نگاهم کن زایر !
* سنگ صادق از هفتاد سنگ قبر - یدالله رویایی
تا برای تو جالب شوم*
نشسته یه گوشه و داره به ما میخنده .سرش به یه چیزی گرمه شاید ورق ،شایدم فقط چند تایی کارت کوچیک باشن که تصاویرش سرگرمش کردن، مثل کارت پستال مثلا.اما هرچی که هست سرش بهاونا گرمه و هرچند وقت یکبار سرشو بلند میکنه و تب و تاب مارو که میبینه با نگاههای عاقل اندر سفیه بدون این که حرفی بزنه سری تکون میده و باز مشغول ورقاش میشه. همیشه همین جور بوده؟! من که اینجور فکر نمیکنم . همین چند دقیقهی پیش بود که رفت پشت اون دریچهی کوفتی و هیکل نحیف و نحس پیرمردهرو از پشت پنجره دک کرد.آخه اونم دلش خوشه .چند ساله که مدام داره همون کارو میکنه و از رو هم نمیره .تا قبل از این که صادق خان کارشو کشف کنه ،یعنی تا قبل اینکه بهروش بیاره که میدونه چیکار داره میکنه - همین که مدام پیله میکنه به اون دختره دیگه و کسی هم اصلا تا قبل از این که مطرح بشه ککشم نمی گزید- براش یه کار عادی بود ، گاه گداری که چشمش به دختره میافتاد یادش میافتاد که باید مجنون باشه ، همین که می رفت اونم پیکارش بود ، خیال نمیکرد که داره شقالقمر میکنه ، اما از وقتی صادق خان بهروش آورد نه که خجالت بکشه ! ابدا، هی بیشتر خودشو جلو چشم آورد ، هی بیشتر آب و تابش داد ، انگار که داره خیلی کار معرکه میکنه که اسمشو تو کتاب آوردن ، آره عوضی که از رو بره ، بدتر شد . تقصیر بقیه بود البته . طفلکی صادق خان حق داشت که گاهی میگفت از اخلاق این آدما عقش میگیره ، از اینکه به خودشون زحمت نمیدن دور و برشونو نگا کنن ، اما همین که یکی نگاه کرد و انگشت گذاشت رو یه زخم تا نشونشون بده ، عوض این که یه فکری بکنن ، یا حداقل چشم و گوششنو باز کنن ، به زخمه بال و پر میدن و ازش یه مجسمه میسازن ، یه مجسمهی زیبایی ، و اونقدر پیاز داغشو زیاد میکنن که اصلا یادشون میره اصل موضوع چی بوده ؛اصلا همهی آدمایی هم که بعد اون اومدن ، نشستن و اون پیرمردو بال و پر دادن . هم پیرمردهرو و هم دخترهرو .رمانم ازش نوشتن .
-:لااله ...!
-: چی شده ؟
-: هیچی بابا، آقا زیر لب یکی از اون فحشای آبدارشو نثار کرد .معلوم نیست نثار کارتای تو دستش یا من یا کسایی که ازشون حرف می زنم . بابا حق داره بهخدا . خیلی زور داره کسی توی این دنیا پیدا نشه که نه آدمو توی زندگیاش بشناسه و نه بعدش .بعله! دارم می گم بعدش .بعد این که آدم مرد – چون هنرمندای اینجا مردهشون بیشتر از زندهشون ارزش داره - یکی مث آدم پیدا نشه بگه بابا این آدم دردش چی بود ،اصلا حرف حسابش چی بود ، دو تا پیدا بشن بیان یه نگاهی به حرفا و کاراش بندازن ، بی غرض و مرض ها! نه که مدام حرفای خودشونو بذارن رو زبون اون آدموو ور بزنن ،هی بزنن . واقعا میفهمم چرا اینهمه اعصابش نه که داغون باشه ، اما حوصلهی مارو نداره ، بهنظرم یه بار به یکی گفته بود این هموطنای من ، نسبت که به وقتی که من بودم ، هیچ تغییری نکردن ، همون آدمان ، با همون گنده دماغیا ، با همون جهل و ندونم کاری و ...چی بگم ! آخه ناسلامتی منم هموطنشم ، کی خوشش میاد که از یه هموطن قدیمی ، اونم مث صادقخان که حالا حرفش حجته ، همچی چیزی بشنوه؟!
حالا دست بردار هم که نیست دختره ! تو این اعصابخوردی هم کوتاه نمیاد ! هی میاد - خودشو ترگل ورگل می کنه - با عشوه ، از رو اون جوب باریکه خم میشه که نیلوفر بده به مرده، انگار یکی نمی دونه نیلوفر این جا کجا بود ، رفته از همین مصنوعیایی که عین طبیعی میسازن دست گرفته و میخواد که صادقخان هم نفهمه .یه بار خودم دیدم یه سنگی برداشت پرت کرد طرفش ، صادقخانو میگم . اما دخترهرو می گی هیچ به روی مبارک نیاورد .انگار نه که اون سنگو انداخته به پیرمرده . بفهمی نفهمی یه لبخندیام تحویل داد .صادقخان که حالش از این چیزا بهم میخوره . مثل اون تبار اشرافیاش که حالشو بهم می زد ، اما حالا نمی دونم چرا برّوبرّ نیگا میکنه و میخنده .انگاری که ما خیلی پرتیم! خب اگه نبودیم که الان این جا نبودیم که مدام بریم همون حرفاییرو که بقیه دربارهی یکی مث صادقخان گفتن دوره کنیم (از کلمه ی بلغور بدم میاد ، حالمو بهم میزنه ، این تنها کلمهایه تو ذهنم ، که وقتی میشنوم ، بوش زیر دماغم میپیچه ) آخه دریغ از یه کلمه حرف حساب از خودمون .
