از این به بعد، اینجا مینویسم. برای خودم، دور از هیاهوی کر کننده صفحات اجتماعی که به مهمانی شلوغی میماند که هر کس برای خودش حرف میزند، فکرهایش را بلند بلند میگوید و گاه استفراغ میکند و عربده میکشد.
به گمانم، این انزوا همان چیزی است که مدتهاست گمش کردهام. سلام به قلمرو سکوت.
«««»»»
گربهها این خدایان سکوت و اطمینان و آرامش. امروز عصر دیدمشان. درست پایین ساختمان، زیر پنجره، شش و نیم طبقه پایینتر از آنجا که من به تماشا ایستاده بودم.در منطقهای که پر از سگهای عزیز کردن است، گربهها معمولا آفتابی نمیشوند ولی امروز بودند. حتی همین حالا هم که شب شده، هنوز هستند. یک مادر و بچه گربه. مادر همان گربه دم کوتاه همیشگی است که گویا آدمها یا سگها دمش را بریدهاند. لم داده کنار باغچه و نوزادش کنارش ورجه ورجه میکند. اول فکر کردم مبادا مادر مرده باشد اما دیدم با کمترین قدمی که بچه از او دور میشود به سمتش میچرخد. سگی آن طرف پارکینگ، رو به باغچه خوابیده یا گربهها را ندیده یا کاری به کارشان ندارد. سکوت و آرامش آن گربهها شش طبقه آمد بالاتر و قلبم را مملو از طبیعت کرد، مملو از عشق به این آرامش. آرزو کردم خانهای داشته باشم با حیاطی که گربهها در آن آرام گیرند نه اینکه برده من شوند با خانگی شدن. همان نگاه کردن به سیر زندگیشان و آرامششان کنار آدمیزادی که به او اطمینان دارند، تمام نعمتهای دنیا را یکجا هدیه میکند.
همانطور که شادی لبریز سگها در کنار کسانی که دوستشان دارند.
زنده باد گربههای محله ما و امن باد زندگی و جای بازی سگها.