اگر مغز را نه عضوی از پیکرۀ انسانی بلکه موجود
مستقلی در نظر بگیریم که همچون دیگر موجودات طبیعی تاریخچهای تکاملی پشت سر دارد
میتوان دقیقتر احول و تغییرات ذهن را زیر نظر گرفت که این البته کار متخصصان است
و ما فقط میتوانیم نتایج دستاوردهای شگرف آنها را مطالعه کنیم؛ دستاوردهایی که
ما را به سرنخهایی بس شگفت از این دنیای اسرارآمیز خواهد رساند که چگونگی روابط و
رفتار انسان را در طول تاریخ رقم زده است.
تمام دستاوردهای فرهنگی بشر و خلق اولین متون ادبی،
(بهویژه عهد عتیق و متون بینالنهرین)، بهعنوان پایهای در شناخت و تفسیر عملکرد
مغز به کار میآید. بنابراین آشنایی با این متون به عنوان پیشنیاز، همگی، پایهی
شناختی قرار میگیرد که با ارجاع مدام به آن سیر تحول فرهنگی قابل درک خواهد بود.
تکامل زبان، ادبیات و ارتباط ذهن و زبان و خلق ادبی – به
مفهوم خاص، شعر- مواردی است که منشأ یا خاستگاه آگاهی را پیش رویمان ذره ذره میشکافد
درست مثل شکافتن همان چین و چروکهای متعدد مغز گرچه هنوز هم که هنوز است گرههای
ناگشودهی زیادی برای محققان دارد.
آگاهی عنصری است که معمولاً روشن و بدیهی قلمداد میشود،
کتاب «منشأ آگاهی» به چیستی آگاهی و روند تکامل آن میپردازد و کتابی است که آن را
با «تعبیر خواب» فروید و «منشأ انواع» داروین مقایسه کردهاند.
اینکه انسانها در هر عصر به زبان خود، توصیفی از آگاهی دست دادهاند نشان میدهد
که نوع بشر از زمانی که نخستین جرقههای آگاهی در ذهنش پدید آمد، کمابیش آن را میشناخته
است. در دورۀ طلایی یونان که زندگی بر دوش بردگان بود، آزادی آگاهی مساوی آزادی شهروندانی
بود که با فراغ بال این سو و آن سو میرفتند. سؤال مهم این است که ما چگونه میتوانیم
تجربۀ درونی آگاهی را امری صرفا مادی بپنداریم؟ و اگر چنین باشد، دقیقاً چه زمانی
پاسخی به آن دادهایم؟ این سؤال و پاسخ آن، هرچه که باشد، نقطهی کانونی تفکر در قرن
بیستم بوده است.
نویسنده در فصل اول کتاب برای درک آگاهی به مثال «نقطۀ کور» متوسل میشود: اگر دو تکه
کاغذ را به ابعاد دو سانتیمتر برش بزنیم و در فاصلۀ چهل سانتی چشم خود بگیریم و
با یک چشم به یک تکه کاغذ خیره شویم و دیگری را به سمت دیگر حرکت دهیم خواهیم دید
که در نقطهی معینی محو میشود. سپس توضیح میدهد این نقطه چنان که گفته میشود
نقطۀ کور نیست بلکه نقطۀ نیستی است زیرا انسان نابینا تاریکیاش را میبیند اما در
این آزمایش ما به هیچوجه نمیتوانیم متوجه شکاف در دیدمان بشویم چه برسد به اینکه
به نحوی از آن آگاه باشیم. همانطور که در آنچه میبینیم گسستگی وجود ندارد، آگاهی
نیز شبیه آن است که هر گونه شکافی را از بین برده و توهم پیوستگی ایجاد میکند.
ذهن آگاه تمثیلی است از آنچه جهان واقعی نامیده میشود. این ذهن از واژگان یا
مجموعه واژگانی ساخته شده که اصطلاحات آن تماماً استعارات و تمثیلهایی از
رفتارهای جهان فیزیکی است. واقعیت آن با ریاضیات برابری میکند و به ما امکان میدهد
روندهای رفتاری را کاهش دهیم و بهتر تصمیم بگیریم. به واژگان دقت کنید: «فلانی "قلبی سیاه"
دارد.» «ما راهحل این مسأله را "میبینیم".» «آقا یا خانم الف "روشن ضمیر"
است.» زبانی که ما برای توصیف فرآیندهای آگاهی به کار میبریم تماماً استعاره است
و فضایی ذهنی که بر آن استوار است استعارهای است از فضای واقعی و بنابراین چه بسا
با دیدگاهی که ما به این مسأله «روی میکنیم» دشوارهایی همراه خواهد داشت که باید
با آن «دست و پنجه نرم کنیم» تا جزئیات آن را «دریابیم». ما با استفاده از استعارههای
رفتاری، چیزهایی برای انجام دادن در این فضای استعاری ذهنی ابداع میکنیم.
اما دو ساحتی چیست؟ در مغز انسان دو ساحتی چه روی میدهد؟ اهمیت ذهنیت کاملاً
متفاوت مردمان صد نسل پیش در تاریخِ گونۀ (نوع) ما ایجاب میکند تا تبیین کنیم چه
ویژگی و خصوصیتی در ساختار بسیار دقیق سلولها و رشتههای عصبی درون جمجمۀ انسان
وجود داشته که ساختاری دو ساحتی را شکل داده است؟ ذهن دوساحتی با وساطت گفتار تجلی
مییابد پس نواحی دوساحتی مغز باید به گونهای مهم با ذهن دوساحتی مربوط باشند.
آیا این ساختار ذهنی در بشر نسل امروزه هم مانند نسلهای پیشین وجود دارد؟ اگر نه،
پس برخی اختلالات همچون اسکیزوفرنی و یا باورهایی همچون هیپنوتیزم را چگونه میتوان
تبیین کرد؟ تفاوت و عملکرد دو نیمکرۀ راست و چپ مغز چیست؟
ما میدانیم سه ناحیۀ مغز که در گفتار دخالت دارند
عبارت است از: 1. قشر حرکتی مکمل (Supplementary motor cortex)
در منتهی الیه قطعۀ چپ پیشانی 2. ناحیۀ بروکا (Broca's
area)، پایینتر و در عقب قطعۀ چپ پیشانی 3.
ناحیۀ ورونیکه (Wernicke's
area) شامل قسمت عقب لُب گیجگاهی چپ با قسمتهایی
از ناحیۀ آهیانه که دانشمندان ثابت کردهاند ناحیۀ ورونیکه ضروریترین ناحیۀ مغز
برای گفتار بهنجار و تعیُنیافته است. نویسنده با جدیت متذکر میشود که «البته
بسیار خطرناک است که فکر کنیم میان تحلیل مفهومی پدیدهای روانشناختی و ساختار
ملازم آن در مغز همشکلی وجود دارد؛ با وجود این نمیتوانیم از آن اجتناب کنیم.»
نکتۀ مسحورکننده این است که کارکرد زبان تنها در یک نیمکره ظاهر میشود یعنی
نیمکرۀ چپ. بیشتر کارکردهای مهم دیگر در هر دو نیمکره وجود دارند. زیاده داشتن از
هر چیز امتیازی بیولوژیکی است که اگر یک طرف آسیب دید، طرف دیگر به کارش ادامه
دهد. همه چیز اما نه زبان. «زبان، این آخرین رشته پیوند که زندگی، خود، در هزارۀ
پس از یخبندان باید به آن وابسته بوده باشد.» با این همه ساختار عصبی لازم برای
زبان در دو نیمکرۀ راست و چپ وجود دارد. در واقع ظاهراً نواحی نیمکرۀ راست که با
نواحی گفتاری در نیمکرۀ چپ مطابقت میکنند، کارکرد مهمی که آسان مشاهده شود،
ندارند. پس آیا ممکن است این نواحی خاموش «گفتار» در نیمکرۀ راست در مرحلۀ نخستین
تاریخ انسان کارکردی داشتهاند که اکنون ندارند؟ نویسنده توضیح میدهد جواب روشن
است گرچه قطعی نیست. «فشارهای انتخابی تکامل که میتوانستهاند چنین نتیجه شگرفی
به وجود آورند، فشارهای تمدن دوساحتی بودهاند. تنها یک نیمکره مسئول زبان آدمیان
شد تا نیمکرهی دیگر را برای زبان خدایان آزاد بگذارد.»
کتاب در
واقع شرح این تاریخچۀ تکامل ذهن و زبان است و کارکرد آن در تمدن تا نشان دهد انسان
از چه زمانی دیگر نیاز به شنیدن صدای خدایان نداشت و توانست صدای خودش را جایگزین
صدای خدایان کند.
جولین جینز، نویسنده کتاب «منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی،» متواضعانه و مکرراً
در فصلهای مختلف کتاب بیان میکند که تمام دادههایی که به دست آورده است نیاز به
گذر زمان دارد تا به شکلی دقیقتر اثبات شود و مثلاً اطلاعات ما از متون خط میخی
بینالنهرین نسبت به دهسال پیش اکنون خیلی بهتر است همانطور که ده سال بعد بیشتر
هم خواهد شد. و بنابراین چیزی را در حال حاضر میتواند اثبات کند «چند مقایسۀ ادبی
است که نشان دهد تغییری روانشناختی مانند آگاهی واقعاً رخ داده است.» مثلاً نامهی
جالبِ فرمانی که برای آوردن چندین بت به غنیمت گرفته شده به بابل است، ماهیت
روزمرۀ رابطۀ خدا و انسان را در بابل قدیم نشان میدهد و نیز این نکته که از
خدایان انتظار میرود در سفرشان غذا بخورند جالب توجه است. (ص253)
یکی از ویژگیهای اصلی آگاهی استعارۀ زمان است؛ زمان همچون فضایی که بتوان آن را
به گونهای تقسیمبندی کرد که وقایع و اشخاص را بتوان در آن قرار داد و آن درک از
گذشته، حال و آینده را که در آن روایتگری ممکن است ایجاد کرد. پس تاریخ این ویژگی
آگاهی را میتوان حدود سال 1300قبل از میلاد دانست. تاریخ بدون مکانمندسازی زمان
که ویژگی آگاهی است غیر ممکن است. بخشی از پشت جلد کتاب توضیح روشنگرانهای دارد:
«آگاهی دنیایی است استعاری که ما با استعارۀ رفتار در جهان فیزیکی آن را در حدود
سه هزار سال پیش به وجود آوردهایم. پیش از ظهور آگاهی، صداها که آغازگر اعمال
بودند، مرجعیتی بیچون و چرا داشتند ولی پس از آن و قطع شدن صدای خدایان، جستوجوی
مرجعیت به مسألهای مبرم بدل شد که در فالگیری، طالعبینی، غیبگویی، علم و غیره
تجلی یافته است.»
خواندن این کتاب، برای همهی دوستداران مبحث تکامل، بویژه تکامل مغز قابل توصیه
است. این کتاب چنان سرشار از اطلاعات ناب و درخشان است که خواندن آن را به لذتی
پیوسته تبدیل میکند.
منشأ آگاهی در فروپاشی ذهن دوساحتی
نوشته: جولین جِینز
ترجمه: سعید همایونی
نشر نی
چاپ اول: 87. چاپ پنجم: 95