یه زمانی یه نویسندهای اهل چک اومد نشست یه کتابی نوشت و توی اون نشون داد که چطور عقاید یه نویسنده مث کافکا تحریف شده و همین طور داره میشه .تو بگو یکی پیدا شد که برای صادقخان یا بقیه یه همچین چیزی بنویسه .نمی گم حق با نویسندهی اهل چکه و یا مثلا حرفش حجته ، ابدا! آخه نوشتنش یه جوریه که آدم وقتی کتابو میذاره زمین با خودش میگه اینه، به همین خاطره که نمیشه خیلی بهش اعتماد کرد ، ولی حداقل نظر خودشو خارج از حرف و حدیثای دیگه نوشت و کارم به این داشت که بقیه چی فکر میکنن.اما این جا چی ؟ هیچی . طفلی صادقخان . حتا از مرگش هم اسطوره ساختن .کیا ؟همونایی که چشم دیدنشونو نداشتن ازش یه قیافه ی غمگین و بداخلاق ساختن در حالی که توی بذلهگویی استاد بود .حالاشو نگا نکنین که کاری به کسی نداره و مدام پوزخند تحویل آدم میده .اون وقتایی رو می گم که نوشتن درش زنده بود . نمیدونم چرا بقیه خیال میکنن که اون دختره رو - همون که نیلوفر میگیره رو به پیرمرده - بیشتر از علویه خانوم دوس داره یا مثلا از پیرمرده و خنزر پنزراش بیشتر ا ز حاجی آقا بدش میاد . وای خدا وقتی که دختره توی حموم ، کلاه گیسشو میذاره رو زانوش و شونه می کشدش چه حالی داشته صادق؟ کی میدونه! میگین ناراحت بوده؟ من می گم یه احساسی بین اندوه و سرخوشی .این دیگه چهجور احساسیه؟ خودمم نمیدونم .برا همینه که میگم هنوز که هنوزه نتونستیم صادقخان بفهمیم لابد. شاید به خاطر این که تو داستان کلاه گیس یه مایه طنزی هم هست که دارم اینو میگم ، اما آخه کدوم آدمیه که تا حالا همچین حسی رو تجربه کرده باشه ؟ شاید برا همینه که تنها وجه غمگین صادقخانو میبینیم ، آخه اینجوری آسونتره ، بعدشم وصلش میکنیم به خودکشیش، چیزی که خیال میکنیم مث آب خوردنه و ماهم هر وقت از زندگی خستهشدیم شیر گازو باز میکنیم تا حداقل اسممون جاودانه بشه ، اما چه خیالیه ؟ اصلا کی گفته که به خاطر اینه که ما هنوز صادقو فراموش نکردیم ؟ خیلی بده که آدم خودش جرات انجام کاری رو نداشته باشه اما تا یکی دیگه انجامش داد ، براش کف بزنه و یادش بره که خودش صد سال همچین کاری نمیکنه. واقعا که حق داشت که چشم دیدن مارو نداش. خیال میکنیم یه آدم افسردهی شیزوفرن بوده لابد آره ؟ نه ، نمیگم همه اینطور فکر میکنن ، چون کسانی که ازش بدشون میاد این نظرو دارن ، همونا که یه زمانی رو جلد کتابش عکس کله و استخون میکشیدن که یعنی اگه بخونین خودکشیتون حتمیه ! اما آخه اونایی ام که دوستش دارن در کل با اینا فرق ندارن ، به خاطر همون نگاهی که گفتم ها!حتما دیدین که بعضیا این طور فکر می کنن .خوب خودشم از همین حرصش میگیره دیگه این که چه اونایی که دوستش دارن و چه اونایی که ندارن نتونستن (گروه دوم ) و نخواستن (گروه اول) بفهمنش .حالا شما بگین طفلکی حق نداره که ما فقط یه پوزخند به ما تحویل بده ؟! و آها راستی یادم رفت بگم ، به نظرم گروه اول که دوستش ندارن ،معتقدن چون ازدواج نکرده ، حرفاش بنیاد خانوادهرو سست می کنه .مگه دربارهی همین خانوم دوبوار پست قبل گفتهنشد؟! من کاری به اونایی که دوستش ندارن ، ندارم اما ماها که دوستش داریم چی؟ یه ذره به خودمون زحمت دادیم که ببینیم دردش چی بود ؟ اصلا کاری به مردنش ندارم ها ؟ تورو خدا باز کسی وصلش نکنه به خودکشیش . ما آدما اگه تو زندگیامون آزاد نیستیم حداقل برا مردن که آزادیم ، دیگه چه کاریه که هی پیله کنیم به یکی و سعی کنیم زندگیشو از رو مرگش بخونیم . من میگم ذهن ما انگاری قابگرفتهشده اس ، بیاین از تو چاچوربا درش بیاریم .من یکی که گمون نمیکنم بتونیم ، ولی بالاخره شاید یکی تونست . دیگه باید برم .آخه ورقاشو گذاشته کنارو داره از توی دریچه آینه میندازه تو چشم دختر مردم ، نمی دونم چه پدر کشتهگیی امروز با این دختره و پیرمرده داره، اما تا نرفتم بگم ، صادقخان، فقط یه آینه گرفت جلوی ما ، همین . اما ما به جای اینکه تو آینه نیگا کنیم به دست اون و خودش که آینه رو گرفتهبود زل زدیم و هنوزم که هنوزه چشم برنداشتیم .بابا حق داره که آینه میندازه تو چشم دختره دیگه .
* سنگ صادق از هفتاد سنگ قبر - یدالله رویایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر