به یاد رمدیوس؛ گربهای که بود.
در سلولی که هستم دریچهی کوچکی نزدیک سقف تعبیه شده است که از درز نیمهبازش نور چرکینی روی دیوار زیر دریچه و بخشی از سقف شیار میاندازد. از اینجا که من، با گردنی بدجا، به شکلی نامتعادل درازکش ماندهام، جز همان شیارهای نور که که خبر از گذر روز و شب دارد، چیز دیگری هویدا نیست. اینجا دقیقاً سلول نیست و من نمیدانم از کی اینجایم، یعنی از قبل بودهام و حالا فراموش کردهام یا حالا آمدهام و یادم نیست از کی. به سختی میتوانم تکان بخورم، آن هم فقط سرم را میتوانم بچرخانم چون بدنم بسیار سنگین است، میتوانم ردیف قفسههای کتاب را پشت سرم ببینم که در سکوت تاریکی جاسنگین، کج، ایستادهاند؛ انگار مرد غول پیکر نیمهمستی که هر لحظه است که بیفتد اما دستهایش را کمی جلو داده تا تعادلش برقرار بماند و کسی متوجه عدم تعادل او نباشد.
روزگار من در این سلول میگذرد، نه اینکه حوصلهام سر برود، چون من در موقعیتی نیستم که کسل شدن مسئلهای قابل عرض باشد، اما با گذر هر چه بیشتر زمان، همچنان که به درک موقعیت خودم نزدیک میشوم، ناتوان و ناتوانتر میشوم. نمیدانم چند روز یا چند هفته یا چند ماه یا چند سال(؟) است که دارم در این دخمهای که نه سلول است و نه خانه سر میکنم. موضوع عجیب این است که تازگیها متوجه شدهام هیچ صدایی از بیرون و درون دخمه به گوش نمیرسد؛ انگار کل زمین و زمان با هم به خواب رفته و من تنها فرد بیدار و هشیار روی زمینم که دارم گذر زمان را از روی شیارهای نور میشمرم. اوایل، فکر میکردم گوشهایم عیب کرده است تا اینکه صدایی شنیدم؛ صدای خرت خرت ظریف ریزش چیزی از درون. مثل خالی شدن ذره ذرۀ کیسهی نامرئی ماسه از جایی خیلی دور اما نه مثل ساعت شنی در فواصل زمانی یکسان. انگار موریانهای در چوب خانه کرده باشد و چوب ذره ذره از درون بپوکد و در خودش فروبریزد. اما صدا از سمت کتابها و قفسههای چوبی کتاب نبود. صدا از جایی نزدیک دریچه بود. به شختی و ذره ذره که سر بلند کردم، توانستم از همانجا که هستم اطراف دریچه را بهتر ببینم. متوجه شدم از شکاف باریکی از کنارهی چارچوب آهنی زنگزده دریچه، آب باران(معلوم نیست از کی) ذره ذره در خاک و گچ دیوار رخنه کرده و خاک و گچ کهنسال آن دخمه- خانه، گاه در اثر لرزهای، ارتعاشی یا صدایی که نیست ذره ذره سر میخورد و روی طاق کوچک زیر دریچه نشست میکند. پیداست که این دخمه از من کهنسالتر است؛ چنان کهنسال که دیگر تاب توان خود را ندارد اما جز آن، جهان همچنان خالی از صدا و تصویر است، مگر شیارهای باریک نور بر سقف.
