نقل از نشریه ادبی بانگ:
رمان فرار از مجتمع دخترانه[۱] در نگاه نخست یک اثر آخرالزمانی است: تهرانِ فروریخته، خیابانهای خالی، زبالهزارهای شیمیایی و فرونشست زمین. اما برخلاف بسیاری از آثاری که در این ژانر قرار میگیرند، رمان محبوبه موسوی نه در ویرانشهر میماند و نه در نوستالژی گذشته. این رمان، با ساختار روایی چندگانه و تمرکز بر بدنهای زنانه و فضاهای بحرانزدهی شهری، لایهای از احساسات آسیبدیده را آشکار میکند که در تماس با محیط فروریخته پدید آمدهاند. رمان از پسِ بحران، امکان دیگری را میسازد که در چارچوب زیباییشناسی سولارپانک[۲] قابلفهم است. امکان امید، همبستگی زنانه، اجتماعسازی از پایین، بازیافت فضا و زیستپذیری در دل ویرانی. همین ویژگی رمان را از آخرالزمانی به پساآخرالزمانی تبدیل میکند.
تحولات رمان در بستر احساسات و عواطفی مانند ترس، امید، خشم و شادی رخ میدهد. به همین دلیل قصد دارم در این بررسی خوانشی عاطفی- زیستمحیطی[۳] به رمان داشته باشم. این خوانش نقد محیط زیستی را با نظریات فیلسوف معاصر، سارا احمد دربارهی احساسات پیوند میزند. سارا احمد احساسات را امری چسبناک، جمعی و موثر در شکلگیری کنشهای سیاسی میداند. چسبندگی احساسات بدین معناست که احساسات، افراد، ایدهها، فضاها و اشیاء را به یکدیگر وصل میکند و میچسباند و به این طریق روابط اجتماعی و سیاسی را شکل میدهد (Ahmed 2004:34).
در این خوانش احساسات نیروهایی مؤثر بر شکلگیری رابطهی بدنها و محیطهای رو به فروپاشی هستند. محبوبه موسوی با بهکارگیری ساختمان مجتمع به عنوان راوی، محیط و فضا را از پسزمینه درآورده و تبدیل به کنشگرانی کرده که بر بدنها اثر میگذارند، احساسات تولید میکنند و جهت حرکت شخصیتها را تعیین مینمایند. تمرکز او بر این فضاهای فروپاشیدهی شهری، یک بستر عاطفی- زیستمحیطی میسازد که بر پایهی آن، از دل ویرانی، اجتماع جدیدی از زنان فرودست شکل میگیرد. رمان در واقع با شرم و ترس آغاز میشود و به دگردیسی و امید میرسد.
۱. محیط و فضا بهمثابه کنشگر:
رمان با قرار دادن طناز در اتاق خواب یک خانهی متروک با دیوارهای صورتی چرکمرد آغاز میشود. این فضای مخدوش و رنگباخته، نهتنها نشانهای از فروپاشی است، بلکه احساس رهاشدگی و ترس ایجاد میکند. همانطور که گفته شد، طبق نظریهی احمد، احساسات از درون بدن تولید نمیشوند، بلکه در رابطه با فضاها، اشیا و بدنهای دیگر شکل میگیرند. اتاق متروکه، خود عامل حس اضطراب و شتاب اولیه در طناز است. مکانی که عروسکهای رهاشده، سکوت و فرسودگی، حسِ تهنشینی جهان را بر بدن او میچسبانند. این «ابهام اولیه»، استراتژی روایی مؤثری است چرا که رمان از همین لحظه نخست حس را بر اطلاعاتفروشی مقدم میکند.
در فصل مجتمع، کنشگری فضا فراتر میرود. ساختمان تبدیل به راوی میشود. با این انتخاب راوی ساختمان دیگر بیجان نیست، بلکه عاملی است که حافظه و احساس دارد. ساختمان، فقر، بیاعتمادی و کنترل را حس میکند و بازتاب میدهد. دختران را میبیند، خشونت را ثبت میکند و گسست زمان را در خود حمل میکند. شخصیت داشتن فضاها بخشی ازکنش محیطی است که در نقد ادبی محیطزیستی مطرح میشود. محوطهی مجتمع از یک سو به زبالهزار و پسماندهای شیمیایی، مکانی که امکان فرار را با ترس مسدود میکند، بازمیشود و از سوی دیگر به خیابان خلوتی که دوربین و قفلهای محکم، مرزهای کنترل را در آن تثبیت کردهاند. بنابراین محیط، یک زیستگاه بسته و هراسآور میسازد. جایی که بدنها در آن گیر افتادهاند. ساختمان، به مثابهی موجودی حساس، ترس، کنترل، بیاعتمادی و ناکامی را به مخاطب منتقل میکند. ساختمان مجتمع در واقع عامل عاطفهسازی است. احساساتی چون ترس از فرار، انزجار از زبالهزار، حس گناه در توحیدیان برای اعمال گذشتهاش، و بدنهراسی در این فضا انباشته و تکثیر میشود. در خوانش عاطفی-زیستمحیطی میتوان آن را تنش احساسی در محیط بحرانزده نامید. چرا که احساسات در این رمان بر اثرِ زوال زیستمحیطی تشدید میشوند.
۲. سیاست احساسات: دگردیسی ترس، شرم و انضباط
در محیط مجتمع، احساسات صرفاً خصوصی نیستند بلکه سیاسی و ساختاریاند. دختران نه به جرم قانونی، بلکه به اتهام انحراف در مجتمع محبوس شدهاند. خانم توحیدیان نماد بدنسازی انضباطی است. او دختران گمراه را همچون مادهی خام برای شکلدهی تربیتی میبیند. خانم توحیدیان با استفاده از ایجاد حس شرم، تهدید، سیاهچال، ممنوعیتِ گوشی و حتی ممنوعیت گفتوگو، فضایی تولید میکند که حس غالبش ترس است. این ترس اقتصاد عاطفی[۴] مشخصی را شکل میدهد که به قدرت ساختاری معنا میبخشد. ترس فاصله میسازد. بین دختران و بیرون، بین بدنها و بدنهای دیگر، و میان دختران و بدن خودشان.
سیاهچال، که مکانی پر از موش و سوسک است، در مرکز این سیاست عاطفی قرار دارد. اما نکتهی مهم رمان، وارونگی این سیاست در بدن آیداست. آیدا سیاهچال را به اتاق شخصی خود تبدیل میکند. جایی که میتواند قطعات الکترونیکی یافتهشده از دل زبالهها را کنار هم بگذارد و پروژهی ساخت کامپیوتر را پیش ببرد. در واقع مکانی که باید ترس تولید کند، بهواسطهی مهارت و قدرت ذهنی آیدا، احساسات جدیدی چون مالکیت، خلوت، و حتی آزادیِ موقت میآفریند. او با آوردن قطعات کامپیوتری زنگزده از میان زبالههای بیابان، سیاهچال را از فضای ترس به فضای امکان تبدیل میکند. تغییرِ کارکردِ فضا و استفادهی خلاقانه از زباله نقطهی آغاز سولارپانک در رمان است.
زبالهزار بیرون مجتمع مرزی بین بیرون و درون است. مرزی که دختران نمیتوانند از آن عبور کنند. اما این مرز هم جغرافیایی و هم عاطفی است. در واقع همانطور که بدن دختران ناپاک قلمداد میشود، شهر هم آلوده است.
آیدا که پدری معتاد قصد فروشش را داشته، بدنی است که از ابتدا در اقتصاد خشونت قرار گرفته است. در نگاه احمد، چنین بدنهایی بهواسطهی تماس با جهان خشونتبار، فرم احساسی متفاوتی پیدا میکنند(Ahmed 2000:82). بدن آیدا ابزار اصلی تعامل او با واقعیت بیرونی است. فشارها، تهدیدها و محدودیتها از طریق بدن به او اعمال میشود. او نمیتواند کنترل کامل بر بدن داشته باشد اما میتواند کمی از آزادی را در تجربههای کوچک بیابد. این تجربهها هم به بدن مربوط میشوند. از این رو نگاه رمان به رابطهی جنسی او با رضا، قربانیبودگی زن یا حس گناه نیست. بلکه شهوت، ابزاری برای امکان رهایی بدن، خودآگاهی، بازسازی و لذت است. این نوع روایت از بدن زن، با روایت سنتی رمان فارسی که زن را در چهارچوب قربانی یا نجاتیافته میانگارد، بسیار متفاوت است. چراکه در رمان فرار از مجتمع دخترانه شهوت برای زن عامل تهدید و یا خشونت نیست، بلکه عامل رشد و بازسازیست.
بستری شدن آیدا در بیمارستان و مواجههی او با دکتر رامین یک نوع گشایش آینده است. دکتر رامین به او میگوید از نظر قانونی جرمی مرتکب نشده و نباید در مجتمع باشد؛ اما همانطور که احمد میگوید: «امید بیثبات است و ساختارهای قدرت آن را دائم قطع میکنند.»(Ahmed 2010:61)
دستگیری دکتر، تجسد همین بیثباتی امید است. قدرت، مسیر امید آیدا را به سوی رهایی و گشایش قطع میکند و احساسات آسیبدیده را بازتولید میکند. در بیمارستان، طناز نیز حضور دارد. همان زنی که در آغاز رمان در اتاق صورتی چرکمرد دیدهایم. این اتصال زمانی، رمان را وارد مدار علیت احساسی میکند و نشان میدهد شخصیتها در هم اثر میگذارند، حتی پیش از اینکه همدیگر را بشناسند.
پس از خروج آیدا از بیمارستان، ما برای نخستین بار تهران را در ویرانی میبینیم. تصویری که بعد از نجات پروانه، بهیار بیمارستان از زیر آوار کامل میشود. شهر تهران مانند یک بدن فروریخته و مریض نمایش داده میشود: خانهها خالی، کارخانهها متروک، ماشینها رهاشده، خیابانها ترکخورده و زمین در حال فرونشست. در این بخش رمان تهرانِ ویران به بستر اصلی روایت تبدیل میشود. خیابانهای بیسکنه آغازگر نوعی انتقام طبیعت از انسان است. طبیعتی که پس از ترک انسانها، آرامآرام بخشهایی از شهر را پاکسازی میکند. مانند رودخانهی آنطرف زبالهزار که ابتدای رمان آلوده بود و بعد از متروک شدن کارخانه، در بخشهای پایانی رمان تقریباً زلال میشود. فروپاشی تهران، طبیعتِ مسموم، سکوت شهری و زیستجهان آخرالزمانی چه در خواننده و چه در شخصیتهای انسانی رمان یک نوع ترس آخرالزمانی، سوگ برای جهان از دست رفته و اما نوعی آزادی بیمرز بوجود میآورد. آیدا در میان این خرابهها، بارها احساسات متناقض را تجربه میکند. هم میتواند آزاد باشد و هم جایی برای تعلق ندارد. بدین ترتیب تهران در این رمان حاملِ ترس، یادگار خشونت، و در عین حال حاملِ امکانهای نو است. اما نکتهی مهم اینجاست که رمان زیرکانه علت دقیق این ویرانی را نمیگوید و از این عدم قطعیت برای فراگیر شدن حس ترس استفاده میکند، بحران را غیرشخصی و غیرتاریخی جلوه میدهد و فضا را به عامل احساسی تبدیل میکند. سارا احمد این تکنیک روایت را بازتولید احساس از طریق ابهام مینامد (Ahmed 2000:121). فرارهای آیدا از مجتمع و بازگشت مداومش به همانجا نه صرفاً کنش روایی، بلکه نتیجهی اثر محیط بر بدن است. در ابتدا، محیط او را به سمت خروج هل میدهد. به سوی زبالهزار، سپس بیمارستان. بعد از بیمارستان با تهران فروپاشیده روبهرو میشود و هر بار با پای خود به مجتمع باز میگردد. پس از رفتن توحیدیان از تهران و همچنین جا ماندن از دختران مجتمع در حین فرار، وقتی میبیند سگها به سوی مجتمع میدوند، به حس تشخیص حیوان اطمینان میکند و به مجتمع در حال ریزش بازمیگردد. در واقع بدن آیدا در نهایت و در پاسخ به محیط سوگیری تازهای پیدا میکند. بدن او درون محیط مجتمع تحت نظر توحیدیان به طرف فرار و آزادی سو میگیرد، اما وقتی در محیط بیرون مجتمع با فروپاشی شهری، زبالهزار و بیکسی روبهرو میشود، ناچار برای بقا دوباره به مجتمع برمیگردد. اما در نهایت بدن آیدا با محیط تازه معنای نویی برای خود میسازد و از بدنی مطیع به بدنی خودمختار و کنشگر تبدیل میشود. خروج نهایی آیدا از مجتمع با تغییر ظاهری او در آینه همراه است.
کندن روسری، آرایش، تغییر و خلق لباس. در این صحنه آیدا مالکیت عاطفی و اختیار بر بدنی را که سالها زیر فشار، کنترل و احساسات تحمیلی مانند شرم، انضباط و ترس بوده، بازمییابد. با نگاهی سولارپانکی آینده با با بدنهایی که از قالب انضباطی خارج میشوند و به خلاقیت و بیان بازمیگردند، آغاز میشود. آیدایی که همیشه درگیر بقا بوده، ناگهان در آینه خودش را میبیند. این لحظهی بنیادین بازشناسی احساسی خود است. لحظهای که سارا احمد آن را شادی مینامد (Ahmed 2010:88). لحظهای که بدن از اقتصاد شرم و ترس بیرون میزند و احساسات بدون ترس، شرم و انضباط نمایان میشوند. همین لحظه از نظر من نقطهی اوج داستان از منظر نقد بدن است. لحظهی مهم دیگر زمانیست که طناز خود را در رودخانهی نیمه پاک میشوید. هم شستو شوی طناز و نیازش به تمیزی و در همان لحظه امتناع آیدا از شست و شو و علاقهاش به ماندن در خودآرایی هر دو خودخواسته و به دور از شرم، ترس و انصباط است.