کوچه ابرهای گمشده، نوشته کوروش اسدی از نیمه به بعد چنان پرشتاب میشود که یک نفس پیش میرود. روایتی فوقالعاده از آشوب دل و آشوب خیابانها، آشوب یادها. حرف، انگار که،در میان چرت گاه به گاه راوی بریده میشود. این زمانی است که زهر یا در حال نفوذ در تن اوست و یا تنش در مبارزه است تا خود را از سم تهی کند. رمانی جسورانه و زمانمند از لحاظ راوی عصر خود بودن. نشانههای آشنایی از ترسها و دلهرههایی که ما در یک برهه زمانی تجربه کردهایم؛ زبان یک نسل که در انقلاب و جنگ بالید اما نه آنقدر بزرگ بود که انقلابی باشد و نه آنقدر جان داشت که رزمنده شود؛ زبان نسل تماشاچی. اما زمان و تاریخ فقط کوچههای رمان است در عبور از لابهلای همهمه آدمهایش و نه موضوع اصلی و بنابراین در پسزمینه است. اصل بر آدمها و شخصیت هاست که پیشبرنده است و به داستان عمق میدهد. کوچه ابرهای گمشده، داستانی هم در دل داستان اصلی دارد که به گمانم چندان در داستان ننشسته و راهی به اعماق داستان نمیبرد جز اینکه به نظر می رسد نویسنده خواسته است با این ساختار دست به تجربه اندوزی زند. آن داستان به کلی چیز دیگری است. اما داستان اصلی روند نفوذ کند سم است بر جان همانطور که بر تن راوی. یکی از تصویرهای رمان به مرگ غزاله علیزاده اشاره دارد و با ظرافت و به کمک صندلهایی که قبلاً حرفش را زده، نسبتی پیشگویانه با مرگ خود ایجاد میکند. شاید همین علامتی بود برای چگونگی مرگ خود کوروش اسدی و نقشهای پیشگویانه برای پایان. به نظرم نمیشود از این صفحه ساده گذشت؛ او خودش به ما در این داستان گفته است.
اما مهم داستانی است که گفته آمده؛ هنرمندانه و اگر کند است، به دلیل حال و هوای کند شخصیت داستان است. داستانی که برای من ،از قضا، پرشتاب بود در عین ملال و کندی. کوچه ابرهای گمشده در قله دیگر داستانهای کوروش اسدی نشسته است و چه حیف که این همه زود از میان ما رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر