مرد رو به آینه ایستاد. صادقانه در خود نگریست. چهارپایه را به سمت خودش کشید، کمی از آینه فاصله گرفت ،جای خالی تصویر در آینه کدر شد . عکاس دوربین را روی سهپایهاش مرتب کرد و لب بالایی را روی لب پایین فشرد . گفت : آماده و راوی به لنز دوربین خیره ماند. -: تمام . چهارپایه را برداشت و جلوی آینه کلاهش را به سر گذاشت و بیرون از اتاق تاریک، منتظر ظهور و چاپ عکس ماند. یک سوم صورت در تاریکی فرورفتهبود . عکس را در پاکت گذاشت و به خانه آورد.
در خانه دوباره به عکس خیره شد . زیاد راضی به نظر نمیرسید . نیمهی تاریک صورت او را به سوی خود جلب میکرد. کاغذ و قلم را روی میز گذاشت . عینک پنسی را به چشم زد و روایت نیمهی تاریک چهره را در لابهلای خطوط داستان گنجاند . داستانِ تمام شده را یک بار دیگر خواند . بعضی از کلمات و جملهها را خط زد و لغات دیگری به جایشان نشاند ، دوباره و دوباره خواند و باز نیمهراضی از روایتش ، پالتوی بلند گشادش را پوشید و به کافه نادری رفت .
صادق هدایت ، روایتگر نیمهی تاریک وجود انسانیست ، نیمهی تاریکی که در روابط اجتماعی ، عشق ، مرگ و تمام جوانب زندگی ، بازیگر اصلی است اما بیرون کشیدن آن از تاریکی و احضار کردن جن خفته در ابهام وجود نه کار هر روایتگری و نه هر داستانپردازی است، تنها او که صادقانه با خود کنار آمده و از خود نوشته ، توانسته این جن خفته را تکان دهد ، از ظلمت خویش به سایهروشن امنی از روایت برساند و روبروی خواننده بنشاند ، آنقدر که خواننده چون با روایتهای او مواجه میشود ، یا به تکهای گمشده از وجود خویش دست مییابد یا یکی از پیچیدگیهای روابط انسانی بر او مکشوف میشود .
او در ابتدا با انکار خود و لگدزدن بر گذشتهی اشرافیاش ، سعی در بیرون کشیدن ریشههای این دندان فاسد – به قول خودش – داشت .اشرافیتی که هر چند هدایت همواره به شکلی صادقانه از فساد دامنگیر در آن سخن میگفت ، اما همین خوی اشراف منشانهی خانوادهاش در او تبدیل به فردی فرهیخته و اهل فرهنگ شد – نه چون اسلاف خودش – کسی که درد بزرگش ، تعلق نداشتن به زمان و مردم خودش بود ، مردمی که سالها و یا شاید یکی دو قرن در فاصلهای بسیار گذشتهتر از او زندگی میکردند .
هدایت به عکاسی پرتره بسیار علاقهمند بود ، او مجموعهای بزرگ از عکسهای خودش را جمعآوری کرد . عکسهایی که در آنها چهره ، نقشی اساسی داشت ،برخی این ویژگی نویسنده را به خود شیفتگیاش نسبت دادهاند ، خودشیفتگیایی که هر هنرمند در درون خود دارد و اصلا به همین دلیل است که میتواند شجاعانه دست به کشف و خلق زده و خود را محک زند ، که اگر چنین باشد ، هدایت نه تنها این روحیه را کتمان نکرد که صادقانه عکسهایش را چون روایتهایش ، به دیگران عرضه کرد و مگر هنر چیزی جز اعترافی تلخ یا شیرین دربارهی وجود انسانی خالق اثر است ؟ گذشته از اینکه پرترههای فراوان هدایت ، نشانی از خودشیفتگی در او باشد یا نه ، ابهام برخاسته از ذات صادق بودن اوست که مرا مجذوب پرترههای او میکند . او در چهرهاش به دنبال سایههاست ، سایههایی که در تعقیبی مدام رهایش نمیکنند و او در صدد مهار کردن این اجنهی تاریکیست ، چنان که در بوفکور این نگاه به اوجی چنان نمایان میرسد که خواهناخواه خواننده به دنبال اجنهی مهارشده کشیده میشود .
مجموعهی پرترههای هدایت در حالتهای مختلف که اکثرشان – به خصوص آنهایی که به سن کمال نویسنده نزدیکترند – همواره سایهای تاریک در نیمی از صورت ؛ روی پیشانی ، زیر چشمها ، قسمتی از گونه و یا چانهی باریک هنرمندانهاش دارند . علاقهی هدایت به ابهام شکل یافته در چهره که از بازی نور و سایه تشکیل شده ، شکلی دیگر از روایتهای داستانی او را برایمان بازگو میکند ، چه اگر صادق هدایت دچار خودشیفتگی وسواس گونهی برخی هنرمندان بود ، دست به خودکشی نمیزد ، شاید نیافتن یکی دیگر از نقاط تاریک وجود بوده که او را در کوچههای خلوت پاریس به سمت مرگ کشانده ، مرگی که چون ابهامش را برای او از دست دادهبود ، قداستش را نیز بر باد داده و دیگر ، مرگ ، نه عنصری ماورایی که تکهای از وجود خودش بود.
حسین کاظمی سهپایهاش را مرتب کرد . صادق در کتابخانه به شدت مشغول مطالعهی پوپ، سر به زیر افکنده و برای ساعاتی ، تمامی اجنهی خفته در درونش را به فراموشی سپردهبود . کاظمی ، قلممو را به رنگ زد و ابتدا نقشی از چشمهای او زد ، پلکها در پشت عینک پنسی رو به پایین خفتهبود و خطوط کتاب را دنبال میکرد . کاظمی چهره را کامل کرد، لبها را که دقیق و فشرده برهم در اندیشهای سخت فرورفتهبود ، درآورد ، خطوط ظریف صورت را بازسازی کرد ، کمی از تابلو فاصله گرفت و به سوژه و تابلو همزمان نگریست ، دوباره که برمیگشت ، صادق سر از کتاب بلند کرده و نگاهش میکرد . کاظمی لبخندزنان گفت : "حالتترو تغییر نده ، دارم چهرهتو میکشم . " کسی چه میداند ، شاید آن وقت از ذهن صادق گذشتهباشد یا حتی به حسین – دوست نزدیکش – گفتهباشد که" چهرهام یا سایهام ؟"... و حسینکاظمی دوباره به چهره خیره میشود ، باز قلممو را به رنگ میزند و در جستجوی ابهام مرموز چهرهی صادق برمیآید ، یکی از چشمها که در تاریکی آنطرف تصویر واقع شده ، در ابهام سایه میدرخشد ، جرقهای کوچک از درخشندگی و چنین است که تابلوی حسین کاظمی ، یکی از برجستهترین آثار ماندگار نقاشی میشود . آن نگاه فروخفته و جرقهی هشیاری ذهن در آن تابلوی عجیب ، حکایت از سرگذشت صادقانهی مردی دارد که با سایهاش زیست ، چنان که آن سایه را از آن خود کرد و با آن رفت . هدایت ، صادقانه بر ابهام وجود خویش دست یافتهبود و حالا آن پرترهها ، همه جلوی روی ما ، حکایت از جستجوی طولانی و خستهکنندهی مردی دارد که ذرهذره ، قلمرو هولناک سایهاش را بهدست آورد ، از آن خود کرد و رفت .
دست مريزاد و سپاس
پاسخحذف