*
امروز اتفاق تازهای افتاد، همانطور که چشم به دریچه داشتم و منتظر بودم که خورشید در آسمان طوری کج شود که شعاعش از دریچه بگذرد و بر سقف من شیار بیندازد، دست ظریف طلایی کوچکی دیدم که از نردههای دزدگیر دریچه رد شده بود و پشت توری زپرتی آن گیر افتاده بود. اول درست متوجه نشدم، فکر کردم تسمهای، بندی یا شاید حتی شلاقی کشیده و باریک است که باد آن را لابلای نردههای دریچه گیر انداخته اما اشتباه کردم؛ دست گربه بود که در تقلای یافتن راهی از میان توری دریچه بود تا وارد دخمه شود. من که از یاد بردهام آخرین باری که موجود زنده دیدهام کی بوده، دیدن یک دست، آن هم دست گربه در حالی که پنجههایش را مشت کرده و مشغول کنکاش بین توری و فضای پشت دریچه است، رمقی صدبرابر در خودم حس کردم و تمام نیرویم را جمع کردم تا صدایش بزنم. اما متوجه شدم سرم بدجاست و در این وضعیت نفسم نای صدا ندارد. تکانی به خودم دادم و خود را از زیر بار سنگین پاهایم که انگار مرا به پشتی مبلی که روی آن خوابیده بودم چسبانده بود، رها کردم؛ حالا بهتر متوجه موقعیتم شدم؛ من آنجا، افتاده روی آن مبل، با همین اندک تقلا شقیقههایم تیر کشید. درد که آرام گرفت، پیشی را صدا زدم. اول خودم هم صدای خودم را نشنیدم اما دفعه دوم که پیش پیش کردم، پرهیبش را پشت دریچه دیدم که تقلایش را بیشتر کرد. امیدوار بودم بتواند توری چرکمرده را پاره کند و از لای نردهها خودش را رد کند. اما فاصله دریچه تا زمین زیاد است و دریچه هم رو به سقف باز میشود و تازه اگر هم بتواند پاره کند معلوم نیست بتواند داخل بیاید و پریدنش هم بی اشکال نخواهد بود چون بعید است که بتواند از آنجا طاقی را درست زیر دریچه ببیند و بتواند روی آن فرود بیاید ولی، باز، فکر کردم گربه است دیگر، اگر بخواهد جایی برود یا از آن خارج شود بالاخره راهی پیدا میکند.
**
امروز برای اولین بار به صدایم عکسالعمل نشان داد. یعنی وقتی صدایش کردم غیر از اینکه تقلایش را بیشتر کرد، چند میوی عشوهگرانهی جانانه کشید. بهترین صدایی است که در تمام عمرم میشنوم، زیباتر از نوای فلوت که گاهی، روزگاران پیش، در گوشم صدا می کرد؛ وقتهایی که حال خوشی داشتم و صدای همهمهی اذان صدای مزاحم گوشم نبود. بسیار پیشترها، از زمان از یاد رفتۀ پیش از گرفتار شدن روی این مبل، درون دخمه، گاهی گوشهایم صدا میکرد و صدایی همچون همهمه اذانی از دوردست در آن میپیچید. همهمهی اذان را در شهرهای شلوغ، زیر دوش حمام، هر جایی که به خودم مشغول بودم و خودم بودم و خودم، میشنیدم و به اضطراب گنگی در من دامن میزد اما حالا همان صدا هم نیست.
***
امروز روز سوم است که دست طلایی و سفید گربه در پشت دریچه مشغول کند و کاو است و گاهی صدایم میکند. هر روز با یک شیار آفتاب از راه میرسد و تا وقتی شیارهای روی سقف سه تا میشود همانجا هست. اما امروز با تاریک شدن هوا هم آنجا ماند و وقتی صدایش م کردم میوی ضعیف خستهای میکشید. همچنان صدای هیچ رهگذری از بیرون دریچه به گوش نمیرسد. انتطار داشتم حالا که توانستهام خودم را جمع و جور کنم و بلند شوم بنشینم، لااقل کفشهای رهگذرانی را که بر کف کوچک کوچه عبور میکنند ببینم؛ شاید بتوان از این طریق کسی را خبر کرد که من اینجا گیر افتادهام. حال زندانیی را دارم که زندانبانش او را گذاشته و رفته بدون اینکه در و پیکر را باز کند. جالب است. تازه امروز، برای اولین بار است که در اینجا احساس گیر افتادن می کنم، چون همانطور که به مرور حواسم جمع میشود و موقعیت خودم را – با کمک گربه- درک میکنم به نظرم می رسد، اینجا خانهام است و این مبل از گذشتههای دور با من بوده است. روکشش چند بار عوض شده، پشتیاش شکسته و باز تعمیر شده اما همچنان محکم و پابرجا وزن مرا تحمل میکند. وقتهایی که گربه پشت دریچه نیست یا ساکت همانجا نشسته است صدای ریزش خفیف خاک را از دریچه میشنوم که شره میکند روی طاقچه و یادم میاندازد که دیگر برای تعمیر این خانه خیلی دیر شده، خودم هم احتمالاً با همین خانه دارم دفن میشوم.
****
امروز فکر کردم که قصد گربه فقط خزیدن به درون دخمه- سلول نیست بلکه احتمالا گرسنه است و به دنبال غذا اینجا آمده است. شاید هم موشی درون دیوارهای خانه جا خوش کرده که هم خاک را فرو میریزاند و هم گربه را به اینجا کشانده. اتفاق عجیب دیگر امروز این است که برای اولین بار، از وقتی خودم را کج، روی مبل افتاده یافتم، احساس گرسنگی کردم. به نظرم حس خوبی است، چون نشان می دهد که لااقل زندهام و در خواب و خیال سیر نمیکنم. سعی کردم پاهایم را که همانجور سیخ و سنگین، جفتی، از مبل آویزان کرده بودم با دست بگیرم و بلند شوم. اما گویا مشکلی در پاهایم هست، انگار ورم کرده و بیحس است. برای امتحان وجود حس در پاهایم، ناخنم را از روی شلوارم به رانم فرو کردم، قلقلک خفیفی حس کردم. خوشحال شدم که فلج نشدهام؛ انگار فرقی هم میکند وقتی از جایم تکان نخورم و از این چهاردیواری راه برون رفت نداشته باشم. به هر سختی بود برخاستم. دستم را از پشتی مبل گرفتم و پاهایم را که توان حرکت نداشت روی زمین کشیدم. کمکم دخمه در نظرم شکل گرفت. جایی را که قبلاً در بود پیدا کردم اما کج شده بود و دورتا دورش آجر پایین آمده بود؛ انگار نه انگار که هیچ وقت باز میشده. از کنار قفسههای در حال سقوط کتاب گذشتم و خودم را به یخچال رساندم. کل این دخمه، در زمانی که نمیدانم کی بود و در آن، مثل الان، سر میکردم سی متر بیشتر نیست، پس راه درازی تا یخچال نداشتم. برق نیست و شروع به جستوجو درون یخچال تاریک کردم. شیر و پنیر به نظر فاسد شده بود. دست به آن نزدم. اما یک فلفل دلمه پیدا کردم که صحیح و سالم برق سبزش را به چشمم فرو میکرد. یک تکه نان از درون فریزر برداشتم که خیس و بیات شده بود و گشتم تا برای گربه روغن پیدا کنم. نمیتوانستم دورتر بروم و کنار گاز را برای روغن بگردم. اجاق گاز در آشپزخانه است ولی من کنار یخچال، در هال، به زور خودم را سرپا نگهداشته بودم. یک قالب کرۀ باز شده افتاده بود روی ظرف لوبیای نیمخورده که انگار قارچی مثل کپک رویش نشسته بود. کره و فلفل دلمه را در یک دست گرفتم و نان را هم به دهان گرفتم و باز به همان سختی از کنار قفسۀ کتابها گذشتم؛ اینبار متوجه شدم که کتابهای زیادی روی زمین پخش و پلا شده. نمیتوانستم پایم را بلند کنم و برای همین در هنگام عبور، همانطور که از کنار گوشهها برای تکیهگاه دستم استفاده میکردم تا خودم را سر پا بکشم، فرهنگ سخن را که روی زمین، باز، افتاده بود، له کردم و رد شدم و به مبل برگشتم. این تقلا چنان مرا خسته کرده بود که تازه یادم آمد در یخچال را نبستهام اما بد هم نبود وقتی برق نیست، باز باشد فساد دیرتر سراغ خوراکیها میرود. نان را سق زدم و فلفل دلمه را جویدم. با هر لقمهای که پایین میدادم بزاقم بیشتر ترشح میشد و گرسنگیام بیشتر میشد. خواستم نانم را به کره بزنم و این گرسنگی بی پیر را بخوابانم اما دلم نیامد، گربه حتما گرسنه بود و گرنه چرا باید از بین این همه خانهها و آپارتمانهای شیک و ریز و درشت این کوچه راست بیاید سراغ دخمۀ من. غذایم که تمام شد. تکهای نان را کره زدم و ماندم منتظر تا گربه برگردد.
امروز نیامد. نان و کره در دستم ماسید و نفهمیدم کی خوابم برده است.
*****
الان سه روز است که نیامده است. من همچنان گوشهایم را تیز نگه داشتهام تا صدایی از بیرون بشنوم و خودم بتوانم فریادی بزنم و توجه کسی را به خودم جلب کنم. گاهی فکر میکنم شاید اتفاقی که من به یاد نمیاورم باعث شده ما تمام مردم شهر یا مردم این کوچه تصمیم گرفتهایم به خانههایمان برگردیم و پشت درها را آجر بچینیم و به هم قول دادهایم هر اتفاقی هم افتاد نه صدایمان دربیاید نه از آن بیرون بیاییم. سر میچرخانم و به وضعیت اسفبار کتابهایم، که حالا یادم آمده چقدر برایم عزیز بوده، نگاه میکنم و آن قفسۀ غول پیکر نیمه مست که دو دستش را باز کرده و هنوز مقاومت میکند که نیفتد. شاید لرزش خفیف زلزلهای کارش را بسازد؛ هر چه بوده قفسه تا حالا که جان به در برده اما اگر بیفتد احتمالاً گوشۀ تیز سمت چپش به سرم اصابت میکند، بهتر است کمی خودم را دورتر بکشم تا از چنین خطری دور بمانم. کشانکشان خودم را به آشپزخانه را میرسانم و شیر آب را امتحان میکنم. به شکل عجیبی از لوله آب میآید. فکر میکردم آب هم باید مثل برق قطع باشد. به نظرم این خبر خوبی است؛ اینکه من- ما، تمام اهالی این کوچه و شاید شهر- به زور در دخمههایمان حبس نشدهایم بلکه به میل خود چنین تصمیمی گرفتهایم اما چه اتفاقی باعث چنین تصمیمی میشود؟!
اولین ظرفی که دم دستم آمد را پر از آب کردم و برگشتم به مبلم. فکر کردم شاید گربه تشنه باشد. باز برگشتم و ظرف کوچکی را هم برای او آب کردم ولی شک داشتم برگردد و از آن مهمتر بتواند از توری بگذرد و خودش را به دخمه و آب برساند. با این همه روی نانهای کره زده کمی آب پاشیدم تا تازه بماند و همانجا جلوی چشمم نگه داشتم. انگار کمی جان گرفتهام چون در این رفت و برگشتهای کوتاه نفسم به شماره نمیافتد.
******
دارم فکر میکنم به شهر شادیاخ که مردم از ترس حمله مغول در زیرزمینها پناه گرفته بودند و شهری زیرزمینی برای خود ساخته بودند و با خیال راحت از امنیت آنجا زندگی تازهای را شروع کردند اما فکر یک چیز را نکردند و آن اینکه مغولها آب را رها کنند و تونلهای شهر زیرزمینی و یکییکی دخمههای مردم پر از آب شود و همانجا غرق شوند. فکر میکنم چرا به تجربهای که یکبار امتحانش را پس داده، دست زدهایم؟ چرا آب قطع نشده؟ ترسم از غرق شدن آن قدر زیاد شد که به زحمت برخاستم و کشانکشان خودم را به شیر آب رساندم و امتحان کردم که خوب محکم باشد. بعد به شکل معلقی- با زانوانی که توان خم شدن نداشت، خودم را کج کردم تا شیر اصلی زیر دستشویی را ببندم اما میدانستم فایدهای ندارد چون کنتور اصلی آب پشت در ورودی است که حالا راهش مسدود است و تازه اگر هم کسی بخواهد آب را به دخمهها ول دهد، از پس کنتور و شیرهای آب برمیآید. اما بالاخره جانی گرفتهام و همین تقلاها خود نشانهای از زنده بودن است؛ هنوز زنده بودن! شاید انتظار بازگشت گربه است که دارد زندگی را به من برمیگرداند.
اما هنوز هم نیامده است.
******
نشستهام و با یک تکه سیخ تیز که کنار مبل پیدا کردهام و نه سوزن است و نه چاقو و اصلاً نمیدانم بازماندهی چه شیئی است، حس پاهایم را امتحان میکنم. بالای زانوانم حس دارد اما کف پای راستم مطلقاً بیحس است و پای چپم سوزن را تا حد قلقک خفیفی تشخیص میدهد. خود همین هم بد نیست. سردردهایم کمتر شده. قفسهها هنوز نیفتاده است و خاک همچنان میریزد؛ خیلی با طمأنینه و صبر. قصد ندارد خیلی زود مرا دفن کند، میخواهد ذرهذره و به مرور به من فرصت دهد تا دنبال نشانههای حیات بگردم. در همین فکرها هستم که دست طلایی پیدایش شد و اینبار –برخلاف همیشه- چند میوی مصرانهی بلند کشید آنقدر که مرا مجبور کرد از جا برخیزم و هر طوری هست سرم را نزدیک دریچه ببرم. قدم به دریچه نمیرسد، خودم را روی مبل بالا میکشم و با کمک طاق، خودم را سر پا نگاه میدارم. حالا میتوانم درست ببینمش. اشتباهم این است که تکۀ نان کره زده را برنداشتهام اما دیگر نمیتوانم دوباره خودم را بکشم و خم کنم و نان را بردارم و باز بلند شوم. میترسم برود. میترسم نتوانم باز برخیزم. از همان پشت دریچه قربان صدقهاش رفتم. جلوتر آمد. زانوهایم را نزدیک طاق به هم قفل کردم و محکم به دیوار فشار دادم تا دستهایم آزاد شود و بتوانم بدون کمک دست بایستم. بعد دریچه را محکم به پایین کشیدم که بیشتر باز شود یا کنده شود. یکدفعه خاک شره کرد و ریخت روی سر و صورتم. دهانم تلخ و چشمم پر خاک شد اما دست برنداشتم و دریچه را با چنان زوری به پایین کشیدم که لولای زنگ زده که انگار منتظر اشارهی من بود از جا درآمد و افتاد روی پاهای ناکارم. درد تا مغزم استخوانم رسید و از آنجا در سرم پیچید، قوسی در عضلات کمرم داد و بعد در کف پا ساکن شد. حس کردم گر گرفتهام. نمیدانم از شادی یا درد. همانجا بود. سفید و طلایی با موهای پرپشت بلند و چشمهایی مصر. رو به من میو می کرد و میخواست بگذارم بیاید داخل یا خودم بروم پیشش. تمام توانم را جمع کردم و در حالی که دستهایم را به طاقچه گرفته بودم تابی به بدنم دادم که دریچهی کنده شده از روی پاهایم سر بخورد و بیفتد زمین. دوباره زانوهایم را به دیوار محکم کردم و با ناخنهایم مثل چنگ به جان توری افتادم. گربه هم از آن طرف چنگ میزد. آخ که اگر فقط یک ذره پاره میشد.
