۱۴۰۳ آذر ۹, جمعه

شدن

 دارم تبدیل به خودم می‌شوم، خود قبل از میانسالی با تمام نگرانی‌های ریز و درشت جسمی و روحی و اجتماعی.  آن کسی که قبل از اختراع تلفن‌های هوشمند بودم. همان که صبح‌ها که از خواب برمی‌خاست خواه‌ناخواه بیتی، بندی از کتابی یا جمله‌ای من درآوردی از خودش در سرش می‌چرخید که معلوم نبود از کجای ناخودآگاه به بیرون پرتاب شده. دارم خود آن کسی می‌شوم که در سال‌های حوالی ۹۴ تا ۹۶ شاید بودم. زمانی که بیدار شدن به معنی نشستن پشت میز برای پیش بردن یکی از چندین داستان‌های کوتاهی بود که ناگهان به سرم هجوم آورده بودند و برای گرفتن نوبت همدیگر را مشت‌ومال می‌دادند. حالا هم بعد از تمام شدن یک رمان نفس‌گیر چند ساله بی‌عاقبت(از این‌رو که گمان نکنم جایی منتشر شود حداقل نه در خانه)، ذهنم سرریز داستان کوتاه شده است و تا یکی تمام می‌شود آن یکی در نوبت است و قبلی غرولند می‌کند که نصفه رهایش کرده‌ام تا بروم سراغ بقیه داستان‌ها. همه‌شان همینجا حی و حاضر در ذهنم هستند و صبح با کلمه بیدار می‌شوم، شب در اندیشه آدمهای داستان‌هایم می‌خوابم و جهان دیگر بار سنگینی نیست که از پس حل معمایش برنیایم چون در هزارتوی کشف جهان خودم سرشار از لذت و درد روزها را سر می‌کنم و شب‌ها را خواب می‌بینم. امروز همینجوری دیدم این شعر در ذهنم می‌چرخد: "نزدیکتر بیا که حضورت غنیمت است." نمی‌دانم از کیست و کی و کجا خوانده‌ام. در سرچ هم چیزی دستگیرم نشد اما گمانم گفتگوی خودم است با خودم. نزدیکتر شده‌ام به خودم. دارم خودم میشوم و آن پوسته گرگور سامسایی که سوسک می‌کند آدم را دارد از تنم کنده می‌شود. کافکا! کافکای خیال بی‌کران تو در ذهن چه داشتی که تا به‌کنون چنین اندیشه‌هایت ذهن را می‌خلد و در خود معنایش می‌کند؟ 

من دارم خودم میشوم و چه شادمانی سپاسمندی.