوابم برده است.
                                                         *****
الان سه روز است که نیامده است. من همچنان گوش‌هایم را تیز نگه داشته‌ام تا صدایی از بیرون بشنوم و خودم بتوانم فریادی بزنم و توجه کسی را به خودم جلب کنم. گاهی فکر می‌کنم شاید اتفاقی که من به یاد نمیاورم باعث شده ما تمام مردم شهر یا مردم این کوچه تصمیم گرفته‌ایم به خانه‌هایمان برگردیم و پشت درها را آجر بچینیم و به هم قول داده‌ایم هر اتفاقی هم افتاد نه صدایمان دربیاید نه از آن بیرون بیاییم. سر می‌چرخانم و به وضعیت اسفبار کتابهایم، که حالا یادم آمده چقدر برایم عزیز بوده، نگاه میکنم و آن قفسۀ غول پیکر نیمه مست که دو دستش را باز کرده و هنوز مقاومت می‌کند که نیفتد. شاید لرزش خفیف زلزله‌ای کارش را بسازد؛ هر چه بوده قفسه تا حالا که جان به در برده اما اگر بیفتد احتمالاً گوشۀ تیز سمت چپش به سرم اصابت می‌کند، بهتر است کمی خودم را دورتر بکشم تا از چنین خطری دور بمانم. کشان‌کشان خودم را به آشپزخانه را می‌رسانم و شیر آب را امتحان می‌کنم. به شکل عجیبی از لوله آب می‌آید. فکر می‌کردم آب هم باید مثل برق قطع باشد. به نظرم این خبر خوبی است؛ اینکه من- ما، تمام اهالی این کوچه و شاید شهر- به زور در دخمه‌هایمان حبس نشده‌ایم بلکه به میل خود چنین تصمیمی گرفته‌ایم اما چه اتفاقی باعث چنین تصمیمی می‌شود؟!
اولین ظرفی که دم دستم آمد را پر از آب کردم و برگشتم به مبلم. فکر کردم شاید گربه تشنه باشد. باز برگشتم و ظرف کوچکی را هم برای او آب کردم ولی شک داشتم برگردد و از آن مهمتر بتواند از توری بگذرد و خودش را به دخمه و آب برساند. با این همه روی نان‌های کره زده کمی آب پاشیدم تا تازه بماند و همانجا جلوی چشمم نگه داشتم. انگار کمی جان گرفته‌ام چون در این رفت و برگشت‌های کوتاه نفسم به شماره نمی‌افتد.
                                                     ******
دارم فکر می‌کنم به شهر شادیاخ که مردم از ترس حمله مغول در زیرزمین‌ها پناه گرفته بودند و شهری زیرزمینی برای خود ساخته بودند و با خیال راحت از امنیت آنجا زندگی‌ تازه‌ای را شروع کردند اما فکر یک چیز را نکردند و آن اینکه مغول‌ها آب را رها کنند و تونل‌های شهر زیرزمینی و یکی‌یکی دخمه‌های مردم پر از آب شود و همان‌جا غرق شوند. فکر میکنم چرا به تجربه‌ای که یکبار امتحانش را پس داده، دست زده‌ایم؟ چرا آب قطع نشده؟ ترسم از غرق شدن آن قدر زیاد شد که به زحمت برخاستم و کشان‌کشان خودم را به شیر آب رساندم و امتحان کردم که خوب محکم باشد. بعد به شکل معلقی- با زانوانی که توان خم شدن نداشت، خودم را کج کردم تا شیر اصلی زیر دستشویی را ببندم اما می‌دانستم  فایده‌ای ندارد چون کنتور اصلی آب پشت در ورودی است که حالا راهش مسدود است و تازه اگر هم کسی بخواهد آب را به دخمه‌ها ول دهد، از پس کنتور و شیرهای آب برمی‌آید. اما بالاخره جانی گرفته‌ام و همین تقلاها خود نشانه‌ای از زنده بودن است؛ هنوز زنده بودن! شاید انتظار بازگشت گربه است که دارد زندگی را به من برمی‌گرداند.

 اما هنوز هم نیامده است.
******
نشسته‌ام و با یک تکه سیخ تیز که کنار مبل پیدا کرده‌ام و نه سوزن است و نه چاقو و اصلاً نمی‌دانم بازمانده‌ی چه شیئی است، حس پاهایم را امتحان می‌کنم. بالای زانوانم حس دارد اما کف پای راستم مطلقاً بی‌حس است و پای چپم سوزن را تا حد قلقک خفیفی تشخیص می‌دهد. خود همین هم بد نیست. سردردهایم کمتر شده. قفسه‌ها هنوز نیفتاده است و خاک همچنان می‌ریزد؛ خیلی با طمأنینه و صبر. قصد ندارد خیلی زود مرا دفن کند، می‌خواهد ذره‌ذره و به مرور به من فرصت دهد تا دنبال نشانه‌های حیات بگردم. در همین فکرها هستم که دست طلایی پیدایش شد و اینبار –برخلاف همیشه- چند میوی مصرانه‌ی بلند کشید آنقدر که مرا مجبور کرد از جا برخیزم و هر طوری هست سرم را نزدیک دریچه ببرم. قدم به دریچه نمی‌رسد، خودم را روی مبل بالا می‌کشم و با کمک طاق، خودم را سر پا نگاه میدارم. حالا می‌توانم درست ببینمش. اشتباهم این است که تکۀ نان کره زده  را برنداشته‌ام اما دیگر نمی‌توانم دوباره خودم را بکشم و خم کنم و نان را بردارم و باز بلند شوم. میترسم برود. میترسم نتوانم باز برخیزم. از همان پشت دریچه قربان صدقه‌اش رفتم. جلوتر آمد. زانوهایم را نزدیک طاق به هم قفل کردم و محکم به دیوار فشار دادم تا دستهایم آزاد شود و بتوانم بدون کمک دست بایستم. بعد دریچه را محکم به پایین کشیدم که بیشتر باز شود یا کنده شود. یکدفعه خاک شره کرد و ریخت روی سر و صورتم. دهانم تلخ  و چشمم پر خاک شد اما دست برنداشتم و دریچه را با چنان زوری به پایین کشیدم که لولای زنگ زده که انگار منتظر اشاره‌ی من بود از جا درآمد و افتاد روی پاهای ناکارم. درد تا مغزم استخوانم رسید و از آنجا در سرم پیچید، قوسی در عضلات کمرم داد و بعد در کف پا ساکن شد. حس کردم گر گرفته‌ام. نمی‌دانم از شادی یا درد. همانجا بود. سفید و طلایی با موهای پرپشت بلند و چشمهایی مصر. رو به من میو می کرد و میخواست بگذارم بیاید داخل یا خودم بروم پیشش. تمام توانم را جمع کردم و در حالی که دستهایم را به طاقچه گرفته بودم تابی به بدنم دادم که دریچه‌ی کنده شده از روی پاهایم سر بخورد و بیفتد زمین. دوباره زانوهایم را به دیوار محکم کردم و با ناخن‌هایم مثل چنگ به جان توری افتادم. گربه هم از آن طرف چنگ می‌زد. آخ که اگر فقط یک ذره پاره می‌شد.

 بعد انگار از هوش رفته بوده‌ام. چون الان که چشم باز کرده‌ام خودم را می‌بینم که روی همان مبلی که ایستاده بودم دراز به دراز افتاده‌ام. یک پایم روی مبل و دیگری روی زمین آویزان است. باد سردی از دریچه به درون می‌وزد و خاک‌های روی طاقچه را به هم می‌زند. درد را در پا و کمرم حس می‌کنم اما آنقدر نیست که اذیت کند فقط یادآوری می‌کند که زنده‌ام. همانطور دراز کشیده، دست دراز میکنم و تکه نان کره زده‌ای را از روی زمین برمی‌دارم و به دهان می‌برم. چند روز است که یکی دوتکه از اینها را خورده‌ام و می‌ترسم در آخر هم برای گربه چیزی نماند.

 همین که کورمال کورمال، در تاریکی، نان را به دهان می‌برم صدای میوی خفیفش را می‌شنوم. سر بلند می‌کنم تا او را پشت دریچه ببینم. نیست. به زحمت و با کمک دست‌هایم غلت می‌زنم و ذره ذره می‌نشینم. عرق از تمام تنم می‌ریزد و سرما مورموری به جانم انداخته است.

 آنجا بود، درست کنار مبل، روی زمین و نگاهم می‌کند. تمام شادی‌های جهان در گوشم کف می‌زند. دست دراز می‌کنم میپرد روی پاهای ناکارم. بغلش می‌کنم. گرمای تنش را به خود می‌کشم. چشمم به تاریکی عادت کرده است. سر بلند می‌کنم، در جایی که زمانی دریچه بود، سوراخ بزرگی باز شده و باد خاک را به سمتش هل می‌دهد. از روی زمین نان کره زده‌ای به دهانش می‌دهم. می‌پرد روی طاقی. روی دست‌هایم بلند می‌شوم، زانوهایم تا نمی‌شود و حالت خنده‌دار رکوع روی مبل را پیدا می‌کنم. بالاخره با کمک طاقی برمی‌خیزم. گربه روی سوراخ دریچه است. چشمهایش در تاریکی دو شیشه‌ی گداخته است. نگاه می‌کنم. تمام کوچه ویران شده و از خانه‌ها چیزی جز مشت خاک و آهن پاره و آجر و اثاث چیزی پیدا نیست. از دریچه دور میشود. برمی‌گردد سمتم. انگار تشویقم می‌کند مثل او بپرم بیرون. من به فکر نان‌های کره زده‌ام و گرسنگی خودم و حتی او... گربه می‌رود. آنقدر نگاهش می‌کنم که دیگر نمی‌بینمش. برمیگردم به مبل. یک فرغون خاک یکدفعه شره می‌کند. قفسه مثل غولی نیم‌بند آماده افتادن است، انگار منتظر است تا بروم بعد بیفتد. مانده‌ام معطل. انگشت پای چپم به مورمور می‌افتد. جان دارد به بدنم برمی‌گردد یا از آن خارج می‌شود. چشمم به دریچه است. پیاله‌ی آب گربه را سر می‌کشم. گربه دوباره برگشته. جلوی سوراخ میو می‌کند. دست به طاقی می‌گیرم و با دردی عظیم برمی‌خیزم؛ یکدفعه برمی‌خیزم، بدون رکوع. خودم را از دریچه بالا می‌کشم. من در کوچه‌ام. نور افکن چشمهای گربه کنار پایم را روشن می‌کند.

جهان از نو آغاز میشود؟   
پایان
محبوبه موسوی. پاییز و زمستان 99

۱۴۰۰ آذر ۷, یکشنبه

داستانهای سگ

 یادداشتهای این ماه، با موضوع کلی «سگ»، در واقع بخشی از پژوهش مفصلی است درباره ادبیات که به ناشر سپرده‌ام و و دیر یا زود به سرانجام انتشار خواهد رسید. اما قبل از آن، به معرفی داستانهایی میپردازم که سگ در آنها حیاتی داستانی یافته و ادبیات را از طنین صدای خود انباشته است. این صدا در نظر نویسنده داستان، گاه ترسناک، گاه ترحم انگیز و در اغلب اوقات، نوید رفاقتی بوده است که آدمی در سگ می جسته است. در معرفی داستانها تنها به بندی از هر داستان، و نه کل داستان، اکتفا میکنم تا قانون کپی رایت حق مولف رعایت شود. بدیهی است تمام این داستانها در دسترس و خواندنی است.


مکان داستان: نورماندی. ناحیه «کو». روستایی در فرانسه:
.«دو زن با تعجب همدیگر را نگاه می‌کردند؛ خانم لوفور  با لحن تلخی گفت:«آخر من که نمی‌توانم به همۀ سگ‌هایی که می‌اندازند این پایین غذا بدهم. بهتر است از این کار بگذریم.به راه افتاد، از فکر اینکه آن همه سگ بخواهند به خرج او شکم‌شان را سیر کنند انگار احساس خفگی می‌کرد، و حتی بقیۀ نانی را که مانده بود با خودش برد و در راه آن را می‌خورد.

رز دنبالش می‌رفت و چشم‌هایش را با گوشۀ پیش‌بندِ آبی‌اش خشک می‌کرد.[1]»
_______________
مکان داستان: مدرسه‌ای دور از روستا

«صبح یکی از بچه‌ها نان و ماست آورده بود و به شیشه می‌کوبید. سگ بیدار شده بود و صداش تو کلاس‌های لخت توی دلمان را خالی می‌کرد، و حالا ایستاده بود جلو در بسته و راه دررو می‌جست و به طرف ما دندان‌قروچه می‌کرد و می‌غرمبید. فهمیده بود گولش زده‌ایم، به خود آمده و تهدیدمان می‌کرد. مردان از کنار قبرستان می‌آمد و او بویش را شنیده بود. می‌خواست خودش را بی‌گناه نشان بدهد. نمی‌گذاشت ما به در نزدیک بشویم. هر لحظه هارتر می‌شد و آماده بود بپرد سر و کولمان. عرق بر پیشانی‌مان نشسته بود. می‌دانستیم حالا سر و کلۀ بچه‌ها پیدا می‌شود و می‌بینند ما از ترس سگ را برده‌ایم تو و حالا سگ نمی‌گذارد بیاییم بیرون. مردان که رسید چند تایی از بچه‌ها هم همراه او رسیدند. پشت پنجره جمع شدند و به ما خندیدند، و سگ صداش توی راهرو خالی پیچیده بود[2]
----------------------------
مکان داستان: مسافرخانه‌ای جنگلی در رشته کوههای آلپ
«مدت زمان زیادی خوابید، خواب طولانی آرامی داشت. اما یکدفعه صدایی نامش را فریاد میزد: «اولریک!»از خواب عمیقش پرید و در رختخواب نشست. داشت خواب می‌دید؟ ایا این یکی از این عجز و لابه‌هایی است که در خوابهای اشفته میگذرد؟ نه هنوز ان صدا را می‌شنید، آن فریاد در گوشهایش طنین می‌انداخت و در تک تک سلولهای تنش فرو می‌رفت و همانجا کبره می‌بست. یقینا کسی داشت او را فریاد میزد «اولریک!» کسی نزدیک خانه بود، شکی درین نبود و در را باز کرد و با تمام نیروی ریه هایش داد زد: «تویی گاسپار؟». اما نه پاسخی، نه لابه ای ، نه شکوۀ زیرلبی، نه هیچ چیز. کاملا تاریک بود و برف، غم‌افزا و بی نا و نفس به نظر می‌رسید..
**
سم که از سروصدا بیدار شده بود، پی در پی زوزه کشید، همانطور که سگهای وحشتزده زوزه می کشند و تمام خانه را برای پیدا کردن جایی که خطر از آنجا میامد زیر و رو کرد. وقتی به پشت در رسید، زیر در را بو کرد، تند تند بو میکشید، موهایش اشفته و دمش بی تکان بود همچنان که با خشم ناله میکرد. کونزی که وحشت کرده بود، به جستی بلند شد و صندلی‌اش را با یک پایش نگه داشت، فریاد زد: «نرو، نرو وگرنه تو رو میکشم.» و سگ با این تهدید رو به بیرون و خشمگین به دشمنی نامرئی که رئیسش را به جنگ دعوت میخواند، پارس کرد. تا حدودی، گرچه او ارام شد و برگشت و مستقیم خودش را جلوی بخاری رساند اما ناآرام بود و سرش را بالا گرفته بود و از بین دندانهایش خرناس می‌کشید.
**
سه هفته ای میشد که خود را  با الکل از پا انداخته بود. اما نوشیدنهای پی‌درپی‌اش  فقط وحشتش را میخواباند و وقتی بیدار میشد چنان سراسیمه بود که نمیتوانست آشفتگی‌اش را مهار کند. نوشانوش‌های پی‌در پی‌اش تقریبا به مدت یکماه، مستی‌اش را شدیدتر کرده بود و  تنهایی مطلقش که شدید و شدیدتر میشد، او را مثل مته‌ای از درون می‌خلید. حالا مثل حیوانی وحشی در قفس دور خانه راه میرفت، گوشهایش را به در میگذاشت تا اگر دیگری آنجا بود صدایش را بشنود و با کمک دیوار که حائل میان او و آن بود، مقابلش بایستد. و بعد به محض اینکه از خستگی به چرت کوتاهی فرو می‌رفت، باز آن صدا سر می‌رسید و تکانش می‌داد.

اواخر یکی از شبها، که ترس دیوانه‌اش کرده بود، پرید سمت در و بازش کرد، میخواست کسی را که صدایش میزد ببیند و  مجبورش کند ارام بگیرد اما چنان شبحِ باد سردی به صورتش وزید که استخوانش یخ کرد و فورا در را بست  و قفلش را چرخاند، خود را روی هیزم جلوی بخاری انداخت  تا خود را گرم کند اما به ناگهان  صدای پنگال کشیدن آن دیگری به دیوار و گریستنش شروع شد. در اوج یأس صدا زد: «برو گمشو!» اما پاسخ طولانی دیگری، نالۀ غم‌انگیزی بود[1].
_______________
مکان داستان: خانه‌ای در حومه شهر رو به گورستان متروک
«خوب می‌دانست که هر جا می‌رود حضور او هست ،حضور آن سگ که مدام پشت سرش بود اما همیشه در فاصله‌ی خاصی از او راه می‌رفت ،هیچ‌وقت درست خودش را به او نشان نمی‌داد وتا می‌آمد نگاهش کند _آن‌طور که می‌گویند اگر به چشم سگ خیره شوی خجالت می‌کشد- می‌رفت در پناه دیوار نیمه‌ساخته‌ای یا حتا در کوچه‌ای آن‌طرف‌تر پنهان می‌شد ،درست تا پشت در آپارتمان با او می‌آمد بدون هیچ سر‌و‌صدا یا مزاحمتی اما همین که در هر گوشه‌ای که فکرش را می‌کرد او سر در‌می‌آورد ،حضور آزار دهنده ومزاحمی بود که رشته‌ی افکارش را می‌گسست وتمرکزش را از او می‌گرفت .دیگر وقتی راه می‌رفت اعتمادبه نفس لازم را نداشت ،چون له‌له نفس های سگی همیشه پشت سرش بود .اویل که می‌دیدش می‌ترسید ،تا اورا می‌دید گام تند می‌کرد ،چند قدمی که می‌رفت برمی‌گشت وپشت سرش را نگاه می‌کرد ،سگ همیشه در همان فاصله‌ی معین بود ووقتی می‌ایستاد او هم ایستاده بود .حالا دیگر نمی‌ترسید می‌دانست نه او ونه هیچ سگ دیگری قادر نیست آسیبی به کسی برساند همان وقت‌ها بود که به مرد گفته بود ومرد خیلی خونسرد جوابش داده بود «چاره‌اش یه تیکه گوشته ،اگه چیزی بهش بدی بخوره ،همیشه بهت وفاداره «وخودش فکر کرده بود تازه بدم نیس،تو این بیغوله‌ای که ما هستیم یه سگ جلوی در باشه ،حالا نه این‌که حتمن نگهبان اما خودش دلگرمیه . اما خوب می‌دانست که همه‌ی داستان این نیست ، سگ تکه گوشت را هم خورده ‌‌بود وتغییری نکرده وغیر از این که مهری به او نشان نمی‌داد،حضورش تهدید روشنی هم نبود.»
داستان کوتاه «سگ». نوشته محبوبه موسوی .کامل داستان در اینجا.
_________________________
از دیگر داستانها میتوان به «پانزده سگ» اشاره کرد و نیز معروفترین داستان فارسی در این زمینه یعنی «سگ ولگرد» صادق هدایت.


[3] مسافرخانه. گی. دی. موپاسان. از مجموعه داستان طرف تاریکی. گزینش و ترجمه محبوبه موسوی. نشر مروارید. سال 92


[2] ما سه نفر هستیم از مجموعه داستانی به همین اسم. نوشته داوود غفارزادگان. نشر ثالث. 91. ص 12


[1] پیرو؛ از مجموعه داستان اولین برف  داستانهای دیگر. موپاسان. ترجمه مهدی سحابی. ص 16