بعد انگار از هوش رفته بودهام. چون الان که چشم باز کردهام خودم را میبینم که روی همان مبلی که ایستاده بودم دراز به دراز افتادهام. یک پایم روی مبل و دیگری روی زمین آویزان است. باد سردی از دریچه به درون میوزد و خاکهای روی طاقچه را به هم میزند. درد را در پا و کمرم حس میکنم اما آنقدر نیست که اذیت کند فقط یادآوری میکند که زندهام. همانطور دراز کشیده، دست دراز میکنم و تکه نان کره زدهای را از روی زمین برمیدارم و به دهان میبرم. چند روز است که یکی دوتکه از اینها را خوردهام و میترسم در آخر هم برای گربه چیزی نماند.
همین که کورمال کورمال، در تاریکی، نان را به دهان میبرم صدای میوی خفیفش را میشنوم. سر بلند میکنم تا او را پشت دریچه ببینم. نیست. به زحمت و با کمک دستهایم غلت میزنم و ذره ذره مینشینم. عرق از تمام تنم میریزد و سرما مورموری به جانم انداخته است.
آنجا بود، درست کنار مبل، روی زمین و نگاهم میکند. تمام شادیهای جهان در گوشم کف میزند. دست دراز میکنم میپرد روی پاهای ناکارم. بغلش میکنم. گرمای تنش را به خود میکشم. چشمم به تاریکی عادت کرده است. سر بلند میکنم، در جایی که زمانی دریچه بود، سوراخ بزرگی باز شده و باد خاک را به سمتش هل میدهد. از روی زمین نان کره زدهای به دهانش میدهم. میپرد روی طاقی. روی دستهایم بلند میشوم، زانوهایم تا نمیشود و حالت خندهدار رکوع روی مبل را پیدا میکنم. بالاخره با کمک طاقی برمیخیزم. گربه روی سوراخ دریچه است. چشمهایش در تاریکی دو شیشهی گداخته است. نگاه میکنم. تمام کوچه ویران شده و از خانهها چیزی جز مشت خاک و آهن پاره و آجر و اثاث چیزی پیدا نیست. از دریچه دور میشود. برمیگردد سمتم. انگار تشویقم میکند مثل او بپرم بیرون. من به فکر نانهای کره زدهام و گرسنگی خودم و حتی او... گربه میرود. آنقدر نگاهش میکنم که دیگر نمیبینمش. برمیگردم به مبل. یک فرغون خاک یکدفعه شره میکند. قفسه مثل غولی نیمبند آماده افتادن است، انگار منتظر است تا بروم بعد بیفتد. ماندهام معطل. انگشت پای چپم به مورمور میافتد. جان دارد به بدنم برمیگردد یا از آن خارج میشود. چشمم به دریچه است. پیالهی آب گربه را سر میکشم. گربه دوباره برگشته. جلوی سوراخ میو میکند. دست به طاقی میگیرم و با دردی عظیم برمیخیزم؛ یکدفعه برمیخیزم، بدون رکوع. خودم را از دریچه بالا میکشم. من در کوچهام. نور افکن چشمهای گربه کنار پایم را روشن میکند.
جهان از نو آغاز میشود؟
پایان
محبوبه موسوی. پاییز و زمستان 99
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر