خواب دیدم سوسک شده ام و مردی سیاهپوش دنبالم است. لنگه دمپایی را به طرفم پرت کرده بود و به من نخورده بود ولی من فقط سوسک نبودم. آدم هم بودم. لنگه دمپایی را به سوی خودش پرتاب کردم و بعد فرار کردم پشت کیوسک زرد تلفن پناه گرفتم. زنش که مرا گم کرده بود شلنگ آب را به جایی گرفت که پنهان شده بودم. دو کوله پشتی سنگین داشتم و امکان فرار سریع میسر نبود. پس بیصدا ماندم. زنش آمد و از در دیگر کیوسک مرا که اول ندیده بود پیدا کرد. گذاشت فرار کنم اما خودش هم میترسید. وسایلم را برداشتم و وارد خانه آن زنی شدم که این روزها در داستانم راه میرود و ناراضی است از اینکه نقش او از دیگری کمتر است در داستان و شخصیت اصلی ماجرا نیست. در خواب میدانستم که آن زن- علیرغم زندگی واقعی اش- مرده است اما در آن لحظه داشت جوانی اش را زندگی میکرد. من به خانه جوانی او که خانه ای روستایی با درهای چوبی و قفلهای قدیمی بود وارد شدم. خواست مرا پنهان کند. گفتم فایده ندارد. هر جا میروم پیدایم میکنند. قفلهای آهنی درها را می انداخت که مرد سیاهپوش سر رسید. جوانی زن خواست مرا ببرد درون چاهی گود و عمیق که ترس از بیرون نیامدن باعث شد به آنجا نروم. رفتم توی پستو و لابه لای انبوه خرت و پرتهای آنجا، بین وسایل بی نفس ماندم. مرد وارد پستو شد بود. هیبتش را می دیدم که مثل سگی شکاری همه جا را بو میکشید. صدای نفسهای خودم را در خواب می شنیدم و میترسیدم او هم از صدای نفسم جایم را پیدا کند. دهانم را باز کردم تا نفسم بیصدا شود. از خواب پریدم و هنوز باور نمیکردم که جوانی آن زن دیگر حضور ندارد. زنی که دارد پیری اش را زندگی میکند و من دوستش دارم.
از سه سال پیش، مانده در آرشیو فیسبوک.