۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

همه‌ی پرتره‌های صادق هدایت

نقاشی حسین کاظمی از چهره هدایت مرد رو به آینه ایستاد. صادقانه در خود نگریست. چهارپایه را به سمت خودش کشید، کمی از آینه فاصله گرفت ،جای خالی تصویر در آینه کدر شد . عکاس دوربین را روی سه‌پایه‌اش مرتب کرد و لب بالایی را روی لب پایین فشرد . گفت : آماده  و راوی به لنز دوربین خیره ماند. -: تمام . چهارپایه را برداشت و جلوی آینه کلاهش را به سر گذاشت و بیرون از اتاق تاریک، منتظر ظهور و چاپ عکس ماند. یک سوم صورت در تاریکی فرورفته‌بود . عکس را در پاکت گذاشت و به خانه آورد.
در خانه دوباره به عکس خیره شد . زیاد راضی به نظر نمی‌رسید . نیمه‌ی تاریک صورت او را به سوی خود جلب می‌کرد. کاغذ و قلم را روی میز گذاشت . عینک پنسی را به چشم زد و روایت نیمه‌ی تاریک چهره را در لابه‌لای خطوط داستان گنجاند . داستانِ تمام شده را یک بار دیگر خواند . بعضی از کلمات و جمله‌ها را خط زد و لغات دیگری به جایشان نشاند ، دوباره و دوباره خواند و باز نیمه‌راضی از روایتش ، پالتوی بلند گشادش را پوشید و به کافه نادری رفت .
صادق هدایت ، روایت‌گر نیمه‌ی تاریک وجود انسانی‌ست ، نیمه‌ی تاریکی که در روابط اجتماعی ، عشق ، مرگ و تمام جوانب زندگی ، بازیگر اصلی‌ است اما بیرون کشیدن آن از تاریکی و احضار کردن جن خفته در ابهام وجود نه کار هر روایت‌گری و نه هر داستان‌پردازی است، تنها او که صادقانه با خود کنار آمده و از خود نوشته ، توانسته این جن خفته را تکان دهد ، از ظلمت خویش به سایه‌روشن امنی از روایت برساند و روبروی خواننده بنشاند ، آن‌قدر که خواننده چون با روایت‌های او مواجه می‌شود ، یا به تکه‌ای گم‌شده از وجود خویش دست می‌یابد یا یکی از پیچیدگی‌های روابط انسانی بر او مکشوف می‌شود .
او در ابتدا با انکار خود و لگدزدن بر گذشته‌ی اشرافی‌اش ، سعی در بیرون کشیدن ریشه‌های این دندان فاسد – به قول خودش – داشت .اشرافیتی که هر چند هدایت همواره به شکلی صادقانه از فساد دامن‌گیر در آن سخن می‌گفت ، اما همین خوی اشراف منشانه‌ی خانواده‌اش در او تبدیل به فردی فرهیخته و اهل فرهنگ شد – نه چون اسلاف خودش – کسی که درد بزرگش ، تعلق نداشتن به زمان و مردم خودش بود ، مردمی که سال‌ها و یا شاید یکی دو قرن در فاصله‌ای بسیار گذشته‌تر از او زندگی می‌کردند .
هدایت به عکاسی پرتره بسیار علاقه‌مند بود ، او مجموعه‌ای بزرگ از عکس‌های خودش را جمع‌آوری کرد . عکس‌هایی که در آن‌ها چهره ، نقشی اساسی داشت ،برخی این ویژگی نویسنده را به خود شیفتگی‌اش نسبت داده‌اند ، خودشیفتگی‌ایی که هر هنرمند در درون خود دارد و اصلا به همین دلیل است که می‌تواند شجاعانه دست به کشف و خلق زده و خود را محک زند ، که اگر چنین باشد ، هدایت نه تنها این روحیه را کتمان نکرد که صادقانه عکس‌هایش را چون روایت‌هایش ، به دیگران عرضه کرد  و مگر هنر چیزی جز اعترافی تلخ یا شیرین درباره‌ی وجود انسانی خالق اثر است ؟ گذشته از این‌که پرتره‌های فراوان هدایت ، نشانی از خودشیفتگی در او باشد یا نه ، ابهام برخاسته از ذات صادق بودن اوست که مرا مجذوب پرتره‌های او می‌کند . او در چهره‌اش به دنبال سایه‌هاست ، سایه‌هایی که در تعقیبی مدام  رهایش نمی‌کنند و او در صدد مهار کردن این اجنه‌ی تاریکی‌ست ، چنان که در بوف‌کور این نگاه به اوجی چنان نمایان می‌رسد که خواه‌ناخواه خواننده به دنبال اجنه‌ی مهارشده کشیده می‌شود .
مجموعه‌ی پرتره‌های هدایت در حالت‌های مختلف که اکثرشان – به خصوص آن‌هایی که به سن کمال نویسنده نزدیک‌ترند – همواره سایه‌ای تاریک در نیمی از صورت ؛ روی پیشانی ، زیر چشم‌ها ، قسمتی از گونه و یا چانه‌ی باریک هنرمندانه‌اش دارند . علاقه‌ی هدایت به ابهام شکل یافته در چهره که از بازی نور و سایه تشکیل شده ، شکلی دیگر از روایت‌های داستانی او را برایمان بازگو می‌کند ، چه اگر صادق هدایت دچار خودشیفتگی وسواس گونه‌ی برخی هنرمندان بود ، دست به خودکشی نمی‌زد ، شاید نیافتن یکی دیگر از نقاط تاریک وجود بوده که او را در کوچه‌های خلوت پاریس به سمت مرگ کشانده ، مرگی که چون ابهامش را برای او از دست داده‌بود ، قداستش را نیز بر باد داده و دیگر ، مرگ ، نه عنصری ماورایی که تکه‌ای از وجود خودش بود.
حسین کاظمی سه‌پایه‌اش را مرتب کرد . صادق در کتاب‌خانه به شدت مشغول مطالعه‌ی پوپ، سر به زیر افکنده و برای ساعاتی ، تمامی اجنه‌ی خفته در درونش را به فراموشی سپرده‌بود . کاظمی ، قلم‌مو را به رنگ زد و ابتدا نقشی از چشم‌های او زد ، پلک‌ها در پشت عینک پنسی رو به پایین خفته‌بود و خطوط کتاب را دنبال می‌کرد . کاظمی چهره را کامل کرد، لب‌ها را که دقیق و فشرده برهم در اندیشه‌ای سخت فرورفته‌بود ، درآورد ، خطوط ظریف صورت را بازسازی کرد ، کمی از تابلو فاصله گرفت و به سوژه و تابلو هم‌زمان نگریست ، دوباره که برمی‌گشت ، صادق سر از کتاب بلند کرده و نگاهش می‌کرد . کاظمی لبخند‌زنان گفت : "حالتت‌رو تغییر نده ، دارم چهره‌تو می‌کشم . " کسی چه می‌داند ، شاید آن وقت از ذهن صادق گذشته‌باشد یا حتی به حسین – دوست نزدیکش – گفته‌باشد که" چهره‌ام یا سایه‌ام ؟"... و حسین‌کاظمی دوباره به چهره خیره می‌شود ، باز قلم‌مو را به رنگ می‌زند و در جستجوی ابهام مرموز چهره‌ی صادق برمی‌آید ، یکی از چشم‌ها که در تاریکی آن‌طرف تصویر واقع شده ، در ابهام سایه می‌درخشد ، جرقه‌ای کوچک از درخشندگی و چنین است که تابلوی حسین کاظمی ، یکی از برجسته‌ترین آثار ماندگار نقاشی می‌شود . آن نگاه فروخفته و جرقه‌ی هشیاری ذهن در آن تابلوی عجیب ، حکایت از سرگذشت صادقانه‌ی مردی دارد که با سایه‌اش زیست ، چنان که آن سایه را از آن خود کرد و با آن رفت . هدایت ، صادقانه بر ابهام وجود خویش دست یافته‌بود و حالا آن پرتره‌ها ، همه جلوی روی ما ، حکایت از جستجوی طولانی و خسته‌کننده‌ی مردی دارد که ذره‌ذره ، قلمرو هولناک سایه‌اش را به‌دست آورد ، از آن خود کرد و رفت .

۱ نظر: